تلخ ترین خاطره امسال این بود

نظراتتون رو برام بزارین

می خوام عملکردمو تو اون روز بسنجم

امتحانات نوبت اول شروع شده بود

روز چهارشنبه 11/10/92

ما امتحان جغرافی داشتیم . سر کلاس امتحانا رو می دادیم . سر کلاس ما معلم علوم مراقب بود . اون روز من حال خوش نبود دیر تر اومدم مدرسه و کلا هم نتونستم درست درس بخونم . ولی خلاصه وسط امتحان معلم جغرافی مون ( خانم پور حسینی ) داشت تو کلاس به سوالای بچه ها جواب می داد ، منم امتحانم رو تموم کرده بودم و داشتم برگه رو چک می کردم که چیزی رو جا نینداخته باشم و برم بدم . یهو معلم علوم از پشت میز بلند شد و اومد سمت میز من ، و گفت : با عرض معذرت . و یه خط کشید رو برگه ی من و اون دختره میز پشتی من .

من گفتم : برا چی خانوم ؟ من که تقلب نکردم .

معلم گفت : برگه تو گرفتی بالا داشت از روت می دید .

من گفتم : خب به من چ این داشت تقلب می کردم من تقلب نکردم .

معلم هیچی نگفت .

خانم پور حسینی رفت از کلاس بیرون و من سزمو گذاشتم رو میز . خانم پور حسینی دوباره برگشت و گفت : خانم .... ( منو می گه ) شما از امتحان محرومین . از کلاس بیاین بیرون .

من گفتم : ولی من که تقلب نکردم .

خانم پور حسینی : بیاین بیرون .

منم بلند شدم و رفتم بیرون .

تو سالن خانم نوری ( ناظم ) ایستاده بودن . من بغض کردم . خانم نوری گفت : بیا تو اون اتاق .

من رفتم اون جا .

گریه م گرفته بود .

خانم نوری گفت : گریه نکن . خانم پورحسینی گفتم که خانم صفوی ازت برگه تو گرفته . اما من از شناختی که از تو دارم می دونم تقلب نکردی . پس با خانم پور حسینی صحبت می کنم که کمکت کنه .

منم همچنان گریه می کردم .

خانم نوری گفت : حالا اینجا بشین گریه که بند اومد و حالت که بهتر شد بیا بیرون .

و خودش رفت بیرون .

من حسابی گریه می کردم . بلند بلند گریه می کردم و معلم علوم رو نفرین می کردم. بعدش اومدم بیرون . یکی از دوستامو دیدم که داشت به خانم نوری می گفت : نه خانم من حواسم بهش بود ، تقلب نکرد .

خانم نوری بهش گفت : خب باشه حالا برو کلاس

اونم رفت . من به خانم نوری گفتم : خانم اگه می شه من این زنگ نرم کلاس .

گفت : اره فرستاد دنبالت گفتم حالش خوب نیست مامانش می خواد بیاد دنبالش بره خونه . وسایلتم دوستت برات آورد .

منم اونجا وایسادم تا مامانم بیاد . خانم نوری هم یک سره باهام صحبت می کرد که اروم بشم . که یکی دیگه از دوستام نگین رو که توی یک کلاس دیگه بود رو دیدم . صورتم از گریه وحشتناک بود . اومد طرفمو گفت : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟

بغلش کردم و گفتم : برگمو گرفت

گفت : کی ؟

گفتم : صفوی ..... ( معلم علوم )

گفت : بالاخره کار خودشو کرد عوضی .

تو همین حین مامانمم اومد . گفت : چی شده ؟

گفتم برگمو گرفت .

گفت؟ کی ؟ خانم پور حسینی ؟

گفتم نه : صفوی

بعد خانم نوری ماجرا رو براش تعریف کرد

مامانم گفت : من چقدر بهت گفتم دور و بر این خانم صفوی نگرد . حالا بالاخره کار خودشو کرد  .

خداحافظی کردیم و رفتیم .

اما از اون روز به بعد حال من دیگه مثل سابق نشد .

حالم خیلی بد بود.

 




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 20 تیر 1393 | 12:31 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | کامنت ها
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات