!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

پست ثابت

اگه میخواین دلیل ایجاد این وبلاگ رو بدونین فقط پست شمارۀ 1 رو بخونین، اگه نه از هرجا دوست دارین بخونین...

شاد باشین...



[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 12:01 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی نگو!

امروز جای خیلی هاتون خالی منو الناز و خواهرم رفته بودیم دانشگاه گردی! البته م. پ. ن هم که حضور داشت از قبل! قرار بود الناز کارای تسویه شو انجام بده و کار ندارم کلی هم خسته مون کرد (منت میذارمااا)، یه عکس از نمایی از دانشگاه انداختم گذاشتم توی اینستا، الناز اومده میگه از اینجا نباید عکس مینداختی چون اینجا خاطره ای نداره، بی خبر از اینکه دقیقا نقطۀ اوج بهترین خاطرۀ من همین مکان و همین زاویه س که هیشکی چیزی راجع بهش نمیدونه!

یونی.png

فک کنم قبلا گفته بودم (شایدم نگفته بودم) که من شدیدا عاشق رنگ های روشن بالاخص زرد و نارنجی و سبز فسفری ام! و البته عده ای هم ( من جمله م. پ. ن) احتمالا از این امر باخبره! حالا چرا اینو گفتم؟ از سال پیش م. پ. ن قرار بود برام یه شعری بنویسه و به عنوان یاگاری بهم بده، اما هربار که همو دیدیم یادش می رفته تا اینکه دیشب بهش گفتم اگه نامۀ منو نیاره دیگه نه من نه اون! امروز دیدم اون دست نوشته رو توی یه پوشۀ "زرد" رنگ گذاشته برام آورده! میخواستم اونو بذارم توی وسایلم، یه دور کلی که به وسایلام نگاه کردم دیدم ای دل غافل!! چقد اتفاقی وسایلهایی که دارم و هیچوقت بهشون توجه نکرده بودم رنگاشون شبیهه! های لایتی که باهاش زیر نکات مهم خط میکشم، هاردی که تازه خریدم، اسپری که بوش رو دوس دارم، سیم کارت ایرانسل ( حالا فهمیدم چرا هیچوقت همراه اول نداشتم و با وجود تمام برتری هایی که نسبت به ایرانسل داره هیچوقت دلم نمیخواسته داشته باشم)، حتی جلد شناسنامه م که از بچگی داشتم.... به علاوۀ فلش و عروسک و کیف پولم رنگاشون زرد و نارنجیه! نمیدونم موقع خرید اینها به رنگهاشون دقت کرده بودم یا نه، اما خوشحالم که رنگ هایی که باهاشون بیشتر سروکار دارم اوناییه که دوست دارم! (ضمنا از رنگ های تیره متنفرم!)


زرد.png

+ اون قسمتی که با دایرۀ قرمز مشخص شده برای اینه که بهتون نشون بدم که این شعر دقیقا یک سال پیش نوشته شده و الان به دستم رسیده!! به این میگن سرعت پست توی ایران!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ] [ 08:32 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز صبح الناز خانوم کنکور داشت و قرار بود من از صبح تا ساعت حدودای یک که کنکور تموم میشه از پای سجاده جُم نخورم و فقط ذکر بگم که الناز خانوم کنکورشو خوب جواب بده! ( کاری هم به این ندارم که امروزم از ساعت 2 که م. پ. ن کنکور داشت پای سجاده بودم و الان پا شدم- و البته براش آرزوی موفقیت هم دارم-). دیروز تا ساعت هفت عصر به الناز پیام ندادم گفتم احتمالا خسته س و داره استراحت میکنه، بعدش که پیام دادم خانوم جواب نداد، خیلی نگرانش شدم، تا اینکه ساعت هشت، نه بود بهش زنگ زدم دیدم بله تازه از خواب پا شده و لطف کرده به زنگم جواب داده! ازش پرسیدم کنکور چطور بود؟ کاری ندارم که پای تلفن چجوری جواب داد، این جوابش توی تلگرامه:


الناز.png

البته الناز خیلی هم بی راه نمیگه ها!! من خودم پارسال یه تستی رو دیدم خیلی قیافه ش راحت میزد! اومدم نشستم حلش کنم، بعد از کلی فرمول بازی و اینا آخرش جواب اومد 1 ! در پوست خودم نمی گنجیدم!! رفتم با خوشحالی تا ثمرۀ زحمت هامو با اطمینان 100/% وارد پاسخ نامه کنم! حالا گزینه ها:

1) 584

2) 963

3) 712

4) 836

و بعد قیافۀ من

قیافۀ مراقب

قیافۀ طراحه نامرد

واسه اینکه ضایع نشم منم از حرصم گزینۀ 3 رو انتخاب کردم چون توش عدد یک داشت! بالاخره واسه اون یک کلی زحمت کشیده بودم! راضی ام از خودم!

بعد از چت کردنه دیشبم با الناز تصمیم گرفتم هیچوقت سراغ دو شغل نرم! یکیش طراح سوال کنکور بودنه، چون قبل از رفتن به دانشگاه زیر لعن و نفرینه، یکی هم استاد بودنه که اونم بعد از رفتن به دانشگاه بیچاره لعنت میبره! خلاصه این دو شغل باید بهش سختیِ کار تعلق بگیره، چون این دسته افراد اگه دست داعشی ها بیوفتن اوضاعشون بهتر از اینه که دست داوطلبا بیوفتن! شایدم بخاطر همینه که اکثرا طراحای سوالای کنکور آدم های گمنامی هستن و اصلا معلوم نیست کی سوال رو طرح میکنه!!

+ امیدوارم شب که م. پ. ن برگشت خونه، اون دیگه حرفای الناز رو تکرار نکنه، چون واقعا من همینجوریشم کلی استرس گرفتم! بابا بخاطر دل منم که شده بیاین بگین "کنکور آسان است"!! گناه دارماااااا... 




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 17 اردیبهشت 1395 ] [ 04:58 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی تو عاشق درس خوندن باشی و مامان باباتم عاشق تو باشن و دلشون بخواد تو به خواسته ت برسی( و وقتی هم نرسیدی بگن فدای سرت ایشا... دفعۀ بعد!) اون وقت چون تو داری درس میخونی که به خواستت برسی که خواستۀ تو زیر مجموعۀ خواستۀ اونا هم هست، نتیجه ش میشه این!!

خوردنی.png

یعنی تا یه چیزی هوس میکنم فوری برام تهیه میکنن هیچ، چیزی هم که بدونن برا تقویت حافظه مفیده و من هوس نکردم رو هم برام میخرن (منو این همه خوشبختی محاله!)  توی اینجور مواقع حتی مامانمم نگران چاق شدن من نیست!!

میگه " اشکال نداره بعده کنکور دو ماه بهت غذا نمیدم تا چربی های اضافه رو آب کنی؛ الان تا میتونی بخور که بعد از کنکور خبری از اینا نیست و فقط با یه لیوان آب و به اندازۀ کف دست نون باید سر کنی!"

از قدیمم گفتم نه غصۀ گذشته رو بخور، نه نگران آینده باش، توی حال زندگی کن! بر مبنای همین جملۀ گهربار فعلا من بخورم اینا رو، بعدا دیگه مهم نیس چی میشه!! الان رو عشق است! خلاصه شرمنده تعارف نمیکنم دیگه، اینا واسه تقویت حافظه س و واس ماس!! مخصوصا اون لواشک های خونگی (صنعتی به مزاج ما نمیسازه!)




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ] [ 06:26 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

حال و روز من این روزا به روایت تصویر...

چی میگن بهش؟!

شرح در متن؟

متن در شرح؟

شرح در عکس؟

عکس در شرح؟

متن در عکس؟!

خلاصه هر کدوم از موارد بالا میتونه باشه جز "بدون شرح"! چون از هر زاویه بهش نگاه میکنم یه شرحی داره دیگه!! چطور میشه بدون شرح باشه؟!

421228224_34287.jpg

اصلا بیخیال! کمبود خواب دارم شدید!! خدا کنه توی این دو روز تعطیلی که در پیش داریم بتونم جبران مافات* کنم!

* مافات: ما + فات (تبدیل واو به الف! فک کنم اعلال به قلب میشه؛ یعنی فوت بوده شده فات!) "ما" هم که از حروف موصول هست به معنی آنچه! در کل میشه آنچه فوت شده؛ آنچه از دست رفته! ( از تحلیل این کلمه هم فقط قصدم این بود که بگم عربیم خوبه، بد نیست، سلام میرسونه، شما خوبی؟!)




طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، توضیحات، 
[ سه شنبه 14 اردیبهشت 1395 ] [ 09:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اینطور که بوش میاد این هفته پنجشنبه و جمعه کنکور ارشد هست و دوستای منم مثه هزاران نفر دیگه قراره شرکت کنن! حالا دوستم میخواسته بهم اطمینان بده که کارتشو دریافت کرده و نمیدونم الان دقیقا از این بابت خوشحاله یا ناراحت، واسه تضمین حرفش این عکس رو برام فرستاده!!!


IMG_20160502_222436.jpg

قشنگ مشخصه که من یه کاری کردم که دوستم هم بهم اعتماد نداشته و حتی نذاشته اسمش توی عکس بیوفته!! لابد احتمال داده که من اونو سوژه میکنم و میذارم تو وبلاگم، برا همین اینطوری سانسورش کرده برا حفظ آبرو!!

حالا این خوبه، ایشاا... من وقتی کارت کنکورمو بگیرم، ثابت نمیکنم، فقط میگم گرفتم، میخواد باور کنه، میخواد نکنه!! یوقت منم از گوشۀ سفید کارتم عکس بفرستم براش و اونم بخواد از همون عکس سوءاستفاده کنه کی مسئوله؟! اصلا احتیاط شرط عقله!

+ کلا اعتماد بین منو رفیقان از جوشش و فوران و اینا گذشته، در حد انفجاره... برین کنار یوقت شما منفجر نشین!

+ عنوان شعری از میم. شوریده (سید مهدی نژاد هاشمی)



[ دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ] [ 09:34 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

پستی که میخواستم بذارم راجع به عکس زیره!


lugl.png

نمیدونم بین پسرا این اتفاق میوفته یا نه، اما بین دخترا میشد که یهو از یکی از معلم هامون خوشمون میومد و روز معلم هم فقط برای اون کادو میبردیم! اما من همۀ معلم هامو دوست داشتم؛ واسه همین چون نمیتونستم چیزی ازشون یادگاری نگه دارم، ازشون میخواستم که توی دفتر خاطراتم چند خطی برام بنویسن! این دفتر خاطراتم کاملا پر شده از دست خط تمام معلم هام توی این 7 سال و عکس بالا گلچینی از بعضی هاشونه! این دفتر رو خیلی دوست دارم و برام قابل احترامه!

به نظر من وقتی آدم جمله ای رو مینویسه، چیزی از وجود خودش رو توی اون نوشته و دست خط جا میذاره! واسه همینه که همیشه از دوستام خواستم و میخوام که به عنوان کادو فقط واسم چند خط نامه بنویسن، چون هیچ کادویی برای من باارزش تر از اون نیست!

+ چقد دلم واسه تک تک معلم هام تنگ شده!! امیدوارم هرجا هستن خدا پشت و پناهشون باشه!




طبقه بندی: خاطرات، 
[ یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ] [ 09:08 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروزم متاسفانه مثل دیروز با همون مشکل قطعی سیستم مواجه بودم! اما یه فرقی با دیروز داشت! بذارین اول از دیروز بگم که چی شد! دیروز که دیگه سیستم قطع بود گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم، گفتم بیا و برو قشنگ توی تلگرام واسه خودت خوش بگذرون؛ چون عملا کار دیگه ای از دستم برنمیومد! خلاصه به جز م. پ. ن و الناز (این دو شخصیت مهم داستان های من!) اکثر دوستام آنلاین بودن و باهاشون حسابی چت کردم! تقریبا یه ساعت و نیم آنلاین بودم که دیدم دیگه کم کم داره چشمام بسته میشه! اومدم یکم بخوابم! لابد تعجب میکنین که خواب توی محل کار مگه ممکنه؟! بله ممکنه، برای من هیچ چیز غیر ممکن نیست! ما اینجا یه تخت خوابی داریم که مال دخترِ یک سالۀ صاحب کارمونه، منم که ریزه میزه، به طور خیلی راحت توی تختش جا میشم! (الهی قربون خودم برم!) اومدم که بخوابم گفتم بذا یبار دیگه تست کنم ببینم سیستم وصل شده یا نه! در کمال ناباوری (و البته ضد حالی) دیدم بله وصل شده و نقشه ای که برای خواب کشیده بودم نقشه برآب شد!


                           Screenshot_۲۰۱۶-۰۵-۰۱-۱۵-۴۲-۵۱.png

اما امروز چه فرقی با دیروز داره؟! امروز قبل از اینکه کامنت های پست دیروز رو بخونم با خودم جزوه آورده بودم، اما اینکه این جزوه واسه کدوم درس هست و من ازش چه خاطره ای دارم خودش یه داستان دیگه س!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۵-۰۱-۱۵-۴۵-۴۵.png

همونطور که تو عکس دیدین جزوه ای که با خودم آوردم واسه درس هندسه س! راستش دوتا دلیل داره؛ اول اینکه از هندسه 4 تا سوال تو کنکور میاد که معمولا راحت هم هستن! اما دوم اینکه من کلا هندسه رو خیلی دوست دارم! یادم میاد اول راهنمایی بودم و برادرم که رشته ش ریاضی بود یه روز کتاب هندسه شو برداشتم و شروع کردم به خوندن! از روی کتاب کاملا به مباحث اولیه ش مسلط شده بودم! خودشم یه بچه راهنمایی! وقتی رفتم دبیرستان و سال سوم هندسه داشتیم یه دبیری داشتیم به اسم "آقای رسولی" که مسن بود اما چشم چرون!! جدا از اخلاق عمومیش انصافا توی تدریس هندسه از چیزی کم نذاشت! واسه همین من دیدم اگه فقط جزوۀ هندسه رو بیارم و بخونم و تمرین ها و مثال ها رو مرور کنم برام بهتر از اینه که جزوه های ریاضی و فیزیکم که نیمه کامل هستن رو بیارم!

(برگردیم به زمان حال) دیدم سیستم قطعه و تا اومدم جزوه رو باز کنم یه تست کردم و دیدم بله سیستم وصل شد!! و اینگونه بازهم همون ابر و باد و... دست به دست هم دادن که من افراط نکنم!!

+ شاید باورتون نشه اما من اصلا نمیدونستم امروز روز معلم هست و دیروز اونم دیشب توی تلگرام متوجه شدم بعد رفتم تقویم رو چک کردم گفتم: "به به!! زهرا با خودت چه کردی؟! میبینم که مناسبت ها هم یادت رفته! کم کم اینجوری پیش بری اسم خودتم یادت میره!! خدا به دادت برسه!" توی همین افکار و اوهام بودم که اولین پیام تبریک رو دریافت کردم خودشم از کسی که مطلقا ازش انتظاری نداشتم! دومین پیام (اس ام اس یا پی وی) رو امروز از یکی از دوستای خوبم که همکلاس هم بودیم و الان داره ارشد میخونه و استاد من به حساب میاد الف. ر. ج دریافت کردم و دیگر هیچ!! اما خودم قصد دارم از همین تریبون به همکلاسی های خودم، الناز و سایر معلمین و اساتید و مربی ها و ... امروز رو تبریک بگم و شب هم اگه یادم باشه یه پست میخوام بذارم راجع به دبیرهای خودم (قول نمیدمااااا وقت داشته باشم اینکارو میکنم!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ] [ 02:50 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بله دیگه! از صبح تا یک ساعت به وقت الان که نزدیک به ساعتِ 2:30 ظهر هست عین ... بلانسبت من وشما، بشین درس بخون، بعد بدو بدو ظرف مدت 10 دقیقه بدون اینکه چت هاتو با م. پ. ن به نتیجه برسونی آماده شو بیا سرکار که با سیستمِ قطع شده مواجه بشی که بهت ثابت بشه وقتی خدا یه چیزی رو نمیخواد چه اصراری داری به  اون؟! البته نه اینکه خدایی نکرده منظورم این باشه که مثلا خدا نمیخواد دانشگاه قبول شم هاااا نه؛ منظورم اینه که نیت شومی که داشتم این بود که کارامو اینجا تند تند انجام بدم و یکی دو ساعت قبل از موعد مقرر (یعنی قبل از ساعت 8 عصر) برسم خونه و بازم روز از نو روزی از نو بشینم پای درس و مشقم!

اصلا وقتی از یه حدی بیشتر درس خوندن تجاوز میکنه، ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم میدن که من اونروز دیگه درس نخونم که خب البته خیلی هم برا من بد نمیشه! از اونجایی که مغز هم ظرفیتی داره و منم توی کسب علم و دانش طمعکارم و حریص (تف!) خدا نمیخواد بیش از حد از مغزم کار بکشم و خودمو خسته کنم که یوقت مبادا بر اثر همین خستگی بلایی سر اطلاعات قبلی بیاد و به واقع همۀ رشته هام پنبه شه!!

و خب از یه طرف هم اگه این قطع بودن سیستم بخواد کل روز رو ادامه داشته باشه، مشکل من میشه دوتا!! یکی اینکه امروزم رو از دست میدم، دوم اینکه فردا مجبورم از صبح بیام تــــــا هروقت که خدا بخواد!! یعنی دو روزم بی خود و بی جهت هدر میره و این برای من عین فاجعه س!! الان تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دست به دعا بشم و از خدا بخواد هرچه زودتر مشکل این سیستم حل بشه و قول بدم که شب اصلا درس نخونم! الان من موندم و یه سیستم قطع و یه عالمه کاری که مونده رو دستم و زمان عزیزی که داره همینجوری سپری میشه و دیگر هیچ!!

النازم دو روزه ازش بیخبرم و نمیدونم دردامو به کی بگم... به نظرم نتش باید تموم شده باشه و احتمالا هم داره خودشو تنبیه میکنه که تا حالا تمدید نکرده، شایدم چون کنکورش نزدیکه میخواد توی این وقت باقیمونده نهایت تلاشش رو بکنه، کسی چه میدونه!!!

از اون طرفم کلی کانال و گروه رو حذف کردم که یوقت به سرم نزنه برم تلگرام و خلاصه همون هدر دادنه وقت پیش بیاد، تقریبا گروه هایی که دارم به نصف کاهش پیدا کرده و جای بسی خوشحالیه که تونستم ازشون دل بِکِّنم!!

شدت عصبانیت من هم در حال حاضر به حدیه که... بیشتر که فک میکنم میبینم حدی نداره و کلا خیلیه و در این حال اینکه یاده یکی از شعرهای دوران جاهلیت خودم افتادم واقعا مسخره س! بیت اولش فقط یادمه:

ثانیه های عمر من بی تو روانه میشود/ این دل من ز دوریت غرق گلایه میشود

* منظور از تو در حال حاضر کتاب ها و جزوات و کلا درسهام هستن!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 11 اردیبهشت 1395 ] [ 01:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

توی سرویس بهداشتی ما یه دیوار اضافی هست که یه در فلزی براش گذاشتن که پشتِ اون در، لوله های آب از پایین به بالا و برعکس تعبیه شده ( تا اینجاش نه به شما مربوطه نه به من!) کنار اون درِ فلزی و دیوار رو که یه فاصلۀ تقریبا یک سانتی هست رو جناب بنّا اومده با گچ پر کرده (اینم باز به ما مربوط نیست) با مرور زمان اون گچ مقداریش ریخته و یه سوراخی ایجاد شده که حشرات موزی (سایز کوچیک) میتونن از اون طرف بیان این طرف (داستان از اینجا شروع میشه!)

تقریبا دو هفته پیش دیدم یه عنکبوت از اون طلایی ها که اندازۀ پاهاش تقریبا دو سانت بود از اون سوراخ عبور کرده هیچ، اومده بیرون تار درست کرده و خوش و خرم داره زندگی میکنه، منم که چشم دیدنه خوشبختیه کسی رو ندارم، کُشتمش! اما نه اینکه چیزی بکوبم توی سرش، کلا اهل خشونت نیستم، با آب غرقش کردم ( که اگه شنا بلد بود غرق نمیشد، مشکله خودشه! ) فردای اون روز دیدم عه!!! یکی دیگه با همون شکل و سایز اومده از خونۀ آمادۀ عنکبوت مرحوم داره استفاده میکنه! بازم سیل اومد و اونم غرق شد! فردای اون روز دیدم یا خداااااا اون عنکبوت دومی هم گویا وارث داشته و یکی دیگه اومده صاحبِ خونه ش شده! خلاصه اونم گرفتار بلای زهرایی شد و درگذشت!!

شاید باورتون نشه اما فردای اون روز هم چهارمین عنکبوت رویت شد که دیگه سیمام قاطی شد و این یکی رو با دمپایی لهش کردم!

بعد از اون دیگه خبری نشد، یعنی خوب زهر چشمی گرفته بودم از اقوام این چهارمی! هر روزم چک میکردم که مبادا پنجمین عنکبوت بیاد و من در غفلت باشم! تا اینکه دیشب چشمتون روز بد نبینه!!!

دیدم توی همون قسمت یه عنکبوت سیاه و گنده ( که به عبارتی مادرِ اون قبلی ها حساب میشه) اومده جا خوش کرده!!!! چنان جیغی زدم (مهمونم داشتیم) که مامانم اومد و دید که ترسیدم کُشتش و جسدشو هم نشونم داد که خیالم راحت شه! (البته مامان با کشتن این حشرات عذاب وجدان میگیره ها، اما بخاطر خوشحال کردنه من مجبوره!!)

+همش میترسم نکنه خونوادش به خون خواهی اون قبلی ها بهم حمله کنن و ازم انتقام بگیرن!! اصلا من نمیفهمم گیریم این عنکبوت واسه مزارع و اکوسیستم بعضی جانورا مهمه، آخه چرا میاد دیگه تو خونۀ ما؟! ما میریم توی تار اون زندگی کنیم آخه؟! در کل ازش بدم میاد، هم از خودش، هم از اون قیافۀ زشتش، هم از اون پاهای ترسناکه درازش!!!!

نتیجه: عنکبوت خر است!! 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 10 اردیبهشت 1395 ] [ 11:39 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز تصمیم گرفتم که صبح برم سرکار و بعدازظهر رو خونه باشم به دو دلیل:

1. امروز پنجشنبه س و ساعت کاری تا ساعت 1 هست!

2. چون امروز پنجشنبه س گفتم شاید صاحب کارمون بخواد با خونوادش بره شهرستان و مام که طبق معمول امشب مهمون داریم و بهتره خونه باشم!

سرمون که خلوت بود داشتم درس میخوندم (شکل شمارۀ 1) که دلم بدجور هوس شیرینی کرد... گفتم خدایا چی میشه الان یکی شیرینی بیاره و ای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم! همونطور که در شکل شمارۀ 2 میبینین خدا رسوند دیگه!


U.png

چند روز پیشم داشتم عصر برمیگشتم خونه و با این صحنه مواجه شدم! سه تا هواپیما پشت سر هم! یعنی توی آسمون جا قحطیه که همشون از یه مسیر میرن؟! جالبتر این بود که بعد از اینکه اونا دورتر شدن چهارمین هواپیما هم در همون راستا رویت شد اما دیگه حس عکاسی نداشتم و اگه هم عکس میگرفتم اون اولی ها خیلی دور شده بودن و عکس جالبی نمیشد! واقعا هواپیماها چرا نمیتونن از هر مسیری و با هر مختصاتی حرکت کنن؟! شاید اگه فیزیک میخوندم میتونستم به این سوال جواب بدم!


Untitled.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 ] [ 05:08 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که بعد از ظهرا سرکار تنهایی و هیشکی نیست و خودتی و خودت و میشینی کاراتو انجام بدی، معلومه که دیگه صاحب کارت وظیفه ای در قبال ناهار تو نداره و مجبوری خودت از خونه ناهار ببری و تازه به این نتیجه رسیده باشی که با شکم گرسنه و خوردنه چندتا ساقه طلایی نمیتونی تا عصر کاراتو با دقت انجام بدی!


ناهار.png

با اینکه دست پخت مامانم رو خیلی دوست دارم اما غذا خوردنه تنهایی رو اصلا دوست ندارم و بهم نمیچسبه! اصلا روایت داریم که ملعون است کسی که تنها میخوابد و تنها غذا میخورد! من که عمدا نمیخوام تنها غذا بخورم، مجبورم... تنها خوابیدنم که کلا یه مقولۀ جداس که از حوصلۀ جمع خارجه (بخونید حوصله شو ندارم راجع بهش حرف بزنم)!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 ] [ 06:59 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز یکی از دوستان (شما بخونین همدانشگاهی سابق) قرار بود پایان نامه شو ارائه بده (بماند براش آرزو موفقیت کردم) یادم افتاد که در تمام طول دوران کارشناسیم تنها توی سه تا دفاعیه حضور داشتم که دوتاش مربوط به فارغ التحصیلان ارشد رشتۀ خودم (ادبیات انگلیسی) بود و یکیشم از بچه های ادبیات عربی بود... سوالی که هیچوقت براش جوابی پیدا نکردم این بود که چرا بچه های رشته های زبان انگلیسی باید دفاعشون به زبان انگلیسی باشه ولی بچه های ادبیات عربی به زبان عربی پایان نامه شونو ارائه نمیدادن؟! شاید همین مساله باعث شد که من هیچ علاقه ای به ادامه تحصیل در رشتۀ خودم نداشته باشم، چون کلا از این تبعیض بیزارم، در ثانی به انگلیسی جواب دادن به سوالات اساتید حاضر هم یه مصیبت دیگه س که اگه فقط توی یه کلمه حضور ذهن نداشته باشی کلات پس معرکه س و نمیتونی منظورتو برسونی و عملا به سوال نمیتونی جواب بدی! بگذریم...

اما راجع به پایان نامه همیشه یه سری آرزوهایی داشتم، اینکه توی جلسۀ دفاع نامزدم (بگین ایشاا... ) یا رفیق صمیمیم حضور داشته باشم اما خودش متوجه نشه و بعد دورادور بهش افتخار کنم! بدبختانه رفیقام کلا ارشدشون توی شهرهای دیگه بود که من نتونستم برم، یه شخصی هم به نام ح. الف که از دانشجویان ارشد دانشگاه خودمون بود پارسال مرداد ماه دفاع داشت و گفت بهم خبر میده اما خبری ازش نشد، یکی هم به اسم س. ص. پ هم شهریور دفاع داشت و طوری شد که من نتونستم برم (آخر ماه بود و منم سرکار بودم) ولی حسابی ازش دلخور شدم سر یه سری مسائل! این یکی دوستامم که پارسال از دانشگاه خودمون قبول شدن هم امیدی ندارم منو برا دفاعشون خبر کنن، یعنی در واقع این آرزو به اون آرزوهای محال خواهد پیوست، تنها امیدم برای تحقق این آرزو الناز و م.پ. ن هست که اگه اینام بی وفا نشن و نکتۀ مهم اینکه اصلا ارشد قبول شن!

+ دیشب یه گروه به خیل گروه هام اضافه شد، گروهی به اسم "داستان شب" که فقط دوتا عضو داره، منم و یکی دیگه! چون نمیخواستیم چت های روزمره مون قاطیه داستان ها (واقعی) بشه این گروه رو ایجاد کردیم، قراره هر شب دوستم بهم داستان بگه تا من بتونم بخوابم و البته زود بخوابم و تا دیر وقت بیدار نمونم... مدیونین فک کنین اون دوستم م. پ ن  هست!

داستان.png

+ عنوان یه شعر طنزه که من یه کوچولو تغییرش دادم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ] [ 08:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دو روزه... فقط  دو روزه... چی فقط  دو روزه؟! هیچی دیگه، دو روزه که شبا میشینم قسمت های آخر سریال یوزارسیف رو نگاه میکنم، حالا خوبه از اول نگاه نکردم و فقط این قسمت های آخرشو که دوس دارم نگاه میکنم، فقط ببینین چه واکنش هایی داشته این دو شب سریال نگاه کردنه من! اول واکنش الناز یا به قول م. پ. ن خانومِ علی خانوم: (فقط ببینین حسادت تا چه حد!)

الی.png

و اینم یکی دیگه از دوستام به نام ی. ط... اینم که از دیشب به تمام اسم های مخفف شده توی وبلاگم مخصوصا م. پ. ن حسودی میکنه! به خودشم حسودی میکنه حتی!

یحیی.png

+از همین تریبون اعلام میکنم که امشبم تحمل کنین تموم میشه و مِن بعد دربست در خدمتم!

+ خدایا من با این همه حسود چه کنم؟! چگونه عدالت بینشان برقرار کنم؟! خودت راهی نشانم بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ] [ 10:04 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله داره سره صبحی بره کوه؟! یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!!

قضیۀ کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی بخون! از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم!

اولین و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم یبارم قبل از اون  رفته بودم اما خیلی یادم نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم! به قول خودم شبیه گونی هایی هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند میکنن و میخرن؟! (کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه! یه جورایی سایز بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو ببره اونجا لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!)

+ همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد.

+ فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ جمعه 3 اردیبهشت 1395 ] [ 07:56 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بلـــــه  ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین!

اما چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! تا اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم نفهمیدم که چی بشه؟! که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن و پدر نداشتن؟! یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری به ما چه؟! که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند درصد به مادرشون!

اما مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن!

من خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! اینکه میگم "مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو رد میکنم نه تایید! بگذریم...

امروز علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم فرستاده:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۲۱-۰۹-۰۱-۳۷.png




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 ] [ 08:11 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عکسی که در زیر مشاهده میکنین عکس صفحۀ اول گوشیمه، اما اینکه این کجا هست و از کجا اومده و چرا و به چه علت، داستان داره!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۱-۳۴-۳۶.png

دیروز م. پ. ن منو توی اینستا روی این عکس تگ کرده بود، اینجا اون دانشکده ای هست که آرزوشو دارم برم (و البته م. پ. ن میدونه آرزوی من چیه!)، و در واقع هدف من رفتن به اینجاس، واسه همین گذاشتمش روی صفحۀ اول گوشیم که هم بهم انگیزه بده هم دائما هدفی که دارم رو بهم یادآوری کنه!

اما دیشب ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که من نمیخواستم بخوابم و م. پ. ن منو داشت مجبور میکرد که برم بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار شم و درس بخونم و خودشم که طفلی امروز از صبح تا عصر کلاس داره بتونه استراحت کنه، البته اجباره اجبارم که نمیشه گفت؛ یه جورایی پیشیم پیشیم کردن (معادل فارسیش میشه مثلا چرب زبانی کردن که یکی رو مهربانانه مجبور کنی یه کاری رو انجام بده! معادل یابیم تو حلق بهارستان) اینم چتی که داشتیم:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۳-۳۳-۲۵.png 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 31 فروردین 1395 ] [ 10:40 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

توی این پست فقط میخوام تصور کنین:

دارم با کتاب میلاد درس میخونم و قشنگ رفتم توی فاز درس خوندن، جدول تناوبی رو داشتم مرور میکردم که یهو با همچین عنصر جدیدی روبه رو شدم:

333.png

عنصر میلادیم!!! با عدد اتمی 104 و نماد شیمیایی Ml

شما فقط قیافۀ منو تصور کنین... اونقد خندیده بودم که کلا جدول تناوبی که سالهاس حفظم، یجا از ذهنم محو شد!!

+ بایدعنصر تازه کشف شدۀ میلادیم پرتوزا باشه که خب خیلی هم بی ربط به کلۀ کچله میلاد که پرتوهای نور رو منعکس میکنه نیست!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ یکشنبه 29 فروردین 1395 ] [ 11:16 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امشب نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم! خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با این عکس مواجه شدم!!


لالا.png

بله این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته باشم! چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود!

+ بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 28 فروردین 1395 ] [ 08:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امرور بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم و ایشاا... اگه از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش برم!

اما راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم (اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من میتونم، بهتونم ثابت میکنم!" و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم کردم و باورشون نمیشد!

البته پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم دانشگاه تبریز و تهرانه، که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم!

دیشبم که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه!

+ عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم!

+ شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست:

من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 27 فروردین 1395 ] [ 06:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دوشنبه میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی) که کارم رو نصفه گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم و کلی از برنامه ریزی هایی که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم! تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به 100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه این کار از دست من برمیاد!

از شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم!

دیشب هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم!

اتفاق دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده! این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و برادرین و تاریخ تولدت کیه!! (آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!) بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟!

سوال هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود!

+ خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که سالهاس میشناسیش داره یا نه!

+ پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم تک بیارم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 25 فروردین 1395 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 15 ::     ...  5  6  7  8  9  10  11  ...  



      قالب ساز آنلاین