سلام. 
ان شاالله که حالتون عالی تر از هر روزه.

پنجشنبه از ظهر ناهار تا ساعت ۱ شب خونه ی عمم بودیم. 
خیلی خوش گذشت خدایی. 
با دخترعمم دیوونه بازی و سرکار گذاشتن یه نفر و مجبور کردنش به اینکه آواز بخونه و صداشو با گیتار بفرسته ...
عصر بعد از ناهار اومدیم با همه ی دختر عمه ها حرعت یا حقیقت بازی کنیم. 
تا من میگفتم حقیقت این دختر عمه ی ما سوالایی میپرسید که خودش جوابشو میدونس فقط میخواست جلوی همه از من اعتراف بگیره بی شخصیت !!!
جرعت خیلی باحال بود ، کلن کسی میگفت جرعت مجبورش میکردیم بلند شه وسط خونه برقصه و یه جمله ای رو چند بار بگه. 
مثلا بگه : من خرم ! من خرم !
همزمان بقیه هم دست میزدن و میگفتن این خره این خره!
منم که فقط کلن ولو بودم رو زمین بهشون میخندیدم !!! 


شب برای شام میخواستیم بریم پارکی که نزدیک خونه ی عممه. حدودا دوتا خیابون باهاش فاصله داشت. 
همینطور که بقیه مشغول آماده شدن بودن ، من و دختر عمم صحنه رو خالی دیدیم و فرار کردیم که پیاده خودمون تا اونحا بریم. 
تا اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم تا اونجا بدوییم‌.
ساعت ده شب ،دوتا دختر ، مثل خل و چلا تو خیابون میدویدن و بلند بلند میخندیدن!!
یعنی مرده بودیم از خنده از وضعیتمون !
وسط راه رفتیم یه پفکم خریدیم و تو راه خوردیم . 
دختر عمه ی من همینطور که تو راه پفک میخوردیم و میرفتیم ، به هرکس که از کنارمون رد میشد (ترجیحا پسر !!!    )  پفک تعارف میکرد !!
وای وای من مرده بودم از خجالت و خنده. ول نمیکرد که!!


بعدم که همه اومدن رفتیم خودمون جدا از بقیه رو چمنا نشستیم و به سرکار گذاشتن اون یه نفر تو چت ، ادامه دادیم !!

ساعت یک بود که خداحافظی کردیم از هم ،، و رفتیم که خونه ی مادربزرگم با دخترخالم شب بخوابیم !
تا ساعت چهار هم بیدار بودیم باهم !!!
کلن جو فامیلی باحالی داشتیم. 



خیییلی هوا گرمه اینجا. 
امروز بیرون بودیم با مامانم ، وقتی برگشتیم،مامانم داشت ماشینو پارک میکرد . یه پسره داشت با شلنگ آب جلوی درشونو میشست. 
به مامانم گفتم : دوست دارم الان وایسم جلوی این پسره ،بعد شلنگو بگیره روم و همه ی بدنمو خیسه خیس کنه! آخ که چه حالی میده!
خخخ مامانم فقط خندید. 
وقتی پارک کردیم و رفتیم تو، تو حیاط داشتم کفشامو درمیاوردم که یوهو خیسسس شدم. 
مامان خانوم دقیقا شلنگو برداشته گرفته روم و خیسسسس!
مهلا که دیگه هیچی! موش آب کشیده!! جیغ میزد اون وسط!
بعد خیلی قشنگ که خیسمون کرد بیخیال شد و گفت حالا برید لباساتونو عوض کنید !!
عاغا این چه وضعشه آخه !!!

روزای وداع با تعطیلاتتون سرشار از اتفاقای باحال و قشنگ.


+من و تو ، آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته ست تقدیرم ....
«فاضل نظری»
#برای ....



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 13 شهریور 1395 | 03:25 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات