امروز سرکلاس همه خواب بودیم .....
وحشتناک ...
چشما باز نمی شد ....
خلاصه معلممون ، خانم اشرفی ، دینی ، می گفتن : من شما رو درک می کنم و منم خوابم میاد و ....
بعد شروع کرد درس دادن . همینطوری حرف میزد و خاطره می گفت و ما همچنان خواب بودیم .
تا اینکه یکی از بچه ها ی شعری سرود ما هم شعرو ادامه دادیم .
کلا باعث شد خواب از سر سه نفرمون بپره
شعر این بود :
تو کلاس که ما می خوابیم
خانم اشرفی بیداره
ما خواب خوش میبینیم
اون مشغول سواله
خانم اشرفی زرنگه
حال ما رو می فهمه
ما خانم اشرفی رو دوست داریم
بهش احترام می زاریم
ای خانم اشرفی مهربون
همیشه با ما بمون
قرار بود شاعر بشیم سه تامون ،حقمونو خوردن!!!!!!
طبقه بندی: خاطرات،