!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
پست
ثابت شاد
باشین... به
مناسب تولد یک سالگیه وبلاگم... نه چرا
دروغ بگم... راستش مینیسک پای راست مامانم پاره شده، تا وقتی عمل بشه فعلا پاشو
بستن و نمیتونه پاشه کار کنه،(درد و بلاش تو سرم) من:
خاگینه؟!!! بله!!
زهرایی که تا به این سن حتی یه خاگینۀ ساده هم درست نکرده و فقط خورده
بله
همونطور که توی عکس دیدین خودش از ظاهرش خوشمزه تره!! خانومای
خوش ذوق (مثه من!) اگه علاقه داشته باشن میتونم دستورشو توی ادامۀ مطلب براشون
بذارم، کافیه لب تر کنن! وبلاگ عزیزم تولدت مبارک! صد
سال به این سالها!! تصمیممو
گرفتم! _
مامان نظرت چیه وبلاگمو ببندم برم یکی دیگه باز کنم؟ +
غلط نکن! _
چشم! +
تو واقعا اون جور دختری هستی که دوستت گفته؟! _
معلومه که نه! +
پس بیخیال... بذار هرکی هرچی میگه بگه! تو سعی کن شادیتو بخاطر حرفای یه عده آدم
که این حرفاشون حرفای خودشون نیست و از این و اون یاد گرفتن خراب نکنی! _
عاشقتم! بعدشم
رفتم استخاره کردم که آیا وبلاگ دیگری بزنم؟! اومد نخیر بشین سرجات!! منم با
اجازتون نشستم سرجام!! میگم
من یادم میره از لوبیاهای سحرآمیزم بگم شماهام نباید حالشونو بپرسین؟! اگه توی این
عکس تونستین تشخیص بدین کدومشون اولین لوبیا بود...
بله
همونطور که مشاهده میکنین (حالا شایدم تو عکس خیلی واضح نباشه!) اونی که از همه
کوتاهتره (همین جلویی) همون لوبیا خوش شانسه بوده که اونقدر مغرور شد که دیگه
نتونست رشد کنه!! خاک تو سره بی جنبه ت کنم لوبیا اولی! این
لوبیا سمت راستی هم که حسابی قد کشیده و تعداد برگاشم از همه بیشتره همون
چهارمیه!! در واقع اون منم! توجهتون
رو به اون خط کش جلب میکنم!! ماشاا... هزار ماشاا... چه قد و قامتی به هم زدن
لوبیاهام... البته بجز اون اولی!! لازم
به ذکره که جناب داکتر گرین اپل توجه بفرمایید که لوبیا پنجمی اصلا اثری از آثارش
نیست!! منم خیلی دلم میخواست جوونه بزنم و فلسفه م نقض بشه و یکم بخندیم اما نشد!!
با این حال همینجوریشم میشه یه چیزی رو سوژه کرد و خندید!! به
سرم زده فردا که تولد یک سالگیه وبلاگمه، برم یه وبلاگ دیگه باز کنم و آدرسشو فقط
به شماهایی بدم که وبلاگ دارین... دلم نمیخواد دیگه هیچ آشنایی از اینکه چیکار
میکنم و چی میگم خبر داشته باشه، وقتی که همین آشناهایی که سالها منو میشناختن بهم
حرفایی زدن که حاضرم قسم بخورم خودشونم به حرفاشون اعتقادی نداشتن چه دلیلی میتونه
داشته باشه که بعد از این حال من براشون مهم باشه؟! همین
هفتۀ پیش بود که از کسی که خیلی دوسش داشتم چیزی شنیدم که حتی دشمنام هم همچین
چیزی بهم نگفته بودن و راجع به من اینجوری فکر نمیکردن، اما نزدیک ترین دوستم، کسی
که چون دوسش داشتم حرفامو بهش میگفتم چنان وصله ای بهم چسبوند که هنوزم توی
شُکم که خدایا واقعا من همچین دختری ام؟! منو با کسایی مقایسه کرد که هیچی راجع
بهشون نمیدونست و با این حال اونا رو بهتر از من میدونست! راسته
میگن آدم هر روز چیزای تازه ای یاد میگیره! با اینکه از همون دوستم چند سالی
بزرگترم اما ازش خوب یاد گرفتم که هیچ رفیقه واقعی وجود نداره، اصلا توی رفاقت
شناختی وجود نداره، دروغه محضه که میگن آدم با رفاقت میتونه دیگران رو بشناسه...
یاد گرفتم که رفیقامو بیشتر از یه رفیق دوست نداشته باشم چون ممکنه فکرای دیگه
بکنن ( و کردن!)! اصلا دوستی که راجع به دوستش فکرای دیگه بکنه رو میشه بهش گفت
دوست؟! از
امشب تا فردا خیلی وقت هست که فکر کنم... شاید عملی شد ، شایدم اتفاقی افتاد و
منصرف شدم... دلم منتظره همون اتفاقیه که نمیدونم چیه! چون واقعا اینجا رو دوست
دارم! کلام
آخر امروز اینکه: دوستای مجازی خیلی بهتر از دوستای واقعی ان! لااقل تویی که مجازی
هستی بیای راجع به من چیزی بگی میذارم به حساب اینکه منو نمیشناسی، ولی رفیق واقعی
وقتی چیزی میگه به حساب چیش بذارم؟! از
عید نوروزه امسال تـــــا روزی که کنکور دادم صاحب کارمون قبول کرده بود که من
ظهرا از ساعت 2 به بعد برم سرکار تا بتونم صبحا درس بخونم! چون دیگه به این شرایط
عادت کرده بودم و ترک عادتم موجب مرض میشد همین
که پامو گذاشتم بیرون و هنوز خیلی نرفته بود که دیدم یه دختر و پسری دارن از دور
میان و پسره همچین دستشو انداخته بود گردنِ دختره که انگار اومدن سینما!! یکم
رفته جلوتر دیدم عــــه هنوزم کارای مسخرۀ زمان ما که دختره از جلو میره و پسره
پشت سرش میاد و یواشکی باهم حرف میزنن وجود داره و فراموش نشده!! این
روزا کسی رو ندارم حرفامو بهش بزنم مجبورم بیام اینجا بنویسم!! اقا
بگم از اونی که پیام ناشناس میفرسته!! نمیدونم
چرا اصلا از آدمای مرموز و ناشناس خوشم نمیاد!! اینهمه
مقدمه برای این بود که بگم خدا خیر نده به اونی که اومد توی تلگرام یه ربات ساخت
به نام "حرفتو ناشناس بهم بگو!" توی
پست های اولیه م گفته بودم چقد عاشق دست خطم!!
+ همیشه دوست داشتم توی یه شهر دیگه میشدم و نامه مینوشتم!! کلا
عاشق نامه نگاری ام!! مخصوصا اون زمانی که نامه میفرستی و روزها منتظر جواب نامه
میمونی... خدا
هیج پدر و مادری رو مریض نکنه!
با
خودم گفتم خدایا یعنی کدوم رفیقه بامراممه که به یادمه و یهویی خواسته با احوال
پرسیش حالمو خوب کنه!
بله
دیگه... هیچکس تنها نیست!!! + توجهتون
رو به عنوان جلب میکنم... توی یه فیلمی که اسمش یادم نمیاد اولین بار این جمله رو
از زبان علیرضا خمسه شنیدم!! چنان به دلم نشسته که بعیده از یادم بره!!
امروز
یکی از همکارامون (همونی که یبارم خونشون مارو دعوت کرده بود) به نام م.ق برامون
کیک خریده بود!!
مناسبتشو دقیقا نمیدونم
فقط اینو میدونم که خیلی خوشمزه بود و جای همتون خالی بود!! +
راجع به پست قبلیمم باید عرض کنم که روایت داریم که میگن بهترین دوستت اونیه که
عیبتو بگه! منم بهترین دوستم یکی از بزرگترین عیب هامو گفت و دارم خودمو اصلاح
میکنم! عیبمم اینه که متاسفانه به پسرا احترام میذارم، اما گویا از این احترام
برداشت های بدی میشه!! خب عوض میشم و همشونو میگیرم به باد فحش، خیلی هم شیک و
مجلسی!! همین دیشب متوجه شدم که مردان سرزمین من عاشق
زنان افسرده اند... برای آنها شادیِ زن فقط هرزگی را تداعی میکند... وقتی
که خواهر و برادرم ازدواج کردن با کلی رسم و رسوم های جدید آشنا شدم، الانم که عمه
شدم یه سری رسم و رسوم دیگه اضافه شده که درسته باعث صله ارحام میشه اما خب چون
معمولا توش چشم و هم چشمی هست یه جورایی خوشم از این برنامه ها نمیاد! امروز
تولد یکی از دوستان بود به اسم ر.خ! نمیدونم چرا انتظار نداشت من بهش تبریک بگم!
به هر حال تولدش مبارک... یه
داستان هم میخوام تعریف کنم که تهش یه نتیجۀ اخلاقی داره! شاید حوصله تون سر بره،
اگه حوصله ندارین توصیه میکنم اصلا نخونین، خیلی جالب نیست! یبار
با جمعی از افراد رفته بودیم بیرون که همه همدیگه رو میشناختیم، به جز یه دختر
خوشگلی که توی جمعمون برا خیلیا غریبه بود (نه برای من و چند نفر دیگه)، از توی
جمع یکی از آقایون با شخصیت از این دختره خوشش میاد و میخواد که ما برا دختره
واسطه بشیم، بهمون گفت چون اون دختره قیافۀ معصوم و پاکی داره اونو برام
خواستگاری کنین!! نتیجۀ
اخلاقی این داستان این بود که آقای محترمی که از کسی خوشت میاد، خیلی منطقیه اگه
بیای بگی مثلا چهره ش به دلم نشسته، یا مثلا ظاهرش یا تیپش اونیه که من میخوام یا
یه چیزی شبیه اینا که به بقیۀ دخترا برنخوره، وقتی میای برای برجسته نشون دادن
اون، رو دیگران ایراد میذاری (حتی غیر مستقیم) اونام در تلافی برات اون کاری
که میخوای رو نمیکنن!! بهتره همیشه توی حرفایی که میزنیم دقت کنیم چون ممکنه حتی
دل آدما رو هم بشکنیم! +
گوشیم باتریش پف کرده بود... گفت باتریِ این مدل گوشی پیدا نمیشه اما میشه یکی
شبیه شو پیدا کرد! منم گوشیمو گذاشتم اونجا بمونه، در واقع احتمالا دو روز تلگرام
نداشته باشم و با خیال آسوده زندگیمو میکنم! اما همونجا که بودیم یه گوشی چشممو
گرفت... +
عنوان: سید تقی سیدی (دریابید!) + این آهنگم اتفاقی تو وبلاگ یکی از دوستان شنیدم خوشم اومد، گوش کنین شاید خوشتون
بیاد! لوبیاهام
قد کشیدن و دیگه هیچ شباهتی به لوبیا ندارن و دارن واسه خودشون درختی میشن!!
این
جلویی همونیه که اولین بار سرشو از خاک آورد بیرون، اون دوتا سمت چپی هم دقیقا هم
زمان باهم به دنیا اومدن، اون عقبی هم امروز صبح از خاک اومد بیرون و داره تمام
تلاششو میکنه که به این سه تا برسه، پنجمین لوبیا هم هیچ اثری ازش نیست و احتمالا
اون زیر زیرا مُرده!! یه
جورایی این پنج تا لوبیا منو یاد آدما میندازن!! یه عده کلا خوش شانسن، سرنوشتشون
اینه که از همه موفق تر باشن مثه همون لوبیا اولی که زرنگی کرد و زودتر از همه
اومد بیرون و باعث شد ببوسمش حتی! یه عده (اکثریت) معمولا توی یه سطحن! نه خیلی
بدشانسن نه خیلی خوش شانس، مثه دوتا لوبیایی که باهم بیرون اومدن! یه عده هم باید
تلاش کنن اما چون شانس خیلی باهاشون یار نیست به یه موفقیت نسبی میرسن (لوبیا
عقبی)، یه عده هم هیچوقت شانسی براشون تعریف نشده و هیچوقت رنگ خوشبختی رو نمیبینن
(لوبیا پنجمی!) دلم واسه این لوبیا آخری که زیر خاک موند میسوزه! خیلی
حس خوبیه که امروز میفهمی بهترین دوستت م. پ. ن ارشد از دانشگاهی که دوست داشته
توی تهران قبول شده
از
ته دلم براش خوشحالم که روز به روز به موفقیت هاش اضافه میشه و منم بهش افتخار
میکنم و بهش تبریک میگم و امیدوارم دو سال بعد در چنین روزی بگه که دکترا هم قبول
شده!! راستش
منو م. پ. ن قبل از کنکور یه سری قول و قرارایی باهم گذاشته بودیم که خب اون روی
قولش موند و اونی که بی وفایی کرد من بودم! +
آهنگی خاطره انگیز برای هر دومون دوست داشتین گوش بدین!! اسمشو نمیگم چون دلم
گرفت... ایناهاش دیروز
بالاخره رفتیم که اون النگو خوشگله رو بخریم... اما همین که رسیدیم، مغازه دار گفت
ای بابا اون مدل النگو رو کلا ذوب کردیم رفت!! حسابی حالم گرفته شد،
اما
اتفاقی که امروز افتاد خیلی خوشحالم کرد...
پسر
خالمم گفته بود برم بهش زبان یاد بدم! خیلی وقت بود کار مفیدی انجام نداده بودم،
از سرکار مستقیم رفتم خونۀ خالم، به قول "دکتر گرین اپل"
دیروز
مهیار 10 روزه میشد و منم نمیدونم چه رسمیه که وقتی بچه 10 روزه میشه یه جشن مختصر
میگیرن و اگه دختر باشه گوشاشو سوراخ میکنن و اگه پسر باشه ... دیروز
شایدم پریروز بود که دو تا از دوستام (این دو نفر هیچ ربطی به هم ندارن!) ازم
خواستن براشون مقاله هاشونو (البته چکیدۀ مقالشونو) از فارسی به انگلیسی ترجمه
کنم!! از
زمانی که لوبیاهامو به خونۀ جدیدشون منتقل کردم هیچ خبری ازشون نیست! نگرانم نکنه
زیر خاک خفه شده باشن! این
نتیجه های کنکور کی قراره بیاد؟! دیشب خواب دیدم پرستاری قبول شدم!! دیروزم
که چهار شهریور بود، یادم میاد تولد کسی بود اما نمیدونم کی!! نمیدونم
چرا این روزا اتفاق خاصی نمیوفته آدم بیاد با ذوق و شوق تعریف کنه!! حوصلم پوکید!! این
زبان سرخ من، آخرش سره بی زبون و سبز و کچلمون رو به باد میده!! قضیه
از این قراره که آقا یه مدت فیس بوق خیلی رو بورس بود! من که اولین بار رفتم اونجا
دیدم بابا همه پست های شکسته قلبی و تو رفتی و نیومدی آه و از این چرت و پرتا
گذاشتن! خلاصه
امروز بسی خوشحال شدم که یکی از ادد لیست های قدیمی مو دیدم، قبل
از هر چیز روز پزشک رو به پزشکای وبلاگ نویس و غیر وبلاگ نویس، پزشکای دیروز ، امروز
و فردا تبریک میگم! امروز
با یه زوج که اولین قرارشون بود رفته بودم بیرون! چون هر دو طرف رو میشناختم به
عنوان مهمان افتخاری شایدم اضافی
دوم
اینکه وقتی توی کافی شاپ تنهاشون گذاشتم و رفتم روی نیمکت های بیرون نشستم، دوتا
دختر و پسر چشم بادومی یادم
میاد اولین و آخرین باری که با یه کُره ای حرف زدم، تازه تازه آموزشگاه میرفتم
(دوم دبیرستان) دست و پا شکسته اسمش و یه سری چیزا رو ازش پرسیدم! میگفت من اونو
یاد دخترش میندازم که باهاش نیومده بود! یه خانوم بود که در نهایت باهم دست دادیم
و این تنها تماسی بود که من با یه خارجی داشتم!! +
یه وقتایی شک میکنم که آیا واقعا دین اسلامی که حضرت محمد (ص) آورد اینجوری سخت و
خشن و وحشتناک بود یا الان ما داریم زیادی افراط میکنیم؟! البته که افراط
میکنیم... ابی عبدا... فرمودند: اگر قائم (ع) قیام کند، مردم را به اسلامی جدید و امری که منحرف شده و مردم از آن گمراه شده اند
دعوت میکند و قائم به این خاطر به مهدی نامگذاری شده که به امری گمراه شده از آن هدایت میکند و به قائم نامگذای شده به
خاطر قیام او برای حق می باشد. (بشاره الاسلام ص 232 تقل از الرشاد المفید) از
این مزرعۀ من هیچ خبری نشد!!
امشب
هم مامان به مدت دو یا احتمالا سه روز رفت خونۀ داداشم! از اینجور تنهایی های
مزخرف بدم میاد! حالا اگه شبی، نصفه شبی، چیزی ترسیدم برم پیشه کی آخه؟! مردادم
تموم شد!! به همین زودی! از فردا میریم شهریور! ماهی که پارسال با هزارتا امید و
آرزو توش وبلاگمو راه اندازی کردم به امید اینکه تا سال بعد (یعنی الان) خبرای
خوبی توش بنویسم اما اون از کنکورم، اینم از این که هنوز مجردم! یه
وقتایی میگفتم خاطره چیزه خوبیه، اما الان که داشتم خاطرات یه سری حماقت هامو مرور
میکردم دیدم نه تنها جالب نیست، خیلی هم مزخرفه! اصلا کی به من گفت اونهمه عکس و
فایل و نوشته و حرف و حدیث و اینا رو نگه دارم؟! نگه دارم که چی؟! که هی به خودم بگم خاک
تو سرت چقد احمق بودی!! باید همون موقع ازبین میبردمشون، الان دیگه نمیتونم...
لعنت به خاطرات... + آهنگ هنوز، رامین بی باک رو دارم گوش میدم!! دوس داشتین دانلود کنین گوش کنین! لعنت
به این سازمان سنجش که وقتی کاراشو میبینم رحمت میفرستم به پت و مت!! آخه یکی نیس
بگه احمق جان، میمُردی همون روز اول رشته های فرهنگیان و کوفت و زهره مارم میذاشتی
که همه بدونن دارن چه غل... ی میکنن؟! از
اونجایی که خودم یکی از بهترین خواهر شوهرا هستم
بعد
از یه ماه که هاردم دست پسر همسایمون بود بالاخره امروز تونستم ازش پس بگیرم، م.
پ. ن کلی برام فیلم زده بود و هنوز یکیشم نتونستم نگاه کنم، بعدشم قراره که برا
سال بعد بخونم!! کلا همه چی داره ضد من کار میکنه، هیمن روزاس که یه بلایی سر خودم
بیارم! از
توی دوراهی موندن هم متنفرم! نتمو میخواستم تمدید کنم، دوتا آپشن داشت که هر کدوم
مزایایی داشتن، تفاوتشونم همش 1000 تومن بود، همین تفاوت هزار تومنیشون منو لای
منگنه گذاشته بود! اینجور مواقع با م. پ. ن مشورت میکنم اما خب نت نداشتم... تازه
میداشتم هم معلوم نبود کی آنلاین میشد! خلاصه مامان اومده، میدونم از این چیزا سر در
نمیاره، برای هر کدوم از آپشن ها یه شماره گذاشتم!! گفتم مامان یک یا دو؟! گفت دو!
و من تونستم بالاخره علی رغم میل باطنیم اونی که مامان گفت رو انتخاب کنم! از طرفی
دو روز پیش با مامان رفتیم بازار که برای مهیار (عمه قربونش بره ضمنا
خدا لعنت کنه اونی که میاد توی شبکه های اجتماعی پست های ترسناک میذاره!! یکم
اعصاب ندارم... تقصیره سنجشه ها وگرنه من کلا آدم ریلکسی ام! مهمترین
و بهترین اتفاقی که این روزا میتونست بیوفته همین بود که امروز "مهیار"مون
به دنیا اومد امروز
که رفتیم بیمارستان خب من تاحالا بچۀ یه روزه ندیدم، چه برسه بغل کنم و ببوسم! سر
یه قضیه ای هم از دست داداشم دلخور بودم و قسم خورده بودم بچه شو بغل نکنم، اما
امروز نتونستم پای قسمم بمونم و اونو شکستم! راستش
من خودم از عمه هام دل خوشی ندارم، نمیدونم
از بین خواننده های وبلاگم کدوماتون (خانوما) عمه هستین، اما واقعا حس خوبی داره!! دو
روزه الناز معلوم نیس چرا خبری ازش نیس حسابی حوصلم سر رفته! امروز
انتخاب رشته کردم! درسته رتبه م نجومیه و هیچ امیدی به قبولی نیس اما چون دوستام
خواستن که انتخاب رشته کنم نخواستم روشونو زمین بندازم! همۀ رشته هاهم پزشکی و پیس
پیس (= یه اصطلاحه ترکیه معنی فارسی نداره!) روزانه! دیروزم
داشتم یه کمدی رو تمییز میکردم (برای نگهداری از کتاب های درسی که قراره به زودی
بهم اهدا بشه! برای
کنکور بعدی یه استاد پیدا کردم از بچه های موفق کنکوره امسال بازم
آخره ماه داره میاد و ممکنه سرمون شلوغ بشه، از الان احساس خستگی میکنم! نمیدونم
چرا آخر هر دورهمی میرسه به اینکه تو (یعنی من) چرا ازدواج نمیکنی؟! بعد شروع
میکنن به سرزنش کردنم که فلانی چه ایرادی داشت جواب رد بهش دادی، چرا فلانی رو
قبول نکردی و هزار تا حرف و حدیثه دیگه و درنهایت نتیجه گیریشون میشه این که لابد
یکی رو دوست داری منتظری اون بیاد و من همچنان یه لبخند پهن تحویلشون میدم و سرمو
میندازم توی گوشیم و خودمو با گیم های اون مشغول میکنم و میذارم تو حال خودشون خوش
باشن! ولی
یه چیزی بین خودمون باشه که من از دو دسته پسر بدم میاد (خودشم به شدت!) یکی اون
دسته پسرا که میگن باید تیپ آنچنانی بزنی که من وقتی با تو میرم بیرون بتونم پُز
بدم بگذریم...
اوقاتمونو تلخ نکنیم! یه
شعر برام فرستاده شده که لامصب اسم شاعرش قید نشده، خیلی به دلم نشست، اونقدری که
منم دلم خواست...
دیدمت
لرزید دستم چادر افتاد از سرم یک
نفر پرسید خوبی؟ گفتم اکنون بهترم زیر
لب با اخم گفتی: "چادرت را جمع کن" خنده
رو، آهسته تر گفتم: "اطاعت سرورم" عاشق
این غیرت و مردانگی هایت شدم عشق
پاک مرد با احساس من، شد باورم عشق
تو رنگین کمان پاشیده بر دنیای من هم تو
عشق اولم هستی هم عشق آخرم هرچه
در انکار کوشیدم نشد ناممکن است آخرش
هم عشق من! فهمید گویا مادرم کرده
شاعر دختر مغرور را چشمت عزیز تا
نگاهم باز کردی چادر افتاد از سرم!
دکتر گفته باید غذاهایی رو بخوره که طبع گرم دارن!
آبجی تقریبا هر روز اینجاس چون من میرم سرکار، اما امروز من بودم و مامان!! این رگ
غیرت که دقیقا نمیدونم کدوم رگ میشه
زد بیرون که زهرا بیا برا مامانت خاگینه درست
کن که خیلی براش خوبه!!
تصمیم
میگیره که یه خاگینۀ مغزدار به صورت رولت درست کنه!! آخه راستش نمیدونم میدونین یا
نه ولی من پارسال کلاس آشپزی میرفتم (تف به ریا)!
نه که علاقه داشته باشم، اصلا... به اصرار
یکی از همکارام که تازه نامزد کرده بود و مجبور بود آشپزی یاد بگیره اینکارو کردم
( این جمله نشان دهندۀ ایثار و فداکاری و جانبازی های منه!
) خلاصه از اون زمان حتی
سعی نکردم یبار تست کنم ببینم چیزی یاد گرفتم یا نه... و امروز دست به قابلمه
شدم!!
راستش قرار بود یکدست بشه
ولی شکست و منم برای حفظ آبرو از وسط نصفش کردم!
البته باید به اندازه های کوچیک
میبردیم تا خوشگلتر بشه اما خب عجله داشتم برای عکاسی و یادم رفت! خداییش من اراده
بکنم کوه رو هم میتونم جا به جا کنم اما چیکار کنم که در 99% اوقات حسش نیست!!
خدایا خودت برام یکم از اون حس های خوب بفرس!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
همینجا میمونم! اتفاق خوبه افتاد، البته اون خوبی نبود که انتظار داشتم ولی
بدم نبود... به مامان میگم:
(یکم بعد) مامااااااااااان با توام هااااا نظر خواستماااا
درسته دیر به خواسته هام میرسم اما وقتی هم برسم از
همه میزنم جلو!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، توضیحات،
از بعد از کنکور صبحا ساعت 10 تا 2 میرم
سرکار! اما امروز یه روز متفاوتی بود... امروز استثناعا (؟) ازم خواستن از صبح
ساعت 8 برم!! 6 ماه بود از اوضاع کوچه و خیابون و محل در وقت صبح بیخبر بودم!!
از
ظاهرشون معلوم بود که نامزد بودن، دسته دختره پر از النگوهایی بود که پسره با قرض
خریده بود و احتمالا بعد از دوران نامزدی مجبور میشه اونا رو بفروشه و به قرضاش
بده!!
یعنی اینهمه
پیشرفت تکنولوژی هیچ تاثیری رو رفتارها نداشته؟!
ناراحت نمیشم اگه
حوصله تون نگیره و نخونین!!
الناز که دو روزه ازش بیخبرم... م. پ. ن هم که در
جریانین که... دیگه وقتی نداره که با من حرف بزنه، وقتم داشته باشه اصلا واسه یه
آدم ارشدی کسر شأنه بیاد با یه لیسانسی حرف بزنه!!
نه اصلا حرف نزنیم بهتره، هی
میخواد از دانشگاهش بگه هی منم حسودی میکنم!
تقریبا مطمئن شدم که کار الناز نیست!!
نمیدونم چرا حس میکردم اونه!!
شخص خاصی هم نمیشناسم که باهاش انگلیسی چت کرده
باشم... فقط یه نفرو میشناختم که با حروف لاتین چت میکرد اونم اصلا سبک نوشتنش این
مدلی نیست!! بین خودمون بمونه اصلا یه لحظه هم از ذهنم نمیره بیرون که طرف کی
میتونه باشه!!
فضول نیستین که حال الانه منو درک کنین!
دوسته ناشناسی که منو دوست
داری، بیا خودتو معرفی کن تا منو خوشحال کنی!!
اگه خوشحالم نکنی یعنی دوسم نداری،
دوست داشتن رو باید ثابت کرد... والسلام...
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
در عوض خیلی علاقه دارم اونایی که
وبلاگشونو میخونم و نوشته هاشونو دوست دارم، از نزدیک ببینم یا لااقل عکسی چیزی باشه
که بتونم ذهنیتی ازشون داشته باشم!!
نمیدونم اسمشو کنجکاوی میذارین یا فضولی ولی
خب هرکسی به چیزی علاقه داره دیگه!! (اینو گفتم که بیاین یه عکس از خودتون بهم
بدین که عقده ای و آرزو به دل از دنیا نرم!!
و إلا حتی نمیخوام اسم واقعیتونو
بدونم!!) خودمم تا جایی که بشه دوست ندارم مرموز بازی دربیارم!! البته زمان
دانشجویی به همراه چندتا از بچه ها یه وبلاگی راه انداختیم و اسممونو گذاشتیم
"منتقدین"!
این وبلاگ و نوشته هاش طنز بود و کل کلاسِ خودمون و تعدادی
هم از بچه های کلاسای دیگه ولی هم رشته ایه خودمون طرفدارش بودن شدید!
یه سال بعد
از فارغ التحصیلی توی فیس بوق در حضور همۀ دوستام اعلام کردم که یکی از مهمترین
طنزپردازهای اون وبلاگ من بودم که خب خیلیاشون باورشون نمیشد اون نوشته ها کار یه
دختر بداخلاق و ساکتی باشه که تو کلاس معمولا کسی باهاش راحت نبود!!
یکی هی میاد حرفایی میزنه و خفه میشم
وقتی نمیتونم بهش جواب بدم! از همینجا اعلام میکنم جونه مادرت هرکی هستی بیا
بگو... والا مُردم از فضولی!
تا جایی که از نظر من بهترین کادو
اینه که دوستام برام یه نامه بنویسن... همین! (کلا آدم کم توقعی ام!!
) حتی دست خط
هایی که میگن خیلی بده و اینا از نظر من خیلی باارزشه!! امروز به یکی قول دادم یه
چشمه از دست خط انگلیسی مو رو کنم (البته فارسیم تعریفی نداره با این انگلیسیه
میتونم کلاس بذارم!
) اومدم دو سه خط از جمله های معروف نمایشنامۀ هملت رو براش
نوشتم گفتم شمام فیض ببرین باشد که رستگار بشین و یه نامه هم شما برا من بنویسین!!
از تایپ متنفرم!
خیلی حس خوبیه! اما متاسفانه اون زمان که توی شهر دیگه بودیم من خیلی
کوچیک بودم و خواهرم واسه دخترخاله هام نامه مینوشت، الانم که خودم میتونم اینکارو
بکنم کسی رو توی شهر دیگه ندارم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
شاید آدم از لحاظ جسمی چیزیش نشه اما از لحاظ روحی
داغون میشه!! امروز مامان و بابام هردوشون باهم مریض شده بودن (فورانه عشق و
علاقه!!
) خداروشکر الان بابام بهتره مامانم یکم درد داره که ایشاا... اونم به زودی
خوب میشه!
حالا من توی این حال داغونم حوصله نداشتم برم سمت گوشیم، دیدم یه پیام
دارم با این مضمون:
کلی ذوق کرده بودم و تمام دوستام یه لحظه اومدن جلوی چشمم،
حتی دوستای مهدکودکم که یادم نمیان!!!
با خودم گفتم هر کدوم از دوستام باشه میفهمم
که بهترین رفیقه و تا آخر عمرم تو دستم نگهش میدارم!!
چشمامو بستم و زدم روی پیام
که باز شه!!
از دار دنیا همین اپراتورها برا من میمونن و لاغیر،
همونطور که گفتم تا آخر عمرم این اپراتورها رو تو دستم نگه خواهم داشت!! اینم
شانسه منه دیگه...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
این کیکی که توی عکس
میبینین رو بین 6 نفر تقسیم کردیم ( چون چند نفری هم مرخصی بودن!) منم از دهنم پرید و به صاحب کارمون گفتم شمام
آبمیوه شو بخرین!! بعد که آبمیوه رو خوردیم (از فرط گرما و تشنگی!) دیگه میل برا
کیک نبود!! نصفِ کیکم مونده بود که میخواستم بذارم توی یخچال، یهو آبجی زنگ زد گفت
میام اونجا باهم برگردیم خونه!!
گفتم بیا که روزیت جلوتر از خودت اومده!! خلاصه
بله دیگه بقیه شو هم آبجی خانوم میل کرد!! واقعا راسته که میگن باید تو هرچیزی
قسمت باشه... بدبختانه یا خوشبختانه خیلی چیزا قسمت من نبوده و نیست!!
فک کنم اینجوری سنگین ترم!! از همینجا از همون دوستم تشکر میکنم، امیدوارم
در آینده ای نزدیک در شهری دیگه اولا منو فراموش کنه، دوما دوستایی پیدا کنه که
حداقل عیبی مثل عیب من نداشته باشن! واقعا اوف بر من...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
یکی از همین
رسومات اینه که بعد از 10 روز که بچه به دنیا میاد، به مدت 7 روز مادر و بچه میرن
خونۀ مادره عروس، بعد از اون، 7 روز میرن خونۀ مادرشوهر میمونن، یعنی به احتمال
زیاد این هفته عروسمون و مهیار خونۀ ما باشن!!
بعد توی این مدت که اونا خونۀ دوتا
مادربزرگ ها هستن باید یه جشنی بگیرن که فامیل و همسایه ها بیان و بچه رو ببینن که
خب اونم کادوهایی رو به دنبال داره... دیروزم که یکی از این جشنا بود (مثلا اسمشو
بذاریم جشنِ بچه ببین!!
) مام دعوت بودیم و منم مرخصی گرفتم و اگه دلم برا نی نی
مون تنگ نمیشد نمیرفتم!! به هر حال جای شما خالی.. ایشاا... جشن بچه ببین (
) شما!
این حرفش به کل دخترای جمع برمیخوره!! توی جمع دخترا که نشستیم
برگشتیم گفتیم آخه پدر آمرزیده مگه از قیافۀ ما شرارت یا نجاست میباره که حالا اون
چون خوشگله شد چهرۀ معصوم؟!
در ضمن تو که اونو نمیشناسی چرا لقبی رو بهش میدی که
وقتی خودش میشنوه از خنده روده بُر میشه؟! خلاصه مام بخاطر این توهینی که بهمون
کرده بود این کار خیر رو براش نکردیم تا اون باشه بره حرف زدن یاد بگیره!!
از من بعید نیست اونو برا خودم کادو بخرم البته بدون هیچ مناسبتی... بس که
خودمو دوست دارم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
بعد
یه مدت حتی ممکنه یادشون بره که زمانی یه لوبیایی بودن که هر لحظه ممکن بود توسط
یکی از ماها خورده بشن!
خدا میدونه الان
چقد داره حسرت این یکی لوبیا ها رو میکشه!! اما خب سرنوشتش این بوده... چه سرنوشت شومی...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
ولی اینکه از اول مهر قراره از هم دور بشیم حس خیلی خوبی
نیست!!
(حالا هیشکی ندونه فک میکنه هر روز با هم میرفتیم شهر رو میگشتیم!! نه
بابا... با اینکه خونمون تقریبا نزدیکه اما سالی یبارم به زور همو میبینیم!!
)
و خیلی جالبه که بخاطر بد قولی من
خودشو قراره یک سال از خوردنه خوردنیه محبوبش محروم کنه!!
همین امروز همچین قولی
داد، امیدوارم بزنه زیر قولش!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
رفتیم یکم
گشتیم، این بین خیلی از النگوها چشممو میگرفت اما ماشاا... باشه قیمت هاشون یک
میلیون به بالا!!
مگه من سر گنج نشستم؟! مگه من چقد حقوق میگیرم؟! خلاصه چشمم اینو
گرفت که قیمتشم مناسب بود... بعدشم رفتیم اون النگومو که شکسته بود دادیم تعمیر به
امید اینکه شاید دلم با دیدنشون شاد شه اما نمیشه نمیدونم چرا....
لوبیام سرشو از خاک آورده بود بیرون و
زل زده بود تو چشمام!! شاید باورتون نشه اما از خوشحالی بوسیدمش!!
من واقعا عاشق
گل و گیاهم!! اصلا امروز تو هوا سیر میکردم... رو ابرا بودم از خوشحالی!
اینجور مواقع
به آدم حس مفید بودن دست میده!! یکی از مقاله ها رو هم ترجمه کردم و فرستادم برا
صاحبش! فعلا که ایرادی ازش نگرفته، اما خیلی استرس دارم!!
به خودم امیدوار شدم...
یعنی منم میتونم آدم مفیدی باشم؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
منم چون عمه ش
میشم،
دیروز رو مرخصی گرفتم و قبل از اینکه بریم خونۀ داداشم رفتیم بیمارستان و
بعد از کلی علافی (الافی؟) بالاخره ساعت 1 کارمون اونجا تموم شد! اتفاقا همونجا که
بودیم ناف مهیار هم که سیاه شده بود افتاد!! طبق یه سری باورهای عامیانه که
نمیدونم خرافات محسوب یا نه، رفتیم نافشو توی یکی از باغچه های بیمارستان خاک
کردیم به امید اینکه دکتر بشه!! اگه میخواین بدونین که آیا این باور صحت داره
تقریبا 20 سال هم وبلاگ منو دنبال کنین ببینیم آیا مهیار دکتر میشه یا نه!! اگه
دکتر شد خب یعنی باور درستی هست، اما اگه نشد میره تو دستۀ خرافات!!
خیلی ازشون خواهش کردم که همچین چیزی ازم نخوان اما کارساز نشد و بالاخره
موفق شدن که راضیم کنن (گرچه بازم راضی نیستمااا چون خداییش سخت ترین کارِ
ممکنه!!)
توی نت نوشته بود که حداکثر عمق خاک 10 سانت باید باشه من
اونا رو توی حدود 6-7 سانت خاک کردم اما نمیدونم چرا هیچی معلوم نیست!! نگرانم...
خیلی نگرانم...
البته فقط
خواب بودااااا شما باور نکنین!! خداییش من اگه با این رتبه چیزی قبول شم دیگه
واقعا به این نتیجه میرسم که سنجش یه تخته ش کمه شایدم کلا بالاخونه رو داده
اجاره!!
به هر حال خوابه دیگه... تنها دلخوشیه آدمایی مثه منم همین خواباس!!
به هر حال اگه
وبلاگو میخونه تولدش مبارک! البته روز کارمند هم بود که خوشبختانه هیشکی بهم تبریک
نگفت!
نه به اون تبریکایی که روز پزشک دریافت کردم نه به اینکه دیروز هیشکی اهمیت
نداد که بنده هم میتونم کارمند باشم!! یعنی همه منو به عنوان پزشک بیشتر قبول دارن
تا یه کارمند!!
(به پزشکامون بر نخوره هااا بنده جسارتی به شغل شریف شما ندارم!!)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
آقا یه مدت بود
زنگ زدن به مشتری ها و کارفرماها واسه دریافت لیست و سایر کارهاشون شده بود معضل!
من یهویی از دهنم پرید که آره پسره همسایۀ ما یه پنل داشت گروهی اس ام اس
میفرستاد، مام میتونیم اینکارو بکنیم که هم تو هزینه ها و هم توی زمان صرفه جویی
میشه!! یکی نبود بگه "اگه حرف نزنی بهت نمیگن لالی هااا"!!
خلاصه ایشونم
رفت تو فکر و با کلی مصیب و اینا رفتیم یه پنل گرفتیم اما بلد نیستیم که باهاش کار
کنیم!! صاحب اون شرکتم گفت بیاین سوالایی که دارین حضوری بهتون جواب بدم! از قراره
معلوم ایشون هم با بنده هم دانشگاهی بودن و قشنگم منو میشناختن!
و اونطور که امروز
متوجه شدم همۀ این آشنایی ها از فیس بووووق (لعنة الله علیه) آب میخوره!
با خودم گفتم بیا یه صفایی به اینجا بده!! فک کنم اون زمان تنها دختری
بودم که پست های طنز میذاشتم!! و این معروفیت (+ محبوبیت) از همونجا شروع شد!
تقریبا با نصفه بیشتره بچه های دانشگاه اونجوری آشنا شدم، بقیه هم منو میشناختن
اما من نمیشناختمشون!!
باور کنین تا میرفتم حیاط رو دور بزنم عین روستایی
ها، هی به این و اون سلام میدادم!! (یکی از بهترین دوران دانشجویی!!
)
کسی که منو میشناخت اما
نمیشناختمش! مثل این خواننده های خاموش که یهویی توی کامنتا ظاهر میشن (فک کنم با
این مثال بتونین احساس منو درک کنین!
) در رابطه با همین معروفیت هام خاطراتم توی
چت با م. پ. ن خالی از لطف نیست!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
امیدوارم هدف از پزشک شدنشون چیزی والاتر از پول درآوردن و
کلاس گذاشتن و دهن اینو و اونو بستن و... باشه (چیزی که در خیلیا دیدم!) گرچه من
هیچ ربطی به پزشکی ندارم، فقط بخاطر علاقه و ارادتی که به این رشته دارم الناز به
طور مستقیم و م. پ. ن و یه نفر دیگه به طور غیر مستقیم بهم تبریک گفتن! واقعا
دمشون گرم...
قبول کردم که همراهیشون کنم، ولی خب اینقدام سیریش
نبودم که تنها نذارمشون، بالاخره اونا قرار بود باهم آشنا بشن! به هر حال این اتفاق
دو تا فایدۀ خوب برا من داشت! اول اینکه توی بستنیشون شریک شدم...
نوش جونم باشه،
زحمت کشیده بودم بالاخره....
(احتمالا فیلیپینی!) اومدن با من حرف زدن و در نهایت آدرس
دراگ استور رو پرسیدن و منم نمیشناختم و مجبور شدم به زبان ترکی از یه پیرمردی
بپرسم تا بتونم راهنماییشون کنم! این قسمت واقعا لحظۀ بیاد موندنی ای بود!!
البته این تنها همکلامیه حضوریم
بود! وگرنه بعد از اون کلی رفیق پاکستانی و عراقی و مخصوصا هندی داشتم که به این
هندیه شماره هم داده بودم و توی واتساپ یه مدت چت میکردیم! اما خب اونا که مسلمان
نیستن یکم درک کردنه شرایط ما به عنوان محرم، نامحرم براشون سخته! و این باعث شد دیگه
علاقه ای به ادامۀ چت نداشته باشیم! اما خب داشتیم خوب پیش میرفتیم! با ویس (voice) من به اون فارسی یاد میدادم و اونم هندی یادم میداد...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
فک کنم حال من روی حال اونم تاثیر گذاشت که یه ماه
هرچی بهش آب دادم جوونه نزد که نزد!! تصمیم گرفتم لوبیا بکارم! رفتم 5 تا لوبیا از
اون جنس های مرغوب و خوشگل رو انتخاب کردم و گذاشتم لای دستمال که جوونه بزنن و
بعد بذارمشون توی خاک! آخه نمیخوام جوونه های کوچولوشون توی خاک آسیب ببینه!
بابا؟!
عمرا من برم پیش بابا... اینقده خروپف میکنه که به همون ترس راضی میشم!!
کاش لااقل
میلاد بود، الان میفهمم وجود خواهرا و برادرا چقد باارزشه! غلط کرده هرکی گفته
فرزند کمتر زندگیه بهتر!! من خودم به شخصه دوس دارم آدم سه چهارتا بچه داشته
باشه!! اما خب خدا لعنت کنه گرونی رو که همه از ترس خرج و مخارج بچه هاشونو بی
خواهر و برادر میکنن!! بخدا این ظلمه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
مثلا الان توی این یه هفته چه شق القمری شد
که باید یه هفته بعدش اعلام میکردین و گند میزدین به انتخاب رشته ها؟! لابد فک
کردین من میخواستم فرهنگیان رو هم انتخاب کنم؟! آره؟! نه واقعا همچین فکری کردین؟!
خیــــــر... از این خبرا نیست!
اصلا سن من به این سوسول بازیا نمیخوره که، جدیدا
هم افسرده شدم که ای کاش جای منو میلاد عوض میشد و من سال 74 به دنیا میومدم!
آخه
چه کار مهمی برای بشریت انجام دادم که اینهمه هم زود به دنیا اومدم حالا!!
بگذریم...
(تعریف میکنم چون واقعا هستم...
شکسته نفسی هم نداریم!) معمولا با خواهر شوهرا رابطۀ خوبی دارم!! مخصوصا خواهر
شوهره همکارم که اونم امسال کنکور داده بود و ازم خواست براش انتخاب رشته کنم!
دیروزم که فرهنگیان رو اعلام کردن ، این خواهر شوهره ازم خواست اون رشته های
فرهنگیان رو اولویت اولش بذارم!! یعنی در واقع خر بیار و باقالی بار کن!!
تصور
کنین زیر لب که داشتم واسه روح سنجش یه چیزایی زمزمه میکردم، از آخر داشتم یکی یکی
کد ها رو وارد میکردم که چندتای اول خالی بشه و بتونم اون فرهنگیان رو اونجا وارد
کنم تا اینکه بعد از موفقیتم دیدم اون وسط وسطا کدها رو که اشتباه زدم، گاها رشته
های عجیب غریب براش انتخاب شده!! مجبور شدم دوباره از روی دفترچه مراحل انتخاب
رشته رو طی کنم
و همچنان دعاگوی سنجش بودم و در نهایت بعد از دو سه ساعت تموم
شد...فوقع ما وقع!!
) بازوبند بگیریم،
همونجا یه النگو چشممو گرفت! گوشیمم داره نفسای آخرشو میکشه و خیلی خستم کرده،
الان موندم با حقوق این ماهم اون النگو رو بخرم یا برم گوشی بخرم (هردوش در توانم
نیست مخصوصا که بخاطر عمه شدنم خرجم رفته بالا!
) با م. پ. ن مشورت کردم گفت گوشی!
اما اینبار دلم بیشتر النگو رو میخواد!! دختر است دیگر... عاشق زیور آلات!
خدا
شاهده 24 ساعتم بیشتره نتونستم درست و حسابی بخوابم!! همش اون پست مزخرف میاد جلوی
چشمم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
و من رسما عمه شدم!
بعد از نقش خواهر شوهر و خواهر زن، اگه بگم این
بهترین نقشی بود که تا حالا تجربه کردم، دروغ نگفتم!! حالا بماند که من چقد
عاااااشق نی نی هام!!
حالا اونی که فوت کرد یکم مهربون بود، اما اینی
که هنوز هست، هیچ مهر و محبتی نسبت به ما ( منو خواهر و برادرام) نداشت و نداره!
نمیدونم دلیلش چی بود، بابای منو به عنوان برادر دوست نداشت، یا اینکه ما سالها
ازشون دور بودیم و توی یه شهر دیگه زندگی میکردیم باعث شد که ما رو دوست نداشته
باشه و مصداق اون جمله شده بوده که میگه " از دل برود هر آنکه از دیده
برفت!"، اما هر چی که بود، من امروز اینو فهمیدم که آدم هر چقدم از دست خواهر
و برادرش ناراحت باشه نباید این ناراحتی رو سر بچه هاشون خالی کنه! مثلا همین نی
نیه ما آخه چه گناهی داشت که مثلا من بخوام سر قسمم بمونم و بغلش نکنم؟! تازه منی
که از دست عمه هام ناراحتم، باید سعی کنم مثل اونا نباشم!
اونقدی که از کلمۀ "عمه" بدم میومد هیچوقت فک نمیکردم روزی اینقد عاشق
این کلمه بشم! خودشم درست وقتی که من اولین کسی بودم بغلش کردم،
حتی قبل از داداشم
(بابای بچه)! اصلا آدم ذوق میکنه وقتی بچه رو بغل میکنه و میبوسه و بهش میگه
"عمه قربونت بره"!
این احساس رو برای تک تک اونایی که داداش دارن آرزو
میکنم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
به خودم قول دادم
ببینمش دونه دونه موهاشو بِکِشم تا عقده هام خالی شه!! به قول خودش تازگی ها خیلی
خرگوش شده!! (خرگوش نوعی فحش محسوب میشه مثلا!)
همینجوری داشتم کدها رو وارد
میکردم دیدم یه چندتا دیگه بزنم 150 تا رشته کامل میشه!! اومدم بقیه شو از دانشگاه
شهرهای شیراز و اصفهان (شهرهای مورد علاقه م + مشهد
) زدم! همکارم میگه اگه قبول شی
میری؟! گفتم چون قبول نمیشم زدم! گفت حالا زد و قبول شدی چیکار میکنی؟! گفتم هیچی
دیگه، مستقیم میرم بهزیستی خودمو به عنوان یه بی خانمان معرفی میکنم!!
(بابام اسممو
از شناسنامه ش پاک میکنه!)
) که تقریبا دو سه ماهی میشه درش باز نشده!! شاید باورتون نشه اما یه
سوسک زنده توش بود!!
کاری نداری چجوری رفته اونجا، من موندم اینهمه مدت چجوری زنده
مونده؟! حوصله ش سر نرفته؟! دلش برا خونوادش تنگ نشده؟! عجب موجودیه ها!! بی
احساس! الحق که سوسکی برازنده شه!
که گویا منو به
شاگردی قبول کرده! یکم سخت گیر هست اما مهربونه! با کمک های اون برای این کنکور
امید بیشتری دارم! برا خودشم آرزوی موفقیت دارم!
خسته
نباشم پیشاپیش!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
(شنیدم که میگما)، و یکی اون دسته که میگن باید خودتو بپوشونی
(چادر سر کنی و
فلان و فلان!) !! بابا مگه کوری؟! موقع انتخاب نمیبینی طرف چجوریه؟! اگه دوست
نداری که خب غلط میکنی باهاش ازدواج میکنی، اگه دوسش داری پس باید با همون تیپی که
هست قبولش کنی و ایراد بنی اسرائیلی نگیری!! دقیقا جوابِ ردهای منم اغلب حول همین
چیزای پیش پا افتاده س (که بعدها واقعا توی زندگی مشکل ساز میشه... دیدم که
میگمااا)، که این یه نمونۀ کوچیکشه، اما خب بیا اینو به اطرافیان بفهمون! اینا فقط
میخوان یه عروسی باشه که بزنن و برقصن، بعدش براشون مهم نیس که طرف اصلا خوشبخت
میشه یا نه... توی زندگیش شاده یا نه... اوضاعش روبه رواهه یا نه... (چقد بدم میاد
از این آدما...)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |