۱۹ ساعت قبل ! دقیقا ۱۹ ساعت قبل فهمیدم چه آدم ترسویی ام!
ترس نه مثل ترسیدن از جن و پری ،یا ترس از مرگ و ...
ترس از او !
خیلی رک و راست رو کردم بهش و گفتم ازت میترسم.
گفت از خودم متنفرم .
گفتم ولی من خودتو دوست دارم ...
نمیدونم چطور ممکنه آدم کسیو دوست داشته باشه ولی گاهی ازش بترسه.
میدونید ، گاهی دوست داشتن آدمو ترسو میکنه ، ترس از اینکه نکنه ازم خسته بشه ، نکنه دیگه دوسم نداشته باشه .....
همه ی این نکنه ها باعث ترس میشن!
وقتی دل کسی که دوسش دتری به هردلیلی میگیره ، احساس میکنی دنیا به آخر رسیده .
انقد دنیا تنگ میشه که حتی دیگه نمیتونی نفس بکشی.
همون لحظه برمیگردی بهش میگی ازت میترسم!
اونم میگه من که همون آدم قبلم ،به خدا تغییر نکردم !
اما من میگم عوض شدی ...
شایدم من عوض شدم ... نمیدونم ، آدم که خودش نمیفهمه عوض شده یا نه ! مگر اینکه از عمد عوض شده باشه ،، یعنی خودش خواسته و عوض شده ...
ولی آدم که تنهاتر میشه ، آنلاین تر میشه!
آنلاین تو دنیای مجازی و آفلاین تو دنیای واقعی...
آدم که تنهاتر میشه ،هدفونش و نقاشی زیر دستش خیس میشن ...
بهم میگن چی شدی؟ حالت خوبه؟
من یه لبخند میزنم و میگم : آهنگش خیلی غمگین بود ،حالمو عوض کرد ...
به قول شاعر :
دلم تنگ میشه به حدی که اشک
نمیتونه بغض منو وا کنه
که میخوام یه دنیا به همراه من
بگرده نشونیشو پیدا کنه ...
« مراقب ترساتون و آدمای ترسو اطرافتون باشین... گاهی ترس بدجور آدمو زمین میزنه ... »
+ سرم گرم نوازش های اون بود
که خوابم برد و کوچش رو ندیدم ...