!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

پست ثابت

اگه میخواین دلیل ایجاد این وبلاگ رو بدونین فقط پست شمارۀ 1 رو بخونین، اگه نه از هرجا دوست دارین بخونین...

شاد باشین...



[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 12:01 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی نگو!

دیشب اومدیم یه عکس برا پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که:

"عشق از آن مردان شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)"

کار ندارم که چقد مورد استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون کسی نبود جز م. پ. ن!!

اینم واکنش ایشون در مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۷-۰۷-۵۲-۰۰.png

دیشب به لطف دوستانم و اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال زندگیش!

دیروزم که کلا توی مرخصی بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! در واقع من اون بچه رو خوردم!!!

+ یه وبلاگی بود که قریب به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک عرض میکنم! اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه با نوشته های من دارن!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 17 اسفند 1394 ] [ 08:49 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

لامصب این خرابی کامپیوتر یه طرف، اینکه هارد لازم دارم یه طرف، اینکه چند روزه حوصلۀ هیچی هم ندارم شده دیگه قوز بالا قوز...

هر سال عید از طرف بانک رفاه به صاحب کارمون یه چیزی عیدی میدن! پارسال خودم دیدم که یه گل نقره آورده بودن، پنجشنبه که اومدم سرکار صاحب کارمون یه بسته گذاشت جلوم گفت ببین این چیه!! نگاه کردم دیدم یه هارده!!!! از بانک بهش یه هارد 1 ترا داده بودن!! دقیقا همون چیزی که من لازم داشتم!! بهش گفتم آقای ... شما که این هارد رو لازم نداری، بده به من عوضش هر ماه 50 تومن از حقوق من کم کن تا پولش دربیاد!! هر کاری کردم قبول نکرد که نکرد!! اشک تو چشام جمع شد... چرا دقیقا امسال باید همچین چیزی میدادن، اونم درست وقتی که من بهش شدید نیاز دارم!!

دو روز پیش هم سحر عکس چندتا عروسک رو برام فرستاد که نامزدش براش خریده بود، اسمشونو گذاشته جیک جیکی!! امروز آورده بود سرکار که من ببینم و یکم حرص بخورم!! منم دیدم اما حرص نخوردم فقط حسودی کردم!!

خوش بحالش!!


5hfn_جیک.jpg

+ یه نامزدم نداریم واسمون از این جیک جیکی ها بخره!!

+ الانم دارم پیراشکی میخورم جاتون خالی!! رژیمم نمیگیرم... خیلی ناراحتم هاااا خیلی!!!




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، توضیحات، 
[ شنبه 15 اسفند 1394 ] [ 11:58 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از وقتی کامپیوترم خراب شده دلم بیشتر از پیش برا اینجا تنگ شده، انگار سالهاس اینجا چیزی ننوشتم، حتی دیشب دیگه از چت هم خسته شده بودم جاتون خالی پنجره رو باز کردم و چراغ اتاقو خاموش کردم و هندزفری توی گوش و نسکافه توی دست و... خلاصه داشتم وقتمو میگذروندم و به همه چی داشتم فک میکردم از جمله کامپیوترم و اینکه الناز فیلم های درسی داره و چجوری میتونم یه هارد بخرم یا گیر بیارم تا بتونم اونارو بزنم توش و حالا به فرض الان فیلما هم دستم باشه چجوری میتونم تماشاشون کنم؟!

بگذریم که پدر بی پولی به همراه پدر عاشقی بسوزه!

سه شنبه سرکار هوا اینقد گرم بود که یهو بنده هوس بستنی کردم! توی این عکس که در زیر میبینین اونی که زودتر داره تموم میکنه اصلا من نیستم!! مدیونین فک کنین منم!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۳-۰۸-۰۳-۳۰.png

خب چیکار کنم بستنی دوس دارم دیگه!!


دیروزم بهم مرخصی داده بودن! نمیدونم چه اتفاقی افتاده که چند شبه دارم خواب یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانمو میبینم که شدید باهم درحال رقابت بودیم و یه جورایی هم اون از من بدش میومد، هم من از اون!! حتی باهم دوست هم نبودیم ولی خب بالاخره چون توی یه کلاس بودیم همدیگه رو میشناختیم!! یعنی حتی اسمشم یادم رفته بود اما از چند شب پیش اسمشم یادم افتاده! فک کنم الان خانوم دکتر شده باشه واسه خودش، امیدوارم خوشبخت شده باشه!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 13 اسفند 1394 ] [ 09:26 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرضم به خدمتتون که سه چهار شب پیش که داشتم برای یکی از دوستام ر.خ مقاله ترجمه میکردم همین که اومدم سیوش کنم یهو کامپیوتر قاطی کرد و هرکاری کردم نه خاموش شد نه چیزی! بازم خواستم بزنم از برق بکشمش بیرون که یهو دیدم restart شد و دیگه ویندوز بالا نیومد...

از داداش علی قول گرفتم که بیاد و درستش کنه و بالاخره پس از چندین بار مراجعه به خونشون و اونم خونه نبود و با نامزدش رفته بود بیرون، بالاخره پریشب اومد نگاه کرد و دیدیم بــــــــله هارد پریده! اشک تو چشام جمع شده بود که بهم گفت اشکالی نداره،  میرم بپرسم ببینم قبل از عوض کردن ویندوز میشه یه کاری کرد که حداقل نصف فایلهایی رو که از هارد پاک شده برگردوند یا نه!

منم تازه بعد از رفتنش یادم افتاد که اون فایل ها حتی فیلم ها و کارتونایی که دوست داشتم رو قبلا رایت کرده بودم توی DVD و یکم خیالم راحت شد! اما یه سری فیلمایی بود که میلاد هروقت از آموزشی میومد مرخصی برداشته بودم که بعد ها برا خودش خاطره بشن، واسه اونا خیلی ناراحت شدم و دعا میکنم فقط اونا برگردن، دیگه هیچی نمیخوام... البته جدیدا هم لپ تاپ شدید زده به سرم ولی لامصب ارزون نیست که برم در مغازه بگم آقا یه دونه لپ تاپ بده و با بقیۀ پولم یه دونه هم تی تاب بده!! گرونه... منم که پول ندارم...

خواستم از همین تریبون اعلام کنم که تا اطلاع ثانوی (که اصلا معلوم نیست کی هست) یعنی تقریبا زمانی که داداش علی یه راه حلی پیدا کنه و کامپیوترمو درست کنه، مجبورم از سرکار پست بذارم و این برام خیلی سخت و دردناکه!!

+فایل های میلادم از کامپیوتر حذف شد و اون هنوز نمیدونه چه اتفاقی افتاده؛ به نظرتون بهش بگم یا صبر کنم وقتی برگشت خودش ببینه که چی شده؟!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 10 اسفند 1394 ] [ 10:09 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


روز مهندس چند شنبه بود؟! آهااااا چهارشنبه، آره همون روز یکی از همکارام ازم خواسته بود که سریال شهرزاد رو براش بزنم توی دی وی دی! منم به دی وی دی ها نگاه نکردم و همینجوری گذاشتم توی کامپیوتر و مراحل رایت کردن رو داشت طی میکرد و منم در این حین داشتم با م. پ. ن تو تلگرام صحبت میکردم که یهو یه صدای وحشتناکی از کامپیوتر بلند شد انگار سی دی توش داشت خورد میشد، کامپیوتر قاطی کرد و اصلا خاموش نمیشد و اون صدای وحشتناکم بلند و بلندتر میشد و چاره ای ندیدم جز اینکه از برق بکشمش بیرون!

دیگه گفتم روز مهندسه بذا یکم ادای مهندسا رو دربیارم و کیس رو باز کردم و به کمک م.پ. ن دی وی دی رو از توش در آوردم اما دیدم سالمه! بعدها (یکم بعد!) که به اون سی دی های خام نگاه کردم دیدم اصلا سالم نیستن و این صداها و قاطی کردن ها بخاطر خرابی سی دی بوده! ولی حسابی ترسیده بودمااااااا! خلاصه دیگه کامپیوتر خوب کار نکرد و پنجشنبه کلا رفت توی کما و هنوزم توی کماس!! داداش علی هم که قول داده بود دیروز بیاد درستش کنه هم چون اختیارش دست خودش نیس نیومد!

منم الان بدون کامپیوتر مجبورم اخبار رو از سرکار مخابره کنم، دیروزم عصررفتیم رای بدیم، قبلا ها که میرفتیم واسه انتخابات، یه محلی بود که نشون کرده بودیم و اونجا همیشه خلوت میشد، دیروز که رفتیم ماشاا.... صف بود از کجا تا کجا! از ساعت 5 رفته بودیم و ساعت 7:30 برگشتیم، حالا خیلی هم از خونمون دور نبود! خلاصه من با چشم خودم برای اولین بار دیدم که مردم عرق ملی (عَرَق نه هااااا... عِرق! ) دارن! خوشمان آمد، توی عکس زیر هم انگشت وسطی انگشت منه! مثه خودم خوشگل و ریزه میزه س!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۲۷-۰۷-۴۷-۰۳.png




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 8 اسفند 1394 ] [ 08:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من الان سرکارم!

طبق چیزی که در یکی دو پست اخیر اشاره کردم باید امروز تو خونه میشدم اما نیستم!

این چه وضعشه آخه؟

یه روز میگن نیاین؛

یه روز میگن نه بیاین؛

یه روز میگن عیدی میدیم؛

یه روز میگن نمیدیم (مگه دست خودشونه ندن!

یه روز سرمون شلوغه؛

یه روز بیکاریم و مگس میپرونیم؛

یه روز خوبیم؛

یه روز بدیم؛

یه روز هستیم؛

یه روز نیستیم؛

یعنی با این وضع فکر میکنین ما که بریم رای بدیم و فلان کاندید رای بیاره میتونه این شرایط رو درست کنه؟! اصلا روزی میرسه که این شرایطه یه روز، یه روز به کل از بین بره و همه چی طبق یه مدیریت درست و صحیح انجام بشه؟!

بفرما!

اینم صبحونه ای که به ما میدن! واقعا که!!!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۲۵-۰۸-۱۳-۱۹.png

+ آخرش من یه روز استعفا میدم میرم؛ حالا ببینین کی گفتم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 6 اسفند 1394 ] [ 08:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب رفته بودیم خونۀ همسایمون.... نه بذارین از اول بگم!

پریشب قراربود بریم خونۀ همسایمون که دخترای دوقلوش تازه به دنیا اومدن! منم که همچین عشق نی نی دارم داشتم لحظه شماری میکردم که همسرش بره بیرون مام بپریم بریم نی نی ها رو ببینیم اما متاسفانه از شانس من اصلا اون شب همسرش از خونه نزد بیرون! خودمونم دیگه نگفتیم که میایم چون اگه میگفتیم شوهرش هرطور شده میرفت بیرون و نمیخواستیم به نوعی مزاحمشون شیم!

منم که دیگه بدجور هوس نی نی کرده بودم رفتم وسایلامو گشتم و این جورابو پیدا کردم و شب کنار خودم خوابوندمش!


IMG_۲۰۱۶۰۲۲۲_۲۲۱۹۱۵.jpg

قضیۀ این جوراب برمیگرده به چندسال پیش که یکی از همسایه هامون لباس بچه میفروخت و آبجی اینو برای دختر من خریده بود! خیلی دوسش دارم! یعنی هربار نگاش میکنم فک میکنم نی نی دارم!

حالا بگم که دیشب بالاخره همسر همسایمون رفت بیرون و مام فرزی پریدیم خونشون که با نی نی ها بازی کنیم! آخر این پست عکسشونو گذاشتم، شاید توی عکس بزرگ دیده بشن اما در واقع صورتشون اندازۀ کف دسته، یعنی کله شون توی دوتا دست جا میشه! من که گرفتمشون بغل اصلا وزنی نداشتن! سبک تر از یه عروسک خرسی بودن! امروز 21 روزه میشن!


IMG_۲۰۱۶۰۲۲۳_۱۹۳۳۵۵.jpg

+ راستی گویا امروز روز مهندسه؛ این روز رو به همۀ مهندسا و مخصوصا سیم کش هایی از جمله الناز

ر.خدایی _ م.کریمی _ سید س.باصری _ ی. طاهرزاده _ س.مولایی _ ف. عظیمی _ الف. آقایی

و غیره .... تبریک میگم!

خسته شدم!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 5 اسفند 1394 ] [ 08:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من امروز مثلا توی مرخصی ام! قراره این ماهِ آخر سال رو تقریبا یه روز در میان مرخصی باشیم چون سرمون خیلی خلوت میشه و بودنمون اونجا بی فایده ست! اما این مرخصی های یکی درمیون یه حُسنی برای من داره! نه که بخوابم و استراحت کنم و از این صوبتا، نه! جوابش توی عکس زیر اومده!


1.png

دیشب این عکس رو برای الناز و م.پ.ن فرستادم و گفتم توی این عکس که میز منو نشون میده یه نکته ای پنهان شده هرکی پیداش کنه یه شکلات پیش من داره! اما هیچکدومشون متوجه نشدن که من کتابا و دفترها و جزوه های دبیرستانمو گذاشتم روی میز که یعنی چی؟! که یعنی میخوام به حول و قوۀ الهی شروع کنم کم کم به درس خوندن! برای بعد عید هم برنامۀ خاصی دارم که اون موقع میگم از الان نمیشه گفت چون ممکنه یهویی ازدواجی چیزی در راه باشه و نقشه هام نقشه برآب شه!

متاسفانه باید بگم که امروز هوس کیک کرده بودم که دیگه امروز به جز حفظ کردن چندتا معادلۀ فیزیک بقیۀ وقتمو صرف پختن یه کیک خوشمزه و خوش بو کردم! ظاهرش که بدک نیس از باطنش هم خدا عالمه! قراره مقداری از کیک رو طبق عادتی که دارم بدم به داداش علی (پسر همسایمون!)، همیشه هر نوع شیرینی درست میکردم بهش میدادم، درسته الان دیگه عقد هم کرده اما تا وقتی که اینجاس من بازم هرچی درست کنم بهش میدم، بالاخره حق خواهر برادری به گردن هم داریم! هی گفتم بیاین پسر همسایۀ ما بشین ضرر نمیکنین، هی گوش ندادین؛ حالام دلتون بسوزه!

اینم تقدیم میکنم به خودم:


37.jpg

+ عنوان از: ایمان صابر... عنوان رو دریابین!

+ اینم یه شعر دیگه از حوریه ابوکاظمی که بازم تقدیم خودم میکنم:

 دلم این روزها صد شور دارد

شبیه کنکوری ها شور دارد

مقصر نیستی محبوبۀ ما

ورودی دلت کنکور دارد...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ سه شنبه 4 اسفند 1394 ] [ 12:13 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز رو مرخصی گرفته بودم که برای بار دوم بخاطر الناز (منته هاااا ) برم دانشگاه اما اینبار با این تفاوت که قرار بود مهدیه هم بیاد! کلی هم دیشب باهم هماهنگ کردیم و قسم سامورایی خوردیم که زیر قولمون نزنیم! صبح ساعت پنج دیدم مهدیه خانوم پیام داده که من نمیتونم و چندتا بهونۀ بنی اسرائیلی آورد و منم عصبانی شدم و گفتم دیگه عمرا باهات قرار بذارم چون همیشه دبه میکنی! فک کنم باهاش قهرم کردم حتی!

بازم مثل اون دفعه و دفعه های قبل منو الناز باهم رفتیم و قرار بود خودمو از م.پ.ن قایم کنم و البته موفقیت آمیز بود، فقط کولۀ گنده و قرمزِ الناز باعث شد من لو برم! از قسمت اول تا هجده سریال شهرزاد رو برا الناز برده بودم که یوقت زحمتش نشه بره دانلود کنه (من خودمم از پسر همسایمون گرفته البته!) از طرفی هم م.پ.ن قرار بود برام یه هارد کارتون بیاره و منم میخواستم همشو توی یه فلش 4 گیگ جا کنم که بازم موفق شدم! چون اکثرشو داشتم!

لازمه بگم که کلا الناز قصدش اینه که قانون مردم آزاری و کاغذ بازی رو به هم بزنه و یه روزه کاره تسویه حساب و ایناشو انجام بده اما زهی خیال باطل! مگه الکیه؟! مملکت قانون داره! قانونشم میگه که موقع تسویه حساب اونقدر باید بری و بیای تا به شکر خوردن بیوفتی و دیگه هوس نکنی درس بخونی و بری دنبال پول، تازه اگه اونم بتونی پیدا کنی!

فک کنم دیگه متوجه شدین که بازم الناز شوت شد برای یه روز دیگه که من اینبار عمرا باهاش برم! بره با مهدیه جونش قرار بذاره!

یه عکسم توی بوفه گرفتیم از وسایلامون که دست الناز خانومه و هنوز برام نفرستاده، هروقت فرستاد آخر این پست میذارم!

+ الانم شدید سردرد دارم! جدیدا دانشگاه برام چیزی نداره جز سردرد! اصلا هم به این ربطی نداره که حتی یک چهرۀ آشنا هم نمیبینم و این ناراحتم میکنه!

به روز شد!

+ اینم عکسی که قول دادم وقتی الناز فرستاد بفرستم! امروز 1394/12/3 ساعت 10:24 قبل از ظهر میباشد!

IMG_20160222_080650.jpg




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 2 اسفند 1394 ] [ 07:30 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

با امروز میشه سه روز و نیم که الناز خانوم نت نداره و میگه وقتی میخواد تمدید کنه ارور میده! من نمیدونم این دختر که نمیتونه یه دونه نت رو تمدید کنه چجوری برق خونده و یه نفرم بخاطر این مغزی که داره ازش خواسته بره خارج ادامه تحصیل بده! این هنوز تو مملکت خودمون با نت درگیره میخواد بره اون ور آب که چیکار کنه؟! آبرومونو ببره؟!

دیروز من مشغول آهنگ گوش دادن بودم که مامان صدام کرد و خواب دیشبشو تعریف کرد که معمولا وقتی خواب فلانی رو میبینم خبری بدی میشنوم! منم با نگرانی گفتم خب؟! حالا اتفاقی برا کسی افتاده؟! گفت اول برو آشپزخونه روی میز رو نگاه کن بعد بیا بگم! منم همچین با ترس و لرز میرفتم گفتم الان خدایی نکرده اعلامیه ای چیزیه! دیدم یه بشقاب پر شیرینی روی میزه! گفتم مامان اینجا که شیرینی گذاشتی، خب قضیه چیه؟! گفت حدس بزن! گفتم مامان از صبح با اون خوابی که تعریف کردی نصفه جونم کردی بگو ببینم چی شده؟!

گفت دیشب (یعنی پنجشنبه) بله بروننِ داداش علی (پسر همسایمون) بود!

حالا این قیافۀ منه

گفتم: کی؟

گفت: داداش علی!

گفتم: کی؟

داداش علی!

کی؟

داداش علی!

همینجوری مثه مدرسان شریف چندباری پرسیدم! سریع به آبجی و داداش خبر دادم و اونام فوری زنگ زدن ببینن کی هست و چیه و اینا! منم به خود داداش علی اس زدم که آقا داماد حالا دیگه به ما نمیگی و قایمکی میری زن میگیری؟! پیام داده که: کی؟ من؟!

باز قیافۀ من

خلاصه منو مامان طاقت نیاوردیم و رفتیم ته توی ماجرا رو دربیاریم! گویا دختر عموشو گرفته و منم عکسشو دیدم و به عنوان خواهر داماد تاییدش کردم! خوشگله!

ایشاا... خوشبخت بشن!

+ فقط یه قضیه میمونه! الان وی پی ان مفت و اینترنت مفت و تعمیر کامپیوترم رو چیکار کنم؟! خیلی سخته آدم به مفت خوری عادت کرده باشه و یهو از دستش بده، نمیدونین چی میگم اما خیلی سخته!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 1 اسفند 1394 ] [ 11:50 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

توی عکس زیر چندتا لیوان میبینین؟!

لیوان.png


هرکی کمتر از ده تا ببینه چشمش ایراد داره! من مطمئنم ده تاس! شایدم نباشه، اما باید ده تا باشه! حالا چرا مطمئنم؟! چون طبق برنامه ای که نوشته بودیم (رجوع شود به پست 36 ) هر کس نوبتش بشه باید این ده لیوان و یک قوری و چندتا بشقاب و قاشق رو بشوره و سماور رو پر کنه و آشپزخونه رو هم اگه خورده های نون ریخته باشه زمین، جارو بزنه!

سوالی که اینجا مطرح میشه اینه که آیا ما آبدارچی هستیم؟!

آیا بخاطر این کارها حقوقی مازاد بر حقوق خودمون دریافت میکنیم؟!

آیا از ما قدر دانی میشود؟!

جواب همۀ سوال ها را امروز در ادامه بهش میپردازیم!

_ خب معلومه که نه! همیشه حق ما رو خوردن، حق ما ضایع شده! ما خیلی مظلومیم... خیلی!

بعد مامان بابام فک میکنن شغل آبرومندانه و از اون پشت میزی ها دارم! دیگه نمیدونن دخترشون، تک دخترشون، عزیز دلشون، رئیس خونه شون، کسی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنه، الان بخاطر پول آبدارچی شده! بسوزه پدر بی پولی!

+ اون لیوان که قلب زرد روش هست مال منه، اونی هم که قلب نارنجی داره مال سحره که یه مدت که من لیوان نداشتم توی لیوان اون چایی مینوشیدم، البته اونم وسواس داشت منم حرصش میدادم با این کار و طفلی نمیتونست چیزی بهم بگه بس که دوسم داره!

+ صدمین پست توی وبلاگم مبارک!

+ عنوان: یه شعر طنز که حوصله ندارم لینکشو بذارم خودتون سرچ کنین کاملشو بخونین، خالی از لطف نیس!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 30 بهمن 1394 ] [ 10:07 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

شششش.png

با توجه به شکل بالا:

1. امروز یکی از مشتری هامون نمیدونم به چه مناسبتی برامون شیرینی آورده بود... (جای همتون خالی!)

2. اون همکارم م.ق که برای عروسیش رفته بودیم اومد و برای هممون گرفت که یه دونه برداریم (فقط یه دونه هاا ) و مام طبق عادت یکی برداشتیم!

3. همینجوری که از ظاهرش خوشم اومد شروع کردم به خوردن... خوردم و خوردم یهو که به اینجاش رسیدم یادم افتاد آخه من رژیمم!!! دیگه دست نگهداشتم، اما لامصب جلوی چشمم بود چجوری میتونستم نه بگم؟!

4. ساعت 11 بود که دیدیم ارتباطمون قطع شده و صاحب کارمون بهم گفت که برم خونه و عصر برم کارامو انجام بدم (الانم خونم!)، منم گفتم خوبه، پس تا خونه پیاده میرم و دوباره میام و عصر هم کارم تموم شد دوباره برمیگردم خونه (انگار یک مسیر رو سه بار میرم) پس این شیرینیه شیرین هضم میشه، لذا بقیه شو هم میل نمودم! نوش جونم!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 29 بهمن 1394 ] [ 11:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از نظر من دو دسته آدم نفهم داریم:

یکیشون کلا نفهمه، نمیفهمه، تعطیله، آف، یعنی بالاخونه رو فروخته خلاص!

یکیشونم اون دسته هستن که میفهمن ولی بد میفهمن، بعدش دیگه نمیخوان چیزی رو بفهمن، اینا بالاخونه رو دادن اجاره شایدم دادن رهن!

من با دستۀ اول کاری ندارم، اصلا اونا رو خدا زده، دیگه انتظاری ازشون نیست، اما امان از دستۀ دوم! مخصوصا که حوصله نداشته باشی و گیرِ یه همچین آدمی از دستۀ دوم بیوفتی و بدتر اینکه سر قضیه ای که داری بحث میکنی طرفت تعصب کورکورانه داشته باشه و همش مخالفت کنه و دلیلی برای مخالفتش نداشته باشه و چنان بگه "برات متاسفم" که مغزت سوت بکشه! این شرایط تنها شرایطیه که احساس میکنم نه از کشته شدن میترسم نه از کشتن! این اتفاقی بود که دیشب منو تا حد مرگ عصبانی کرده بود و حتی النازم نتونست آرومم کنه و فقط میخواستم بخوابم، یعنی اگه نمیخوابیدم حتما خودمو میکُشتم!

خدایا تورو به بزرگیت قسم دستۀ اول سر راهمون بذار اما دستۀ دوم نه!

امشبم عارضم به خدمتتون که سحر (اسم اینم لزومی نمیبینم مخفف بشه) ازم خواست که خودشو نامزدشو توی کنکور ثبت نام کنم، یعنی چند روزه که میگه ها اما بخاطر اینکه سرمون شلوغه و خسته میشیم نمیشد، مدارک خودشو نامزدشو فرستاد و بماند که چقد به عکس کارت ملیش خندیدم، فقط تونستم خودشو ثبت نام کنم، و در این حین گوشیم قاط زد و هنگ پشت هنگ! عصبانیتم در حد دیشب نبود اما اونقدری بود که گوشیمو از روی میز پرت کردم پایین، هرچند بعدش کم مونده سکته کنم!

خلاصه خواستم بگم در جریان باشین که آخرای ماه که من خستم اصلا سربه سرم نذارین! همین!

لازم میبینم رو عنوان تاکید کنم که: یه اعصاب دنجی داشتیم که الحمدا... الان اونم نداریم!




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 28 بهمن 1394 ] [ 10:55 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


وقتی آخر ماه باشه و کار هم خیلی زیاد باشه و مجبور باشی صبحونه رو نری آشپزخونه و بیاری سر میزت بخوری و نت گوشیتو باز بذاری که پیاما بیاد و قاچاقی پیاما رو بتونی بخونی و نتونی جواب بدی و دوستات بهت اعتراض کنن که چرا میخونی و جواب نمیدی... خوردن یه سیب سرخ میتونه آرامش بخش باشه!

سیب.png

+ این سیب ها رو همکارم ز.ز آورده بود، خیلی هم خوشمزه بود جاتون خالی! دستش درد نکنه!

+ عنوان:

سیب سرخی به من بخشید و رفت
ساقه سبز مرا او چید و رفت
عاشقی های مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت

اشک در چشمان گرمم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت
چشم از من کند و از من دل برید
حال بیمار مرا فهمید و رفت
با غم هجرش مدارا میکنم
گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت ...

(درسته شاعرش رو پیدا نکردم اما همچین این قضیۀ سیب با اتفاقای امروز بی ربط نبود! حالا بماند)





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ سه شنبه 27 بهمن 1394 ] [ 08:48 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از قدیم الایام این ولنتاینه، سپنتا چی چیه، اینجور جلف بازی برام مهم نبوده و نیس، حتی زمانی که بودن کسایی که حاضر بودن برام هر کاری بکنن؛ اما خب میشه گفت اینا هم بهونه ایه واسه اینکه ببینی برا کی مهم هستی و کی واقعا دوست داره و به فکرته...

بین خارجی ها که همیشه فرهنگ غلطشون به ما میرسه اینطوریه که توی ولتناین کادویی رو برای کسی که دوسش داری بدون هیچ اسم و نشونی میفرستی، یعنی طرف نباید بدونه کادو از طرف تو بوده، اما مسخره بازیه ما شده یه عروسک خرسی و بیرون رفتن! بگذریم...

کل کادوهایی که من توی این سال ها که فهمیدم ولتناین چی هست و که چی بشه ایناییه که تو عکس میبینین!


ولنتاین.png

اون دستبند رو همون دوستم که باهاش رفته بودم راهپیمایی ز.ج ملقب به دارک لیدی پارسال برام خریده بود که توی اون جعبه خوشگله بود؛ اون عطر هم که تموم شده پارسال یکی از همکارای آقامون یکی برا من داد یکی هم برا همون دوستم دارک لیدی؛ اون سیگار برگ رو هم اولین بار چند سال پیش پسر همسایمون داد (چون میدونه چقد از سیگار متنفرم میخواس حرصم بده) که هنوزم میلاد میگه آبجی بیار بکشیم ببینیم چجوریه!

امسالم توی گروهمون قرار گذاشتیم که هرکی هرچی کادو گرفت عکسشو بذاره گروه! صبح ساعت ده بود که من گفتم آقا من کادومو گرفتم و هیشکی باورش نمیشد! اما من دروغ نگفتم... کادو میتونه هرچیزی باشه حتی یه پیام ساده که ارزشش از گرون قیمت ترین کادو ها هم بیشتره، مخصوصا اگه از طرف اون دسته از دوستات باشه که حتی یه روزم باهاش قهر نکردی و هیچوقت کاری نکرده تو گریه کنی و همیشه تورو خندونده و نگرانت بوده! ازت ممنونم م. پ. ن

Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۱۴-۰۸-۳۵-۴۵.png

به ساعتش توجه کنین!

+ عنوان رو دریابین...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 25 بهمن 1394 ] [ 06:26 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

قبل از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام میکنم! گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز شروع شده؟!"

من

منم با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد!

و اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم!

کی میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه! (مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!) خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30 رسیدیم خونه! اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم!

بهمن1.png

توی راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم!


IMG_۲۰۱۶۰۳۲۳_۱۲۳۳۳۵ - Copy.jpg

+ دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا "متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 23 بهمن 1394 ] [ 09:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)

صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!)

صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه!


33.png

+ دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island

+ ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه!

+ جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 21 بهمن 1394 ] [ 04:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اتفاقی با حدیثی روبه رو شدم كه مصداق حال چندنفری میشه و حیفم اومد عین اون حدیث رو نقل و بعدش تفسیر نكنم!

امام علی علیه السلام:

اَعجَزُ النَّاسِ مَن عَجَزَ عَنِ اکتِسابِ الاِخوَانِ، وَاَعجَزُ مِنهُ مَن ضَّیعَ مَن ظَفِرَ بِهِ مِنهُم؛
عاجز ترین مردم کسی است که از بدست آوردن دوست عاجز بماند و از او عاجزتر کسی است که دوستان بدست آورده را از دست بدهد.

(الامالی، ص 110)

به حول و قوه ی الهی این روزا دوست پیدا كردن تو شبكه های مجازی از نوشیدن آب هم راحت تر شده! اما این رفیقان مجازی كجا و دوستانی كه از خیلی قبل میشناسیم و بارها هم امتحانشونو پس دادن كجا!

یه اخلاقی دارم كه دوستم اگه بهم ارزش نده، یهو ولش نمیكنم؛ چندباری بهش فرصت میدم كه كارشو جبران كنه، اگه كرد دوباره میتونه روی دوستی با من حساب كنه، اگه موفق نشد و جبران نكرد خب رفاقت با منو از دست میده، اما اونقدری از خودم مطمئن هستم كه شاید آدم خیلی خوب و به دردبخوری نباشم اما تا جایی كه بتونم تو رفاقت كم نمیذارم! حالا نمیخوام وارد بحث همسرداری بشم كه خب اون مورد ورای رفاقته! نمیخواستم اینا رو بگم اما صرفا جهت اطلاع بود!

+ تموم شدن دوره ی آموزشیه میلاد یه طرف، اینكه من از دست كلش راحت شدم یه طرف؛ كه البته این خلاصی هم محدوده، دوباره جمعه بره تهران بازم این كار اجباری رو باید متحمل بشم!

+وااااای دیروز م.پ.ن عكس بچگی هاشو فرستاده بود... قول دادم به كسی نشون ندم اما بدجور شوق دارم حداقل یكی ببینه! آخه خیلی نازه! میاد میگه مظلومتون اومد واقعا مظلومه!

+ بجز الناز از این به بعد اسم بقیه رمزی نوشته میشه چون ممكنه اینجا رو هك كنن... نه كه شخصیت مهمی هستم هر لحظه امكان اینكه مورد سوء قصد از طرف عوامل بیگانه (ترور) قرار بگیرم خیلیه! خدا خودش باید حفظم كنه!




طبقه بندی: حرف های جدید، اتفاقات، 
[ سه شنبه 20 بهمن 1394 ] [ 08:48 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

سر قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!

تاناز.png

 + جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار...




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، 
[ یکشنبه 18 بهمن 1394 ] [ 05:44 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هکر خر است تموم شد رفت!

دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم!

بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! )

اما بگم از امروز...

امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم!

Untitled.png

+ امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!

+ و باز هم عنوان...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 17 بهمن 1394 ] [ 07:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 15 ::     ...  7  8  9  10  11  12  13  ...  



      قالب ساز آنلاین