!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

پست ثابت

اگه میخواین دلیل ایجاد این وبلاگ رو بدونین فقط پست شمارۀ 1 رو بخونین، اگه نه از هرجا دوست دارین بخونین...

شاد باشین...



[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 12:01 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی نگو!

یکی از بهترین خاطره هایی که از ماه رمضون دارم و بین منو بهترین دوستام مشترکه، خاطرۀ تک زنگ هاییه که موقع سحری به هم میزدیم و امسالم ایشاا... میزنیم!

این تک زنگ زدن هامون قضیه داره، اما بعدها به یه عادتی تبدیل شد که در مواقعی اونایی هم که برا سحری خواب مونده بودن رو بیدار کرده! راستش سال 87 اولین سالی بود که من صاحب گوشی شدم، اون زمانم یه کاری مد شده بود که بعضیا نصف شب به دوستشون زنگ میزدن یا پیامک های سرکاری میفرستادن تا اونا رو اذیت کنن و از خواب بیدارشون کنن! اون سال ماه رمضون ما اولش به بهانۀ اذیت کردن به دوستامون تک زدیم و در عین ناباوری یه تک زنگم از همشون به عنوان جواب دریافت کردیم! نمیدونم برا دوستام چه حسی داشت، اما به من که احساس خوبی میداد وقتی میدیدم مثلا فلان دوستمم الان برا سحری بیدار شده و من تنها نیستم! یه جورایی هم این حس رو القا میکنه که فلانی به یادت هستم حتی با یه تک زنگ! من از اون دسته از دوستامم که خیلی باهاشون در ارتباط نیستم، تمام طول ماه رمضون تک زنگ دریافت میکنم و اصلا حسی که اون لحظه دارم قابل وصف نیست!

امروز داشتم درس میخوندم، و بخاطر اینکه چند روز پشت سرهم بدون سحری روزه گرفتم پیشواز نرفتم، یه آبنبات چوبی برداشتم که درس بخونم (آی لاو آبنبات چوبی!) اما نمیدونم عربی چه ربطی به ادبیات داشت که این شعر به ذهنم رسید، از اون دسته معدود شعرای خودمه که خودم خوشم اومد، شما رو نمیدونم؛ البته بعدا اصلاحش کردم اینجوری، حالا شما بگین اونجوری خوب بود یا اینجوری؟! هرکدومشو بگین اونجوری میذارم اینستا، گرچه وقت ندارم روی یه عکس با فتوشاپ کار کنم و اینا...

اینجا که من هستم، تنم

روحم ولی در پـیـش تـو

"باید کمی عاشق شویم"

یک ذره من، یک ذره تو...

(زهرا. ش)

شعر.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 17 خرداد 1395 ] [ 07:42 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این تعطیلاتی که گذروندیم برای افرادی مثل الناز خیلی هم بد نشد، به قول خودش این اولین مسافرتی توی عمرش بود که بدون استرس واسه امتحانای خرداد داشته و اینطور که معلومه حسابی هم بهش خوش گذشته! منم که این چند روز کارم شده لایک کردن عکسایی که اون و خواهرش توی اینستا میذارن! قسمت جالبش اینجاس که خواهر الناز رقیب سرسخت من توی کنکوره!! البته پارسال هم رقیب بودیم که من اگرچه بخاطر توقع بالایی که داشتم چیزی قبول نشدم اما اوضاعم به نسبت بهتر بود... امسال با این شیطنت هایی که اون میکنه فک نکنم نتایجمون با پارسال خیلی فرق داشته باشه!

از طرفی ماه رمضون هم داره میاد و من این چند روز فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم امتحانی روزه گرفتم ببینم روزه داری واقعا تاثیری رو درس خوندن میذاره یا نه! دو روز اول رو بدون سحری روزه گرفتم و دیدم نیمۀ دومِ روز، بیحالی و ضعف و سرگیجه بر من مستولی شد (اصطلاحی که استفاده کردم تو حلق بهارستان!) اما دو سه روز بعد رو با سحری روزه گرفتم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و خیلی راحت تونستم به درسام هم برسم! طبق این آزمایشات خیالم از بابت این ماه راحت شد و حالا با خیالی آسوده به استقبال این ماه میرم! (یه نکتۀ آموزشی!)

اما یه مساله ای که هست و سالهاس من دارم روی اعضای خانواده و چندتا از دوستا و آشناهام تست میکنم مسالۀ بوی دهان توی این ماه هست! طبق مطالعات من و دوستام در این سالها اگه موقع سحری گوجه فرنگی مصرف بشه (اخیرا گوجه سبز یا همون آلوچه هم تقریبا همین نتیجه رو داده) از بوی دهان به مقدار قابل توجهی کم میکنه! خیلی خوشحال میشم اگه خواننده های این وبلاگ هم این آزمایش رو انجام بدن ببینن واقعا خودشون هم این تغییرات رو احساس میکنن یا نه! (اینم یه نکتۀ بهداشتی!)

یه چیزی هم که این روزا به شدت آزارم میده تغییر رفتار دوستام بعد از اتفاقیه که توی زندگیشون میوفته! شاید خیلی هامون دیده باشیم که یه شخصی که وضع مالیش یهویی تغییر میکنه رفتارش چجوری عوض میشه، این روزا هم اونایی که ازدواج میکنن یا در شرف ازدواجن، تغییر رفتارشون کاملا مشهوده و این رفتارشون بازخورد بدی در پی داره! چقد خوبه که بدونیم بخاطر هیچ عاملی ( چه قبولی در دانشگاه، چه ثروت، چه ازدواج، چه بچه دار شدن حتی و...) نباید سریع اخلاقمون رو تغییر بدیم که مبادا دیگران برداشت های دیگه ای داشته باشن از این رفتار... (اینم یه نکاتۀ اخلاقی!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 17 خرداد 1395 ] [ 10:54 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که من دارم سخت ترین شرایط عمرم رو سپری میکنم و الناز خانوم بهترین شرایطش رو، این میشه کل چت هایی که توی دو روز داریم و احتمالا تا چندین روز به همین منوال باشه:

Screenshot_۲۰۱۶-۰۶-۰۳-۲۱-۳۱-۳۴.png

+ کلی حرف داشتم برا نوشتن اما احساس میکنم نه خواننده ای داره وبلاگ نه گوش شنوایی نه محرم اسراری نه کسی که بتونم حرفامو بهش بزنم! بیخیال!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 14 خرداد 1395 ] [ 08:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اگه کل لیست شماره هایی که توی مخاطب های گوشیم دارم رو یه دور نگاه کنین، میبینین که حدود 7-8 تایی رفیق همنام خودم (زهرا) داشتم، البته یه چندتاییشونو چون مدت زیادیه ازشون بیخبرم شمارشونو پاک کردم، خب بی وفایی از طرف اونا بوده!

از نیمۀ شعبان به این طرف فک کنم هنوز دو هفته نشده که طی این دو هفته 3 تا از همین "زهرا" نام ها ازدواج کردن و این رکورد خیلی بی سابقه س! در بین این سه تا دوتاشو الناز میشناسه و چند روزه درست و حسابی تلگرام نمیاد که من بهش این خبرها رو بدم، حالا دیروز با اینکه کلی دعواش کردم و ازش وقت قبلی گرفتم بازم ساعت 10 شب این نتیجۀ حرفامونه:


الناز.png

شما فقط به ساعت هایی که اس داده دقت کنین! واقعا انتظار داشته من بخاطر این خبرها یک ساعت و نیم بیدار بمونم اونم تک و تنها توی تلگرام این طرف و اون طرف برم؟! (غیر مستقیم میخوام بگم که اگه الناز نباشه دیگه هیشکی رو ندارم باهاش چت کنم! م. پ. ن هم خیلی زود میره میخوابه و دیگه اگه این دو نفرم نباشن باید در تلگرامو تخته کنم!)




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 12 خرداد 1395 ] [ 09:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من معتقدم که آدم هیچوقت به آرزوهاش نرسه خیلی بهتر از اینه که برسه و بعد اتفاقی بیوفته و هر وقت یاد اون آرزوش افتاد خاطره های بدی که داشت یادش بیوفته! یکم حرفم مبهمه میدونم... راستش من از بچگیم آرزو داشتم معلم بشم، اونقدری که یه میز داشتیم اون زمان ماله داداشم بود، که درش رو وقتی باز میکردیم اونطرفش تخته سیاه بود (دهه شصتی ها باید دیده باشن) اونقد گریه کردم که نه تنها صاحب اون میز شدم، بلکه مامانمم مجبور میکردم برام گچ بخره و هر روز که از مدرسه برمیگشتم خونه، درس های اون روز رو برای دانش آموزهای خیالیم تدریس میکردم! بعدها که اومدیم تبریز اون میز نفهمیدم چجوری نابود شد! وقتی اومدیم توی این خونه ای که الان هستیم، پارکینگمون یه دیواری داره که صافه و میشد ازش به عنوان تخته سیاه استفاده کرد، خدا میدونه زمان راهنمایی و دبیرستان، چه حالی میداد وقتی میرفتم درسامو اونجا میخوندم!! تا اینکه ترم 5 بودم که اولین بار توی آموزشگاه یکی از دوستام رسما شدم خانوم معلم!! بخاطر اتفاقی مجبور شدم دیگه اونجا نرم، دو سال پیش بود که رفتم یه آموزشگاهه دیگه، اونقد خاطرۀ بدی از اونجا ( مخصوصا از مدیر اونجا) دارم که دیگه هیچوقت دلم نمیخواد چیزی تدریس کنم؛ حالا آرزویی که داشتم برام تبدیل شده به یه خاطرۀ خیلی بد!

راستش امروز توی وسایلام ماژیکی رو پیدا کردم که برای اون آموزشگاه دومی تهیه کرده بودم و فرصت نشد ازش استفاده کنم، دیدم سالمه سالمه، عین دیوونه ها (بلانسبت من) رفتم توی آینه کلی واسه خودم چرت و پرت نوشتم، اما باید تا قبل از اینکه مامان میومد تمام آثار جرم رو ازبین میبردم، آینه رو قشنگ تمییز کردم اما دلم نیومد اینو پاک کنم:

IMG_۲۰۱۶۰۵۳۰_۱۸۵۳۳۹ - Copy.jpg




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 10 خرداد 1395 ] [ 08:40 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند روز پیش اتفاقی با دوستی هم کلام شدم و حرف از این طرف و اون طرف اومد و آخرش رسید به مقولۀ درس خوندنه من! منم گفتم خوبه فقط از این ماه رمضونی که در پیشه میترسم! خب بالاخره درس خوندن به انرژی نیاز داره و آدم روزه دار سخته بخواد درسای سنگین (مخصوصا ریاضی و فیزیک) بخونه! این دوست گفت خب درس خوندن یه چیزیه که اتفاق افتاده، مثل مسافرتی که اتفاقی پیش میاد و طرف بره مسافرت میتونه روزه نگیره و بعدا قضاشو بگیره، گفتم اگه یهویی اومدم منم بر طبق همین استدلال روزه هامو خوردم و بعدا معلوم شد که اشتباه بوده که باید به ازای هر روزی که روزه مو خوردم دوماه پشت سرهم روزه بگیرم و تمام دوران دانشجویی (ایشاا.. قبول شم) باید روزه باشم!! خلاصه تصمیم بر این شد که بریم از مرجع تقلیدمون بپرسیم!

منم راستش این چند روز وقت نداشتم تا اینکه امروز از دوتا کارشناس (محض احتیاط) سوالمو پرسیدم و جوابی که گرفتم به این شرح بود:

" شما باید روزه هاتو کامل بگیری، درس خوندن به هیچ وجه عذر شرعی حساب نمیشه، اگه به بهانۀ درس خوندن روزه خواری کنی عمدی محسوب میشه و باید کفاره شو به ازای هر روز، کامل به جا بیاری!!" یعنی خدا رو شکر کردم که قبل از ماه رمضون پرسیدم، اگه یادم میرفت و به زعم خودم روزه خواری میکردم واقعا خودمو نمی بخشیدم! و در ادامه یکی از این کارشناسا اینجوری منو نصیحت کرد که " اگه میخوای با انرژی درس بخونی، بعد از افطار تا اذان صبح رو اختصاص بده به درس خوندن تا اگه انرژی کم آوردی بتونی چیزی بخوری، روز ها هم که روزه هستی میتونی استراحت کنی!" البته پیشنهاد خوبی هم هست، فقط دو تا مساله هست که به اون نگفتم اما به شما میگم، یکی اینکه من سرکار میرم (البته چون بعدازظهرا میرم میتونم تا اون موقع استراحت کافی داشته باشم)، دوم اینکه برنامۀ خوابم اونوقت به وقت نیویورک تنظیم میشه، بعد مشکل اینجاس که فوری بعد از ماه رمضون (یکی دو روز بعد فک کنم) روزه کنکوره! اونوقت من چجوری خوابمو به تنظیم ایران دربیارم که شب بخوابم و صبح زود بتونم با انرژی سر جلسۀ کنکور حاضر شم؟! در کل بیخیاله این پیشنهاد بشم بهتره!

در نهایت خواستم شمام این حکم رو بدونین و عملا این پست جنبۀ آموزشی اعتقادی داشت، و اینکه بهتون بگم که به هر بهونه ای نرین روزه خواری کنین که این اصلا کار خوبی نیست!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 9 خرداد 1395 ] [ 09:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

خلاصه... بازم لعنت به میهن بلاگ

داشتم میگفتم...

اما بگم از چیز مهمی که جدیدا کشف کردم! واقعا توی هر کار خدا حکمتی هست، اینکه میگن ریا کردن کار خوبی نیست حکمتی داره دیگه! الان یه نمونه عرض کنم، اگه من نمیومدم اینجا بنویسم که فلان روز، روزه گرفتم (خودشم بدون سحری) اونوقت شما و مخصوصا دوستم از کجا میدونستین من اهل روزه گرفتنم که دوستم بیاد همچنین پیشنهادی بهم بده و در آخر تهدیدم کنه حتی!! واقعا دوستانه نصیحتتون میکنم که هرکاری میکنین اما ریا نکنین!! باز هم تف میفرستیم به روحِ خبیث ریا!!

روزه.png

+ چند روزه که درگیر دانلود کردنه یه چیزی هستم، خیلی جالبه، در طول روز که اگه دانلود کنم از حجم نتم کم میشه خیلی سریع صفحۀ دانلود رو میاره و متعاقبا استقبال و تشکر میکنه، شب که میخوام از حجم رایگان شبانه استفاده کنم، مینویسه "شما قادر نیستین دانلود کنین" بعد که میپرسم چرا؟! میگه "فیلتر شکنت روشنه!!" در حالی که من نصف شبی تازه کامپیوتر رو روشن کردم و ویندوزش هنوز درست و حسابی نیومده بالا چطور میتونم فیلترشکن رو روشن کرده باشم آخه؟! واقعا این دیگه اوجه نامردی، خدا ازشون نگذره، من که نمیگذرم... خدا هم نمیگذره، شمام هم نگذرین...!

+ ضمنا از میهن بلاگم نمگیذرم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 7 خرداد 1395 ] [ 11:38 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تقریبا دو سه روز پیش (در واقع توی این مدتی که پستی نذاشتم) بنابه دلایل شخصی حوصلۀ درس خوندن هم نداشتم، چه برسه بیام پست بذارم، از اون طرف الناز نت نمیومد –و نمیاد فعلا- و اونجوری اعصابمو بهم میریزه! خلاصه تنها کسی که میتونم حرفامو بهش بزنم م. پ. ن بود –و هست-

عکس زیر خلاصه ای از مکالمات ما و پیامی که قبلا برای الناز فرستاده و جوابی که گرفتم، میباشد!


ترکیب.png

در واقع الناز خر بودن رو به تمدید کردن ترجیح داده!! مشکل خودشه و به منم اصلا ربطی نداره!

+ لعنت به میهن بلاگ! مجبورم ادامۀ حرفامو توی پست بعدی بذارم! چون حجمش بیشتر از 60 کیلو بایت میشه و این لعنتی پستمو ارسال نمیکنه!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 7 خرداد 1395 ] [ 11:35 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرضم به محضر شریف که من سالهاس ساعت ندارم! قبلاها دوبار ساعتم رو گم کردم و دیگه به دندۀ لجم افتاد که ساعت نخرم، تا اینکه ترم 5 بودیم (سال 90 فک کنم!) دوستام در یک عملیات کاملا خودجوش یهویی توی قطار سورپرایزم کردن و دیدم برام این ساعت رو (به عنوان کادوی تولد) خریدن! حالا چه ربطی داره؟! راستش برای کنترل زمان توی جلسۀ کنکور ساعت نه تنها لازم، بلکه حیاتیه! پارسال هم که رفته بودم کنکور ساعت آبجی رو قرض گرفته بودم و همش حواسم شیش دنگ پیش اون بود که مبادا گمش کنم ( آخه سابقه دارم!)... اصلا یکی از دلایلی که نتونستم خوب به سوالا جواب بدم همین استرسی بود که بابت ساعت داشتم! خلاصه امسال تصمیم گرفتم برم یه ساعت خوشگل بخرم! حالا خوشگلم نباشه مهم نیس، فقط زمان رو مثل آدم نشون بده که من کارمو راه بندازم! البته خودمم ساعت دوست دارماااا فقط یکم نسبت بهش کم حواسم! راستش از آخرین باری که ساعت داشتم (یعنی همین ساعتی که بهم کادو دادن) خاطرۀ خوبی ندارم هیچ، زمان همینجوری برام متوقف شده! شکستنه شیشه ش هم به لطف کسی بود که با عجله میخواستم برم ببینمش که از دستم باز شد و تقققققق (خوب یادمه که ترم 5 بعد از امتحان فرانسه بود!)!!


ساعت.png

همینجوری توی وسایلام داشتم ساعتم رو نگاه میکردم و خاطرات زمان دانشجویی رو مرور میکردم، با این چت هایی که سر کلاس ها با بچه های ردیف عقب داشتیم مواجه شدم! همشونو دارم!! خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که تصورشو بکنین! توی این عکس فقط اونایی که مشکل منشوری نداشتن رو گذاشتم که واسه خودم و همکلاسیام (اگه اینجا رو میخونن) مرور خاطراتی بشه!! با خوندنه هرکدومشون لحظه به لحظه ش یادم میاد که توی کدوم کلاس بودیم و توی چه شرایطی اینا رو مینوشتیم و پست میکردیم برا همدیگه!!! واقعا یادش بخیر...


چت2.png

+ عنوان: سهراب سپهری




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ سه شنبه 4 خرداد 1395 ] [ 08:59 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

نمیدونم چرا دیروز هیچی اینجا ننوشتم، نه که سوژه نداشته باشم، من همیشه سورژه ای دارم که بهش گیر بدم اما واقعیتش تف به ریا دیروزم که نیمۀ شعبان بود گفتیم بیا دوباره بدون سحری روزه بگیر تا یکم از حجم چربی هایی که جمع کردی کم شه، خداییش خوب هم جواب میده!! شاید دلیل اینکه نیومدم این بود، اما اگه دقت میکردین دیروزم یه جورایی حال و هواش شبیه حال و هوای غروب جمعه ها بود و واقعا دلم نمیخواست غیره آهنگ گوش دادن کاره دیگه ای بکنم!

اما بگم از اتفاقی که چند روز پیش برام افتاد، یعنی اینقد خوشحال شده بودم که حد نداره! راستش من توی دار دنیا دو تا خط دارم که هر دوش ایرانسله، یکیشم جدیدا داداشم بهم داده که اونم ایرانسله و تا همین چند روز پیش که اون اتفاق افتاد فعالش نکرده بودم، پس در واقع هیچ احد و صمد و ممدی اون شماره رو نداره! اما اینکه چرا من دوتا خط داشتم قضیه ش مفصله! فقط اینو بگم که این خطم که روشنه زمانی روزانه بیش از 500 تا مزاحم داشت و الان کل سال رو هم جمع کنم جمعا 500 تا پیام و زنگ از این خط دریافت نمیکنم (یعنی سینگلی تا این حد!) خلاصه برای اینکه از شر مزاحما خلاص بشم رفتم و اون خط دوم رو گرفتم و این خط به مدت یک سال تمام خاموش بود تا اینکه مزاحم ها دیگه اونو به فراموشی سپردن! و چون این اولین خطمه و دوسش دارم همیشه این خط رو نگه خواهم داشت و حتی بعد از ازدواج ( ایشاا...) هم تصمیم ندارم عوضش کنم، چه آقامون خوشش بیاد چه نیاد، همینه که هست!

اما این همه مقدمه برای این بود که آقا اون یکی خطم که خاموشه، هر سه ماه یبار میارم روشنش میکنم و یه زنگ ازش به خونه میزنم که یوقت قطع نشه! چند روز پیش موعدی بود که باید باهاش ارتباط برقرار میکردم! زنگ زدم و فوری قطع کردم گفتم الان شارژ نداره بذا همون یه ذره که تهش مونده رو برای دفعه های بعدی نگه دارم! نگاه کردم ببینم چقد شارژ داره باورم نمیشد!! 6 هزار تومن!!!!! خط من تا حالا اینهمه شارژ یجا به عمرش ندیده و حالا اینی که خاموشه چجوری شده اینهمه شارژ داره؟!!! اینقد خوشحال شدم که فوری 2 تومنشو انتقال دادم به این خطی که دارم و الان روشنه!

خلاصه خواستم بگم آیا شده تا حالا توی لباس قدیمی هاتون اتفاقی پول پیدا کنین؟ چه حسی داشتین؟! منم یه همچین حسی داشتم!! راضی ام از خودم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 3 خرداد 1395 ] [ 07:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز میلاد رفت ( شایدم برگشت) تهران! از صبح مخمو خورد که براش از اون پیتزاهایی درست کنم که دوست داره! آخه معمولا دست پخت منو آبجی رو میلاد خیلی دوست داره! منم که آشپزی بلد نیستماااا... خلاصه با حداقل امکانات و با توجه به ضیق وقت چیزی که از آب دراومد شد این:


پیزا.png

اون بالایی مخصوص برای میلاده، میگم مخصوص چون میلاد یه سری چیزا رو نمیخوره و مجبور شدم توی پیتزاش اون مواد رو نزنم، اون سه تا پایینی هم واسه خودمو مامان و آبجیه که آبجی رو هم من دعوت کردم!

تقریبا 20 سال پیش روزی که میلاد به دنیا اومد (به تاریخ شمسی) مصادف شده بود با نیمۀ شعبان! تا قبل از اینکه میلاد به دنیا بیاد، دائم دعا میکردیم دوقلو باشن، ( منم اون موقع 6 سالم بود) اسم هم براشون انتخاب کرده بودیم، "میلاد و مَهدی"! بعد که دیگه فهمیدیم دوتا نیستن، اسم میلاد رو به این خاطر انتخاب کردیم که گفتیم توی تبریز مَهدی رو مِهدی صدا میکنن و مام خوشمون نمیاد!(اون موقع ما توی تبریز نبودیم) البته دیگه اینجاشو نخونده بودیم که میلاد رو ... بماند که چی تلفظ میکردن! خلاصه ما هر سال دوبار برای میلاد تولد میگرفتیم، اما امسال متاسفانه نیست... خودمونم امروز عصر که داشت میرفت اینقد نگران بودیم مبادا چیزی یادش بره و جا بذاره و اونجا براش دردسر بشه، به کل یادمون رفت حداقل پیشاپیش بهش تبریک بگیم! نمیدونم بخاطر اونه که دلم گرفته یا چیزه دیگه، اما هر چی هست از بعد از ظهر که میلاد رفته دل و دماغ هیچی رو ندارم، نه درس خوندم، نه خوابیدم، نه فیلمی نگاه کردم، نه چیزی خوردم، هیچی! حتی حوصلۀ تلگرامم نداشتم! فقط دلم میخواد آهنگ گوش بدم... همین




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 1 خرداد 1395 ] [ 08:40 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب رفته بودیم خونۀ داداشم، یعنی از بعد از ظهر رفته بودیم و شب که چه عرض کنم، بامداد ساعت 2 برگشتیم! درسته که توی تلگرام خیلی منتظرم بودن که آنلاین بشم اما هیشکی یه پیام هم نداده بود که ببینه من کجام! البته منم اینجوریم ها، مثلا الناز نیاد نت بنا رو بر این میذارم که یا نتش تموم شده یا حوصله نداره و نیومده، خودم که سراغی ازش نمیگیرم، انتظاری هم نداریم کسی از من سراغ بگیره! بگذریم! دیشب نمیدونم این عروسمون چجوری غذا درست میکنه که من هروقت میرم اونجا غذا زیاد میخورم! قدیما عروس آشپزی بلد نبود یه سوژه ای میشد که خواهر شوهرا بهش سرکوفت بزنن و خلاصه واسه غیبت کردن ها بهونه داشته باشن، چیه این عروسه ما همۀ کاراشو خوب انجام میده و مام چیزی واسه غیبت پیدا نمیکنیم و حوصله مون سر میره!! خودم عروس خوبی میشم که نه خونه داری بلدم، نه آشپزی نه هیچی! قشنگ سرگرمی میشم واسه خونوادۀ همسرم که صبح تا شب پشت سر من حرف بزنن و منم از همینجا و همین لحظه حلالشون میکنم!(یعنی اینقد خوبم ها)

بله داشتم میگفتم که اونقد غذا خورده بودم که قسم خوردم واسه جبران امروز رو بدون سحری روزه بگیرم!! و (تف به ریا) نه تنها موفق شدم بلکه شاید باورتون نشه چون خودمم باورم نمیشه، اصلا احساس گشنگی هم نکردم با اینکه 17-18 ساعت هیچی نخورده بودم!  

خلاصۀ کلام دیشب (بخونین بامداد ساعت 2 به بعد) که اومدیم دیگه من خوابم نمیبرد که! رفتم یه سر تلگرام ببینم در نبوده من چند نفر اقدام به خودکشی کردن که بحمدا... همه سالم و سلامت بودن! اما در همین اثناء که یکی از دوستام (همونی که دیروز مقاله های ترجمه شده شو بهش تحویل دادم) دیدم آنلاینه و داشتیم باهم گپ دوستانه میزدم ( کاری ندارم با اونی که توی یه گروهی داشتم باهاش بحث میکردم نصفه شبی!) که دیدم یه دختری نمیدونم از کدوم گروه بود و از کجا پیداش شد، اومد پی ویمو ازم اجازه خواست که عکس پروفایلمو اونم بذاره برا پروفایلش! درسته اجازه گرفتنش ادبشو نشون میداد اما خب یکمم جای تعجب داشت! یه عکسی که هیچ نام و نشانی از مالک اون نداره مثلا کسی به جز من بذاره برا پروفایلش من میخوام برم بگم چرا گذاشتی؟! فوقش رفتم و گفتم نهایتا طرف میگه به تو چه و بلاکم میکنه دیگه... جز این، اتفاق دیگه ای نمیوفته که! اما همۀ اینا به کنار، خوشم اومد که به عکس پروفایل آدم توجه میشه! (البته من خودم زیاد به عکس ها توجه دارم ها!)

چند وقت پیش هم یه عکس غمگین و عاشقانه و بدون هیچ دلیلی و صرفا واسه اینکه خوشم اومده بود گذاشتم و قریب به 10-15 نفر از دوستام حتی اونایی که سالی یبارم باهاشون چت نمیکنم اومدن گفتن دلمون گرفت عوضش کن و عکس های خنده دار بذار!! یعنی تا این حد منو بی غم میدونن!! اگه یه روزی من جلوی عالم و آدمم بخاطر غم هام زار بزنم بازم هیشکی باور نمیکنه و ممکنه به گریه هامم بخندن حتی و به قول صاحب کارمون بهم میگن " گریَـتَم بهت نمیاد!!" 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 31 اردیبهشت 1395 ] [ 08:43 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز آخرین روز کاری توی این ماه بود که مجبور بودم از صبح برم و کلی هم کار ریخته بود سرم! مشغول کار کردن بودیم که دیدیم یکی از مشتری های ثابتمون برای همۀ ما ( نمیدونم به چه مناسبتی!) از این بسته های "زرد" رنگ آورد! دل تو دلمون نبود ببینیم توش چی هست، اما چون اگه یکیشو باز میکردیم دیگه نمیتونستیم ببندیم تا آخرین لحظه هیشکی باز نکرد، خیلی هم دلمون میخواست ببینیم توش چیه! منم که یکم دیرتر از همه سرکار رفته بودم و مجبور بودم دیرتر هم برم خونه، تا ساعت سه که رسیدم خونه خدا میدونه چجوری حس فضولیه خودمو کنترل کردم!! خلاصه دستش درد نکنه، امسال سررسید نداشتم، تقویم دیواری هم برا اتاقم نداشتم، اون یکی هم نمیدونم اسمش چیه، چون دفترچه هست اما ورقه هاش بهم چسبیده نیست! فقط خواستم شما هم شاهد باشین که رنگ "زرد" تو زندگیه من کاملا اتفاقیه و اینجوری نیست که من عمدا رنگ های مورد علاقه مو بچینم دور و برم!!

