!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

پست ثابت

اگه میخواین دلیل ایجاد این وبلاگ رو بدونین فقط پست شمارۀ 1 رو بخونین، اگه نه از هرجا دوست دارین بخونین...

شاد باشین...



[ جمعه 1 آبان 1394 ] [ 12:01 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی نگو!

از اون دسته آدما که امتحانو خوب میدن بعد میان میگن واااای خیلی بد دادم آی بدم میاد که نگو!! دلم میخواد اونا رو به 17 قسمت مساوی تقسیم کنم! من بعده کنکور اومد اعتراف کردم که آی ایها الناس من کنکورو خراب کردم، واسه این که حرفی نیست؟! خب دیشبم که نتایج اعلام شد فک کنم دیگه باید به همه ثابت شده باشه که من چقد توی گفته هام صادقم!دیشب ساعت 11 که الناز گفت نتیجه ها اومده لامصب مگه صفحه رو باز میکرد؟! الناز گفت اطلاعاتتو بده من باز کردم میتونم برم ماله تو رو هم نگاه کنم! واقعا چه لحظۀ سختی بود اون 10 دقیقه انتظار:


ننیجه.png

قبلا ها میگفتن آرایش لولو رو به هلو تبدیل میکنه من باور نمیکردم تا اینکه با چشم خودم قیافۀ واقعی و طبیعیه کسی رو دیدم که تا به اون موقع بدون آرایش ندیده بودمش!! واقعا چشمتون روز بد نبینه... این تاثیر سهمیه هم بر روی رتبه و از این صوبتا رو هم با خودم میگفتم مگه چقد میتونه باشه آخه؟! فوقه فوقش یه امتیازه دیگه!! تا اینکه امروز نتیجۀ یکی از اقوام همکارمون رو دیدم... (به اون مربع های سفید که هریک نماد یک عدد است دقت کنید!)


IMG_۲۰۱۶۰۸۱۰_۱۰۴۰۲۵.jpg

تا اون لحظه عین خیالمم نبود ها اما بعد اون کلا روحیه مو باختم! کار ندارم سهمیه ش چی بوده، حتی با درصدایی که همش صفر بود هم کاری ندارم، حرفه من اینه که اگه هزار نفر اینجوری برن بشن دکتر، کاملا منطقیه اگه میبینیم مریض داره میمیره و دکتر نمیدونه چرا و میگه از اعصابه!! بله از اعصابه، چون اعصاب نمیذارن برا آدم که!

یاد روزی که برا گزینش رفته بودم بخیر! عوض اینکه از سوادم بپرسه احکام میپرسید، بعد داشت سوالای احکام سخت تر میشد تا فهمید فلان فامیلمون شهیده سوالاشو آسون تر کرد!! اینجاس که شاعر محترم میفرماید: وطنم پاره ی تنم....

+ واکنش مامانم بعد از اینکه رتبه مو بهش گفتم:

"فدای سرت، ایشاا... برا سال بعد بیشتر تلاش میکنی! ناامید نشی هااااا، تو میتونی!" (عاشقتم ننه)

+ یه دوست قدیمی داشتم قبل از الناز، خیلی قدیمی، همیشه تو خوشی و ناخوشی کنارم بود، اما الان نیست... الان که بهش نیاز دارم نیست... شاید اگه میدونست چقد دوسش دارم تنهام نمیذاشت!! هیچوقت نتونستم بهش بگم دوسش دارم... خیلی دوسش دارم خیلی!



[ چهارشنبه 20 مرداد 1395 ] [ 08:27 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] نظرات

از دیروز که شایعه کردن نتایج کنکور رو میخوان بدن، یه پام این دنیاس (واقعی) یه پام اون دنیا (مجازی) اونم فقط سایت سنجش!! هیشکی ندونه فک میکنه من برا چک کردن اونجا استخدام شدم که اینجوری با ذوق هی میرم بررسی میکنم ببینم چه خبر؟!

این نفرات اول هم عجب ... خونی هستناااا!! حالا من با نفرات اول رشته های تجربی و انسانی و ریاضی و حتی هنر کاری ندارم!! آخه تویی که نفر اول زبان هستی چرا؟! فوقه فوقش میخوای مثه من لیسانس بگیری بذاری لب کوزه آبشو بخوری دیگه!! تو مملکت ما اونقدری که به بازیکن ذخیرۀ فلان تیمه از رده خارج شدۀ فلان روستای دورافتاده ارزش میدن، به دکتر مهندساش ارزش نمیدن چه برسه به زبان انگلیسی که ماشاا... هرکی از جاش بلند میشه میره یه آموزشگاه میزنه بعد اونی که دوتا جمله اونجا یاد میگیره فک میکنه خیلی حالیشه (که البته درست هم فکر میکنه!) خلاصه به دوستای زبانمون برنخوره اما مملکت ما جایی برای رشته های ما و اکثر رشته های انسانی نداره، البته مهندسی هاشم بیکارن ها، حالا فک نکنین من طرفه اونام! کلا من اگه پسر بودم بعده دیپلم میرفتم خدمت بعد مستقیم میرفتم دنبال شغل آزاد! الانشم که دخترا با پول ازدواج میکنن، پس مشکل ازدواجم نداشتم!! حیف که اونایی که پسرن بلد نیستن چیکار کنن!

این رشتۀ ریاضی هم که کل 10 نفر اولشون پسر بودن!! بابا ایول! فقط خدا کنه اولا بهشون ارزش بدن (که بعید میدونم!)  دوما پس فردا که فارغ التحصیل شدن کاری براشون باشه ( که اینو خیلی بعید میبینم اونقدری که اصلا نمیبینم!)  وگرنه...

+ راستی یه توصیه هم میکنم جدی بگیرین! هیچوقت با صمیمی ترین دوستتون شوخی نکنین و اگه دوستتون هم باهاتون شوخی کرد جدی نگیرین!! مخصوصا اون دسته از دوستاتتون که سالهاس میشناسینش! یهو دیدین رفت و برنگشت! آدم یه وقتایی یه اتفاقایی براش میوفته که باعث میشه با خودش عهدهایی ببنده که اونم در نهایت باعث میشه تبدیل بشه به یه آدم خشک و مغرور!! اگه دوستای شادی در کنارتون دارین نذارین این اتفاق براشون بیوفته! 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ سه شنبه 19 مرداد 1395 ] [ 06:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز یکی از همکارامون  م. ق واسه ناهار دعوتمون کرده بود خونشون و جاتون خالی حسابی بهمون خوش گذشت! شما فک کنین 6-7 تا دختر شیطون و بلا (عین خودم) یه جا جمع شیم چه شووووود!! واقعا یکی از بهترین اتفاقایی بود که این اواخر برام افتاده بود! و اینگونه پذیرایی شدیم:


Untitled.png

+ همچنین امروزم منه جوگیر بعد از کلی تلاش و با استفاده از وی پی ان و فیلتر شکن و نذر و صلوات و توسل به ائمه بالاخره یه کتاب pdf به حجم 400 صفحه، آموزش زبان کُره ای پیدا نموده و سپس دانلود کردم و قراره عین مونگولا بشینم اونو بخونم!! بهتون توصیه میکنم اگه به زبان انگلیسی تسلط کافی ندارین به هیچ وجه سراغ اینجور کتابا نرین! (مدیونین فک کنین میخوام سوادمو به رخ بکشم!!) خوندن این کتاب دو حُسن داره! اول اینکه من که حوصلم نمیگیره کتابای انگلیسی بخونم فلذا ممکنه یادم بره و با خوندن این کتاب از این اتفاق جلوگیری میکنم! دوم اینکه... دومیشم معلومه دیگه نیازی نیس بگم که! بیکارم خودتونین! 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، 
[ یکشنبه 17 مرداد 1395 ] [ 08:20 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


از زمانی که م. پ. ن برام فیلم زده، این پسر همسایمون هارد منو گرفته و نمیده!! منم قرار بود مثلا بشینم اونا رو تو تابستون نگاه کنم، چه تابستون باحالی دارم من!! حالا دیشب خوده همین م. پ. ن داره بهم راهکار میده که چجوری برم بگم هاردمو بهم بده!!
123456+.png

یه توصیۀ خیلی مهم هم برا دختر خانوما دارم!! از اونجایی که حتی توی تلگرام هم امنیت نداریم، از دادنه هر گونه پاسخ مثبت خودداری کنین!! بابا این پسرا کسی بهشون دختر نمیده ازدواج کنن، جدیدا برا ازدواج دست به هر کاری میزنن، و از اونجایی که صیغه رو از پشت تلفن و احتمالا از تلگرامم میشه خوند، حواستون باشه مثه من قربانی نشین!! الان من یه قربانی ام!! (الکی مثلا خیلی ناراحتم و اصلا هم برا اینجور قربانی شدن لحظه شماری نمیکردم!!)

1236459.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 16 مرداد 1395 ] [ 06:33 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اول از هر چیز روز دختر رو به خودم و دوستای دخترم و دخترایی که وبلاگمو میخونن و وبلاگشون لینک شده و کلا همۀ دخترا تبریک میگم!! وای که چقد این پسرا حسودن!! یعنی کل امروز و دیروز فقط دو تا از پسرایی که میشناختم بهم تبریک گفتن، بقیه هم گرچه میدونستن اما از حسودی لب باز نکردن یه تبریک خشک و خالی بگن، حتی داداشای خودم!! بابامم قربونش برم همین الان اومد و با کادویی که برام خریده بود حسابی سورپرایزم کرد (دقیقا همین لحظه که دارم اینو مینویسم ساعت 9:20 شب)آی لاو یو دد

اما بگم از دیروز... بله دیگه دیروز چون میلاد (پسرشون) مرخصی بود به افتخار حضورش باید پیتزا و غذاهای مورد علاقه شو سرو میکردیم! آخه یه خورده بچم بد غذا هم هست و هرچیزی رو نمیخوره!! والا ننه بابام باید خدا رو شکر کنن که من از سنگ نرم تر هرچی باشه میخورم و ایراد نمیگیرم، اما نمیدونم چرا به من توجه نمیکنن (عقده ای بودن از لحنم مشخصه یا بیشتر توضیح بدم؟!) و اینکه دیروز منو میلاد دعوا کردیم ربطی به کم توجهی و حسودی نداره، یه اتفاقیه که بین هر خواهر و برادری میوفته، اصلا مشکل خانوادگیه!

منم دیروز براش پیتزایی درست کردم که تهش سوخت! به جان خودم این دیگه به من ربطی نداره شانسه خودشه!

امروز صبحم که رفت ساعت 6 صبح با جیغ و داد وسایلاشو جمع کرده بعد نصفه های راه یادش افتاده که منو از خواب بیدار نکرده که باهام خداحافظی کنه! هیشکی ندونه فکر میکنه داره میره سفر قندهار!! بابا داری میری همین کلانتریه بغل گوشمون دیگه!

این روزا هم حس و حال هیچی رو ندارم، انگیزه هم که به کل به فنا رفته، هدف زندگیمم گم کردم، از عالم و آدمم شاکی ام و خسته، حوصله هم ندارم، مزرعه مم که هنوز یه تل خاکه! نه جوونه ای، نه نشانه ای از زندگی نه هیچی!! هیییییییی 




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 14 مرداد 1395 ] [ 08:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز با یکی از همکارا که تازه از مسافرت برگشته بود داشتم حرف میزدم، همینجوری داشت تعریف میکرد و گفت که کلی هم تمشک از اونجا آورده!! درسته من خیلی با چیزای ترش حال نمیکنم اما از خوردنشونم بدم نمیاد، همکارم گفت فردا (که امروز باشه) برامون میاره! منم آخرین باری که خودم رفته بودم و از نزدیک با بوتۀ خاردار تمشک روبه رو شده بودم و تمامِ درد خارها رو به جون میخریدم تا یه دونه بتونم بکَنَم و بخورم برمیگرده به شاید 4-5 سال پیش!! امروز با خوردنه همین تمشک ها یاد و خاطرۀ اون روز برام زنده شد...


Untitleتd.png

این گوشی بازی کردن های ما در اوقات بیکاریمون سرکار (که بیش از 75% وقت کاریه ما رو به خودش اختصاص میده) برای صاحب کارمون شده معضل! منم که کلا آدم خبیثی هستم و تهیه و تنظیم قرارداد برای استخدام کارمندهای احتمالیه جدید به عهدۀ منه، یه بند رو شامل همین گوشی بازی نمودم (که البته این بند شامل خودم و دوستای قدیمیم نمیشه!! بند پ) هیچگونه اعتراضی هم وارد نیست... همینه که هست!!

Untiلtled.png

+ میلاد قرار بود فردا بیاد مرخصی امروز اومده، البته نه اینکه بهش مرخصی داده باشن ها، یادتونه اون زمان که کوچولو بودیم مامان باباهامون میومدن واسمون اجازه میگرفتن که مدرسه نریم؟ الان دقیقا واسه میلاد هم همین کارو کردیم تا بتونه بیاد خونه که ببریمش دکتر واسه پوستش؛ آخه بچم یکم پوستش حساسه هوام که گرمه زود جوش میزنه (ای جانم!) پسره شونه دیگه... حالا من اگه میمردم کسی نمیومد نعشمو تحویل بگیره! تبعیض تا چه حد؟! (خدا رو شکر ننم این وبلاگو نمیخونه وگرنه بخاطر همین حرفم منو عاق میکرد!!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 05:01 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

توی یکی از پست های قدیمی که دقیقا نمیدونم کدومشه گفته بودم که عاشقه پرورش گل و گیاهم! اما مامانم اجازه نمیداد توی خونه اینکارو بکنم (لعنت به آپارتمان) مدتها بود که از من اصرار بود و از اون انکار! تا اینکه دیروز بالاخره تونستم استارت مزرعه دار شدنم رو بزنم!!

بله، این اصطلاح مزرعه رو اولین بار م. پ. ن بکار برد، من به کشاورزی علاقه داشتم و اون جلوتر از من اینکارو کرد و برا اینکه حس حسادت منو تحریک کنه از کلمۀ "مزرعه" استفاده کرد، و امروز  منم با افتخار اعلام میکنم که مزرعه دار شدم!!

برای کشت اول اومدم فلفل دلمه ای کاشتم (آخه عااااشق فلفل دلمه ای ام!)، اما امروز از سرکار که رفتم اینترنت و داشتم اصولشو میخوندم دیدم اشتباهاتم زیاده و کاشت فلفل دلمه ای به این آسونیام نیست! خلاصه بهش تا آخر مرداد یا شایدم شهریور مهلت دادم، اگه ببینم خبری از جونه نباشه کلا نابودش میکنم جاش لوبیا میکارم! همین امروز و فردام میرم یه گلدون بزرگ بخرم و توش گوجه بکارم! اینقده خوشحالم که مامان بهم اجازۀ اینکارو داده!

گیاهای مزرعه م هر وقت جونه بزنن و رشد کنن لحظه به لحظه عکساشو خواهم گرفت و براتون پست خواهم کرد! به امید اون روز...

برم به مزرعه م آب بدم...




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 10 مرداد 1395 ] [ 08:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

در راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون، منم که جوگیر، یاد دوران جاهیلتم افتادم! آقا ما ترم آخر بودیم، دوستان بسیج یه کلاسی برگزار کردن به نام "کلاس آموزش زبان کُره ای"! مدرسش هم یه پسره بود از رشتۀ زیست، که گویا چندسالی توی کُره بوده و بعد به وطن برگشته (وطن منظور ایران، خودش اصالتا تهرانی بود!)... خلاصه منو دوستمو و خواهرم و دوستش گفتیم برین یکم بخندیم! چند جلسۀ اول که آموزش حروف الفبا بود فقط باید صدای گربه درمیاوردیم!! همکلاسی هامم که فهمیده بودن من اون کلاس میرم، میگفتن بابا تو توی انگلیسیش موندی زبان کُره ای دیگه واسه چیه؟! اما اونا غافل از این بودن که من هر زبانی رو دوست دارم یاد بگیرم الا زبان انگلیسی!! اصلا من تو دبیرستانم با این زبان مشکل داشتم، اما زمونه چرخید و چرخید و بلای الهی منو گرفت و از همین رشته سردرآوردم!! راسته که میگن آدم از هرچی بدش بیاد سرش میادهااا!! خدا میدونه که من چقد از پول و ثروت بدم میاد!!

در راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون که من جوگیر و یاد دوران جاهلیتم افتادم، گفتم بیا برو جزوه هاتو بیار یه مروری بکن ببین چیزی یادت مونده یا همه ش از یادت رفته ایشاا...! رفتم تمام وسایلمو زیر و رو کردم فقط این دو تا رو پیدا کردم!! خیلی افسرده شدم!!


http://s1.picofile.com/file/8261713934/Untitled.png

توی همون یه ترمی که رفتیم کلاس کلی قواعد بهمون یاد داده بودن که چجوری خودمونو معرفی کنیم و آدرس بپرسیم! نمیدونم چه بلایی سر اون جزوه هام اومده، اگه یه روزی راه من اون طرفا بیوفته دیگه چجوری میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم؟!

من جزوه هامو میخوااااااام

+ همۀ اینا از بیکاریه ها، وگرنه نتیجه ها بیاد و پزشکی قبول شم (ایشاا...) دیگه وقت ندارم که برم دنبال زبان بازی و تلگرام بازی و گوشی بازی و وبلاگ بازی!! اونموقع میرم دنبال دکتر بازی به هموتونم رایگان آمپول میزنم!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 9 مرداد 1395 ] [ 09:54 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از این دو روز تعطیلات اومدیم استفاده کنیم و تا خواستیم یکم استراحت کنیم، هیچی نشده یکیش تموم شد! و البته من امروز بیشترشو خواب بودم!! از دیشبم عروسمون خونۀ ما بود تا امروز عصر! منم صبح بعد صبحونه دیدم خیلی خوابم میاد گفتم یکی دو ساعت بخوابم! آقا واسه نماز ظهر که بیدار شدم (تف به ریا) اصلا فک کردم توی یه خونۀ دیگم!! باورم نمیشد عروسمون با این وضعش (که به زودی قراره عمه بشم) دیده که من خوابم بلند شده کل خونه رو تنهایی طوری مرتب کرده که من اگه میخواستم اینکارو بکنم حداقل یه هفته طول میکشید!! بعضی وقتا از اینکه خواهر شوهر خوبی براش نیستم شرم میکنم! والا من عروس بشم تا بهم نگن فلان کارو بکن نمیکنم، تازه اگه هم بخوام کاری که اونا میخوان رو انجام بدم کلی هم غر میزنم!! خدا عروسمون رو حفظ کنه و از اینا نصیب شمام بکنه ایشاا...

ظهر هم که داشتم با م. پ. ن چت میکردم بهش میگم دلمو نشکن! برگشته میگه مگه تو دل داری؟! این عکس رو گرفتم که فقط بهش ثابت کنم که منم دل دارم خودشم دوتا!! اون یکی نمیدونم قلبه کیه که دستم مونده، هرکی هست بیاد ببره، ما از اون خونواده هاش نیستیم که دل مردم رو ببریم و پس ندیم!!


http://s2.picofile.com/file/8261670550/Untitled.png

+اون انگشترِ دستمم قضیه داره!! اگه تقاضا زیاد باشه میشه موضوع پست بعدیم!

+ عنوان: نجمه زارع...




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 8 مرداد 1395 ] [ 09:09 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

خداییش مادر بودنم خیلی سخته ها!! عقل آدم یه چیز میگه، دلش یه چیز دیگه، و اغلب هم دل برنده میشه! سر اون قضیۀ پفک نخریدن مامان برا من که گفت چاق میشم، دید که دلخور شدم رفت از اینا که خیلی دوست دارم برام خرید!! باور کنین 100 سالمم بشه از خوردنه کاکائو دست برنمیدارم!! یکی از بزرگترین لذت های زندگیمه و دلیل زنده بودنمه حتی! (عکس بخاطر جلوگیری از تبلیغات سانسور شده!)


Untitled.png

دیشب داشتیم میخوابیدیم که یهویی دیدیم تلفن زنگ زد!! من آخر وقت هرکی بهمون زنگ بزنه بهش چندتا فحش میدم (البته از نوع تمییزش در حد همون خر و الاغ و نفهم و بیشعور و وقت نشناس و...) برداشتیم دیدیم میلاده!! میگه مامان گوشی رو زود بده به خواهر جون کارش دارم! منم میگم خدایا نکنه سره من جنگ شده بین ممالک (ج مملکت) که میلاد شبانه اینجوری از پادگان زنگ زده و منو میخواد!! گفتم میلاد اگه کسی بخاطر من مُرده بگو من طاقتشو دارم!!

خلاصه میلاد آرومم کرد و گفت نترس بابا چیزی نشده!! از قراره معلوم یکی از بچه های کادر میخواد برا ارشد زبان یاد بگیره که بتونه کنکور زبان رو خوب بزنه! میلادم گفته بوده که خواهر من مدرس بوده و احتمالا کلی هم کلاس گذاشته!! طرف هم گفته ببین اگه خواهرت قبول میکنه با هر هزینه ای بهم یاد بده!! بعد حالا این قیافۀ منه

احساس میکنم اگه قبول کنم اسلام تو خطر میوفته، منم که بچه بسیجی اصلا ماله این حرفا نیستم!! حالا به فرض اسلامم در خطر نیوفتاد، کجا قراره من بشم معلم خصوصیه جناب ستوان؟! اون قراره بیاد خونمون یا من برم خونشون؟! استغفرا... اصلا روایت داریم دوتا نامحرم جایی باشه نفر سوم شیطانه! تازه تو کلاسای خصوصیه من آدم غیر دانش آموزی باشه من خندم میگیره و عملا نمیتونم تدریس کنم (اینو واقعا جدی میگم!) تنها شدنه منو اونم که شرعا و عرفا حرامه! حالا نمیگم خوشگل و خوشتیپ و پولدار باشه بیاد خواستگاریمو  منم کلی ناز کنم و بگم نههههه من قصد ادامه تحصیل دارم و هی از اون اصرار و از من انکار، بعد با یه تیر بزنه به دوتا هدف!! که مهمترین هدف منم، دومیشم میتونه موفقیت در کنکور باشه که اونم به واسطۀ من امکان پذیره ولاغیر!! والا مردم چه شانسی دارن ها... مفتی مفتی تو خدمت با برادر آدم آشنا میشن و از این طریق خوشبختیشونو توی دو عالم تضمین میکنن!! کوفتشون بشه الهی!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 6 مرداد 1395 ] [ 08:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز تولد الناز و دوست و همکار سابقم در آموزشگاه ز. ج بود!! منم مرخصی گرفته بودم، اما این مرخصیه امروزه من هیچ ربطی به تولد اینا نداشت! مامانم امروز صبح قرآن انداخته بود خونمون، باید میموندم پذیرایی میکردم، از طرفی هم برا ناهار خونۀ داییم مهمون بودیم و جاتون خالی، خیلی خوش گذشت!! اونقدم خوردم که نای تکون خوردن ندارم!! یکی نبود بهم بگه دِ لامصب مال یهودی نبود که!! اصلا کاه مال خودت نبود، کاهدون که ماله خودت بود، یکم به خودت رحم کن!!

الناز جونم تولدت مبارک...

دوست عزیزم ز. ج تولدت مبارک!

برا  هردوتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم!

+ سرچ کردم عکس کیک تولد پیدا کنم برای این پست بذارم، لامصب کیک ها اینقد متنوع و خوشگل بودن که نتونستم انتخاب کنم و بنابراین کلا بیخیال عکس شدم!! ولی تولد النازمو همچنان تبریک میگم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 5 مرداد 1395 ] [ 07:18 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز که بنده پولدار شده بودم قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی گنجیدم! شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل (ارزائیل؟) شدم! اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر (لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا بودم، دستمم تاول زده بود حتی!

بعدشم یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان دقیقا خوش بحاله چیه من؟!

حالا این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! حتی دیگه به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم بذار!

امروزم یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5 ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و اون ور میخوره آخم نمیگه!

به مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!!

من نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟!

Untitled.png

اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم!Photographer




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 4 مرداد 1395 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که دوتا از پرسنلمون به نشانۀ اعتراض به گرم بودنه هوای محل کار جوراباشونو (احتمالا بوگَندو) به دار میکشن، صاحب کارمونم مجبور میشه یه کولر دیگه سفارش بده که تا فردا بیارن و نصب کنن!

Untitled.png

به حال من البته فرقی نمیکنه، هوای کولر مستقیم میخوره به من! من هیچوقت اعتراضی ندارم، همیشه قانعم!
+ چقد بدم میاد از کسی که بهم دروغ میگه، و چقد خوشم میاد وقتی نمیدونه که من اصل قضیه رو میدونم و چقدم دلم براش میسوزه که بخاطر چیزی که براش هیچ منفعتی نداره خودشو از چشم من میندازه!! متاسفانه بد کینه ای ام! بیاد به پامم بیوفته نمیبخشمش!

+ عنوان پیشنهادی از معلوم ترین حال! (معلوم الحال)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 2 مرداد 1395 ] [ 07:23 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من قبل از کنکور به خودم قول داده بود که خیلی کارا بکنم اما نمیدونم چرا هی نمیشه!! خدا هیشکی رو پیش خودش شرمنده نکنه!! یکی از کارایی که میخواستم بکنم این بود که فایلای کامپیوتر رو سرو سامون بدم تا اسناد و مدارک مبنی بر اینکه چرا من کنکور رو خراب کردم از بین ببرم! در همین إثناء یه چیز خیلی جالب پیدا کردم!! شاید باورتون نشه ولی اون چیز ریز نمرات دوران دانشجوییمه!! همچینی ذوق کردم که نگو! اول شما یه نگا به نمرات بندازین که مبادا فک کنین من ... خونی میکردمااا منم یه چیزی تو مایه های شما بودم اما یکم بهتر!!


اصل.png

عرضم به خدمتتون یه نمرۀ 11 توی نمراتمه، میبینین؟ ماله ترم چهاره، راستش یه استادی داشتیم برا اون درس، یه کتابی معرفی کرده بود که اصلا نمیشد خوند، چه برسه فهمید!! بعد ایشون چون خودشم از زبانشناسی سر در نمیاوردن تعیین کرده بود کی کجاها رو بیاد کنفرانس بده (البته به من هیچ قسمتی نیوفتاده بود) آقا بعدِ یه چند جلسه دیدیم ما از توضیحات بچه ها چیزی نمیفهمیم، من توی کلاس اعتراض کردم و کم مونده بود منو از کلاس بندازه بیرون (البته چند تا از خود شیرینا هم گفتن نههههه این کتاب که خیلی راحته - منم تو دلم گفتم تو یکی خفه!-) خلاصه برای امتحانه این درس از یه کلاس 30-40 نفری همش 13 نفر رفته بودیم، خداییش من در حد 18-19 نوشته بودم اما چون باهاش حرفم شده بود بهم داد 11! منم واگذارش کردم به خدا... مرتیکۀ حقِ مردم خور!!

یه دونه هم 20 دارم! آخرین امتحان از آخرین ترمم بود، یعنی بعده اون با دانشگاه خدافظی کردم!! اونم 20 شدم که عقده ای نشم!!

به معدل هام دقت کنین کلا یه سیر صعودی داشتم، اما ما بین ترم 5 و 6 یه جهشی صورت گرفته!! اون ترم 5 که معدلم یهویی رفت بالا زمانی بود که اولین عشقمو تجربه کردم!! بله، عاشق شدم!! (مگه من دل ندارم؟!) و اون افتی که ترم بعدش داشتم بخاطر اولین شکست عشقیم بود!!

 و درنهایت با معدل 17.33 فارغ التحصیل شدم!! درسته که هیچوقت رشته مو دوست نداشتم، اما کلاس و چندتا از اساتیدمون رو خیلی دوست داشتم! تازه ابهت خاصی داشت این رشته!

در کل یادش بخـــــیر! عجب دورانی بود!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 1 مرداد 1395 ] [ 09:44 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیدین یه عده همش در حال شکایتن؟! هوا سرد میشه شکایت میکنن، گرم میشه شکایت میکنن، معتدل میشه شکایت میکنن، بارون میاد شکایت میکنن، آفتاب میزنه شکایت میکنن، وَ وَ وَ ... این آدما خودشونم نمیدونن چی میخوان! الان نگفتم که فک کنین من از این آدمای غرغرو ام هاااا، نه اصلا! اصولا هوای سرد رو به هوای گرم ترجیح میدم، برفم به بارون ارجحیت (ارجعیت؟!) داره واسه من، با این حال توی اینجور هواهای گرمی ام که وسط ظهر از سرکار برمیگردم خونه و زیر چادر و مانتو و مقنعه دما دو برابره بیرون میشه خدارو شکر میکنم، اما نه واسه اینکه خدا بیاد درجه حرارت رو ببره بالاها، واسه اینکه چه شانسی آوردیم ماه رمضون هوا اینجوری وحشتناک نبود!!

م. پ. ن خودش برام یه هارد فیلم و کارتون زده، بعد اومده تلگرام میگه چرا کمتر میای نت؟! خب عزیزه من، بنده مشغولم؛ خودت برام مشغولیت جور کردی، چجوری میتونم دل بِکَنَم و  پاشم بیام آخه؟! حرفا میزنیا!!

امروز بعد از چهار ماه صبح ساعت 7:30 رفتم سرکار!! آخه من یخورده که از بند پ استفاده میکنم، این چهار ماه رو بعد از ظهرا میرفتم و به محض اینکه کارم تموم میشد (چه یه ساعت، چه 8 ساعت) میومدم خونه تا بتونم به درسام برسم! بعد از اینم قراره یا همون بعد ازظهرا با همون شرایط برم، یا اگه هم از صبح خواستم برم به خودم بستگی داره که ساعت 10 برم، 11 برم، یا اصلا نرم (این آخری اغراق بود شما جدی نگیرین!!)! آره داشتم میگفتم که ساعت 7 مگه من میتونستم از خواب پاشم!! حالا هیشکی ندونه فک میکنه ننم میذاره تا لنگ ظهر بخوابم!! (دارم مهر میکنم، بخونید مَهر= تمارض، ناز و ادا کردن که مثلا اذیت میشم اینجوری!) خلاصه رفتم و تا عصر هم کارم طول کشید، از طرفی هم نن جون قرار گذاشته بود بریم بیرون برام یه سری خرت و پرت بخره ( و البته آخر ماه که حقوق گرفتم پول اون خرت و پرتا رو ازم بگیره!) منم همون قضیۀ مهر و اینا پیچوندم و نرفتم و با اجازتون میرم یه فیلم از همون فیلمایی که م. پ. ن برام زده تماشا کنم!! بالاخره باید یه جوری تلافی اون همه درس خوندن برا کنکور و درنهایت گند زدن به اون رو دربیارم یا نه؟!

راستی میلاد هم که انتقالیشو از تهران گرفتیم اینجا، با اینکه توی یکی از کلانتری های بغل گوشمونه اما بهش گفتن مرخصی هر 45 روز یا 50 روز یکبار بهش میدن!! "طفلی تو باورش چه نقشه ساخته/ اما به اینجا که رسیده باخته" * بهش گفتم بمون تهران و انتقالی نگیر، گوش نداد، الان پشیمونه!! تجربه نشون داده که اونایی که به حرف من گوش ندادن در 99.99% موارد تا حد مرگ پشیمون شدن!! توصیه های منو جدی بگیرین!!

* این یه بیت شعر هم ماله یه بنده خدایی بود که به نفع خودم و برای رسوندنه مقصوده خودم کلا کوبیدم از نو ساختمش، دستم درد نکنه!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 30 تیر 1395 ] [ 06:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این تموم شدن کنکور یه سری پیامدا داشته که بعضیاشون خوب بوده و بعضیاشون اونقد بده که دلم نمیخواد حتی راجع بهشون حرف بزنم!!

یکی از پیامدای خوبش اینه که الان وقت آزاد خیلی دارم، از روز شنبه واسه هر ساعتی که خونه بودم مامان یه برنامۀ خاصی داشته ( این قلمچی میگه برای تابستان شما برنامۀ ویژه ای داریم، ننۀ منم شعارش این بود که برای بعده کنکورت برنامۀ ویژه ای دارم!!) از طرفی آخرای ماه از 25 ام به اون طرف سرمون خیلی شلوغ میشه و حسابی هم خسته میشم، اما ماشاا... نن جون جوری برنامه میریزه که نمیشه پیچوند!

تقریبا 4-5 ماهی هم میشه که نتونستم برم پایگاه و اصلا نمیدونم اونجا چه خبره، میشه گفت آخرین بار همون 22 بهمن بود که رفتیم راهپیمایی (تظاهرات!) و از همون موقع شالِ دوستم مونده دستم و شما حساب کنین که چقد مشغول بودم که هنوزم نتوستم ببرم بهش پس بدم!! امروزم سه شنبه روز پایگاه بود اما خسته بودم و نرفتم!! (یه خدا قوتی چیزی هم نمیاد سر زبونتون، همینجوری بر و بر منو نگاه کنین ها!!)

از طرفی دیروزم م. پ. ن لطف کرد اومد جلوی محل کارم و هاردمو برد که برام یه عالمه فیلم و کارتون بزنه که توی وقتای بیکاریم بشینم تماشا کنم  و از اوقات فراغتم به نحو احسن (احسنت!) استفاده کنم، و امروزم باز این همه راه رو طی کرد تا هاردمو بهم پس بده و منم بعد از این پست میخوام برم ببینم چیا زده برام!!

اما بگم از اون پیامد بدهاااا!! یادتون میاد دورانی که برای کنکور درس میخوندم چقد خوراکی داشتم؟! یادتونه هرچی هوس میکردم عرض کمتر از 12 ساعت برام مهیا میشد؟! اون شکلات ها، شیرینی ها، لواشک ها، همه و همه یادتون میاد؟! یادتونه مامانم میگفت بخور جون بگیری؟! یادتونه میگفت نه اصلا هم چاق نیستی، فقط رو درس هات تمرکز کن؟! حالا برگشته میگه وااااااااااااااااااای زهرا چقد چاق شدی!! شاید باورتون نشه اما دیگه بهم ناهارم نمیده!! میگه باید لاغر کنی، هرچی حرفای گذشته شو براش یادآوری میکنم میگه یادم نمیاد گفته باشم بخور جون بگیری!! به دادم برسین، اگه یکم دیگه تو این شرایط بمونم تلف میشم هاا، اونوقت کی بیاد براتون از خاطرات بی شوهریش بنویسه؟!(میدونم هیچ ربطی نداشت فقط خواستم تاکید کنم آی ام سینگل!)

+ هوای گرم، دلم شدید بستنی میخواد، خدایا یکی رو برسون بره برام بخره!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 29 تیر 1395 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

شاید باورتون نشه اما من تا به امروز همینجوری دارم پیام تبریک دریافت میکنم! اصلا از یه سری از دوستام پیام دریافت کردم که شماره هاشون پاک شده بود و چون خبری هم ازشون نبود احتمال میدادم منو به کل فراموش کردن!!

دیروز بعد از 4- 5 ماه که بخاطر درس خوندن خودمو توی خونه حبس کرده بودم الناز اصرار داشت که بریم بیرون همو ببینیم! منم که آخرای ماه سرمون شلوغ میشه واسه اینکه بتونم تا عصر کارمو تموم کنم از ساعت 11 رفته بودم و بالاخره ساعت 5 کارم تموم شد و به قراره ساعت 6 تونستم به موقع برسم

الناز بهم گفته بود برا تولدم میخواد دسر درست کنه و منم خیلی مشتاق بودم که دست پخت دوستمو بخورم، اما وقتی رسیدم به محل قرار در کمال ناباوری دیدم به به... به همراه دسر، یه کیک خوشمزه هم درست کرده و با کلی مخلفات و تجهیزات واسه من یه تولد چهارنفره گرفته (من بودم و خوهرم و الناز و خواهرش!) اصلا به نظر من هر کس توی عمرش یبار باید اینجوری توسط دوستاش سورپرایز بشه، وگرنه اگه این چیزام تو زندگی نباشه که دیگه زندگی فایده نداره!!


425322890__4_.jpg

+ از النازی خیلی ممنونم بخاطر این تولدی که برام گرفته و جای خیلیاتون خالی بود!

+ امروز تولد یکی از دوستای خوبم ر. ر هست، تولدش رو تبریک میگم و براش آرزوی موفقیت دارم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، 
[ دوشنبه 28 تیر 1395 ] [ 08:15 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تولدم مبارک!

بله امروز سالروز تولد یکی از بهترین دخترای دنیاس! تعریف از خود نباشه اما شواهد و قراین اینو نشون میده، البته نظر شمام محترمه!! از دیشب تا حالا کلیییییییی پیام تبریک دریافت کردم و آمارشون از این قراره:

اولین پیام تبریک حضوری: دامادمون

اولین تبریک با تماس تلفن: داداش میلادم از پادگان

اولین اس ام اس: طبق معمول الناز

اولین پیام تبریک تلگرامی: همکلاس دانشگاهیم، دانشجوی ارشد زبان، که همیشه فک میکنه من تولدم 25 تیره مارال. ح

اولین پیام اینستایی: یکی از فالورهای جنس ذکور که نمیشناسم!

هنوز فیسبوک و جاهای دیگه رو چک نکردم! چک کنم در اسرع وقت به سمع و نظرتون میرسونم!

مامان و بابام به هیچ وجه زیر بار نمیرن که بهم تبریک بگن، میگن ساعت 5 به دنیا اومدی اون موقع تبریک میگیم!

این تبریکایی که از بانک ها میاد اصلا خوشحالم نمیکنه، پول بفرستن به جاش اگه راست میگن!!

و همچنان این تبریکات تا آخرین دقایق امروز ادامه خواهد داشت و ممکنه فردا هم تمدید بشه!! امشبم که آبجیمینا واسه شام به مناسب تولد این گل سرسبد فامیل دعوتمون کردن بیرون!

 

اما اتفاقات دیروز (پس از کنکور)

دیروز حالا از کنکور برگشتم اومدم یه سر به گوشی بزنم ببینم چه خبره دیدم یــــــــــــــــــــــا ابالفضـــــــــــــــــــــــــل! چه خبره!! همه منتظر گند زدنه من تو کنکور بودن!! حالا یکی یکی و با حوصلۀ تمام نشستم به همه شون توضیح دادم چی شده و همه شون احتمالا به نشانۀ تاسف سری برام تکون دادن! بابا دنیا که به آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد، از قدیم گفتن ز گهواره تا گور کنکور بجوی، ماهی رو هر وقت از آب بگیری میتونی بخوریش، از همه مهمتر مشک آن است که خود ببوید (چه ربطی داشت!!)...

خلاصه جونم براتون بگه که دیشب واسه اینکه بهم روحیه بدن و تسلی خاطره سوالات بازمانده و جواب ندادۀ من در کنکور باشه، برداشتن طی یه عملیات خودجوش منو بردن پارک منظریه!! منم تو راه کلی غر زدم که بابا اینجا خیلی شلوغه، آدم راحت نیست همش توسط خونواده هایی که کمتر از یک متر باهاشون فاصله داریم زیر نظریم و از این صوبتا! همینجوری هی داشتم غر میزدم دیدم یه خانومی اومدArabic Veil به مامانم گفت حاج خانوم میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم!! منم گفتم بفرما، الان یا یه چیزی ازمون میخواد یا میگه اگه میشه یکم آروم تر حرف بزنین و بخندین!! یهو دیدم مامان داره شماره میده!!!!!

بــــله دیگه توی پارکم آسایش نداریم که از دست این خواستگارا! دوتا خونواده در حال رقابت برای به دست آوردن من بودن، دو تا خونواده منو برا پسرشون پسند کرده بودن (خدا شانس بده مردم یکیشم ندارن!)، باورتون میشه؟!Begging من که خودم باورم نمیشه!! خانومه شماره رو گرفت گفت میده به هردوشون، ایشاا... قسمت هرکدومشون باشه (یعنی باشم)!! منم جلوی عروسمون همچین یه پُزی اومدم که ببین چه خواهر شوهری داری و قدر نمیدونی!! لحظۀ وصف ناپذیری بود!

آقا بعد از اون من میخواستم هر غلطی بکنم آبجی هی می گفت نکن، تو تحت نظری، حتی میگفت کم غذا بخور نفهمن شکمویی وگرنه پشیمون میشنااا!! من نمیدونم این خواهره من دارم یا دشمن؟! والا دشمن با دشمنش اینکارو نمیکنه!! باور کنین اینا از دست من خسته شدن میخوان از دستم خلاص بشن، منم چونکه از این نیت شومشون خبر دارم هی جواب رد میدم به همه!

از سه چهار ماه پیشم واسه امروز مرخصی گرفته بودم، صاحب کارمون میگفت آخه تو کنکورت جمعه س چرا شنبه رو نمیای؟! میگفتم بابا من روز تولدم دوست ندارم کار کنم، الان مامان میگه خوبه مرخصی گرفتی بیا خونه رو بریزیم تمییز کنیم!! خو مادره من، من اگه میخواستم کار کنم میرفتم سرکار دیگه، کارمم از این کار خیلی راحت تر بود که! همکارمم هم اومده تلگرام میگه واااااای زهرا چرا امروز نیومدی، میگم عکس پروفایلمو نگاه کنی میفهمی، میگه وااااای چه قشنگه سیوش کردم!! میگم خاک تو سرت تولدمه!! میگه عــــه مبارکه!! یعنی خدا توی شفا دادن به نظرم این دوستمو باید تو اولویت بذاره وگرنه منو دق میده!!

+ همچنان تولدم مبارک

+ دیدین ترکیه بخاطرِ به دنیا اومدنِ من چیکار کرد؟! والا من راضی به این همه شورش نبودم، درسته من ایرانی ام اما متعلق به همه م!! من از همینجا مردم ترکیه رو به آرامش دعوت میکنم!

+ امروز هم زمان با من دو نفرم سعادت اینو داشتن که به دنیا بیان، بهشون تبریک میگم، جناب آقای اکبر آقایی (یک سال از من کوچیکتر) و آقای فرهاد عظیمی (سه ساعت کوچیکتر!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 26 تیر 1395 ] [ 09:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز کلی پیام های انرژی مثبت دریافت کردم، حتی داداشم میلاد از پادگان زنگ زده بود و برام کلی آرزوی موفقیت کرده بود، کمتر کسی بود که نمیدونست من فردا (یعنی امروز) کنکور دارم! حتی آخرین پیامی که دیروز از یه دوست خوب دریافت کردم هم کلی انرژی بهم داد...


للل.png

اما با این حال تمام آرزوهام برباد رفت و نه تنها کنکور نسبت به پارسال سخت تر بود، بلکه منم آخرهای کنکور (شایدم وسطاش) کلا حالم بد شد و مجبور شدم کنکور رو نصفه و نیمه ترک کنم!!

توی کلاس شمارۀ 7 مدرسۀ فاطمیه کنار پنجره ای که یه تاقچۀ بزرگ داشت و درست لوکیشینی بود که آرزوشو داشتم، فک نمیکردم اتفاق بدی بیوفته اما....

یه مراقبی داشتیم که قبل از کنکور کلی واسمون از خودش خاطره تعریف کرد و کلی خندوندمون، میگفت 12 سال بعد از دیپلمش رفته بوده دانشگاه! واسه اینکه استرسمونو کم کنه ازمون خواست یه بیوگرافی مختصر از خودمون بگیم! خیلی جالب بود، توی اون کلاسی که تقریبا 30 نفر بودیم، 7-8 نفرشون فارغ التحصیل لیسانس یا حتی ارشد بودن و احتمالا مثه من هدفشون رشته های بزرگ بوده، اما بعد از کنکور که دیدمشون همچین راضی از جواب هاشون نبودن!

فک میکنم از سال 87 که اولین کنکورمو دادم تا حالا 5 باری این کارو کردم، و توی این سالها امسال اولین سالی بود که وقتی از جلسه اومدم بیرون، برخلاف همۀ بچه ها هیچ کسی اون بیرون منتظرم نبود، یعنی خودم خواسته بودم کسی نیاد، ولی نمیدونستم قراره اینقده دلم بگیره!

شاید باید کتابامو نگه دارم برای سال بعد...




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 25 تیر 1395 ] [ 06:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

میگم شمارش معکوس شروع شده یا هنوز مونده؟!

یه دوستی داشتم چند ماه پیش بدون دلیل یهویی از تلگرام رفت! هرچی ازش پرسیدم که چی شده فقط گفت برام دعا کن یه کاری پیش اومده نمیتونم تو تلگرام باشم! منم گفتم با اینکه نمیدونم کارت چیه اما امیدوارم موفق باشی!

دیروز دیدم عــــــه برگشته تلگرام و رفتم جویای حالش بشم ببینم مشکلش رفع شده یا نه، نگو این دوست مام (که شرایط یکسانی داریم تقریبا) میخواسته مثه من کنکور بده، یعنی دیشب با شنیدن این خبر اینقده خوشحال شدم، آخه دیگه الان حس میکنم که تنها نیستم! یه حس غریبی داره اینکه آدم مدرک کارشناسی داشته باشه و دوباره بره درسای دبیرستانو بخونه و بخواد از صفر شروع کنه! وقتی میبینی دوستات دارن پیشرفت میکنن و به فکره ارشد و دکتران و تو داری پس رفت میکنی یه حس نا امید کننده ای به آدم دست میده،Reading a Book اما من با همۀ این حس ها جنگیدم و بازم میجنگم، چون باید به اون چیزی که میخوام برسم و تا نرسیدم دست از تلاش برنمیدارم!

اصلا از این انتظارای کوفتیه نزدیک امتحان خوشم نمیاد، البته این حس رو برا امتحانا نداشتماااا بیشتر واسه همین کنکورای مزخرفِ کارشناسی و ارشد بوده! چه خونده باشم چه نخونده باشم این انتظارش اذیتم میکنه، وگرنه من اصلا با خوده مقولۀ کنکور مشکلی ندارم که!

از صبح هم همینجوری عاطل و باطل دارم تو خونه میچرخم، نه میدونم چی بخونم، نه میدونم چی نخونم، نه میدونم اصلا بخونم یا نخونم، فقط اینو خوب میدونم که باید یه چیزی بخورم! اونقدم هله هوله ریختم توی این شکم لامصب که ناهار و شام هیچی نتونستم بخورم!

به نظرم پارسال که رفته بودم برا گزینش، محلش همون دبیرستانی بود که جمعه قراره برم کنکور بدم، به دوستم پیام دادم ازش بپرسم، اولش میگه آره خودشه، بعد که چند بار ازش پرسیدم "مطمئنی؟" میگه راستش یادم نیست!! من نمیدونم من قراره کنکور بدم، من قراره نتیجۀ زحمتامو ببینم، من قراره استرس بکشم، همۀ این بدبختی ها با منه، چرا دوستام قاطی کردن و دارن جور منو میکشن؟!

این کارت ورود به جلسه مو هم که سانسور کردم به الناز و م. پ. ن گفتم یه نکتۀ ریز داره اگه متوجه بشین یه بستنی پیش من دارین، م. پ. ن اومده میگه جلوی معلولیت رو خالی گذاشته!! یعنی واقعا من از نظر اون معلول ذهنی ام که دارم میرم برای صدمین بار کنکور بدم؟! اصلا کاری باهاش ندارم، انیشتنم میگفتن خنگه، ادیسونم بعد از صد بار شکست بالاخره موفق شد لامپو اختراع کنه، منم بالاخره به هدفم میرسم! جناب م. پ. ن وقتی دیدی اسم و اختراعات و اکتشافات من تو دنیا مثه توپ صدا کرد اونوقت بهت میگم که جلوی معلولیت رو چرا خالی گذاشته بودن!!

حوصلم شدید سر رفته!! کاش یکی بود... اما متاسفانه برای ما همیشه یکی نبود!!

+ اون شکلکای جدیدم تازه پیدا کردم!! ندید بدید هم خودتونین!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 23 تیر 1395 ] [ 08:58 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 15 ::     ...  2  3  4  5  6  7  8  ...  



      قالب ساز آنلاین