!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
پست
ثابت شاد
باشین... از
روز تاسوعا همینجور بکوب صبحونه و ناهار و شام مهمون امام حسینیم و همین چند دقیقه
پیش آخرین نذری ها رو هم خوردیم که دیگه چیزی نمونه ولی خب ماشاا... تمومی نداره
که، به
لطف مهیار خان (که عمه همچنان فداش شه! دوتا
فیلم دانلود کردم که حجمم تموم شه لامصبا جفتشونم طنزن نتونستم نگاه کنم! النازم
باز معلوم نیس چش شده یه هفته س تلگرام نیومده، میپرسم چرا نمیای جواب سربالا
میده! اصلا من به اینجور رفاقتا مشکوکم... همش حس میکنم داره چیزی رو که "به
من مربوط میشه" از من مخفی میکنه! م.
پ. ن هم امروز رفت تهران، خب که چی؟! همین
5 دقیقه پیش اس داد که رسیدم، بازم خب که چی؟! عزاداری
هاتون قبول باشه، حالا بماند که هیچکدمتون برا من نذری نیاوردین!!
آقا
منو مامان و آبجی و کلا اهل بیتِ بنده هرچی به ماه نگاه کردیم هیچی ندیدیم، یعنی
دیدیم ولی همون لکه های همیشگیِ ماه بود و هیچ چیزه غیر طبیعی توش نبود!
بعد
نشستیم با خودمون تحلیل کردیم که آقا اگه قراره خدا معجزه کنه چرا پنهان کاری
میکنه که یه عده ببینن، یه عده هرچقد زور میزنن نمیبینن؟! واسه معجزه، خدا همچین
کن فیکون میکنه که دیگه جای هیچ شک و شبه ای نمیمونه ، که مثلا اونا حسین ببینن ما
حسن ببینیم بقیه هم به ریش ما بخندن! واقعا من نمیدونم هدف مردم از این کارا و
شایعه پراکنی ها چیه اما قطعا هدفه سازنده های این شایعه این بوده که توجه مردم رو از
عزاداری به سمت ماه و خرافات جلب کنن که شام غریبان یادمون بره! +
صبح داشتم کم کم آماده میشدم برم سرکار، به یکی از همکارام اس دادم که فلانی بین
التعطیلین نیست؟!
اوایل
ماه که میگم سرمون خلوت میشه یعنی این به روایت تصویر:
بعد
شما تصور کنین من چقد بیکارم که میشینم اونجا درس میخونم، عکس میندازم، به وبلاگای
دوستام سر میزنم، تازه ساعت 10 هم میرم (بقیه از ساعت 7:30 اونجان) سرکار و ککم هم
نمیگزه!! این
شبا و روزا اگه سوژه ای برا پست گذاشتن نداشتم همچنان دعاگوی شما هستم و التماس
دعا هم دارم ازتون! فکر
میکردیم فرداس، منم خودمو برا فردا آماده کرده بودم که یهو سرکار بودم که آبجی زنگ
زد گفت برا ناهار خونه نرو و بیا خونۀ ما! بله قضیه از این قراره که هرسال این
موقع از ماه محرم، خالۀ من شله زرد میپزه و نذری میده!
در
کل جای همه تون خالی بود!! + خاله جان نذرت قبول... اون
زمان که دانشجو بودم وقتای استراحت یا وقتایی که کلاس نداشتیم با دوستم ه. ج یه
جایی رو توی محوطۀ دانشگاه کشف کرده بودیم که اونجا استتار میکردیم و تمام رفت و
آمدها رو به تمام دانشکده ها زیر نظر میگرفتیم. این میون اگه آشنایی میدیدم بهش یه
تک میزدیم که یعنی دیده شدی، بعد اون طرف که میفهمید رویت شده سعی میکرد ما رو
پیدا کنه و در اکثر مواقع م. پ. ن میتونست جای مارو کشف کنه.
اینا
رو گفتم که بگم نمیدونم چرا امروز وقتی که داشتم از سرکار برمیگشتم خونه یاد اون
دوران افتادم و خیلی دلم خواست کاش الان هم یکی میشد از دور منو میدید بعد یه تک
میزد که فلانی دیده شدی! راستش
از دیروز که کتابامو دیدم و امروزم همشونو دادم رفت خیلی هوایی شدم و دلم برای
دانشگاه و همکلاسیهامو و اون روزا تنگ شده، یادم
نمیاد توی اون 4 سال لحظه ای بخاطر چیزی حتی از دلم بگذره که أه چقد دانشگاهِ
بدیه!! همیشه دوسش داشتم و خواهم داشت... همسایمون
یه خواهر زاده داره که امسال اولین سالی بود که کنکور میداد، از اون خر خونای در
نوع خودش! چند
روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که اونهمه کتاب که واسه دانشگاه خریده بودم و
الان به دردم نمیخوره و همینجوری توی انباری داره خاک میخوره رو ببرم بدم به همون
خواهرزادۀ همسایه مون که مطمئنا به درد اون خواهند خورد! همین که رفتم بهش پیام
بدم دیدم اون جلوتر از پیام داده که فلانی کتابای درسیت مونده؟! (مثه این قضیۀ دل
به دل بزرگراه داره و اینا!
خداییش
من با هر کدوم از این کتابا زندگی کردم هااا! توی همه شون اینقدی با دوستام چت
کردم که وقتی میخوندمشون قشنگ صحنه ش یادم میومد (اما اصلا درسا یادم نمیومد راجع به چی بودن! یه
دوست وبلاگ نویسی دارم که نمیدونم چرا اصلا دلم نمیخواد وبلاگشو لینک کنم، این
سردرد های شدیدم هم این روزا بدجور پدرمو درآورده، به همکارم میگم ف.گ به نظرت چرا
اینقد سردرد دارم، راستی
اینقدم به خاگینه های من گیر ندین، من اراده کنم آشپزی میکنم در حد یانگوم، دیشب
میلاد بدو بدو از هیئت اومده منم تازه داشت چشمام گرم میشد که بخوابم، بیدارم کرده
میگه بخور، منم تو تاریکی میگم این چیه دیگه؟ امروزم
فهمیدم که وقتی من میخوابم مامان هر چند ساعت یکبار میاد منو چک میکنه ببینه نفس
میکشم یا نه!! یه
هفته س نتونستم مهیار رو بغل کنم و ببوسم، از
اونجایی که پست باس عکس داشته باشه، اینم عکس اولین نذریِ امسال که امشب برا شام
گرفتیم، دیروز
به مناسبت تولده پریروزه آبجی، خونۀ آبجی اینا شام دعوت بودیم که خب منه کدبانوی
سرآشپز
یه
بنده خدایی با اسم یکی از بچه ها (دوستای وبلاگ نویس) اومده و ابراز احساساتش به
من در حد تنفر بوده!! اگه بدونه با این حرفش چقد ذوق کردم میاد چندتا هم بهم فحش
میده! چقد
از این خواستگار بازیا حالم بهم میخوره، چه
خوب میشد عین این خارجی ها توی فیلمای خاک برسریه عاشقانه شون، اینجوری میشد که
پسره عاشقمون میشد و بعد جلومون زانو میزد و حلقه میداد و چند ماه بعد هم میرفتیم
مسجد اصلا
من برم، بعد که آروم شدم میام بقیۀ حرفامو میزنم... اعصاب
نمیذارن برا آدم که... فلش
بک بزنین به عنوان این پست!! تازه
تازه داشتم خوب میشدم و اون اتفاق کذایی یادم میرفت که دیروز صبح دیدم ای بابا،
سردرد، چشم درد، دماغ درد و گلو درد هم به سایر دردهام اضافه شده و رسما سرماخوردم
در حدِ حاد!! از
اون طرف هم اصلا عادت ندارم قرص و شربت بخورم، معمولا طب سنتی رو پیش میگیرم مگر
در موارد نادر... و حالا مجبورم هر روز از هر کدوم از این قرص ها سه تا بخورم!
اونایی که پایینه عکسه هم قرصه
شاید
مسخره به نظر بیاد اما این مریضی ها خاصیت بخت گشایی داره، مثلا شاید بشه ربطش داد
به اون جملۀ معروفه "خدا گر ز حکمت تو را مریض کند، ز رحمت برایت خواستگار
بفرستد تا حال کنی!!" امروز
رفتم سرکار، همچنان هی فین فین کنان تو دماغی دارم حرف میزنم، صاحب کارمون میگه
برا چی اومدی آخه؟! میموندی خونه آخر ماه میومدی حقوقتو میگرفتی، تو دلم گفتم آخه
تو م. پ. ن رو نمیشناسی که، اگه من همچین پولی بدست بیارم اونقد حرام حرام میکنه
که اون پول های حلال رو هم برام زهر مار میکنه! ضمنا
من شما خواننده ها رو رازداره خودم میدونم که میام اینا رو بهتون میگمااا، فردا
روزی بیام ببینم یا بیام نبینم و بشنوم، که کسی غیبتی ، صحبتی، تحلیلی از من کرده،
خدا شاهده حلال نمیکنم! +
امروز تولد آبجیم بود طبق
دستورات استادم برا کنکور، چند روز پیش از سایت "خیلی سبز" کتاب سفارش
دادم و گفت تا 5 روز دیگه تحویل میدیم، و امروز دقیقا روز پنجم بود (از این خوش
قولیشون خوشم اومد!
درس
خوندن رو هم شروع کردم بالاخره
بعد از یه هفته استراحت باید کم کم کار و زندگیمو سر و سامون میدادم، واسه همین
دیروز یه سر رفتم سرکار ببینم اوضاع از چه قراره، دیدم که اولا یه کارمند جدید
برای کمک به من استخدام شده و قراره دیگه من زیاد از خودم کار نکشم و خودمو خیلی
خسته نکنم، نیم ساعت که کار کردم دیدم هنوز سردرد دارم و بیخیالش شدم، از صاحب
کارم خواستم بده برم کارای بانکیشو انجام بدم، چون اصلا نمیخواستم با کامپیوتر کار
کنم، رفتم بانک دیدم متصدی اونجا حالمو میرسه، دیروزم
که تولد بابام بود و گفته بودم براش کیک درست میکنم، دوتا از همکارام اومده بودن
عیادتم، اونقد حرف زدیم و غیبت کردیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم که من اصلا یادم
رفت سرم درد میکرد!
امروزم
بعد از یه هفته محرومیت رفتم تلگرام دیدم بیشتر از 10 هزارتا پیام دارم، گوشیمو
گذاشته بودم که شنبه صبح ساعت 7 بیدار شم و بسم ا... الرحمن الرحیم درس خوندن رو
استارت بزنم! اما راسته که میگن آدم از یه دقیقه بعدش خبر نداره! همینجوری تو خواب
و بیداری بودم یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم دیدم 20 دقیقه مونده به 7! با خودم
گفتم این 20 دقیقه هم بخوابم تا گوشیم زنگ بزنه بیدار شم! اما وقتی چشمامو باز
کردم دیدم توی آمبولانسمو هیچی یادم نمیاد! قضیه
از این قراره که اون بیست دقیقه که من میخوابم، مامانم بیدار میشه چایی رو آماده
کنه، میبینه از من صداهای عجیبی میاد، صدام که میزنه جواب نمیدم، بعد جیغ و داد و
اینا زنگ میزنه به همسایه، تقریبا همۀ همسایه هامون میان خونمون و بعد یکیشون زنگ
میزنه آمبولانس و منو که داشتن میبردن توی راه به هوش میام! اولش حتی خواهرم که
پیشم بود رو نمیشناختم! خیلی تجربۀ جدیدی بود، اینکه آدم نزدیک ترین فرد زندگیشو
نشناسه! خلاصه میریم بیمارستان و سریع نوار قلب و مغز و سی تی اسکن و آزمایش خون و
همه رو انجام میدن میگن همه چی نرماله و سالمی! فقط احتمالا این اختلال بخاطر
خستگی و کار کردن زیاد با کامپیوتر بوده، که البته درست هم میگفتن! من هفتۀ پیش
واقعا وحشتناک ترین روزهای کاریمو گذروندم، بعدش عوض استراحت یکی دو ساعتم تو
تلگرام با دوستام چت میکردم، واسه همین این اتفاق برام افتاد!
الان
یه هفته کلا مرخصی گرفتم، خواهرم منو از رفتن به تلگرام منع کرده، این پست رو هم
به صورت قاچاقی گذاشتم حتی نمیذاشتن درس بخونم اما دیگه اینو قانعشون کردم که صدمه
ای بهم نمیزنه! توصیه میکنم هرچقد هم دوستاتونو دوست دارین و براتون مهم هستن از
زمان استراحتتون برای حرف زدن با اونا کم نکنین، سلامتی از هر چیز و هر کسی
مهمتره! (البته اینو تازه کشف کردم!) آقا ما یه همکار داریم ماه پیش هر
روز یا توی تولد بود یا عروسی، یه روز برگشتم گفتم فلانی چه خبره هی مرخصی میگیری، مگه چقد فامیل دارین که تمومی نداره، اتفاقا همون روز هم گفت که این عروسی دیگه آخرین عروسیه، و البته همینطور هم شد! دیروزم
که عروسی رفته بودیم و جای شما هم بسی خالی بود، چون مجبور شدم مرخصی بگیرم کارم
مونده بود برا امروز و امروزم که جمعه بود از ساعت 10 صبح رفتم سرکار و ساعت 1
برگشتم (به وقت جدید) از
اونجایی که به امید خدا از فردا میخوام کم کم شروع کنم درس بخونم و همۀ دوستام
آرزو دارن منو به آرزوهام برسونن،
حالا
یه روز باید یه نفر رو پیدا کنم که قبول زحمت کنه و بتونم باهاش برم از خونۀ الناز
اینا اون کتابا رو بیارم، اصلا هم جاش برام مهم نیس... حالا نه که بگم خونمون خیلی
بزرگه و خیلی جا دارم ها نه، ولی ایشاا... براشون یه جایی پیدا میکنم که بذارم،
خدا بزرگه... +
یه چیز دیگه هم میخواستم بگم اما الان هرکاری میکنم یادم نمیاد، +
راستی وقت کنم به وبلاگ همتون سر میزنم، خدا شاهده وقت برا تلگرام رفتن هم ندارم!
بی وفا نیستم مطمئن باشین! دوستان
عیدتون مبارک!! هیییی
یادش بخیر، پارسال این موقع بود این پست رو نوشته بودما چه میدونستم هیچ تغییری در
حالم ایجاد نخواهد شد، یعنی سال بعد تغییری ایجاد خواهد شد؟! بله ایجاد خواهد شد!! از
کنکور چه خبر؟! نتایج رو دادن؟! این
از مدرکه قبول نشدنم (البته با افتخار!
و
این هم دلداری های دوستام که مبادا یوقت ناراحت و ناامید بشم!! البته از الناز تا
کنون هیچ خبری در دسترس نیست، آخه خواهر اونم کنکور داده بود، نمیدونم یا اون
خواهرشو کُشته یا خواهرش اونو!! ما
تقریبا 5 روز آخر هر ماه سرمون شلوغ میشه اما این ماه واقعا افتضاح بود!! امروز
سومین روز بود که به قصد کُشت از ما کار کشیدن! راستی
چون دوست دارم پست هام عکس داشته باشه (پست های عکس دار رو خیلی دوست دارم) واسه
پست امروز از میوه ای که یکی از مشتری هامون برامون خرید و خودش آورد گذاشت توی
یخچال که خنک بشه و بعد هم دوستم م. ق برا من شست و آورد که میل کنم (فقط زحمت
خوردنش با من بود!
+ راجع به پست قبلی که همه تون رمزش رو به حلق فرو بردین +
اون دوستمون سه نقطه اگه منو نمیشناسه که کاری باهاش ندارم، اگه هم میشناسه باید بدونه
که من ترسناک نیستم که بخواد با اسم مستعار ازم انتقاد کنه! هرچند من اصلا ربط
کامنتشو با پستم نتونستم درک کنم، توی این پست اگه یادتون باشه گفته بودم که یه مراسم داریم برا دیدن بچه که به ترکی بهش
میگیم "اَیلَشمه" که منم واسه راحتی گفتم "بچه ببین!" دیروزم
که بهتر بگم دیشب واسه عروسی جایی خارج از شهر دعوت بودیم و ساعت 2 و نیم شب
برگشتیم! حالا
این دو روز که من درگیر بودم یه اتفاق ناگواری هم افتاد!!
این
اتفاق باعث شد یه تئوری دیگه به اون دوتا تئوریه قبلیم اضافه کنم، اونم اینه که
اگه شانس نداشته باشی هرچقدم تلاش کنی و هرچقدم به موفقیت های چشمگیری دست پیدا
کنی، آخرش دهنت سرویسه!! +
راستی دیروز هم یه اتفاق افتاد تنم لرزید!! موندم که آیا بگم؟! آیا نگم؟! به کسی
میگم که کَس باشه، پیرهن تنش اطلس باشه (ترجیحا با ریتم بخونین!)... +
یه دوستی داشتم قبل از الناز، خیلی دوسش داشتم، بخاطر یه سری بدقولی هایی که داشت
یکم رابطه مون سرد شد، مخصوصا زمانی که صاحب عروس شدن اون
جمله رو شنیدین که میگه بعضی وقتا تو زندگی یه
غلطی میکنیم که بعدش هر غلطی
میکنیم نمیتونیم هیچ غلطی
بکنیم! الان دقیقا شرح حال
منه!! دیروز
دیدم توی یه کانالی توی تلگرام کانال "کنکور آسان است" رو تبلیغ کرده،
منم که جوابای کنکور نیومده و بیاد هم چندان امیدی ندارم به قبولی، یکم
بعد دیدم یه جزوۀ 50 صفحه ای که تقریبا خلاصه ای از زیست سوم هست رو برام فرستادن،
خب تا اینجا بخیر گذشت و دستشونم درد نکنه! عصر که داشتم با مهیار بازی میکردم (در
حال عکاسی ازش بودم و فداش بشم! راستی
م. پ. ن برای اینکه بهم ثابت کنه ارشد اونو عوض نمیکنه و از تمام جزئیات کاراش به
من گزارش بده (که نشون بده به یادمه!) این وبلاگو (کلیک رنجه بفرمایید) زده! من که
میگم عوض میشه، حالا شمام پیگیر باشین ببینیم چی میشه! وقتی
که عمه کوچیکه از بوس کردنِ مهیار خسته میشه و شروع میکنه به اذیت کردنِ اون طفل
معصوم!! خو چیکار کنم بچه ندیدم!! دیروز
الناز خانوم از مسافرت 4-5 روزه برگشته و اومده زیر پست هام نظر هم گذاشته و پرو
پرو میگه یکی از حرفات دلمو شکسته!! دیشب
میگم سوغاتیه من کو؟! میگه چیزی میخواستی مگه؟! میگم آره یک عدد شوهر!! امروز
سوپ درست کردم!! عیدتونم
مبارک باشه!
همینجوری میاد برامون (خدا قبول کنه!) توی این مدت هم اینقد خوردم (عین قحطی
زده ها
) که فک کنم راحت 5 کیلو به وزنم اضافه شده!!
منی که 4 ماه طول کشید 10 کیلو
کم کنم و به وزن دلخواهم برسم الان توی سه چهار روزه شدم عین سابق!! آخه چیکار
کنم؟! از غذا خوردن لذت میبرم، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم!
بزرگترین آرزوم هم همیشه
این بوده که هرچقد دلم میخواد غذا بخورم ولی چاق نشم، اما خب خدا میاد به مردم
استعداد نخبگی میده به منم استعداد چاقی داده!
) که فرشمون رو کثیف کرده بود، امروز خواستم
اراده کنم درس بخونم که مامان از این تعطیلی و هوای نسبتا خوب استفاده کرد و گفت
بیا بریم فرش رو بشوریم!
منم بعد از سه هفته تازه تازه داشت سرماخوردگیم درست میشد
که باید عرض کنم دوباره سرماخوردگیم به حالت اول بازگشت!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
دیروز که عاشورا
بود و شبش هم شام غریبان، حس و حال نوحه گوش دادنم نداشتم، (البته لازم به
ذکره این دو سه روز کلا حسه هیچی رو نداشتم) رفتم یه سر تلگرام توی یه گروهی با این پیام ها مواجه شدم:
من که توی
گروه نوشتم من چیزی ندیدم اسمم شد کافر، ملحد، از دین برگشته!!
یعنی من اگه
کورکورانه تقلید میکردم و میگفتم دیدم، میشدم حسینی!! خلاصه ما بازم به خودمون
تلقین کردیم و بسیج شدیم که این "یا حسین" رو روی ماه ببینیم!! اما
هرچقد هم این تلقین قوی تر میشد فقط میشد از توش "یا حسن" درآورد!! یعنی
زور زدیم که حسین ببینیم حسن میدیدیم (چه ربطی داشت ا... اعلم!) قسمت جالبش اینجاس
که میلاد هم از پادگان زنگ زد و گفت کادری هاشونم دیدن و اطلاع رسانی شده!!
ما
دیگه داشتیم مطمئن میشدیم که ما از دین برگشته ایم که یاد این داستان از پیامبر
افتادیم:
گفت نه بابا پاشو بیا!! منم همچنان حس و حال نداشتم
و تقریبا
کامل آماده شده بودم که دیدم صاحب کارمون زنگ زد گفت امروز رو بمون خونه و نیا چون
هیشکی نیست و مام اینجا گرفتیم خوابیدیم!! خداییش میرفتم سرکار برام اینقد زور
نداشت که بخوام لباسامو عوض کنم... با همون لباسا رفتم خوابیدم...
چسبید البته!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
من تا به این سن فقط سهمی
که برامون میفرستادن رو میخوردم اما امسال خالم مخصوص دعوت کرده بود که بریم توی
پختن و بقیۀ کارا کمکش کنیم!
منم یادم میاد خیلی قبلا ها آش رو موقع پختن هم زده
بودم اما تا حالا شله زرد رو امتحان نکرده بودم که ببینم واقعا آدم حاجت روا میشه
یا نه،
خلاصه مام نیت کردیم
و یه نیم ساعتی هم زدیم که ته نگیره! توی اون لحظه
دیگه واقعا به یاد همه تون بودم
، هنوزم نخوردم که بعد بیایین بگین خوردی و بعد یاد
ما افتادی! یه شوخیه کوچولو هم با امام حسین کردیم و روی شله زرداش چندتا شکلک
کشیدیم!
البته اونا برا خودمون بودهااااا قرار نبود اونا رو بدیم هیئت!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
این اتفاق برای خوده
من کمتر پیش میومد که کسی منو ببینه و بهم تک بزنه که یعنی دیدمت. یبار با همون
دوستم که توی دانشگاه داشتیم قدم میزدیم دیدم م. پ. ن تک زد، اما من هرچی گشتم
نتونستم پیداش کنم، بهش پیام دادم که چرا پیدات نمیکنم؟
گفت بالا رو نگاه کن، نگو
از پنجرۀ کتابخونۀ دانشکده شون که نمیدونم طبقۀ دوم بود یا سوم منو دیده بوده و با
یه تک اعلام کرده! توی این عکس یه جایی اونجاها که توی دایره س، البته اگه اشتباه نکنم!
آخه توی این دو سه سالی که میرم سرکار اصلا پیش نیومده که
سر راهم اتفاقی کسی رو ببینم، قبل از اونم توی یه مسیر دیگه که 45 دقیقه پیاده روی
داشت به مدت دو سال آموزشگاه میرفتم تدریس میکردم و همیشه خدا خدا میکردم کسی رو
(فرقی نمیکرد کی) اتفاقی ببینم اما هیچوقت هیشکی رو ندیدم!
من کاری با بقیه ندارم اما من واقعا
دانشگاهمو دوست داشتم، همکلاسی هامو دوست داشتم، رشته مو دوست داشتم، استادامو
دوست داشتم، قطارِ دانشگاهمونو دوست داشتم، اتوبوساشو دوست داشتم، هم دانشگاهی
هامو دوست داشتم، غذای سلف رو دوست داشتم...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
رشته ش ریاضی بود و انصافا هم رتبه ش به حدی خوب بود که دانشگاه تبریز
یا تهران حتما رشتۀ خوبی قبول میشد، اما ایشون عشق زبان داشت!!
موقع انتخاب رشته
پیش هر مشاوری رفته بود همه شون گفته بودن حیفه با این رتبه توی ریاضی، بری زبان
بخونی، و البته حیف هم بود! تا اینکه میاد از من (به عنوان پیشکسوت در زبان
)
مشاوره بگیره! منم بهش همۀ خوبی ها و مخصوصا بدی های این رشته رو گفتم، همۀ اون
چیزایی رو که اگه اون سالها به من میگفتن دیگه عمرا سراغ زبان میرفتم، اما پاشو
کرد توی یه کفش که من زبان دوست دارم!
آخرش تسلیم شدم گفتم باشه برو ولی بعد از 4
سال اگه خدایی نکرده مثه من مجبور شدی بری جایی کاملا غیر مرتبط با رشته ت کار کنی
نگی کسی نبود اینا رو بهم بگه ها!! همینجوری وایساد تو روم گفت من زبان رو دوست
دارم
(قابل توجه خودم و جناب معلوم الحال: آدم باید اینجوری رشته شو دوست داشته
باشه!
) !! گفتم موفق باشی!! حالا همون رشته و گرایش من (زبان و ادبیات انگلیسی) از
دانشگاه تبریز قبول شده و اینقد خوشحال بود که تمام کتاب های درسی و کمک درسیشو به
من داد!!
) خلاصه جونم براتون بگه که امروز صبح (منی که جمعه ها
صبح بکُشن زود از خواب بیدار نمیشم!
) رفتم انبار قریب به 31 تا کتاب براش پیدا
کردم (شما شاهد باشین
) !!
)!! بعد از 4 سال که قراره این
کتابا بهم پس آورده بشه، خدا میدونه چه اتفاقایی ممکنه افتاده باشه! فقط امیدوارم
تا اون موقع شما و این وبلاگم پابرجا باشین که یه مروری بکنیم از این روزی که من
با کتابای عزیزتر از جونم وداع کردم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اما با
این حال سالهاس به عنوان خوانندۀ یکی درمیون خاموش و روشن مطالبشو دنبال میکنم و الحق و
الانصاف خیلی خوب مینویسه و خیلی هم براش اتفاقای جالبی میوفته و هرکاری میکنم
نمیتونم مثه اون بنویسم، میترسم هم تقلید کنم و مثه اون زاغه بشم که میخواست راه
رفتنه کبک رو تقلید کنه، راه رفتنه خودشم یادش رفت!
اصلا رفته رفته خودمم احساس
میکنم دارم حسود میشم و حتی به نوشته های شماهام حسودی میکنم، حالا چیزای دیگه که
جای خود داره!
میشینم درد میکنه، پا میشم درد میکنه، میخوابم درد میکنه،
نمیخوابم درد میکنه، خلاصه در هر حال درد میکنه، عوض اینکه بگه از سرماخوردیگته،
برگشته میگه سینوزیت داری بدبخت!!
یعنی دفعه بعد علایم سرماخوردگی رو بهش بگم دیگه
رسما منو راهی قبرستون میکنه، اینم همکاره من دارم آخه؟!
اما در
اکثر اوقات (تقریبا همیشه) حسش نیست!
ولی در عوض بلدم نیمرو درست کنم در 70 نوع مختلف
که یکی با اون یکی فرق داشته باشه!
میگه از هیئت برات شیر گرم آوردم
بخوری دیگه مریض نشی، میگم من مریض نشم تو اینجوری که یهویی میای بالا سرم سکته م
میدی!
آخیییی بچه م فردا صبح هم میخواد بره، میگه تا ده ماه که کلا خدمتش تموم شه
دیگه مرخصی نمیاد، اما این میلادی که من میشناسم...
