سلام .
امروز کلاس داشتم .
صبح دیر رفتم !!! البته هنوز کلاسم شروع نشده بود. ولی باید زودتر میرفتم.
والا دیشب ساعت 4 خوابیدم. بایدم خواب بمونم !!!!!
جلسه ی قبل بهشون گفته بودم که جلسه ی بعد برگه ی A4 بیارین. اومدم که مهد ،خانم مدیر گفت یحیی یه بسته کاغذ A4 آورده ،گفته بقیش هدیه به خانم معلممون .
آخییییی ! چقدر آخه این بچه ها با محبتن!!!
یه پسر دیگه به اسم مهدی ،اصلا تو کلاس گوش به حرف نمیداد ،یه سره میخواست بره بیرون بازی ، خب بالاخره بچه ها رو که اذیت میکرد یکم دعواش کردم. تو خود کلاس باهام قهر کرد ، ولی وقتی کلاس تموم شد و اومدن بیرون برای استراحت و بازی ، روی وسایل بازی که میکرد ، میخندید و برام دست تکون میداد.
چقدر دلشون بی کینه و رئوفه !
چقدر دوست داشتنین ! چقدر حالم باهاشون خوبه ! با این که تو کلاس خیییلی حرف میزنم و دیگه نایی برام نمیمونه ، اما بعد از کلس همچنان خیییلی دوسشون دارم.
یه چیز خیلی بزرگ که دارم یادشون میدم اینه که نقاشیو با تمام احساس و خیالشون بکشن.
اول موضوعی که بهشون میدم و کامل تو ذهنشون بیارن و یکی از آرزوهاشونو با اون نقاشی تطبیق بدن و بعد بکشنش.
چقدر همه ی نقاشیاشون کلی داستان داره ....
مرسی خداحون بابت این لطفت به من.
وای وای ،فقد میخوام برم خونه و ولو شم.ینی چشمام دیگه توانی نداره برا باز موندن !!!!!
------------------------------------------------
بعدن نوشت :
داشتم ماجرای یحیی رو برای مامانم تعریف میکردم ، یادم افتاد که اینجا ننوشتم.
یحیی یه پسر ۶ ساله بود . بهش یاد دادم چطور یه مورچه ی کارتونی بکشه. بعد بهش گفتم که یه نقاشی برام بکش که توش مورچه داشته باشه.
بعد رفتم سراغ بقیه. وقتی برگشتم بالای سرش ، دیدم یه شکلی که معلوم نیست چی هست کشیده و توشو رنگ گرده . مورچه هم نداره !!!!!
بهش گفتم چی کشیدی؟
گفت خاله یه چیزی کشیدم که نمیدونم چی هست !!!!تازه توشو هم رنگ کردم !
خخخخ ینی واقعا میخواسنم از خنده بترکم ،ولی خیلی خودومو کنترل کردم ! بعد براش توضیح دادم که دقیقا باید اول چیکار کنه .
آخر کلاس که میخواستن دیگه وسایلشونو جمع کنن ، یحیی خیلی شیک برگشت به من گفت : به نظر میرسه که دیگه کارم تموم شده !!!!
خخخخ یه پسربچه ی ۶ ساله چه زبونی داره هاااااا ...
طبقه بندی: خاطرات،
امروز کلاس داشتم .
صبح دیر رفتم !!! البته هنوز کلاسم شروع نشده بود. ولی باید زودتر میرفتم.
والا دیشب ساعت 4 خوابیدم. بایدم خواب بمونم !!!!!
جلسه ی قبل بهشون گفته بودم که جلسه ی بعد برگه ی A4 بیارین. اومدم که مهد ،خانم مدیر گفت یحیی یه بسته کاغذ A4 آورده ،گفته بقیش هدیه به خانم معلممون .
آخییییی ! چقدر آخه این بچه ها با محبتن!!!
یه پسر دیگه به اسم مهدی ،اصلا تو کلاس گوش به حرف نمیداد ،یه سره میخواست بره بیرون بازی ، خب بالاخره بچه ها رو که اذیت میکرد یکم دعواش کردم. تو خود کلاس باهام قهر کرد ، ولی وقتی کلاس تموم شد و اومدن بیرون برای استراحت و بازی ، روی وسایل بازی که میکرد ، میخندید و برام دست تکون میداد.
چقدر دلشون بی کینه و رئوفه !
چقدر دوست داشتنین ! چقدر حالم باهاشون خوبه ! با این که تو کلاس خیییلی حرف میزنم و دیگه نایی برام نمیمونه ، اما بعد از کلس همچنان خیییلی دوسشون دارم.
یه چیز خیلی بزرگ که دارم یادشون میدم اینه که نقاشیو با تمام احساس و خیالشون بکشن.
اول موضوعی که بهشون میدم و کامل تو ذهنشون بیارن و یکی از آرزوهاشونو با اون نقاشی تطبیق بدن و بعد بکشنش.
چقدر همه ی نقاشیاشون کلی داستان داره ....
مرسی خداحون بابت این لطفت به من.
وای وای ،فقد میخوام برم خونه و ولو شم.ینی چشمام دیگه توانی نداره برا باز موندن !!!!!
------------------------------------------------
بعدن نوشت :
داشتم ماجرای یحیی رو برای مامانم تعریف میکردم ، یادم افتاد که اینجا ننوشتم.
یحیی یه پسر ۶ ساله بود . بهش یاد دادم چطور یه مورچه ی کارتونی بکشه. بعد بهش گفتم که یه نقاشی برام بکش که توش مورچه داشته باشه.
بعد رفتم سراغ بقیه. وقتی برگشتم بالای سرش ، دیدم یه شکلی که معلوم نیست چی هست کشیده و توشو رنگ گرده . مورچه هم نداره !!!!!
بهش گفتم چی کشیدی؟
گفت خاله یه چیزی کشیدم که نمیدونم چی هست !!!!تازه توشو هم رنگ کردم !
خخخخ ینی واقعا میخواسنم از خنده بترکم ،ولی خیلی خودومو کنترل کردم ! بعد براش توضیح دادم که دقیقا باید اول چیکار کنه .
آخر کلاس که میخواستن دیگه وسایلشونو جمع کنن ، یحیی خیلی شیک برگشت به من گفت : به نظر میرسه که دیگه کارم تموم شده !!!!
خخخخ یه پسربچه ی ۶ ساله چه زبونی داره هاااااا ...
طبقه بندی: خاطرات،