زرد.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 ] [ 06:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز بالاخره پس از چند روز زحمت و تلاش که تقریبا دارم کور میشم ترجمه ها تموم شدن... خداحافط ترجمه... امیدوارم به جز برای خودم دیگه برای هیشکی خر نشم ترجمه کنم! الان من رو پزشکی و اینا حساسم، نقطه ضعف دادم دسته همه، آخه خودتون قضاوت کنین، اینهمه توی چت ها به شما هم هی "دکی" بگن شما بلانسبت خر نمیشین؟! خیلی کار بدیه که بخاطر پیشبرد کار خودتون از نقطه ضعف مردم استفاده کنین!

رام.png

حالا اینهمه خسته باشی و آخر ماه هم باشه و صبح هم کلی درس خونده باشی و عملا چهار روزه هر روز کمتر از 7 ساعت خواب مفید داری، بیای تلگرام با این پیام مواجه بشی!! یعنی عاشق رفیقامم، با دنیا هم عوضشون نمیکنم!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۵-۱۸-۲۰-۱۹-۳۴.png

+ صاحب کارمونم این روزا که کارمون زیاده واسه اینکه نق نزنم همش میره میاد بهم میگه خانوم دکی!! نقطه ضعفم خیلی تابلوعه که اونم میگه؟!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ] [ 07:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که الناز از اینکه من صبح ها درس میخونم و عصرا میرم سرکار و شبا تا آخر وقت ترجمه میکنم و وقت نمیکنم برم تلگرام شاکی میشه یکم لحن حرف زدنش تند میشه اما با این وجود ذره ای از علاقۀ من بهش کم نمیشه!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۵-۱۶-۲۲-۱۸-۴۸.png

امروز سیستم من خراب بود، مجبورم شدم برم کارامو توی سیستم یکی دیگه از همکارام (الف. س) انجام بدم، بعد دیدم یه آثار هنری از خودش به جا گذاشته واقعا امیدوارم شدم به این ذوق و شوق هنری که در وجود این بشر نهفته س! میخوام بفرستم برای برنامۀ عمو پورنگ زیرشم بنویسم: " عکس ارسالی از الف. سین 23 ساله از تبریز!!" اصلا عاشق اون طرح های اولیه ش شدم!!

نقاشی.png

+ فک کنم نگفتم که دو روزه میلاد اومده مرخصی و قراره شنبه دوباره برگرده تهران! نگفتم؟! خو الان گفتم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ] [ 09:28 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

خداییش فلسفۀ اینکه آدم خواب میبینه چیه؟! درسته روایت داریم از حضرت علی (ع) که:

"چون مومنی خواب بیند ، واجب کند داستان تعبیر آن را تا از خواب بهره نیکو و شادی برگیرد واگر خواب بد دید ،با صدقه و دعا و ذکر خدای متعال از خود رفع شر کند."

ولی الان من تعبیر خوابمو از کجا بیارم که توش یه آدم خوشگل و مایه داری بود که میشناسمش اما حتی اسم فامیلشم نمیدونم و فقط هم دوبار یا سه بار باهاش هم کلام شدم و شمارشم خودش بهم داده و اون شمارۀ منو نداره!! مثلا با دیدن خواب همچین شخصی خدا میخواسته منو امتحان کنه یا حرصم بده؟! یا مثلا میخواسته بگه اون خوشگله و تو نیستی؟! یا میخواد بگه که طرف عاشقت شده (اعتماد به نفس کاذب)... حالا کی گفته اون طرف پسره؟!

اصلا یه وقتایی آدم خواب یه کسایی رو میبینه که هیچگونه سنخیتی باهم ندارن و آدم اصلا به اون شخص سال به سال هم فکر نمیکنه و چجوری میشه که یهو میاد تو خوابت خدا عالمه! ولی هرچی که هست من به فال نیک میگیرم ( خوش بین بودن!)

+ یکی از مقاله هایی رو که دوستم برام فرستاده بود (4صفحه ای) دیشب به زور و بلا ترجمه کردم، بعد حالا به طرف میگم برو ببین چجوریه، تا امشبم وقت داره، گفتم خدا وکیلی اگه رضایت نداری بگو که نه وقت تو هدر بره نه من! بهشم اخطار دادم که دو ماه بعد بیای بگی فلان جاش ایراد داشت و فلانه و بهمانه خیلی ازت دلخور میشم، تا جایی که دیگه نه من نه تو!

والا آخه... من هر مقاله ای که ترجمه کردم اول یه نمونه فرستادم، طرف اگه راضی نیس و میبینه ایراد داره غلط میکنه میگه بازم ترجمه کن خوبه، اگه هم اون موقع ایراداشو نگفته بازم غلط میکنه بعدا میاد میگه ال بوده و بل بوده! الان شما به یه دانشجوی جدیدالورودِ رشتۀ زبان هم مقاله بدی ترجمه کنه، با اینکه ناشیه اما اول ازت نصف پولو میگیره، اما من همیشه آخر سر پول رو گرفتم که این باعث شده خیلیا پولمو ندن، اما برام مهم نبوده و نیس، ولی حداقل وجدانم راحت بوده که اگه هم پولی گرفتم طرف خودش مقاله رو دیده بعد هزینه داده، اگه هم ایرادی داشته از بی دقتیه خودشه وگرنه من پولی نگرفته بودم و تا صدبار هم اگه میخواست براش ویرایش میکردم! به هر حال بعد از اینکه این مقاله ها رو تموم کنم محاله امره واسه عزیزترین رفیقم که الناز باشه همچین کاری بکنم!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ] [ 09:28 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از زمانی که شروع کردم به نوشتن این وبلاگ، همیشه از اینکه متوجه میشدم یه خواننده به جمع خواننده های وبلاگ اضافه شده نمیدونم چرا خوشحال میشدم، و البته الان هم این حسو دارم؛ مخصوصا اینکه چند روز پیش الناز بهم خبر داد که یکی از دوستام به نام س. ج که الان ارشد شیمی هست، توی دانشگاه دیده بودش و گفته بود وبلاگ منو خونده و از اونجا فهمیده که دارم برا کنکور میخونم و کلی برام آرزوی موفقیت کرده! از این دسته خواننده های خاموش خوشم میاد، و هربار از این دسته خواننده ها کشف میکنم شوقم برای نوشتن بیشتر میشه اما چه کنم که اتفاق جالبی نیموفته که بخوام یکم بهش گیر بدم! البته اتفاق که زیاده، ولی خب منی که سرم صبح تا شب توی کتابه چی میتونم کشف کنم بجز دو سه تا فرمول جدید که تا قبل از این نه بهش توجه میکردم نه فکر میکردم چیز به درد بخوریه که بخوام حفظش کنم!

از بخت نمیدونم خوبه منه، یا بده من، یه دوستی داشتم به اسم ر. ر که من از خیلی وقت پیش بهش قول داده بودم برای پایان نامه ش اگه کمکی خواست دریغ نکنم، آخه بی انصافی بود نخوام جبران کنم، چون یبار لطف بزرگی در حقم کرده بود! و حالا اون روزی که فکرشم نمیکردم به این زودی برسه رسیده و من موندم و 10 تا مقاله که جمعا میشه 40 صفحه تقریبا!!

منی که واسه گذراندن اوقات فراغتم با دوستام از وقت استراحتم میزنم ظرف 10 روز ازم خواسته بهش تحویل بدم! در واقع نه راه پس دارم نه راه پیش! اگه بیکار بودم ظرف 5 روز بهش تحویل میدادم اما شماها که دیگه از اوضاع من باخبرین!! خلاصه قرار براین شد هزینه هم بده و من ببینم به کدوم یکی از دوستام میتونم رو بندازم که " هل من ناصر ینصرنی؟!"

از طرفی به خودم قول شرف داده بودم که هرگز هیچ ترجمه ای از هیچ کسی قبول نکنم، و توی این مدت هم ترجمۀ خیلی ها رو رد کردم، چون برای هزارمین بار میگم " من رشته م مترجمی نبود و نیست، اصلا هم ترجمه بلد نیستم و ترجمه هام پر از ایراده!"  اما به این دوستم قبل از اینکه این تصمیم رو بگیرم قول دادم و حالا توی این شرایط وانفسا نمیدونم دست یاری به سمت کی دراز کنم که فردا منت سرم نذاره بگه بخاطر تو اینکارو کردماااا!

روی م. پ. ن که نمیتونم حساب کنم چون اونم الان امتحانش شروع شده و اصلا نمیتونم بهش حتی پیشنهاد همکاری بدم، النازم که بدتر از من از هرچی زبان و مشتقاتشه بدش میاد، بقیۀ همکلاسی هامم که الان ارشد میخونن باهاشون در اون حد صمیمی نبودم که بتونم ازشون کاری بخوام انجام بدن، فقط یه نفر میمونه اونم دوست و همکار سابقم توی آموزشگاهه به اسم ز. ج که اونم واسه ترجمه هزار و یک تا شرط میذاره و خب اینم یکم سخته! واقعا الان درمانده ترین آدمه روی زمین منم! از این طرف کنکور... از این طرف ترجمه... و از همه طرف کمبوده وقت!

از همین تریبون بهتره همین الان اعلام کنم که مِن بعد من ترجمه از هیچ احدی، هیچ صمدی و حتی هیچ ممدی قبول نخواهم کرد! اصلا فرض رو بر این بذارین که من لیسانس ادبیات فارسی دارم و عملا هیچی از زبان نمیدونم! ( و درواقع هم نمیدونم!)

+ چند روز پیش تو اخبار شنیدم که قراره توی مدارس زبان انگلیسی حذف بشه و به جای اون پنج تا زبان دیگه ( آلمانی، روسی، فرانسه، اسپانیایی و اون یکی هم یادم نیست) تدریس بشه!! از الان حسودی کردم به نسل جدید!  اگه واقعا همچین چیزی صحت داشته باشه واقعا خوش به حال فارغ التحصیلای زبان های مختلف میشه، و ماها دیگه منزوی میشیم و زبان انگلیسی تعطیل! اونوقت منم دیگه مجبور نمیشم زیر قولی که به خودم دادم بزنم!

+ ژو تم فغانس! جدیدا هم زبان فرانسه زده به سرم، آخرش میرم اونم یاد میگیرم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 25 اردیبهشت 1395 ] [ 07:18 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 04:25 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] هیچی نگو...!

عارضم به خدمتتون که از قدیم الایام گفتن تو نیکی می کن و در دجله انداز... وانگهی دریا شود!! چند روز پیش اومدم با رضایت کامل و بدون هیچگونه چشم داشتی از حسابم برای برادره سربازم پول بفرستم که تو دیار غربت بی پول نمونه! من که فرستنده بودم کاملا راضی بودم و در صحت کامل اینکارو کردم، اما گویا صاحب پول که نن جون باشه راضی نبود! خلاصه من فرستادم و رسید رو هم گرفتم و خوشحال و شادان رفتم خونه! نگو من فرستادم اما میلاد طفلی پولی دریافت نکرده که! با خودم گفتم اگه اشکال بانکی باشه ظرف نهایتا 48 ساعت پول به حسابم برمیگرده، امروز بیشتر از 48 ساعت بود که دیدم نخیر پولی نه به حساب من برگشته نه به حساب میلاد رفته!


73_900204_L600.jpg

مجبور شدم برم بانکی که خودم حساب دارم ( بانک شمارۀ 1 مثلا)... صبح دیگه قید درس رو زدم و رفتم اونجا و رئیس بانک که گیج میزد یه پرینت گرفته و میگه بله دیگه این مقدار پول از حساب شما کم شده، گفتم اینو خودم میدونم حالا من باید چیکار کنم؟ میگه باید بری سراغ اون بانکی که از خودپرداز اون استفاده کردی (مثلا بانک شمارۀ 2) حالا اونم نایابه، به زور و بلا رفتیم اونجا، از اونجا هم گفتن به ما ربط نداره، ما فقط وسیله بودیم، باید برین یا بانک شمارۀ 1 یا بانکی که پول رو قرار بود دریافت کنه ( بانک شمارۀ 3 مثلا)! واسه رفتن به اون بانک دیگه وقت نداشتم برم... الان اینو که گفتم هدفم این بود که بهتون بگم هیچوقت با چندتا بانک در ارتباط نباشین، چون هیچکدوم به گردن نمیگیرن و احتمالا این وسط پولۀ بیچارۀ من... یعنی پول مامان به فنا میره و کسی نه تنها جوابگو نیس، بلکه فقط ما رو به این بانک و اون بانک حواله میکنن!!

+ نکته ای که موقع برگشتن باهاش روبه رو شدم این بود که، بعد از کارای بانکی داشتم میرفتم سرکار و داشتم از خیابون رد میشدم، یه تاکسی سرعتشو کم کرد که من رد بشم، منم ادب حکم میکرد که با سرم ازش تشکر کنم، نگو این طرف حالا چی برداشت کرده، تا دمِ درِ دفتر دنبالم اومد و ول کن هم نبود! از گفتن این حرف هم خواستم بهتون بگم که اگه کسی بهتون خوبی کرد، نه تنها تشکر نکنین، بلکه دو سه تا هم بهش فحش بدین تا بره دنبال کارش!!

+ امروز اصلا درس نخوندم اعصاب مصاب ندارم!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 ] [ 08:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

به این مداد فشاری زیر خوب نگاه کنین!


مدادd.png

توی همون نگاه اول متوجه میشین که هم خیلی قدیمیه، هم اصلا ظاهر شیک و قشنگی نداره، از طرفی واسه عکس گرفتن مجبور شدم چسب هاشو باز کنم، چون بعضی قسمت هاش شکسته و با چشب میتونه سرپا وایسه!

لابد الان میگین چه ربطی داره؟! همین مداد فشاری دیشب اشکمو درآورد!! چرا؟ چون گم شده بود!! راستش من همۀ یادداشت ها و خلاصه های درسیمو با این مینویسم، دیروز عصر که از سرکار برگشتم دیدم نیست، و من مطمئن بودم که خودم اونو گذاشته بودم روی میز! با مامان دوتایی زمین و زمان رو بهم ریختیم که پیداش کنیم و آخرشم پیدا نشد که نشد! اونوقت بود که دلم گرفت و از عصبانیت نشستم گریه کردم که چرا وسایل من توی جایی به این کوچیکی باید گم بشه! امروز صبح که از خواب بیدار شدم در کمال ناباوری دیدم روی میزه!! نگو مامان خانوم برداشته باهاش چیزی نوشته برده گذاشته جایی و دیشبم اصلا یادش نبود و داشت پا به پای من دنبال این میگشت!!

اما چرا این اینقد برام مهمه؟!

اون زمان که میلاد اول راهنمایی بود من تقریبا سوم دبیرستان یا پیش دانشگاهی بودم، واسه تولدم میلاد اینو با پولِ تو جیبیِ خودش برام خریده بود، یعنی خرجی هاشو جمع کرده بود (قربونش برم) شما فرض کنین من اینو تقریبا از سال 86-87 دارمش و توی این سالها ازش استفاده کردم!! جدا از اینکه میخواستم باسیلقه بودنم رو به رخ بکشم، خواستم بگم چیزی (یا کسی) که برام ارزش داشته باشه، دیگه ظاهرش برام نیست، حتی ایرادهاشم برام مهم نیست؛ فقط کافیه من دوسش داشته باشم و برام با ارزش باشه ( که این دوست داشتن و باارزش بودن توی آدم ها باید دوطرفه باشه، حالا توی اشیاء که ظاهرا یک طرفه س، اما واقعا اونم دو طرفه س؛ یعنی من که مدادمو دوس دارم، اونم حتما منو دوست داره – کنش و واکنش-)

نمیدونم آخرش میخواستم اینو به چی ربط بدم اما هرگونه برداشت از این پست آزاده! یعنی به واقع هر کس بخواد میتونه به خودش بگیره، هرکس هم نخواد میتونه به خودش نگیره؛ اما فک کنم یه جورایی مربوط به خواب دیشبم میشه که گفتنش اصلا صلاح نیست!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 ] [ 12:03 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 15 ::     ...  4  5  6  7  8  9  10  ...  



      قالب ساز آنلاین