لطفا برین ادامه مطلب

هفته ی قبل ، سر زنگ دین و زندگی ، معلممون (خانم اشرفی)گفت 5 دقیقه فرصت دارین زیر نکات مهم درس خط بکشین .ما سه تا هم( من و مینا و کوثر ) شروع کردیم با هم خط کشیدن.

چند دقیقه بعد گفت :

شما سه تا همیشه سه تایی باهم حرف میزنین ؟میخندین؟و بقیه کاراتونو میکنین؟

ما هم فقط نگاش کردیم....

به هم نگاه کردیم و نمی دونستیم چی بگیم

اومد کنارمون ایستاد و رو کرد به من و گفت : ...(فامیلیمو گفت) ،حرف نزن ،گفتم تنهایی!

منم یه نگاهی بهشون کردم و گفتم : آخه من که حرف نزدم و سرمو انداختم پایین.

اونم رفت و سر جاش نشست...

بغضم گرفته بود ...

نمیدونستم چی بگم ...

زنگ تفریح دوستام خیلی باهام حرف زدن که چیزی نشده اما من انگار خیلی بهم برخورده بود !!!




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 25 بهمن 1393 | 02:44 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات