!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
پست
ثابت شاد
باشین... آبجی
اومده خونه و با ذوق و شوق میگه: زهرا اگه بدونی امروز موقع اومدن چه اتفاقی
افتاد؟! _
خب چی شده؟! +
امروز داشتم میومدم یه خانومه _
خـــــــــــــــــــــــُـــــــــــــــــــــب؟! (اینو خیلی مشتاقانه بخونین!) +
هیچی دیگه! _
چی هیچی دیگه؟! چی شد؟! شماره دادی؟! +
نه! _
دقیقا قیافۀ من +
خو دختر مجرد سراغ ندارم!! _
حالت خوبه؟! +
(سکوت) خواهر
ما رو باش! مردمم خواهر دارن مام داریم! نه
خداییش این خواهره که من دارم؟! میگه دختر مجرد نمیشناسه، ای خدا بیا منو بکش راحت
شم!! با
این ضد حالی که از طرف آبجی خوردم، دیگه دست و دلم نمیومد که برم سرکار، اما رفتم
دیدم به به چه خبره!! دختره یکی از همکارامون از باغ مادرشوهرشینا یه عالمه آلبالو
آورده، یه بشقاب برا من شست و آورد، منم همچین عین قحطی زده ها افتادم روش انگار
نه انگار که سه روزه دارم آلبالوهایی رو میخورم که آبجی اینا از باغشون برامون
آوردن!
+حتی
موقع عکاسی هم نتونستم نخورم، همش نگران بودم نکنه یکی بیاد ازم بگیره، جای من
بودین می فهمیدین چی میگم!! نیستین خب طبیعیه نفهمین!! +
دیشبم خیلی اتفاقی یه وبلاگ پیدا کردم توپ! از
دیروز که سازمان سنجش اومده کارت ها رو گذاشته که بریم برداریم و پیرینت بگیریم و
بعدش بعد از کنکور دوباره به خودشون تحویل بدیم، چندین نفر از دوستام بهم پیام
فرستادن و بعضیاشونم زنگ زدن که بهم یادآوری کنن که یادم نره کارت رو تهیه کنم،
یکی دو نفرم از چند روز قبل مستقیم یا غیر مستقیم بهم گوشزد میکردن که فلان روز
کارت ها رو میدن! یعنی یه همچین دوستایی دارم، اونا بیشتر از من پیگیر کارای من
هستن و این باعث خوشحالیه! مهم هم نیست که رابطۀ دوستی من باهاشون در چه حده و این
دوستی تا کی و کجا قراره ادامه داشته باشه اما همین که امروز به فکر من هستن و
براشون مهمه که من چیکار میکنم و برای تصمیم هایی که میگیرم احترام میذارن و
تشویقم میکنن برام هم کافیه هم ارزشمند! یه
دوستی داشتم که میگفتم دخترش به دنیا اومده و اسمشو گذاشته نیلوفر (پست شمارۀ 180 )،
امروز تولدش بود! بیشتر از 10 ساله رفیقمه، هرچند از وقتی که ازدواج کرد و رفت
ورزقان شاید سالی یکی دوبار میتونم ببینمش، اما با این حال ذره ای از احساسم بهش
کم نشده و اگه زمانی هم اون منو فراموش کنه، من نمیتونم اینکارو بکنم چون خیلی بهش
مدیونم، و این شامل اون دسته از دوستامم میشه که الان هستن و شاید بعد ها نباشن! تولدشو
که تبریک گفتم، کنار پیام تشکرش یه پیامی فرستاد که خیلی داغونم کرد، از ظهر حالم
گرفته س، خدا کمکش کنه واقعا! (نه که به من چیزی گفته باشه ها، یه مشکل بزرگی براش
پیش اومده که امیدوارم مشکلش هرچه زودتر حل بشه!) +
عنوان: سجاد سامانی + این
شعر هم خیلی به دلم میشینه، چندباری توی گروه ها گذاشتم اما انگاری دلم آروم نشده،
میذارم اینجا که همیشه بمونه! به
تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟ سر
به تایید تکان دادی و گفتی آری عین
مرگ است اگر بی تو بخواهد برود او
که از جان خودت دوست ترش میداری ای
که نزدیکتری از منه دلتنگ به من بین
ما نیست بجز فاصله ای اجباری من
عروس توام ای از من و آغوشم دور خطبه
را گریۀ من میکند امشب جاری زندگی
چیست بجز خاطره ای افسرده زندگی
چیست بجز رنج و غمی تکراری گله
ای نیست، به تنهایی خود دل بستم به
– غزل گریه – ی هر روز... به شب بیداری روی
دیوار دلم سایه ای از قامت توست مثل
تنهاییِ من قد بلندی داری... "سیده
تکتم حسینی" شما
تازه به دوران رسیده ها یادتون نمیاد که!! بعدش
کردن اینترنتی، یعنی درست اون سالی که من کنکور دادم اولین سالی بود که ثبت نام
اینترنتی شده بود، اونم باید دفترچه و نمونه فرم و اینا رو میرفتی از پست هزینه
میدادی و میگرفتی، بعد یه کارت های زرد رنگی هم بود (نمونه شو هنوزم دارم) از
اونایی که بانک توش رمز کارت ها رو میده، به عنوان همون کارت اعتباری بهمون میدادن
و خوندن عددهای اونو وارد کردنشون کار حضرت فیل بود!! خلاصه
بله ما این چیزا رو دیدیم واسه همین قدر داشته هامونو میدونیم، این هفتادیا به اون
ور این مصیبت ها رو نداشتن که، نشستن تو خونه، نه صف دفترچه دیدن، نه صف پست، نه
هیچی، عرض ایکی ثانیه کاراشونو ردیف کردن، بعد احیانا دانشگاهم که قبول میشن میگن
أه این چه دانشگاهیه!! از
اتاق فرمان اشاره میکنن که برو سر اصل مطلب!! هیچی دیگه منم کارتمو گرفتم،
از
اونجایی که کسی رو ندارم تا باهاش حداقل ساعتمو ست کنم، دیگه اون یکی ساعت شبیه
این که واسه جنس ذکور بود رو همونجوری گذاشتیم اونجا بمونه و این ساعت رو با قلبی
پر از اندوه از جفتش جدا کردیم!! *
این ساعت واران ایهام نداره؟! 1) در زبان ترکی "داشتن" میشه "وار":
ساعات واریم --> ساعت دارم! 2) در زبان فارسی "مانند" میشه "وار":
دیوانه وار--> مانند دیوانه! + خواستم بگم فارسیمم مثه عربیم خوبه... کور شود هر آنکس که نتواند دید!! بنده
به این امر که کمال همنشین در آدم اثر میکنه، یا میگن رفیقا ویژگی های همدیگه رو
برمیدارن یا روایت شده که هر کس هم کیشه رفیقشه کاملا معتقدم! اما نه دیگه تا این
حد که عکس های پروفایلامون هم یکی باشه!
خیلی
خوبه ها که ما شبیهیم، ولی خب مثلا شباهت عکس پروفایل الناز با م. پ. ن و عکس گروه
ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه؛ مثلا من یهویی حواسم نباشه یه چیزی رو که میخوام به الناز
بگم برم توی گروه بگم!! +عید
رو تبریک نگفته بودم؟! خب الان میگم! +
چی؟! کنکور؟! یادتونه
توی پست های خیلی قبل گفته بودم (برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک رنجه بفرمایید) که یه گربه هه پارسال اومده بود سه تا بچه جلوی خونۀ ما به دنیا آورد و بعد هم
سه تای دیگه توی موتور خونه مون، و همسایه مون از این شیش تا مراقبت کرد تا بزرگ
شدن؟!
شما
فقط اندازۀ اونا رو با دست میلاد مقایسه کنین (عکس پایین سمت چپ)، بعنی از دست
میلاد کوچیکترن، اصلا
آدم عذاب وجدان میگیره، خیلیییییییییی دلم براشون میسوزه طفلکی ها!! آخرای ماه رمضون که میشه مثه وقتی که نزدیکای افطاره دیگه انرژی
ها تموم میشه، من که دیگه صبحا حتی حالشو ندارم بیدار شم سحری بخورم، همچین بیدار
که میشم فقط میرم یه چیزی میخورم و میخوابم تا اذان بشه، با اجازۀ خودم خوندن دعای
سحرم حذف کردم!
نه
خداییش من به این چی بگم؟! منم میخواستم با همین روش م. پ. ن رو سرکار بذارم اما بیخیالش شدم چون کلا اهل
سرکار گذاشتن نیستم، درسته وقتی یکی سرکارم بذاره جنبه شو دارم اما خودم خوشم
نمیاد کسی رو سرکار بذارم! خب دیگه اینم از ویژگی های خوبه منه که هرکسی اینو
نداره، دلتون بسوزه آقا
دیشبم یه نفر (؟) برام یه آهنگی فرستاد اصلا عاشق اون آهنگه شدم، از دیشب بگم
صدبار گوش دادم کم گفتم، الانم دارم باز گوش میدمش، توصیه میکنم شمام دانلودش
کنین، خیلی قشنگه یه
دوستی هم هست به اسم م. ک ملقب به کربلایی، این دو روزه هی از کنکور ازم میپرسه
(البته کارش خوبه ها)، خواستم همینجا از همین تریبون اعلام کنم که تا روز 25 تیر
هرچقد میخواین از من راجع به کنکور سوال بپرسین، اما وای به حالتون بعد از اون روز
هی بپرسین که چی شد و چجوری جواب دادی و از این صوبتا، یعنی چشامو میبندم و هرچی
دستم بیاد تایپ میکنم! /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\ اعصاب
نمیذارن برا آدم!! یه
مدته یه سری اتفاقای ناخوشایندی افتاده که هرجور حساب میکنم، نمیدونم چجوری شده که
اینجوری شده، ولی به هر حال اونقدری روم تاثیر گذاشته بود که نه میتونستم درس
بخونم، نه دلم میخواست بیام وبلاگ، نه تلگرام، نه اصلا دلم میخواست کسی رو ببینم
یا با کسی حرف بزنم، تا اینکه دو شبه دیگه طاقت نیاوردم و همۀ حرفای دلمو به شخص
مورد اعتمادم گفتم بگذریم... دیشب
الناز میگه الان کلی خبر جمع کردی بذاری وبلاگت، میگم آره خبر دارم اما خبرایی که
نمیشه گفت و شخصیه! یه مدتم هست الناز بنابه یه سری دلایل اسم منو گذاشته
"خبرک" (خبر کوچک در
اتفاقی نادر من امروز بعد از اذان ظهر از خواب بیدار شدم! خلاصه
هنوزم که هنوزم به قول دوستان حسش نیس، گفتم بیام یه پستی چیزی بذارم شاید حالم
اومد سرجاش! یه جورایی هم این شبای احیا ریتم خواب آدمو بهم میریزه، حالا اگه
واقعا آدم بتونه توی این شب ها حاجت بگیره که فبها المراد (فبهالمراد؟)؛ اما اگه نتونه چیزی بجز
کسلی و بی خوابی و گذر وقت واسه آدم نداره! یه
عکسم پیدا کردم خیلی خفنه، گفتم
دیشب چه خبر بود؟! نگفتم؟! اوکی! یه
رسم و سنت قدیمی که بین همسایه های ما سالهاس وجود داره اینه که هر شب از شب های قدر، یکی از همسایه ها همه رو دعوت
میکنه که خونۀ اونا جمع شیم و اعمال شب قدر رو همه باهم اونجا انجام بدیم! تا همین
پارسال یه خانومی بود که نذر داشت تا وقتی خونه بخرن هر سال، اولین شب قدر این مراسم خونۀ
اونا باشه، دومین شب قدر هم خونۀ یه حاج خانومی بود که اونم نذر داشت، سومین شب هم
هر سال بالاخره خونۀ یکی میشد که مشکلش حل شده بود! اما امسال اون دوتا همسایه های
ثابت که نذراشون قبول شده بود از اینجا رفتن! هیشکی هم اعلام آمادگی نکرد و اینجا بود
که مامانه من طی یه عملیات خود جوش از
اونجایی که عروسمون به دلایلی نتونست بیاد کمک کنه، و اگه هم میومد بازم نمیتونست،
تمام پذیرایی از قریب به 100 نفر خانومی که اومده بودن به عهدۀ منو آبجی بود! خلاصه
بعد از اینکه مهمونا رفتن شروع کردم به تک زدن (طبق سنت قدیمی بین منو دوستام!)
راستش من یه رفیق قدیمی دارم از زمان اول دبیرستان باهم رفیقیم و اون فقط 5 روز از
من بزرگتره، امسال چون داشت مامان میشد میدونستم روزه نمیگیره برا همین اصلا بهش
تک نزدم که یوقت مزاحم استراحتش نشم، اما دیشب گفتم دیگه هرچی باشه از شبای قدر
نمیگذره و حتما بیداره! تک که زدم بهم پیام داد که یه خبر خوش دارم!! گفتم چی؟!
(البته خودم حدس زده بودم باید راجع به نی نی باشه، راجع به این نی نی هم هیچی
نیمدونستم، بهشم گفته بودم بهم چیزی نگو، روزی که بدنیا اومد بگو تا سورپرایز شم!)
یعنی وقتی جوابشو گرفتم اونقدر خوشحال شدم که کلا یادم رفت چقد خستم!
+
زمانای قدیم که میلاد خیلی کوچیک بود، پدربزرگمینا یه همسایه داشتن که نوۀ اونا هم
یه دختر همسن میلاد بود و اینا باهم بازی میکردن (الان اون دختره چند سالی میشه
ازدواج کرده!!!!!! بالاخره
پریشب میلاد اومد... همون شب ساعت 12 مکالمۀ منو اون: میلاد:
بالاخره برای همیشه اومدم تبریز!هوراااا من:
بدترین خبری بود که میتونستی بدی! الان
با خودتون فکر میکنین من چه خواهر ظالمی ام که دلم نمیخواد برادرم بیاد خونه و
راحت باشه؟! ولی باور کنین تو تهران جاش خوب بود! البته دعوامونم کمتر! فقط میخوام
توی این دو روز که صدبار باهم حرفمون شده یه نمونه شو بگم! مامان دیروز برام لباس
خریده بود که واسه شبای احیا بپوشم (چون لباس سیاه نداشتم و کلا علاقه ای به رنگ
سیاه ندارم ولی دیگه چون سنم کم نیس مجبورم بخاطر بستن دهن مردم که پس فردا نگن
دختر فلانی شب شهادت لباس رنگی پوشیده بود، بپوشمش! حالا
این کمترین چیزه! بعد بگین من خواهره بدی ام!! والا شمام خواهر یا برادرتون با
لباس تازه تون این کارو بکنه شما بدتر از من میشین! اینا
به کنار چند شبه نه تنها االناز، م.
پ. ن هم از کمتر رفتنم به تلگرام شاکیه! میگم بابا مگه شما موفقیت منو نمیخواین؟!
بیست روزم تحمل کنین (همراه با دعا!
دیروز
حالا سر همون قضیۀ جوراب، دیدم اصلا اعصابم خورده نمیتونم برم درس بخونم، یه سر
رفتم تلگرام، همینجوری که داشتم با الناز چت میکردم گفتم برم یانگوم رو نگاه کنم
(آخه خیلی وقت پیش که نشون داده الان آدم خوشش میاد دوباره نگاه کنه!
مدرکم
رو میکنه!! دوسش
دارم دیگه! کاریش نمیشه کرد!
بالاخره
بحرانی ترین روز ممکن رو توی فصل بهاری که گذشت (هرکی ندونه فک میکنه ده بیست سال
ازش گذشته جدای
از این اینها میبینم که رفتیم توی ماه مورد علاقۀ من! ماه تولدم... ماه اتفاق های
بزرگ، ماه آدم های بزرگ (یه نمونه ش همینجا حی و حاضره! اما
میخوام براتون از یه ترس صحبت کنم! باور بفرمایین هنوز اون تکانه ای (همون مینی
زلزلۀ خودمون) که دو سه روز پیش اومد، ترسش توی وجود الناز باقیه! راستی
بهتون گفتم که میلاد انتقالیش جور شده و همین امروز و فرداس که واسه همیشه بیاد
تبریز؟! عجب
آب و هوایی داریم این روزا!
حالا
همۀ اینا یه طرف من نمیدونم این زلزلۀ دیروز صبح چی بود! از
همه بدتر اینه که این روزا آخرین روزها از آخرین ماهه این فصله و سرمون اونقدری
شلوغه که من حتی وقت ندارم به زلزله و سیل و طوفان و... فک کنم و فقط فکرم اینه که زودتر
کارمو تموم کنم و بیام خونه و بتونم یه صفحه درس بخونم! آخه لامصب کنکورم با سرعت
سریعتر از نور داره بهم نزدیک میشه و کم و بیش یه نم استرس به دلم اومده، البته
خیلی نامحسوسه ها خب دیگه
چیز خاصی به ذهنم نمیرسه، فعلا همینا... تا ببینم سوژۀ بعدیه پستم چی میتونه باشه! دیروز
از صبح ساعت 10 رفته بودم سرکار و عصر ساعت 6 برگشتم!! یعنی در واقع برنگشتم،
جنازمو برگردوندم! اومدم
خونه، نه میتونم درس بخونم نه ازخستگی میتونم بخوابم، هوام چنان طوفانی و بارانی و
قاطی پاتی شد یه لحظه، که اگه 5 دقیقه دیرتر میرسیدم خونه، قشنگ تو خیابون
میتونستم اساسی دوش بگیرم! حالا
اینا چیزی نیست که! صبح که برا سحری بیدار شدم نمیدونم که به کیا تک زدم و به کیا
نزدم، جماعتم که از حال داغونه من خبر ندارن که، فک میکنن این کارا عمدی بوده، خواهرم: دوستم ر.ر: و م. پ. ن (این دیگه نابودم کرد): از
قرار معلوم امروز نتایج اولیۀ کنکور ارشد رو قرار بود بدن و من خیلی بیشتر از
الناز و م. پ. ن مشتاق تر (از نوع استرس مثبت) بودم که جواب نتایجشونو بدونم و
ببینم چه رتبه ای آوردن! راستی
امروز نون آور خونه بودم! با
این همه اوصاف نمیدونم چرا هنوز خیلیا به خوب بودنه من ایمان نیاوردن!
+ مدیونین...
یعنی حلالتون نمیکنم اگه یکیتون بیاد بهم بگه که درست یه ماه دیگه در چنین روزی
روز کنکور من خواهد بود لامصب
آخر ماهه و کارمون برخلاف ماه پیش اینقد زیاده که عصرا که برمیگردم خونه واقعا
خسته میشم و ساعت کمتری میتونم درس بخونم و گاهی نمیتونم بخونم حتی!! اما
امروز اتفاق جالبی که افتاد این بود که این کیبورد من تمیزه و منم همیشه پاکش میکنم که گرد و خاکی روش نشینه
اما ببینین بخاطر کار کردنِ زیاد چه بلایی سر انگشتای نازنینم آورده!!
یه
مسالۀ دیگه هم که امروز کلا میخواستم راجع به اون پست بذارم ( و الان تقریبا نیمه
بیخیال شدم) اینه که آقا یا کاری نکن یا بر حسب اتفاق کردی (طوعاً و کرهاً) دیگه منت نذار! از
من به شما نصیحت... اگه میخواین دوست پیدا کنین، دوستی پیدا کنین که این دوتا
ویژگی رو باهم داشته باشه، و اگه همچین شخصی نبود، دوتا دوست پیدا کنین که هر کدوم
یکی از این ویژگی ها رو داشته باشه، اونوقت راجع به اهداف و تصمیم هاتون فقط با
این دو نفر (یا همون یه نفری که هر دوی این ویژگی ها رو داره) حرف بزنین و از اینا
مشورت بگیرین!
+
البته هر دوی این دوستای من هر دو ویژگی رو باهم دارن اما خب من راجع به اونی که
قوی تره در موردشون صحبت کردم! (چت ها بنابه مصلحتِ خودم اغلب سانسور میشن!)
هنوز
دو ماه شد که این کامپیوترِ من درست شده و برگشته خونمون؟! منو
الناز یه دوست مشترک داریم که قبلا ما سه تا خیلی باهم بودیم و خیلی همو دوست
داشتیم، اما اون یکی دوستمون یه چند باری که قرار گذاشتیم نیومد و کلی دلخوری پیش
اومد و (الناز رو نمیدونم اما) دل من بدجوری ازش شکست! کاری ندارم که توی مناسبت
ها بهم پیام میده و منو آبجی صدا میکنه اما خب دلی که شکسته دیگه شکسته، نمیشه که
درستش کرد! بحث
از دل شکستن و اینا شد، یه فیلمی هست با بازی شهاب حسینی به اسم
"دلشکسته" (یا یه چی توی این مایه ها! نمیدونم
باید بگم خوش شانسی آوردم یا بدشانسی اما خب خودم که با دید مثبت به این قضیه نگاه
میکنم! اولش
که از تغییرات کتابا باخبر شدم حسابی سرم داغ کرد، بعد از اینکه دانلود کردم دیدم
اصل مطلب همونه، فقط یه سری نکات ریز و توی کتابای زیست شناسی چندتا عکس مهم همراه
با توضیحاتشون اضافه شده، اما هرچی هم باشن مطمئنم توی کنکور از همین قسمت های
جدید سوال میاد! اتفاقا پارسال توی کنکور من کلماتی رو میدیم توی گزینه ها، که
بعضا حتی نمیتونستم تلفظشون کنم، با خودم میگفتم نامردا سوالای خارج از کتاب میدن، خلاصه
منم مجبور شدم برنامه ریزی هام برا کنکور رو یه کوچولو تغییر بدم و نتیجۀ این
تغییرات شد حضور کمتر من توی تلگرام!! +
راستی نماز و روزه هاتونم قبول باشه، +
بی ربط نوشت: میدونم بی ربطه اما یهویی یادم افتاد! یه سری آدما هستن وقتی دانشگاه
از شهر دیگه ای قبول میشن، فکر میکنن دیگه اون شهر و آدماش فقط متعلق به اونن و
هیشکی حق نداره توی اون شهر کسی رو بشناسه،
جلومو گرفت، گفت خانوم دختر مجرد میشناسی که لیسانس
باشه؟
من اینجا ساقۀ کرفسم؟! شلغمم؟! نکنه شوهر دارم و خودم بیخبرم؟
همچین وسطاش که رسیدم گفتم یه تعارفی هم به شما بکنم، دهنی نشده که، اضافه
هم نیست، برای تعارف کردنم هیچوقت دیر نیس، فقط مدیونین بیشتر از یه دونه بردارین!
لینکشم این بغل ها بگردین پیدا میکنین
، من کلا عاشقه اینجور وبلاگام که طرف خودش بنویسه نه که از جایی کپی کنه!
به خودم قول دادم بعد از کنکور بشینم تمام پستاشو بخونم!
براش آرزوی موفقیت دارم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
یکسال قبل از اینکه من اولین کنکورم رو
دادم، داوطلبا باید میرفتن پست، دفترچه میگرفتن، بعد فرمی که داده بودن رو پر
میکردن و دوباره میبردن پست و پست میکردن بعد وقتی کارت ها رو توزیع میکردن باید
میرفتن دانشگاه تبریز و ساعت ها توی نوبت می ایستادن و امکان داشت کارت پاره بشه و ایراد
داشته باشه و همونجام توی حیاط دانشگاه تبریز چند تا میز گذاشته بودن که به
اشکالات کارت ها رسیدگی بشه، بعد دو تا کاغذ میدادن که رو یکیشون آدرس حوزه های
امتحانی رو نوشته بود و روی یکی دیگه مثلا نوشته بود اونایی که شماره های
داوطلبیشون از فلان تا فلانه توی فلان حوزه س! یعنی قبل از کنکور باید از هشت خوان
میگذشتن و بعدش باید تحلیل میکردن که حوزۀ امتحانیشون کجاس و ممکن بود اشتباه تحلیل
کنن و روز امتحان برن حوزه ای که شمارۀ اونا اونجا نبوده!! (این قسمت رو با خواهرم
رفته بودم و همۀ مراحلش رو خودم از نزدیک دیدم!)
حالا اگه یه رقمش ناخوانا
میشد باید میرفتی یکی دیگه میگرفتی، مثه الان نبود که برات با کلی تشکر و اینا اس
ام اس میکنن و اگه اشتباهی هم رخ بده اونان که مسئولن!
البته
نه به روش سنتی، بلکه به سبک کاملا مدرن!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
بالاخره
منم به جمع ساعت داران (ساعت واران*) پیوستم! امروز صبح دیگه قید درس رو زدم و
رفتم به یه سری کارا سرو سامون بدم! اول اینکه از بانک برام پیام اومده بود که
دوست عزیز (من دوست عزیزشم ها
) با اینکه کارتت رو تعویض کردی اما تا 20 ام این ماه
باید بیای که ما یکی دیگه برات صادر کنیم! یه جورایی غیر مستقیم میخواست بگه که ما
بیکاریم برا خودمونو شما کار جور کردیم
، منم چون اون کارتمو لازم دارم مجبور بودم
برم، از طرفی ساعت میخواستم بخرم برا کنکور که اصلا وقت نمیشد برم و به مامان گفته
بودم خودت برو با این ویژگی هایی که گفتم یکی پیدا کن و برام بخر که اونم هی میگفت
نه خودتم باید بیای، صبح بعد از کلی معطلی توی بانک رفتیم و بعد از اینکه کلی
گشتیم و میخواستم کیف هم بخرم و پسند نکردم، این ساعت چشمو دلمو گرفت!
لامصب
ساعت چه گرون شده!!! باید حواسم باشه دیگه گمش نکنم! من با نرخ چند سال قبل رفته
بودم ساعت بخرم با نرخ نجومی مواجه شدم!! آخه ساعت چیه که آدم بخواد اینهمه هم بهش
پول بده!
باور کنین اگه میذاشتن سر جلسه با خودم گوشی ببرم خودمو به خرج
نمینداختم! از این ساعت کامپیوتری ها (5 هزاری ها) هم پیدا نکردم؛ وگرنه زمان مهمه
ساعت و شکل و مدل و اینا بهانه!
خیلی لحظۀ دردناکی بود، خدا نصیب هیچ ساعتی نکنه!
بسوزه پدر تنهایی و سینگلی و از این صوبتا!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
البته نه که خدایی نکرده فک کنین من
ناراحتم میشم یا چی، اصلا هم اینطور نیست، کلا من از اینکه لباسام یا وسایلام شبیه
کسی باشه نه تنها بدم نمیاد، اتفاقا خیلی هم خوشم میاد،
اما این گسترشِ یکسان سازیِ
عکس پروفایل داره یکم نگران کننده میشه، مخصوصا اینکه عکس گروه رو هم عوض میکنن،
این عکس زیر هم بعد از انصراف م. پ. ن از اینکه با منو الناز و چندین نفر دیگه
شبیه بوده، توسط عکاس محترم "الناز خانیم" گرفته شده!
خب فاجعه میشه دیگه!
وگرنه من که مشکلی با این جوجۀ صورتیه
خوشگل ندارم!
فقط بخاطر خطرات احتمالیش میگم!
اصلا از همین جا اعلام میکنم اگه
خدایی نکرده زمانی حرفی از من شنیدین که مربوط به شما نبوده، بدونین که مربوط به
شما نبوده!
فک کنم منظورمو رسوندم!
بیخیال بابا
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
انگاری دیشبم یکی از اونا (بچه ها) جلوی خونمون زایمان کرده بوده و این
چهارتا گربه (نوه ها) رو به دنیا آورده بوده
:
چشماشونم هنوز باز نشده، فقط مادرشون خیلی بی وفاس، از صبح که
اصلا خبری ازش نبود، کلی هم غذا گذاشتیم اون طرفا که بیاد بخوره و بچه هاشو تنها
نذاره، اما نیومد، الانم معلوم نیست بچه هاشو برداشته کجا برده!!!
شایدم تا الان
یا اونا رو به کُشتن داده یا خورده!!
آخه شما
نمیدونین که چقد ناز بودن!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
چشام باز نمیشه خووووو!! دیشب به الناز میگم کی
تموم میشه ماه رمضون؟! اومده میگه:
!!!
"بهترین حس- مهدی یغمایی"! دست دوستم درد نکنه، آی لاو
یو مای فرند!
بدتر از همه روزیه که نتایج میاد، هرکی جرات داره فقط ازم
بپرسه که رتبه ت چند شده،
یعنی چنان بلایی سرش بیارم که اسمش یادش بره، اینم تهدید
های من، خیلی هم آرومم، اصلا هم نه استرس دارم، نه عصبانی ام، اینم نوار مغزمه در
این لحظه:
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
و امروز که حالم خوب بود احساس میکنم بخاطر این بود که تونستم
حرفامو به کسی بگم و خودمو خالی کنم! هرچند اینجور مشکلات خونوادگی رو نباید به
کسی گفت، چون آخرش ممکنه حرفی پیش بیاد و طرف اون اتفاقا رو به رخ آدم بکشه، اما
اگه نمیگفتم واقعا خفه میشدم،
حتی طوری شده بود که به الناز گفته بودم اصلا شاید
سرجلسۀ کنکور هم نرم، حتی برامم مهم نبود که این همه مدت وقت گذاشتم و در حد خودم
زحمت کشیدم و درس خوندم! درسته که از این مشکله لعنتی 10درصدشم حل نشده اما حداقل
من یکم احساس سبک شدن دارم و سعی میکنم توی این وقت باقی مونده بیشتر رو درس تمرکز
کنم! (البته اگه بتونم
)
) !! وقتی خیلی میخواد با محبت و دوستانه باهام حرف
بزنه بهم میگه "خبرکم!" حتی توی گوشیش اسم منو خبرک سیو کرده، یعنی رسما
من برای الناز یه چیزی تو مایه های اخبار شبانگاهی ام،
آخه شبا معمولا آنلاین میشم
و خبرامو شبا بهش گزارش میدم! بعد خیلی جالبه، من هر موقع آنلاین میشم یهویی
همزمان الناز و م. پ. ن اگه از صبح هم آنلاین نشده باشن، همون موقع آنلاین میشن و
نمیدونم به کدومشون جواب بدم!
اینجاس که سرعت عمل به کارم میاد و در آنِ واحد نه
تنها میتونم به هردوشون جواب بدم ، بلکه گروه ها و کانالهامو هم میتونم چک کنم،
تازه یکمم وقت اضافه میارم تا همینجوری بچرخم ببینم دیگه چه خبر!!!
نمیدونم چرا
تا اسم زمان و سرعت عمل و اینا میاد، یاد کارتون (فیلم؟) "ساعت برنارد" میوفتم! انصافا بهترین کارتونی بود که
دیدم و اگه ازم بپرسن که محالترین آرزویی که داری چیه، میگم اینه که یه ساعت از اون ساعت برنارد داشته باشم
! (خودشم برای استفاده ش نمیدونم چرا همش فکرای منفی میاد تو سرم؟!!!)
البته خواب مفید من تا
ساعت 10 بود، بقیۀ وقت رو هم مجبور بودم بخوابم، یا لااقل خودمو بزنم به خواب!
حالا چرا مجبور بودم؟! قضیه از این قراره که توی روزهای عادی مامان من و خانوم های
مومن و متدین همسایه روزهای سه شنبه کلاس قرآن دارن و اونم هر کس مایل باشه توی
خونه ش این کلاس رو برگزار میکنه، اما توی ماه رمضون چون برنامۀ ختم قرآن هست، این
کلاس هر روز تشکیل میشه و خانومای بیشتری مشتاقن که این کلاس خونۀ اونا باشه، منم به
مامان گفته بودم که اینم برنامۀ شب احیا نیست ها، من درس دارم، خانوما بخوان بیان
درسته پذیرایی نداریم، اما شما ها که سر و صدا دارین من نمیتونم تمرکز کنم واسه
درس، مامانم قبول کرد و با اینکه دلش میخواست یکی دو روزم کلاس قرآن خونۀ ما باشه
اما بخاطر من بیخیال شد، اما گویا خدا یه چیز دیگه میخواد و بخاطر یه مشکلی که
برای یکی از همسایه های خوبمون پیش اومد و مسالۀ آبرو درمیون بود، مجبور شدیم قبول
کنیم که امروز و فردا قرآن خونۀ ما باشه، منم که تا ساعت 10 خوب خوابیده بودم، چون
دیگه خانوما اومده بودن نه میتونستم درس بخونم نه چیزی، گفتم بیا بخواب که حسابی
کمبود خواب داری، حالا امروزم که تعطیله عصر وقت داری برا درس خوندن، اما دریغ
از این که آدم هرچی بیشتر میخوابه کسل تر میشه و دیگه دست و دلش به کار دیگه ای
مثل درس خوندن نمیره!
مامان میگه توی تلویزیون حاج آقاعه میگفت
این شبا شفاعت بخواین، میگم آخه مادر من، من اگه حاجت این دنیامو نگیرم و یهویی از
رو ناراحتی کفر بگم که دیگه شفاعت کسی قبول نیست، بذا من اول حاجتمو بخوام، وقتی
حاجته رو گرفتم سالهای بعدش واسه شفاعت دعا میکنم!
همینجوری نگام میکنه، میگم
معامله س دیگه!
سرشو که تکون میده میگه میدونم داری منو بخاطر هوش و ذکاوتم تو دلت
تحسین میکنی، نمیخواد کتمان کنی!
همچین به دلم میشینه، اول میخواستم بذارم تلگرام، اما
گفتم به عکسای اونجا کی اهمیت میده، اینجور عکسا رو باید قاب کرد زد رو دیوار که
دم به دقیقه نگاش کنی و لذت ببری! حالا دیوار خاطرات منم وبلاگمه، نصبش میکنم
اینجا، باشد که قسمت هممون بشه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
، هر سه شب رو هم قبول کرد که خونۀ ما باشه!
اونقدری خسته بودم دیشب که صبح نتونستم درس بخونم هیچ، الانم که از سرکار اومدم
داغونم!
حالا دو شب دیگه هم اوضاع به همین رواله... خدا بخیر کنه کنکوره منو!!
) و اسمش نیلوفر بود، اون موقع میلاد نمیتونست اسم اونو تلفظ کنه
بهش میگفت "لولوفر" !! منم میخوام اسم دخمله دوستمو لولوفر صدا کنم، کی به کیه؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) منم گفتم مامان بذار رو مبل
عصر از سرکار برگردم اونو برمیدارم! آقا اصلا من بد... من نانجیب... من بدجنس...
اما شما رو به خدا کدوم آدم عاقلی جوراباشو که بو میده میذاره رو مبل؟!
حالا فرضا
پرتاب کرده جورابش رفته رو مبل، چرا دقیقا روی لباس های نوی من که قراره شب احیا
بپوشمش؟!
خدا میدونه که لباسی که هنوز نپوشیدمش چه بوی بدی گرفته بود! بخدا من
دیوونه نیستم این کاراش منو دیوونه میکنه بعد میشم خواهره بد!! آخه پسر چقد
شلخته؟!
)
) این الناز
دیگه عصبانی شد که برو، تو زن های کره واست مهمتره و از این صوبتا!
میگم الناز یه
ساعته دارم باهات چت میکنم دیگه بی انصافی نکن، میگه:
) به سختی و مشقت هرچه تمام تر پشت سر گذاشتم اما خداییش پدرم دراومدم
ها، واسه شما یه حرفه اما واسه من یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم!
)! از این طرفم که ماه
رمضون نصفش گذشته و بیصبرانه منتظرم این نصف دیگه هم بگذره و اون روز سرنوشت سازم
بگذره (25 تیر؛ البته با خوشی و خرمی)، برسیم به روز تولد من!
هرچند آخرین باری که
روز تولدم کادو گرفتم رو یادم نمیاد اما خب قانعم به همون دو سه تا پیامی که
دوستام برام میفرستن، تازه اگه یادشون باشه!
یه چند نفری هم لطف مضاعف دارن و زنگ
میزنن، اونایی هم که کلا واسه اینکه این تبریک گفتن رو از سرشون باز کنن و واسه
بعد حرفی نباشه که آقا من تبریک گفتم و اینا، میان تلگرام یه پیامی رو که خودشونم
نخوندن و احتمالا تهش تبلیغ یه کانال باشه برام فوروارد میکنن که خب بازم جای شکرش
باقیه!
میگین از کجا
میگم؟ چون چند شبه تا سحر نمیخوابه!!! حالا وقتای عادی ساعت 10 نشده میگه من خوابم
میاد بای!
من نمیدونم یکی نبود به مادرم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود، تو چرا
میری سرهنگ فلانی رو پیدا میکنی که یارو بیاد پارتی بازی کنه و میلاد رو انتقال
بدن اینجا آخه! خو من محدود میشم، من به تک فرزند بودن عادت کردم(چه کیفی هم میده
لامصب
)، حالا میلاد هی میخواد بیاد بشینه ور دل من! اصلا نزدیکه کنکور هی دارن به
من استرس وارد میکنن!
الان من نصفه مطالبی رو که تا حالا یاد گرفته بودم رو فراموش
کردم بخاطر این واقعۀ دردناک! خو میذاشت بعده کنکوره من میومد! میدونین بدترین جاش
کجاس؟! اونجاس که توی این خونه هرچی میومد، هرچی پخته میشد، هر کاری صورت میگرفت،
برای من و باب میل من بود، حالا که میلاد بیاد همۀ توجه ها میره به سمت اون...
من
منزوی میشم و در نهایت فراموش! همونطوری که م. پ. ن که تازه به ارشد رسیده س منو
داره کم کم فراموش میکنه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
دیگه از تک نفره و دو نفره و سه نفره و غیره و ذلک
دراومده و رسما هوا صفر نفره شده!! اصلا نمیشه دیگه توی این هوا بیرون رفت حتی،
غیر قابل پیش بینیه و یهویی میبینی از این رو به اون رو شد! امروز حوصله داشتم
واسه عکاسی!
این دو تا عکس زیر به فاصلۀ یک ساعت از همدیگه گرفته شدن! یعنی توی
عکس دومی نمیدونم چقد تو عکس مشخصه، ولی زمین همچین خشکه که انگار نه انگار یه
ساعت قبلش سیل جاری بود!! حالا این طرف خیابون وضعش خوب بود، اون طرف افتضاح بود!
(مکان عکس: داخل دفتر/ محل کارم)
من که برام مهم نیس،
اونقدری که حتی ریا نباشه همش یادم میره نماز آیاتشم بخونم،
اما طفلی الناز و
خواهرش از ترس خواب ندارن! (البته نمیدونم ها حدس میزنم که میترسن!
) م. پ. ن هم که
دیروز اون موقع اصلا تو تبریز نبود که ببینم اون چه احساسی داره!
اما خب برا شروع بد نیست!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
چقد هم به خودم و هرکی که کار میکنه و نمیکنه و کنکور میده و
نمیده و همه و همه بد وبیراه دادم بماند!! از اون طرف هم مامان بهم کلی لطف کرده
بود و منو از خرید نون معاف کرد، در عوض خواست که سر راهم براش ماست بخرم!
حالا من
خسته و کوفته در به در دنبال ماست ترش میگردم! رفتم توی یه مغازه طرف هم دیده
فارسی حرف میزنم حس کنجکاویش گل کرده و میپرسه اهل کجایی و منم حوصله نداشتم توضیح
بدم مستقیم گفتم بچۀ کرمانشاهم! طرفم نگو اونجا خدمت کرده بوده حالا (خر بیار و
باقالی بار کن!
) هی تعریف و تمجید و تعارف تیکه پاره کردن و از این صوبتا!
منم
به روشون نیاوردم ولی خدایی واسه پیام هاشون کلی خندیدم!
اینا یه نمونه شه:
در
زمان های دور یه یاروی خر پولی بوده که یه روز میبینه چشماش درد میکنه و خلاصه
دربه در دنبال طبیب (بر وزن حبیب
) میگرده و یه طبیبی پیدا میشه و میگه آقا میخوای
چشمات خوب بشه باید تا یه مدت سعی کنی به چیزایی که نگاه میکنی سبز رنگ باشه!
خلاصه این یارو هم که خرپول بوده میاد دستور میده تمام خونه و زندگی و وسایل و حتی
لباس خدمه ها رو سبز کنن که ایشون فقط رنگ سبز اطرافش باشه تا چشماش خوب شه! یه
مدت بعد اون طبیبه میاد ببینه حال مریضش چطوره و موقعی که میاد اونم مجبور میکنن
که لباس سبز بپوشه! خلاصه وقتی میره میگه چشمت چطوره میگه خوبه دردش کمتر شده و
اینا، بعد طبیب میپرسه چقد خرج کردی که همه جا رو اینجوری سبز کنی، یارو هم گفت
مثلا فلان قدر! میگه خاک تو سرت، بجای این همه خرج یه عینک سبز میگرفتی کارت راه
میوفتاد!
نمیدونم این داستان چقد صحت داره، اما شنیدم واقعا رنگ سبز برا چشما
مفیده (فقط شنیدم مطمئن نیستم!)، منم بیشتر از یه هفته س، نه که کارم با کامپیوتر
بیشتر شده چشمام خیلی درد میکنه و قرمزیش کمتر نشده هیچ، بیشترم شده! اومدم از ترسم
صفحۀ دسکتاپ کامپیوترم و صفحۀ اول گوشیمو رنگ بک گراند ورد و خلاصه هرچی که دم
دستم بود رو سبز کردم! حتی تو خونه هم لباس سبز میپوشم! بابا قرار یه کنکور بدم
قرار نیس که به خودم ضرر بزنم که! سلامتیم واجب تره!
نمیدونم
برا اونی که اومد این برنامه های تماس تصویری رو اختراع کرد باید رحمت فرستاد یا
لعنت ولی توی این گیر و دار داداشم (بزرگه) گیر داده که بیا برنامۀ ایمو رو نصب کن
تا باهم تصویری حرف بزنیم! میگم داداشه من، قربونت برم مگه ما همو نمیبینیم؟! میگه
دلم برات تنگ میشه میخوام بیشتر ببینمت! (حالا هر روز خونۀ ماس ها!
) منم چَشمشو
گفتم اما عمل نکردم، نگو داداشم شدید پیگیره که من حتما نصبش کنم، منم بهونه آوردم
که نصب نمیشه!
امروز از کارش زده اومده بود اینجا که برام نصبش کنه!!
یعنی من از
دست میلاد بتونم فرار کنم و کلش رو نصب نکنم، از دست داداش بزرگم نمیتونم خلاص شم،
برادرمه دیگه، قد دنیا دوسش دارم چی میتونم بهش بگم آخه؟!
راجع
به دست گل هایی که الناز و م. پ. ن هم کاشتن باید به عرضتون برسونم که فرض کنین دو
تا گل داریم، یکی گل سرخ (خب خوشگله دیگه) یکی هم مثلا همون گل سرخ که پژمرده شده،
اون اولی رو م. پ. ن کاشته و دومی هم کار الناز خانوم بوده! به هر حال راضیم
ازشون، خدا هم ازشون راضی باشه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اما تا به این دقیقه که دارم این پست رو مینویسم که
تقریبا چند دقیقه مونده تا افطار،(و بعد از افطار قراره منتشرش کنم) از نتایجشون
بیخبرم! نه اینکه بهم خبر نداده باشن، احتمالا خبر دادن اما من وقت نکردم برم
تلگرام ببینم اوضاعشون چجوریه، میخوام بعد از افطار با انرژی برم ببینم چه دسته
گلی به آب دادن!
اونام که خودشون بهم پیام ندادن لابد یا زیادی خوشحالن که منو
فراموش کردن
یا خدایی نکرده... نه اصلا قسمت دوم رو نگم بهتره!
یعنی چی؟! هیچی دیگه من که عصرا میام خونه مامان هم این
فرصت رو غنیمت شمرده ازم خواسته (از نوع امری که اگه انجام ندی عاق میشی!
) موقع
اومدن نون هم بگیرم که دیگه یه سِری هم ایشون با دهن روزه این زحمت رو متقبل نشن!
منم که فرزند صالحی هستم و گلی از گل های بهشت،
اطاعت امر کردم و فقط همین یه کارم
مونده بود که اونم به حمد ا... توفیقش نصیبم شد که برم دم نونوایی بگم آقا به من
دوتا نون بده!! خداییش تجربۀ خوبی نبود، اصلا از نونوایی رفتن خوشم نمیاد اما
بخاطر والدۀ محترم مجبورم، اونم طفلی گناه داره خو! منی که الان بخاطر درسم یه
لیوان رو هم آب نمیکشم بذارم سرجاش و اون داره همۀ این کارها رو میکنه و هیچ توقعی
ازم نداره، یعنی نمیتونم یه نون بخرم اونم که سَره راهمه و چه بخرم چه نخرم اون
مسیر رو باید برم و بیام؟! وای بر من!
!!!
شمام از من نشنیده بگیرین!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات،
از طرفی هم
باید یه "ماشاا..."ی بگم که خدا داره توی کمک کردن بهم از تمام
امکانات مایه میذاره و هوا رو اینقد سرد کرده که امروز کم مونده بود سوشرتی (سوئیشرت؟)
پالتویی چیزی بپوشم برم بیرون،
البته این یه پوئن مثبت محسوب میشه و من که درست
وسط ظهر میرم سرکار و برمیگردم زیاد گرما اذیتم نمیکنه!
سیاهش
کرده!! این سیاهی هم نمیدونم از چه جنسیه به این راحتی ها پاک نمیشه!!
ای بابا! کلافه شدم هی
چیزی رو واسم تکرار کنن و ازم توقع داشته باشن که منم در قبالش یه کار دیگه بکنم!
مگه عوض عوضه؟ اگه من خودم با رضایت و در صحت کامل خواستم و کاری رو انجام دادم،
دیگه حق ندارم اولا به زبون بیارم، دوما انتظار داشته باشم اونی که براش فلان کار
رو کردم بیاد برام در عوضه اون کار، کاری بکنه!
دوست عزیز خواهشا منت نذار... منت
نذار دیگه آقا جون!
عجب غلطی کردیم که به اصرار قبول کردیم یکی برامون کاری بکنه
ها!! حالا خوبه خودم نخواستم و طرف خودش اصرار کرده که فلان کار رو برام انجام
بده!! حالا من رفتم زیر منت... عجب گیری افتادم من!
به قول مامانم آخر و عاقبت
رفیق بازی همینه دیگه!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات،
اولین
ویژگی اینه که طرف آرمانگرا باشه، یعنی چی؟ یعنی بهت امید و انگیزه بده که تو حتما
میتونی توی اون کاری که میخوای انجام بدی موفق بشی و همچین با اعتماد بهت اینا رو
بگه که خودتم باورت بشه که بله موفقیتت حتمیه! یکی از بهترین ویژگی هایی که الناز
داره و وقتی روحیه مو میبازم و خسته میشم بهم انگیزه میده!
دومین
ویژگی واقع بین بودنه! یعنی بیاد احتمال شکستت رو هم بهت بگه که دور برت نداره و
توی ابرها سیر کنی و بعد یهویی خدایی نکرده اگه به هدفت نرسیدی سقوط کنی و به کل
از همه چی نا امید بشی! اینم یکی از ویژگی های خوب م. پ. ن هست وقتی بهم میگه:
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات،
اصلا از همون بار اولی
که اینو بردیم واسه تعمیر (تقریبا 4 یا شاید 5 سال پیش) دیگه سیستم این درست و
حسابی نشد که نشد! اصلا من معتقدم هر وسیله ای که یبار بره تعمیر دیگه محاله مثل
اولش بشه! البته این قضیه توی رابطه هام صدق میکنه، رابطه ای که توش یکی بزنه دل
اون یکی رو بشکنه دیگه اون دو نفر هرچقدم هم همو ببخشن نمیتونن مثل سابق باشن!
آدم همون اندازه که مراقب وسایلای با ارزششه که مبادا خراب بشن و دیگه
درست نشن، همون اندازه هم باید مراقب رفتارش با عزیزاش باشه!
) که من سالهاس از اینو اون
تعریفشو شنیدم و هنوز وقت نکردم دانلود کنم و تماشاش کنم، اما عکسایی از اون فیلم
رو دیدم و توی اون فیلم این شهاب حسینی شدیداً شبیه یه نفره
(البته از نظر من،
وگرنه با نظر بقیه کاری ندارم!)... خلاصه صبح واسه سحری که بیدار شده بودیم گفتم
بیا وقت رو غنیمت بشمار و از حجم شبانه استفاده کن و این فیلم رو دانلود کن!
چشمتون روز بد نبینه...
باز این کامپیوتر همون اداهایی رو داد که قبل از عید میداد
و بخاطر همون یه ماه خونۀ داداش علی اینا بستری بود! گفتم خدایا تو رو به این ماه
رمضون این کامپیوتر یه ماهم دووم بیاره
بعدش هر اتفاقی میوفته بیوفته، بابا من درس
دارم، کنکور دارم، خدا جون بدبخت میشم ها! بالاخره خاموشش کردم و ظهر که از سر کار
برگشتم با هزار سلام و صلوات روشنش کردم و فعلا به حول و قوۀ الهی داره کار میکنه!
شمام دعا کنین این یه ماه چیزیش نشه، منم برا سلامتی شما دعا میکنم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
حالا بگم چی شده! امروز وقت استراحتم رفتم یه سر اینترنت که یه چندتا سوال
برا کنکور و اینا دانلود کنم و دنبال یه سری مطالب میگشتم که کاملا اتفاقی رفتم
توی سایتی که تغییرات کتاب درسی ها رو آورده بود و کتاب هایی که تغییر کردن رو به
صورت pdf در اختیار کاربرا گذاشته بود! منم از قبل
شنیده بودم که کتابای درسی (بعضیا جزئی و بعضیا کلی) تغییر کردن، حتی اگه از قبل
هم خبر نداشتم، یه چیز بدیهی بود! چون هرچی باشه کتابای پیش دانشگاهیه من مال
تقریبا 7-8 سال پیشه چه برسه کتابای سالهای قبلترش!
نگو سوالا داخل کتاب بوده منتها کتابای من خیلی قدیمی بودن!
زورم به این تلگرام میرسه و تا تقی به توقی
میخوره فوری از زمان اون کم میکنه، پیش من دیوارش از همه کوتاهتره!
منم دعا کنین! امروزم واسه سحری که بیدار
شدم، با تک زنگ های دوستام کلی شارژ شدم! مخصوصا اینکه موقعی که ما واسه سحری
بیدار میشیم ، شهرهای قسمت شرقی ایران (مثل نیشابور و مشهد و...) وقت اذانشونه و
من صبح (وقتی خواب بودم) اولین تک زنگ رو از دوست نیشابوریم دریافت کرده بودم!
یادش بخیر سال 87 کلی رفیق توی مشهد و اصفهان داشتم، ساعت های اذان همدیگه رو حفظ
بودیم و توی همون ساعت ها به هم تک میزدیم! هرچند الان سالهاس ازشون بیخبرم اما
براشون آرزوی خوشبختی میکنم!
چون دیگران اونجا قبول نشدن که، فقط
اون قبول شده! مثلا من تو اصفهان رفیق داشتم، الانم آدمایی هستن که من اونجا
میشناسمشون هرچند زیاد باهم در ارتباط نیستیم، این دلیل نمیشه که الان الناز مثلا
بره اصفهان درس بخونه و فک کنه من بخاطر اون رفتم با بچه های اصفهان دوست شدم،
واقعا فکر احمقانه ایه که بخواد کسی همچین فکری بکنه، اما خب کسایی بودن و این
فکرا رو هم کردن!!
برام جای سواله که واقعا بعضیا راجع به خودشون چی فکر میکنن؟!
فک میکنن کی ان؟! به قول بچه های شاخ "هه"!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
قالب ساز آنلاین |