بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش، اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم، گره
می خورد، می پیچد به هم ، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به
وقتش با حوصله وا کنی، زیاد که کلنجار بروی ، گره کورتر می شود، یک جایی
دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم
نشود.
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه
های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید، کلاف را می گویم،
یک گره ی کوچک زد و ادامه داد.
زندگی به بندی بند است به نام حرمت که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...