(بعد از محرم و صفر این آهنگ رو گوش بدین!) من اگه نمیرم اینا منو به کُشتن میدن، آخه کی
گفته من توی خواب قراره بمیرم؟! اصلا به فرض توی خواب هم مُردم و شمام چک کردین و
مطمئن شدین که مُردم، جز جیغ و داد کاری میتونین بکنین؟! یا نه میخواین جناب
عزرائیل (ازرائیل؟!) رو بترسونین و فراری بدین؟!
همش هی ازش عکس میگیرم و عکسه رو
میبوسم، ولی عکس کجا و لپ های نرم اون کجا؟!
واسه ما آش با جاش میاد،
قابلمه خیلی بزرگه هااا شما به کشک دقت کنین
متوجه میشین چقد میتونه بزرگ باشه!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
هم باید چیزی تهیه میکردم و این خاگینۀ خوشمزه رو تهیه نمودم دستم درد نکنه
و جای شمام خالی!
آخه راستش از بچگیم دوست داشتم همه بهم حسودی کنن... یا لااقل چند نفری باشن
که ازم متنفر باشن که ببینم چه احساسی داره این موردِ بغض و نفرت واقع شدن، اما نه
که تپل ها مهربونن (چاق خودتونین
) همه منو همیشه دوست داشتن!
بدترین جاش هم اونجاس که طرف زبون نفهم
باشه و وقتی ما میگیم جلسۀ اول آقا پسرتونم بیاد، با خودشون نمیارن، که چی؟ که
میخوان از الان گربه رو دم حجله بکشن که مثلا بگن ما کاری که شما رسمتونه رو انجام
نمیدیم، که باز که چی؟ که مثلا هیچی گند بزنن به زندگی آیندۀ پسرشون و در واقع
پسرشون رو بدبخت کنن!! اصلا من معتقدم بزرگترین عامل بدبختیه زوج ها همین خونواده
ها هستن و لاغیر!
( نه کلیسا) عقد میکردیم و تمام!! آخه این اداها چیه که ننه میاد، احتمالا
میره تو خونه ادای دختره رو در میاره، خواهره قیافۀ دختره رو به باد مسخره میگیره،
زن داداشه هیکل دختره رو نمایش میده، خلاصه هرکی یه ایرادی میذاره و این در حالیه
که اگه پسره همون دختره رو خودش با چشم خودش میدید میگفت اصلا این زن رویاهامه!!
من نمیفهمم مادر و خواهره پسره قراره ازدواج کنن یا پسره؟! الان باز م. پ. ن میاد
میگه من دارم بنیان اصیل خانواده های ایرانی – اسلامی رو زیر سوال میبرم!!
خو زیر
سوال بردنی نیس پس چیه؟ من نخوام ظاهرم مورد تایید خانوادۀ پسره باشه کی رو باید
ببینم؟
مگه قراره با یه نابینا زندگی کنم که دیگران شدن چشمِ اون؟
الان باز حرص
میخورم فشام میره بالا بعد میگن زیاد با گوشی بازی کردی افتادی بیمارستان!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
آخه چند روزه هوای تبریز خیلی سرد شده بود و اصلا فک نمیکردم این
سرما بیاد منو بگیره!! از هوای تبریزم که اصلا نمیشه سر در آورد... صبح هوا
بهاریه، ظهر پاییزی میشه و شبم یهویی طوفانی!
خلاصه دیروز از شدت سرماخوردگی باز
هم نرفتم سرکار و با اینکه توی خونۀ ما تا به حال سابقه نداشته برای کسی غذا توی
رخت خوابش سرو بشه، این اتفاق برای من افتاد! منی که واسه سرماخوردگی محاله برم
دکتر،
دیروز به زور رفتم و اونجا برگشتم میگم خانوم دکتر دستم به روپوشت برا من
آمپول ننویس!
خداییش سالهاس (10-15 سالی میشه) به جز واکسن (اونم به دست) آمپول
نزدم و نمیزنم! حالا نه که بترسماااا به قول پسرا که میگن از حشرات نمیترسیم و
چندشمون میشه، شمام فرض کنین من چندشم میشه!!
البته از نوع خوشمزه ش که من عاشقشونم!!
دیروز من در حال دست و پنجه نرم کردن با ویروس
سرماخوردگی بودم که یه مورد زنگ زد و مامان نتونست نه بگه، من میتونستماااا فقط
چون مریض بودم حال نداشتم چیزی بگم (مدیونین فک کنین شرایطش خوب بوده!!
)
... خواهر گلم، تنها خواهرم، عزیز دلم، یکی یدونم، فدای تو
بشم، تولدت مبارک...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
) منم که رفته بودم سرکار و وقتی اومدم خونه دیدم بله بسته باز
شده و دیده شده و پسندیده هم شده؛ که البته اینا کار میلاد بود که تا آخر این هفته
اومده مرخصی (خدا به من صبر بده!
) منم اومدم ببینم کتابم چجوریه و اینا یهو دیدم
داخل بسته یه چیزه دیگه هم هست،
خوب که نگاه کردم دیدم عــــــه یه عروسکم برام
فرستادن که اینو میلاد ندیده بود!!
اما بخاطر اتفاقی که برام افتاده هنوز نمیتونم زیاد از این
مغزِ مبارک کار بکشم، ولی خب هنوزم پای همون اعلان جنگ هستم!
میلاد از صبح هی میگه
آبجی اگه خدایی نکرده امسالم قبول نشی چی؟ منم هی میگم ایشاا... قبول میشم تو هم
میبینی،
و اونم هی دوباره با لحن های مختلف سوالشو تکرار میکنه، آخر سر گفتم میلاد
اگه 100 سالمم بشه و خدایی نکرده قبول نشم بازم کنکور میدم تا به هدفم برسم!! اینا
رو گفتم شمام در جریان باشین و مخصوصا دوستام هی نپرسن اگه خدایی نکرده قبول نشی
چی!! جواب من در هر صورت همینه که هست! عاشق اون دسته از دوستامم که باورم دارن و
وقتی هم خودم بگم نمیتونم میزنن تو دهنم!!
اصلا رفیق یعنی این! (خودمم از این نوعم
هاااا که جاش باشه میزنم تو دهن رفیقم که زیادی حرف نزنه!!
راضی ام از خودم، بهتره
شمام از من راضی باشین!!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
نگو اونم میدونسته اما از کجا خدا
میدونه! توی این مدت هم عالم و آدم لطف کردن و با زنگ های و پیام هاشون جویای حالم
شدن،
اصلا احساس میکنم اینکه الان حالم بهتره بخاطر همین انرژی های مثبته دوستان و
اطرافیانمه!
درسته
اکثرش ماله کانال ها بود، اما پیام های دوستامم کم نبود، توی این گیرو دار که کل
ایران میدونن من مریضم امروز خواستگار زنگ زد خونمونو
همونجا پشت تلفن مامان ردشون
کرد! یعنی معرفِ محترم به اینا نگفته بوده که دختره تازه از اون دنیا برگشته؟!
اینجاس که میگن معرفِ که ما داریم؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
حالا من به اون خندیدم سر خودم اومد!!
چهارشنبه که نه تنها نتونستم تولد برم، شب ساعت 8 برگشتم خونه (به وقت قدیم)، از
تولد هم برام کیک نفرستادن نامردا...
خواهر شوهر همکارم از یه شهر دیگه برام یه سری
کتاب فرستاده و گفته بازم بیاد تبریز یه سری دیگه میاره (دستش درد نکنه) النازم که
دیروز پیام داده:
حالا بعدا یادم
افتاد میگم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
کسی اینجا نیست سید باشه به ما عیدی بده؟!
آخه من علاقۀ خاصی به
عیدی گرفتن از سادات دارم!
(توجهتون رو به این پست و این پست جلب میکنم!)
به جان خودم من دیشب نرفتم نگاه کنم، دوستم رفت
نگاه کرد... آخه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟!
تبریک میگم به اونایی که
قبول شدن مخصوصا دکتر گرین اپل (پزشکی اصفهان)!!
مردم چقد درس خونن، دست راستشون
بر فرقِ سرِ ما!! ایشاا... سال بعد نشونتون میدم درس خون به کی میگن، با همین
کتابای ماله 10 سال پیش باهاتون رقابت خواهم کرد!!
من از اون پیرمرد پیرزنا که
میرن دوباره کنکور میدن چی کم دارم؟! بله من میتونم...
چرا؟ چون خیلیا از من کوچیکتر حوصلۀ درس
خوندن ندارن اما من با این سن و قد و هیکل همچنان اعصابم دنجه!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
ناهارم سه روزه خونه نبودم دلم برا
مامانم تنگ شده! (آخه من خیلی دوست دارم با خونواده مخصوصا مامانم غذا بخورم!
خانواده دوست بودن یعنی این
)
الان دست راستم بدلیل تایپ و کمرم به دلیل نشستن زیاد درد میکنه (قربون خودم برم!
)
حالا خدا رو شکر که فردا تعطیله؛ گرچه این تعطیلی، چهارشنبه قراره از دماغ
مبارکمون خارج بشه!
حالا منم چهارشنبه واسه تولد دعوتم اگه بازم سرمون شلوغ باشه
که مطمئنا هست احتمالا تولد نتونم برم!!
فقط میدونین از چی ناراحتم؟ من کیک تولد
خیلی دوست دارم... یعنی چطور بگم کلا شیرینی خیلی دوست دارم، واسه اون ناراحتم که
اون کیک یا احتمالا شیرینی از دستم بره!!
) عکس گرفتم! باور کنین موقع عکس گرفتن و خوردن همش به فکر شماها
بودم!!
بفرمایین هلو
باید عرض
کنم که فقط میخوام اون یه نفر نخونه، البته اونم احتمال داره آدرس اینجا رو داشته
باشه که این احتمال خیلی ضعیفه اما خب احتیاط شرط عقله!!
اگه کسی فهمید بیاد به منم بگه!! با تچکر
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
...
پریروز که چهارشنبه میشد این مراسم واسه دیدن مهیار خونۀ ما بود و جای همتونم خالی
بود!
قبل از اومدن مهمونا و بعد از رفتنشون آبجی حسابی ازم کار کشید، واقعا آبجی
مادر شوهر بشه عروسش بدبخت میشه!
خواهرِ بزرگه عروس خواهره من بود! بعد همون خواهره رضاعی من الان یه دختر
4 ساله داره، نکته شو گرفتین؟!
بله دیگه هم سن هم هستیم! بگذریم!
یکی از لوبیاهام، همونی
که میگفتم منم، همونی که قد و بالای رعنایی داشت، همونی که بیشترین فتوسنتز برعهدۀ
برگ های پُرپشتش بود، همونی که درسته شانس نداشت اما نهایت تلاششو کرد که به خوش
شانسا ملحق بشه، بله همون لوبیا چهارمی پژمرده شد و افتاد مُرد!!
میخوام توی پست بعدی بذارم اما باید رمز
داشته باشه، چون راجع به یکی هست که درسته اصلا اهل نت و این چیزا نیست اما احتمال
میدم آدرس وبلاگمو داره و بیاد بخونه ممکنه یکم بد بشه!! از مطالب رمزدارم خوشم
نمیاد، حالا من چیکار کنم؟!
(تقریبا من و الناز و و
احتمالا بقیۀ دوستاشو بخاطر عروسشون از دست داد! مثلا شما فک کنین من الان بخاطر
مهیار النازو تحویل نگیرم!! خو میاد منو به باد فحش میگیره دیگه! آخه بودنه مهیار
چه ربطی داره به رابطۀ منو الناز؟!) دیروز تولدش بود، اما تبریک نگفتم،
خودمم یادم
بود عمدا اینکارو نکردم، چون اون تولد منو تبریک نگفته بود،
بالاخره هرچیزی حساب
کتاب داره! کینه کینه نیست که شُتریه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
وسوسه شدم و
عضو اون کانال شدم! دیدیم نوشته به مناسبت عید قربان قراره رایگان جزوۀ زیست سال
سوم رو بفرستن اما به شرطی که هر کی میخواد توی تلگرام واسه فلان شماره پیام
بفرسته و بنویسه "جزوه زیست سوم"! منم گفتم بذا ببینم چجوریاس، بالاخره
جزوه س دیگه ضرر که نمیکنم، رایگانم هست! اینو فرستادم و طرف که آنلاین شد قبل از
اینکه جزوه رو بفرسته گفت اسم و شماره خونه و شماره موبایل و رشته و هدفتونم
بنویس!! منم گفتم بابا با یه اطلاعات مختصر تا حالا کسی رو نکُشتن که، براش
فرستادم و هدفمم نوشتم جاست پزشکی!!
و این اولین غلطی بود که کردم!
) دیدم یه شمارۀ ناشناس زنگ زد! اول گفتم جواب ندم،
بعدش گفتم جواب ندم که چی؟! خو مزاحم باشه دیگه جوابشو نمیدم! جواب دادم و دیدم از
طرف همون موسسه س! بعد از نیم ساعت حرف زدن و توضیح دادن و اینا برگشت گفت پکیج
کامل ما تقریبا میشه 5 میلیون و هفتصد!!
چه خبره آخهههه؟! تازه اصلا تضمینی هست که
من قبول شم؟! واسه اینکه فک نکنه من دانشگاه ندیدم گفتم ببخشیدا من لیسانس زبان
دارم بعد برا تاکید گفتم که روزانه بودم!
آخرشم گفتم آقای محترم ما اینهمه پول
نداریم، ما فقیریم! گفت بخوای قسط بندی میکنیم، گفتم داداش بیخیال من یه استاد
دارم که امسال یه رتبۀ توپ آورده گفته فقط کتابای درسی رو خونده و چندتا کتاب کمک
درسی! من میخوام روشِ اونو برم! گفت باشه به هر حال من منتظر تماست میمونم که اگه
خواستی زنگ بزنی، گفتم بشین تا بزنگم!!
امسال دیدم اونهمه با فیلماشون درس خوندم
چه رتبۀ افتضاحی آوردم!
سال های قبل که فقط کتابو میخوندم وضعم بهتر بود! والااااا
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
الکی نیست که میگم عمه فداش شه!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
بعد حالا من چی بگم خانوم بی خبر رفته، بعدِ
دو روز که نگران شدم و بهش پیام دادم که کجایی میگه نائب الزیاره شما هستیم در
سواحل شمال!! مامان من همیشه گفته و البته بهمون هم یاد داده که وقتی میریم خارج
از شهر
زنگ بزنیم از همه حلالیت بگیریم! حالا نه از اون حلالیت ها که واسه سفرهای
دور میگیرن، لااقل خبر بدیم، چون بالاخره جاده س و تصادفات جاده ای هم کم نیست! من
خودم اگه بخوام جایی برم به همه خبر میدم که اگه کسی هم ازم ناراحته ازش دلجویی
کنم... شاید آخرین سفرم باشه! خلاصه حالا اینو گذاشتم به حساب اینکه اینجور کارا
توی رسم و رسوم النازینا نیست، اما دیگه سوغاتی که توی رسم و رسوم همه مون هست، سوغاتی
چرا برام نیاورده؟!
خو سوغاتی
یه کلوچه ای، لواشکی (هرچند ترشیجات دوست ندارم)، طلا جواهراتی چیزی میاوردی
دیگه!!
البته از یه طرف هم خوب شد نیاورد! اگه میاورد با این حال مامان، من اصلا
نمیتونستم برم بیرون ببینمش که سوغاتیامو ازش بگیرم، اونم میدونم نامردی نمیکرد و
قبل از اینکه خراب بشن خودش و اون خواهر شیطونش سوغاتیای نازنینمو یه لقمۀ چپ
میکردن، بعد واسه منم یه عکس تو تلگرام میفرستاد که منو و خواهرم در حال نوشه جان
کردنه سوغاتیای تو همین الان یهویی!!
به قول تُرک ها منم میموندم باخا باخا (= تقریبا
میشه معادل فارسی این کلمه رو نگاه کردن با تعجب یا حیران موندن ترجمه کرد!)
تعریف از خود نباشه اما واقعا خوشمزه شده بود!! اینجوری که داریم
پیش میریم مامان اگه هرچه زودتر خوب نشه (که ایشاا... میشه) من به یک آشپز ماهر
تبدیل خواهم شد!
من کاری با آل سعود و معود و یهود ندارم، ولی دلم میخواد برم مکه حاجی
بشم بعد عین این پیرزنا بهم بگم حاجی
زهرا!! منم بگم جانم ننه؟! بعد بلند شم واسشون آش درست کنم!
(عین فیلمااا!) اوه
اوه دو روزه فیلم نگاه نکردم فیلمِ خونم اومده پایین! من اصلا اهل فیلم نبودمااا
این رفیق ناباب م. پ. ن منو معتاد کرد!
واقعا که!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |