!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

دیروز که بنده پولدار شده بودم قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی گنجیدم! شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل (ارزائیل؟) شدم! اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر (لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا بودم، دستمم تاول زده بود حتی!

بعدشم یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان دقیقا خوش بحاله چیه من؟!

حالا این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! حتی دیگه به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم بذار!

امروزم یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5 ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و اون ور میخوره آخم نمیگه!

به مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!!

من نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟!

Untitled.png

اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم!Photographer




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 4 مرداد 1395 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که دوتا از پرسنلمون به نشانۀ اعتراض به گرم بودنه هوای محل کار جوراباشونو (احتمالا بوگَندو) به دار میکشن، صاحب کارمونم مجبور میشه یه کولر دیگه سفارش بده که تا فردا بیارن و نصب کنن!

Untitled.png

به حال من البته فرقی نمیکنه، هوای کولر مستقیم میخوره به من! من هیچوقت اعتراضی ندارم، همیشه قانعم!
+ چقد بدم میاد از کسی که بهم دروغ میگه، و چقد خوشم میاد وقتی نمیدونه که من اصل قضیه رو میدونم و چقدم دلم براش میسوزه که بخاطر چیزی که براش هیچ منفعتی نداره خودشو از چشم من میندازه!! متاسفانه بد کینه ای ام! بیاد به پامم بیوفته نمیبخشمش!

+ عنوان پیشنهادی از معلوم ترین حال! (معلوم الحال)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 2 مرداد 1395 ] [ 07:23 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من قبل از کنکور به خودم قول داده بود که خیلی کارا بکنم اما نمیدونم چرا هی نمیشه!! خدا هیشکی رو پیش خودش شرمنده نکنه!! یکی از کارایی که میخواستم بکنم این بود که فایلای کامپیوتر رو سرو سامون بدم تا اسناد و مدارک مبنی بر اینکه چرا من کنکور رو خراب کردم از بین ببرم! در همین إثناء یه چیز خیلی جالب پیدا کردم!! شاید باورتون نشه ولی اون چیز ریز نمرات دوران دانشجوییمه!! همچینی ذوق کردم که نگو! اول شما یه نگا به نمرات بندازین که مبادا فک کنین من ... خونی میکردمااا منم یه چیزی تو مایه های شما بودم اما یکم بهتر!!


اصل.png

عرضم به خدمتتون یه نمرۀ 11 توی نمراتمه، میبینین؟ ماله ترم چهاره، راستش یه استادی داشتیم برا اون درس، یه کتابی معرفی کرده بود که اصلا نمیشد خوند، چه برسه فهمید!! بعد ایشون چون خودشم از زبانشناسی سر در نمیاوردن تعیین کرده بود کی کجاها رو بیاد کنفرانس بده (البته به من هیچ قسمتی نیوفتاده بود) آقا بعدِ یه چند جلسه دیدیم ما از توضیحات بچه ها چیزی نمیفهمیم، من توی کلاس اعتراض کردم و کم مونده بود منو از کلاس بندازه بیرون (البته چند تا از خود شیرینا هم گفتن نههههه این کتاب که خیلی راحته - منم تو دلم گفتم تو یکی خفه!-) خلاصه برای امتحانه این درس از یه کلاس 30-40 نفری همش 13 نفر رفته بودیم، خداییش من در حد 18-19 نوشته بودم اما چون باهاش حرفم شده بود بهم داد 11! منم واگذارش کردم به خدا... مرتیکۀ حقِ مردم خور!!

یه دونه هم 20 دارم! آخرین امتحان از آخرین ترمم بود، یعنی بعده اون با دانشگاه خدافظی کردم!! اونم 20 شدم که عقده ای نشم!!

به معدل هام دقت کنین کلا یه سیر صعودی داشتم، اما ما بین ترم 5 و 6 یه جهشی صورت گرفته!! اون ترم 5 که معدلم یهویی رفت بالا زمانی بود که اولین عشقمو تجربه کردم!! بله، عاشق شدم!! (مگه من دل ندارم؟!) و اون افتی که ترم بعدش داشتم بخاطر اولین شکست عشقیم بود!!

 و درنهایت با معدل 17.33 فارغ التحصیل شدم!! درسته که هیچوقت رشته مو دوست نداشتم، اما کلاس و چندتا از اساتیدمون رو خیلی دوست داشتم! تازه ابهت خاصی داشت این رشته!

در کل یادش بخـــــیر! عجب دورانی بود!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 1 مرداد 1395 ] [ 09:44 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیدین یه عده همش در حال شکایتن؟! هوا سرد میشه شکایت میکنن، گرم میشه شکایت میکنن، معتدل میشه شکایت میکنن، بارون میاد شکایت میکنن، آفتاب میزنه شکایت میکنن، وَ وَ وَ ... این آدما خودشونم نمیدونن چی میخوان! الان نگفتم که فک کنین من از این آدمای غرغرو ام هاااا، نه اصلا! اصولا هوای سرد رو به هوای گرم ترجیح میدم، برفم به بارون ارجحیت (ارجعیت؟!) داره واسه من، با این حال توی اینجور هواهای گرمی ام که وسط ظهر از سرکار برمیگردم خونه و زیر چادر و مانتو و مقنعه دما دو برابره بیرون میشه خدارو شکر میکنم، اما نه واسه اینکه خدا بیاد درجه حرارت رو ببره بالاها، واسه اینکه چه شانسی آوردیم ماه رمضون هوا اینجوری وحشتناک نبود!!

م. پ. ن خودش برام یه هارد فیلم و کارتون زده، بعد اومده تلگرام میگه چرا کمتر میای نت؟! خب عزیزه من، بنده مشغولم؛ خودت برام مشغولیت جور کردی، چجوری میتونم دل بِکَنَم و  پاشم بیام آخه؟! حرفا میزنیا!!

امروز بعد از چهار ماه صبح ساعت 7:30 رفتم سرکار!! آخه من یخورده که از بند پ استفاده میکنم، این چهار ماه رو بعد از ظهرا میرفتم و به محض اینکه کارم تموم میشد (چه یه ساعت، چه 8 ساعت) میومدم خونه تا بتونم به درسام برسم! بعد از اینم قراره یا همون بعد ازظهرا با همون شرایط برم، یا اگه هم از صبح خواستم برم به خودم بستگی داره که ساعت 10 برم، 11 برم، یا اصلا نرم (این آخری اغراق بود شما جدی نگیرین!!)! آره داشتم میگفتم که ساعت 7 مگه من میتونستم از خواب پاشم!! حالا هیشکی ندونه فک میکنه ننم میذاره تا لنگ ظهر بخوابم!! (دارم مهر میکنم، بخونید مَهر= تمارض، ناز و ادا کردن که مثلا اذیت میشم اینجوری!) خلاصه رفتم و تا عصر هم کارم طول کشید، از طرفی هم نن جون قرار گذاشته بود بریم بیرون برام یه سری خرت و پرت بخره ( و البته آخر ماه که حقوق گرفتم پول اون خرت و پرتا رو ازم بگیره!) منم همون قضیۀ مهر و اینا پیچوندم و نرفتم و با اجازتون میرم یه فیلم از همون فیلمایی که م. پ. ن برام زده تماشا کنم!! بالاخره باید یه جوری تلافی اون همه درس خوندن برا کنکور و درنهایت گند زدن به اون رو دربیارم یا نه؟!

راستی میلاد هم که انتقالیشو از تهران گرفتیم اینجا، با اینکه توی یکی از کلانتری های بغل گوشمونه اما بهش گفتن مرخصی هر 45 روز یا 50 روز یکبار بهش میدن!! "طفلی تو باورش چه نقشه ساخته/ اما به اینجا که رسیده باخته" * بهش گفتم بمون تهران و انتقالی نگیر، گوش نداد، الان پشیمونه!! تجربه نشون داده که اونایی که به حرف من گوش ندادن در 99.99% موارد تا حد مرگ پشیمون شدن!! توصیه های منو جدی بگیرین!!

* این یه بیت شعر هم ماله یه بنده خدایی بود که به نفع خودم و برای رسوندنه مقصوده خودم کلا کوبیدم از نو ساختمش، دستم درد نکنه!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 30 تیر 1395 ] [ 06:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

این تموم شدن کنکور یه سری پیامدا داشته که بعضیاشون خوب بوده و بعضیاشون اونقد بده که دلم نمیخواد حتی راجع بهشون حرف بزنم!!

یکی از پیامدای خوبش اینه که الان وقت آزاد خیلی دارم، از روز شنبه واسه هر ساعتی که خونه بودم مامان یه برنامۀ خاصی داشته ( این قلمچی میگه برای تابستان شما برنامۀ ویژه ای داریم، ننۀ منم شعارش این بود که برای بعده کنکورت برنامۀ ویژه ای دارم!!) از طرفی آخرای ماه از 25 ام به اون طرف سرمون خیلی شلوغ میشه و حسابی هم خسته میشم، اما ماشاا... نن جون جوری برنامه میریزه که نمیشه پیچوند!

تقریبا 4-5 ماهی هم میشه که نتونستم برم پایگاه و اصلا نمیدونم اونجا چه خبره، میشه گفت آخرین بار همون 22 بهمن بود که رفتیم راهپیمایی (تظاهرات!) و از همون موقع شالِ دوستم مونده دستم و شما حساب کنین که چقد مشغول بودم که هنوزم نتوستم ببرم بهش پس بدم!! امروزم سه شنبه روز پایگاه بود اما خسته بودم و نرفتم!! (یه خدا قوتی چیزی هم نمیاد سر زبونتون، همینجوری بر و بر منو نگاه کنین ها!!)

از طرفی دیروزم م. پ. ن لطف کرد اومد جلوی محل کارم و هاردمو برد که برام یه عالمه فیلم و کارتون بزنه که توی وقتای بیکاریم بشینم تماشا کنم  و از اوقات فراغتم به نحو احسن (احسنت!) استفاده کنم، و امروزم باز این همه راه رو طی کرد تا هاردمو بهم پس بده و منم بعد از این پست میخوام برم ببینم چیا زده برام!!

اما بگم از اون پیامد بدهاااا!! یادتون میاد دورانی که برای کنکور درس میخوندم چقد خوراکی داشتم؟! یادتونه هرچی هوس میکردم عرض کمتر از 12 ساعت برام مهیا میشد؟! اون شکلات ها، شیرینی ها، لواشک ها، همه و همه یادتون میاد؟! یادتونه مامانم میگفت بخور جون بگیری؟! یادتونه میگفت نه اصلا هم چاق نیستی، فقط رو درس هات تمرکز کن؟! حالا برگشته میگه وااااااااااااااااااای زهرا چقد چاق شدی!! شاید باورتون نشه اما دیگه بهم ناهارم نمیده!! میگه باید لاغر کنی، هرچی حرفای گذشته شو براش یادآوری میکنم میگه یادم نمیاد گفته باشم بخور جون بگیری!! به دادم برسین، اگه یکم دیگه تو این شرایط بمونم تلف میشم هاا، اونوقت کی بیاد براتون از خاطرات بی شوهریش بنویسه؟!(میدونم هیچ ربطی نداشت فقط خواستم تاکید کنم آی ام سینگل!)

+ هوای گرم، دلم شدید بستنی میخواد، خدایا یکی رو برسون بره برام بخره!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 29 تیر 1395 ] [ 05:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تولدم مبارک!

بله امروز سالروز تولد یکی از بهترین دخترای دنیاس! تعریف از خود نباشه اما شواهد و قراین اینو نشون میده، البته نظر شمام محترمه!! از دیشب تا حالا کلیییییییی پیام تبریک دریافت کردم و آمارشون از این قراره:

اولین پیام تبریک حضوری: دامادمون

اولین تبریک با تماس تلفن: داداش میلادم از پادگان

اولین اس ام اس: طبق معمول الناز

اولین پیام تبریک تلگرامی: همکلاس دانشگاهیم، دانشجوی ارشد زبان، که همیشه فک میکنه من تولدم 25 تیره مارال. ح

اولین پیام اینستایی: یکی از فالورهای جنس ذکور که نمیشناسم!

هنوز فیسبوک و جاهای دیگه رو چک نکردم! چک کنم در اسرع وقت به سمع و نظرتون میرسونم!

مامان و بابام به هیچ وجه زیر بار نمیرن که بهم تبریک بگن، میگن ساعت 5 به دنیا اومدی اون موقع تبریک میگیم!

این تبریکایی که از بانک ها میاد اصلا خوشحالم نمیکنه، پول بفرستن به جاش اگه راست میگن!!

و همچنان این تبریکات تا آخرین دقایق امروز ادامه خواهد داشت و ممکنه فردا هم تمدید بشه!! امشبم که آبجیمینا واسه شام به مناسب تولد این گل سرسبد فامیل دعوتمون کردن بیرون!

 

اما اتفاقات دیروز (پس از کنکور)

دیروز حالا از کنکور برگشتم اومدم یه سر به گوشی بزنم ببینم چه خبره دیدم یــــــــــــــــــــــا ابالفضـــــــــــــــــــــــــل! چه خبره!! همه منتظر گند زدنه من تو کنکور بودن!! حالا یکی یکی و با حوصلۀ تمام نشستم به همه شون توضیح دادم چی شده و همه شون احتمالا به نشانۀ تاسف سری برام تکون دادن! بابا دنیا که به آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد، از قدیم گفتن ز گهواره تا گور کنکور بجوی، ماهی رو هر وقت از آب بگیری میتونی بخوریش، از همه مهمتر مشک آن است که خود ببوید (چه ربطی داشت!!)...

خلاصه جونم براتون بگه که دیشب واسه اینکه بهم روحیه بدن و تسلی خاطره سوالات بازمانده و جواب ندادۀ من در کنکور باشه، برداشتن طی یه عملیات خودجوش منو بردن پارک منظریه!! منم تو راه کلی غر زدم که بابا اینجا خیلی شلوغه، آدم راحت نیست همش توسط خونواده هایی که کمتر از یک متر باهاشون فاصله داریم زیر نظریم و از این صوبتا! همینجوری هی داشتم غر میزدم دیدم یه خانومی اومدArabic Veil به مامانم گفت حاج خانوم میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم!! منم گفتم بفرما، الان یا یه چیزی ازمون میخواد یا میگه اگه میشه یکم آروم تر حرف بزنین و بخندین!! یهو دیدم مامان داره شماره میده!!!!!

بــــله دیگه توی پارکم آسایش نداریم که از دست این خواستگارا! دوتا خونواده در حال رقابت برای به دست آوردن من بودن، دو تا خونواده منو برا پسرشون پسند کرده بودن (خدا شانس بده مردم یکیشم ندارن!)، باورتون میشه؟!Begging من که خودم باورم نمیشه!! خانومه شماره رو گرفت گفت میده به هردوشون، ایشاا... قسمت هرکدومشون باشه (یعنی باشم)!! منم جلوی عروسمون همچین یه پُزی اومدم که ببین چه خواهر شوهری داری و قدر نمیدونی!! لحظۀ وصف ناپذیری بود!

آقا بعد از اون من میخواستم هر غلطی بکنم آبجی هی می گفت نکن، تو تحت نظری، حتی میگفت کم غذا بخور نفهمن شکمویی وگرنه پشیمون میشنااا!! من نمیدونم این خواهره من دارم یا دشمن؟! والا دشمن با دشمنش اینکارو نمیکنه!! باور کنین اینا از دست من خسته شدن میخوان از دستم خلاص بشن، منم چونکه از این نیت شومشون خبر دارم هی جواب رد میدم به همه!

از سه چهار ماه پیشم واسه امروز مرخصی گرفته بودم، صاحب کارمون میگفت آخه تو کنکورت جمعه س چرا شنبه رو نمیای؟! میگفتم بابا من روز تولدم دوست ندارم کار کنم، الان مامان میگه خوبه مرخصی گرفتی بیا خونه رو بریزیم تمییز کنیم!! خو مادره من، من اگه میخواستم کار کنم میرفتم سرکار دیگه، کارمم از این کار خیلی راحت تر بود که! همکارمم هم اومده تلگرام میگه واااااای زهرا چرا امروز نیومدی، میگم عکس پروفایلمو نگاه کنی میفهمی، میگه وااااای چه قشنگه سیوش کردم!! میگم خاک تو سرت تولدمه!! میگه عــــه مبارکه!! یعنی خدا توی شفا دادن به نظرم این دوستمو باید تو اولویت بذاره وگرنه منو دق میده!!

+ همچنان تولدم مبارک

+ دیدین ترکیه بخاطرِ به دنیا اومدنِ من چیکار کرد؟! والا من راضی به این همه شورش نبودم، درسته من ایرانی ام اما متعلق به همه م!! من از همینجا مردم ترکیه رو به آرامش دعوت میکنم!

+ امروز هم زمان با من دو نفرم سعادت اینو داشتن که به دنیا بیان، بهشون تبریک میگم، جناب آقای اکبر آقایی (یک سال از من کوچیکتر) و آقای فرهاد عظیمی (سه ساعت کوچیکتر!)




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 26 تیر 1395 ] [ 09:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

میگم شمارش معکوس شروع شده یا هنوز مونده؟!

یه دوستی داشتم چند ماه پیش بدون دلیل یهویی از تلگرام رفت! هرچی ازش پرسیدم که چی شده فقط گفت برام دعا کن یه کاری پیش اومده نمیتونم تو تلگرام باشم! منم گفتم با اینکه نمیدونم کارت چیه اما امیدوارم موفق باشی!

دیروز دیدم عــــــه برگشته تلگرام و رفتم جویای حالش بشم ببینم مشکلش رفع شده یا نه، نگو این دوست مام (که شرایط یکسانی داریم تقریبا) میخواسته مثه من کنکور بده، یعنی دیشب با شنیدن این خبر اینقده خوشحال شدم، آخه دیگه الان حس میکنم که تنها نیستم! یه حس غریبی داره اینکه آدم مدرک کارشناسی داشته باشه و دوباره بره درسای دبیرستانو بخونه و بخواد از صفر شروع کنه! وقتی میبینی دوستات دارن پیشرفت میکنن و به فکره ارشد و دکتران و تو داری پس رفت میکنی یه حس نا امید کننده ای به آدم دست میده،Reading a Book اما من با همۀ این حس ها جنگیدم و بازم میجنگم، چون باید به اون چیزی که میخوام برسم و تا نرسیدم دست از تلاش برنمیدارم!

اصلا از این انتظارای کوفتیه نزدیک امتحان خوشم نمیاد، البته این حس رو برا امتحانا نداشتماااا بیشتر واسه همین کنکورای مزخرفِ کارشناسی و ارشد بوده! چه خونده باشم چه نخونده باشم این انتظارش اذیتم میکنه، وگرنه من اصلا با خوده مقولۀ کنکور مشکلی ندارم که!

از صبح هم همینجوری عاطل و باطل دارم تو خونه میچرخم، نه میدونم چی بخونم، نه میدونم چی نخونم، نه میدونم اصلا بخونم یا نخونم، فقط اینو خوب میدونم که باید یه چیزی بخورم! اونقدم هله هوله ریختم توی این شکم لامصب که ناهار و شام هیچی نتونستم بخورم!

به نظرم پارسال که رفته بودم برا گزینش، محلش همون دبیرستانی بود که جمعه قراره برم کنکور بدم، به دوستم پیام دادم ازش بپرسم، اولش میگه آره خودشه، بعد که چند بار ازش پرسیدم "مطمئنی؟" میگه راستش یادم نیست!! من نمیدونم من قراره کنکور بدم، من قراره نتیجۀ زحمتامو ببینم، من قراره استرس بکشم، همۀ این بدبختی ها با منه، چرا دوستام قاطی کردن و دارن جور منو میکشن؟!

این کارت ورود به جلسه مو هم که سانسور کردم به الناز و م. پ. ن گفتم یه نکتۀ ریز داره اگه متوجه بشین یه بستنی پیش من دارین، م. پ. ن اومده میگه جلوی معلولیت رو خالی گذاشته!! یعنی واقعا من از نظر اون معلول ذهنی ام که دارم میرم برای صدمین بار کنکور بدم؟! اصلا کاری باهاش ندارم، انیشتنم میگفتن خنگه، ادیسونم بعد از صد بار شکست بالاخره موفق شد لامپو اختراع کنه، منم بالاخره به هدفم میرسم! جناب م. پ. ن وقتی دیدی اسم و اختراعات و اکتشافات من تو دنیا مثه توپ صدا کرد اونوقت بهت میگم که جلوی معلولیت رو چرا خالی گذاشته بودن!!

حوصلم شدید سر رفته!! کاش یکی بود... اما متاسفانه برای ما همیشه یکی نبود!!

+ اون شکلکای جدیدم تازه پیدا کردم!! ندید بدید هم خودتونین!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 23 تیر 1395 ] [ 08:58 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

آبجی اومده خونه و با ذوق و شوق میگه: زهرا اگه بدونی امروز موقع اومدن چه اتفاقی افتاد؟!

_ خب چی شده؟!

+ امروز داشتم میومدم یه خانومه جلومو گرفت، گفت خانوم دختر مجرد میشناسی که لیسانس باشه؟

_ خـــــــــــــــــــــــُـــــــــــــــــــــب؟! (اینو خیلی مشتاقانه بخونین!)

+ هیچی دیگه!

_ چی هیچی دیگه؟! چی شد؟! شماره دادی؟!

+ نه!

_ دقیقا قیافۀ من

+ خو دختر مجرد سراغ ندارم!!

_ حالت خوبه؟! من اینجا ساقۀ کرفسم؟! شلغمم؟! نکنه شوهر دارم و خودم بیخبرم؟

+ (سکوت)

خواهر ما رو باش! مردمم خواهر دارن مام داریم!

نه خداییش این خواهره که من دارم؟! میگه دختر مجرد نمیشناسه، ای خدا بیا منو بکش راحت شم!!

با این ضد حالی که از طرف آبجی خوردم، دیگه دست و دلم نمیومد که برم سرکار، اما رفتم دیدم به به چه خبره!! دختره یکی از همکارامون از باغ مادرشوهرشینا یه عالمه آلبالو آورده، یه بشقاب برا من شست و آورد، منم همچین عین قحطی زده ها افتادم روش انگار نه انگار که سه روزه دارم آلبالوهایی رو میخورم که آبجی اینا از باغشون برامون آوردن! همچین وسطاش که رسیدم گفتم یه تعارفی هم به شما بکنم، دهنی نشده که، اضافه هم نیست، برای تعارف کردنم هیچوقت دیر نیس، فقط مدیونین بیشتر از یه دونه بردارین!

Untitled.png

+حتی موقع عکاسی هم نتونستم نخورم، همش نگران بودم نکنه یکی بیاد ازم بگیره، جای من بودین می فهمیدین چی میگم!! نیستین خب طبیعیه نفهمین!!

+ دیشبم خیلی اتفاقی یه وبلاگ پیدا کردم توپ! لینکشم این بغل ها بگردین پیدا میکنین، من کلا عاشقه اینجور وبلاگام که طرف خودش بنویسه نه که از جایی کپی کنه! به خودم قول دادم بعد از کنکور بشینم تمام پستاشو بخونم! براش آرزوی موفقیت دارم!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 22 تیر 1395 ] [ 07:22 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از دیروز که سازمان سنجش اومده کارت ها رو گذاشته که بریم برداریم و پیرینت بگیریم و بعدش بعد از کنکور دوباره به خودشون تحویل بدیم، چندین نفر از دوستام بهم پیام فرستادن و بعضیاشونم زنگ زدن که بهم یادآوری کنن که یادم نره کارت رو تهیه کنم، یکی دو نفرم از چند روز قبل مستقیم یا غیر مستقیم بهم گوشزد میکردن که فلان روز کارت ها رو میدن! یعنی یه همچین دوستایی دارم، اونا بیشتر از من پیگیر کارای من هستن و این باعث خوشحالیه! مهم هم نیست که رابطۀ دوستی من باهاشون در چه حده و این دوستی تا کی و کجا قراره ادامه داشته باشه اما همین که امروز به فکر من هستن و براشون مهمه که من چیکار میکنم و برای تصمیم هایی که میگیرم احترام میذارن و تشویقم میکنن برام هم کافیه هم ارزشمند!

یه دوستی داشتم که میگفتم دخترش به دنیا اومده و اسمشو گذاشته نیلوفر (پست شمارۀ 180 )، امروز تولدش بود! بیشتر از 10 ساله رفیقمه، هرچند از وقتی که ازدواج کرد و رفت ورزقان شاید سالی یکی دوبار میتونم ببینمش، اما با این حال ذره ای از احساسم بهش کم نشده و اگه زمانی هم اون منو فراموش کنه، من نمیتونم اینکارو بکنم چون خیلی بهش مدیونم، و این شامل اون دسته از دوستامم میشه که الان هستن و شاید بعد ها نباشن!

تولدشو که تبریک گفتم، کنار پیام تشکرش یه پیامی فرستاد که خیلی داغونم کرد، از ظهر حالم گرفته س، خدا کمکش کنه واقعا! (نه که به من چیزی گفته باشه ها، یه مشکل بزرگی براش پیش اومده که امیدوارم مشکلش هرچه زودتر حل بشه!)

+ عنوان: سجاد سامانی

+ این شعر هم خیلی به دلم میشینه، چندباری توی گروه ها گذاشتم اما انگاری دلم آروم نشده، میذارم اینجا که همیشه بمونه!

به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

سر به تایید تکان دادی و گفتی آری

عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود

او که از جان خودت دوست ترش میداری

ای که نزدیکتری از منه دلتنگ به من

بین ما نیست بجز فاصله ای اجباری

من عروس توام ای از من و آغوشم دور

خطبه را گریۀ من میکند امشب جاری

زندگی چیست بجز خاطره ای افسرده

زندگی چیست بجز رنج و غمی تکراری

گله ای نیست، به تنهایی خود دل بستم

به – غزل گریه – ی هر روز... به شب بیداری

روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست

مثل تنهاییِ من قد بلندی داری...

"سیده تکتم حسینی"




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 21 تیر 1395 ] [ 09:03 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

شما تازه به دوران رسیده ها یادتون نمیاد که!! یکسال قبل از اینکه من اولین کنکورم رو دادم، داوطلبا باید میرفتن پست، دفترچه میگرفتن، بعد فرمی که داده بودن رو پر میکردن و دوباره میبردن پست و پست میکردن بعد وقتی کارت ها رو توزیع میکردن باید میرفتن دانشگاه تبریز و ساعت ها توی نوبت می ایستادن و امکان داشت کارت پاره بشه و ایراد داشته باشه و همونجام توی حیاط دانشگاه تبریز چند تا میز گذاشته بودن که به اشکالات کارت ها رسیدگی بشه، بعد دو تا کاغذ میدادن که رو یکیشون آدرس حوزه های امتحانی رو نوشته بود و روی یکی دیگه مثلا نوشته بود اونایی که شماره های داوطلبیشون از فلان تا فلانه توی فلان حوزه س! یعنی قبل از کنکور باید از هشت خوان میگذشتن و بعدش باید تحلیل میکردن که حوزۀ امتحانیشون کجاس و ممکن بود اشتباه تحلیل کنن و روز امتحان برن حوزه ای که شمارۀ اونا اونجا نبوده!! (این قسمت رو با خواهرم رفته بودم و همۀ مراحلش رو خودم از نزدیک دیدم!)

بعدش کردن اینترنتی، یعنی درست اون سالی که من کنکور دادم اولین سالی بود که ثبت نام اینترنتی شده بود، اونم باید دفترچه و نمونه فرم و اینا رو میرفتی از پست هزینه میدادی و میگرفتی، بعد یه کارت های زرد رنگی هم بود (نمونه شو هنوزم دارم) از اونایی که بانک توش رمز کارت ها رو میده، به عنوان همون کارت اعتباری بهمون میدادن و خوندن عددهای اونو وارد کردنشون کار حضرت فیل بود!! حالا اگه یه رقمش ناخوانا میشد باید میرفتی یکی دیگه میگرفتی، مثه الان نبود که برات با کلی تشکر و اینا اس ام اس میکنن و اگه اشتباهی هم رخ بده اونان که مسئولن!

خلاصه بله ما این چیزا رو دیدیم واسه همین قدر داشته هامونو میدونیم، این هفتادیا به اون ور این مصیبت ها رو نداشتن که، نشستن تو خونه، نه صف دفترچه دیدن، نه صف پست، نه هیچی، عرض ایکی ثانیه کاراشونو ردیف کردن، بعد احیانا دانشگاهم که قبول میشن میگن أه این چه دانشگاهیه!!

از اتاق فرمان اشاره میکنن که برو سر اصل مطلب!! هیچی دیگه منم کارتمو گرفتم، البته نه به روش سنتی، بلکه به سبک کاملا مدرن!!


مخ.png 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 20 تیر 1395 ] [ 06:36 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بالاخره منم به جمع ساعت داران (ساعت واران*) پیوستم! امروز صبح دیگه قید درس رو زدم و رفتم به یه سری کارا سرو سامون بدم! اول اینکه از بانک برام پیام اومده بود که دوست عزیز (من دوست عزیزشم ها) با اینکه کارتت رو تعویض کردی اما تا 20 ام این ماه باید بیای که ما یکی دیگه برات صادر کنیم! یه جورایی غیر مستقیم میخواست بگه که ما بیکاریم برا خودمونو شما کار جور کردیم، منم چون اون کارتمو لازم دارم مجبور بودم برم، از طرفی ساعت میخواستم بخرم برا کنکور که اصلا وقت نمیشد برم و به مامان گفته بودم خودت برو با این ویژگی هایی که گفتم یکی پیدا کن و برام بخر که اونم هی میگفت نه خودتم باید بیای، صبح بعد از کلی معطلی توی بانک رفتیم و بعد از اینکه کلی گشتیم و میخواستم کیف هم بخرم و پسند نکردم، این ساعت چشمو دلمو گرفت!

Untitled.png


لامصب ساعت چه گرون شده!!! باید حواسم باشه دیگه گمش نکنم! من با نرخ چند سال قبل رفته بودم ساعت بخرم با نرخ نجومی مواجه شدم!! آخه ساعت چیه که آدم بخواد اینهمه هم بهش پول بده! باور کنین اگه میذاشتن سر جلسه با خودم گوشی ببرم خودمو به خرج نمینداختم! از این ساعت کامپیوتری ها (5 هزاری ها) هم پیدا نکردم؛ وگرنه زمان مهمه ساعت و شکل و مدل و اینا بهانه!

از اونجایی که کسی رو ندارم تا باهاش حداقل ساعتمو ست کنم، دیگه اون یکی ساعت شبیه این که واسه جنس ذکور بود رو همونجوری گذاشتیم اونجا بمونه و این ساعت رو با قلبی پر از اندوه از جفتش جدا کردیم!! خیلی لحظۀ دردناکی بود، خدا نصیب هیچ ساعتی نکنه! بسوزه پدر تنهایی و سینگلی و از این صوبتا!

* این ساعت واران ایهام نداره؟!

 1) در زبان ترکی "داشتن" میشه "وار": ساعات واریم --> ساعت دارم!

 2) در زبان فارسی "مانند" میشه "وار": دیوانه وار--> مانند دیوانه!

+ خواستم بگم فارسیمم مثه عربیم خوبه... کور شود هر آنکس که نتواند دید!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 19 تیر 1395 ] [ 07:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بنده به این امر که کمال همنشین در آدم اثر میکنه، یا میگن رفیقا ویژگی های همدیگه رو برمیدارن یا روایت شده که هر کس هم کیشه رفیقشه کاملا معتقدم! اما نه دیگه تا این حد که عکس های پروفایلامون هم یکی باشه! البته نه که خدایی نکرده فک کنین من ناراحتم میشم یا چی، اصلا هم اینطور نیست، کلا من از اینکه لباسام یا وسایلام شبیه کسی باشه نه تنها بدم نمیاد، اتفاقا خیلی هم خوشم میاد، اما این گسترشِ یکسان سازیِ عکس پروفایل داره یکم نگران کننده میشه، مخصوصا اینکه عکس گروه رو هم عوض میکنن، این عکس زیر هم بعد از انصراف م. پ. ن از اینکه با منو الناز و چندین نفر دیگه شبیه بوده، توسط عکاس محترم "الناز خانیم" گرفته شده!


IMG_20160707_210543.jpg

خیلی خوبه ها که ما شبیهیم، ولی خب مثلا شباهت عکس پروفایل الناز با م. پ. ن و عکس گروه ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه؛ مثلا من یهویی حواسم نباشه یه چیزی رو که میخوام به الناز بگم برم توی گروه بگم!! خب فاجعه میشه دیگه! وگرنه من که مشکلی با این جوجۀ صورتیه خوشگل ندارم! فقط بخاطر خطرات احتمالیش میگم! اصلا از همین جا اعلام میکنم اگه خدایی نکرده زمانی حرفی از من شنیدین که مربوط به شما نبوده، بدونین که مربوط به شما نبوده! فک کنم منظورمو رسوندم!

+عید رو تبریک نگفته بودم؟! خب الان میگم!

+ چی؟! کنکور؟! بیخیال بابا 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 17 تیر 1395 ] [ 09:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادتونه توی پست های خیلی قبل گفته بودم (برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک رنجه بفرمایید) که یه گربه هه پارسال اومده بود سه تا بچه جلوی خونۀ ما به دنیا آورد و بعد هم سه تای دیگه توی موتور خونه مون، و همسایه مون از این شیش تا مراقبت کرد تا بزرگ شدن؟! انگاری دیشبم یکی از اونا (بچه ها) جلوی خونمون زایمان کرده بوده و این چهارتا گربه (نوه ها) رو به دنیا آورده بوده:


Untitled.png

شما فقط اندازۀ اونا رو با دست میلاد مقایسه کنین (عکس پایین سمت چپ)، بعنی از دست میلاد کوچیکترن، چشماشونم هنوز باز نشده، فقط مادرشون خیلی بی وفاس، از صبح که اصلا خبری ازش نبود، کلی هم غذا گذاشتیم اون طرفا که بیاد بخوره و بچه هاشو تنها نذاره، اما نیومد، الانم معلوم نیست بچه هاشو برداشته کجا برده!!! شایدم تا الان یا اونا رو به کُشتن داده یا خورده!!

اصلا آدم عذاب وجدان میگیره، خیلیییییییییی دلم براشون میسوزه طفلکی ها!! آخه شما نمیدونین که چقد ناز بودن!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 15 تیر 1395 ] [ 07:57 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

آخرای ماه رمضون که میشه مثه وقتی که نزدیکای افطاره دیگه انرژی ها تموم میشه، من که دیگه صبحا حتی حالشو ندارم بیدار شم سحری بخورم، همچین بیدار که میشم فقط میرم یه چیزی میخورم و میخوابم تا اذان بشه، با اجازۀ خودم خوندن دعای سحرم حذف کردم! چشام باز نمیشه خووووو!! دیشب به الناز میگم کی تموم میشه ماه رمضون؟! اومده میگه:


الی.png

نه خداییش من به این چی بگم؟! منم میخواستم با همین روش م. پ.  ن رو سرکار بذارم اما بیخیالش شدم چون کلا اهل سرکار گذاشتن نیستم، درسته وقتی یکی سرکارم بذاره جنبه شو دارم اما خودم خوشم نمیاد کسی رو سرکار بذارم! خب دیگه اینم از ویژگی های خوبه منه که هرکسی اینو نداره، دلتون بسوزه!!!

آقا دیشبم یه نفر (؟) برام یه آهنگی فرستاد اصلا عاشق اون آهنگه شدم، از دیشب بگم صدبار گوش دادم کم گفتم، الانم دارم باز گوش میدمش، توصیه میکنم شمام دانلودش کنین، خیلی قشنگه "بهترین حس- مهدی یغمایی"! دست دوستم درد نکنه، آی لاو یو مای فرند!

یه دوستی هم هست به اسم م. ک ملقب به کربلایی، این دو روزه هی از کنکور ازم میپرسه (البته کارش خوبه ها)، خواستم همینجا از همین تریبون اعلام کنم که تا روز 25 تیر هرچقد میخواین از من راجع به کنکور سوال بپرسین، اما وای به حالتون بعد از اون روز هی بپرسین که چی شد و چجوری جواب دادی و از این صوبتا، یعنی چشامو میبندم و هرچی دستم بیاد تایپ میکنم! بدتر از همه روزیه که نتایج میاد، هرکی جرات داره فقط ازم بپرسه که رتبه ت چند شده، یعنی چنان بلایی سرش بیارم که اسمش یادش بره، اینم تهدید های من، خیلی هم آرومم، اصلا هم نه استرس دارم، نه عصبانی ام، اینم نوار مغزمه در این لحظه:

/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\

اعصاب نمیذارن برا آدم!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 14 تیر 1395 ] [ 10:11 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

در اتفاقی نادر من امروز بعد از اذان ظهر از خواب بیدار شدم! البته خواب مفید من تا ساعت 10 بود، بقیۀ وقت رو هم مجبور بودم بخوابم، یا لااقل خودمو بزنم به خواب! حالا چرا مجبور بودم؟! قضیه از این قراره که توی روزهای عادی مامان من و خانوم های مومن و متدین همسایه روزهای سه شنبه کلاس قرآن دارن و اونم هر کس مایل باشه توی خونه ش این کلاس رو برگزار میکنه، اما توی ماه رمضون چون برنامۀ ختم قرآن هست، این کلاس هر روز تشکیل میشه و خانومای بیشتری مشتاقن که این کلاس خونۀ اونا باشه، منم به مامان گفته بودم که اینم برنامۀ شب احیا نیست ها، من درس دارم، خانوما بخوان بیان درسته پذیرایی نداریم، اما شما ها که سر و صدا دارین من نمیتونم تمرکز کنم واسه درس، مامانم قبول کرد و با اینکه دلش میخواست یکی دو روزم کلاس قرآن خونۀ ما باشه اما بخاطر من بیخیال شد، اما گویا خدا یه چیز دیگه میخواد و بخاطر یه مشکلی که برای یکی از همسایه های خوبمون پیش اومد و مسالۀ آبرو درمیون بود، مجبور شدیم قبول کنیم که امروز و فردا قرآن خونۀ ما باشه، منم که تا ساعت 10 خوب خوابیده بودم، چون دیگه خانوما اومده بودن نه میتونستم درس بخونم نه چیزی، گفتم بیا بخواب که حسابی کمبود خواب داری، حالا امروزم که تعطیله عصر وقت داری برا درس خوندن، اما دریغ از این که آدم هرچی بیشتر میخوابه کسل تر میشه و دیگه دست و دلش به کار دیگه ای مثل درس خوندن نمیره!

خلاصه هنوزم که هنوزم به قول دوستان حسش نیس، گفتم بیام یه پستی چیزی بذارم شاید حالم اومد سرجاش! یه جورایی هم این شبای احیا ریتم خواب آدمو بهم میریزه، حالا اگه واقعا آدم بتونه توی این شب ها حاجت بگیره که فبها المراد (فبه‌المراد؟)؛ اما اگه نتونه چیزی بجز کسلی و بی خوابی و گذر وقت واسه آدم نداره! مامان میگه توی تلویزیون حاج آقاعه میگفت این شبا شفاعت بخواین، میگم آخه مادر من، من اگه حاجت این دنیامو نگیرم و یهویی از رو ناراحتی کفر بگم که دیگه شفاعت کسی قبول نیست، بذا من اول حاجتمو بخوام، وقتی حاجته رو گرفتم سالهای بعدش واسه شفاعت دعا میکنم! همینجوری نگام میکنه، میگم معامله س دیگه! سرشو که تکون میده میگه میدونم داری منو بخاطر هوش و ذکاوتم تو دلت تحسین میکنی، نمیخواد کتمان کنی!

یه عکسم پیدا کردم خیلی خفنه، همچین به دلم میشینه، اول میخواستم بذارم تلگرام، اما گفتم به عکسای اونجا کی اهمیت میده، اینجور عکسا رو باید قاب کرد زد رو دیوار که دم به دقیقه نگاش کنی و لذت ببری! حالا دیوار خاطرات منم وبلاگمه، نصبش میکنم اینجا، باشد که قسمت هممون بشه!


10402410_1657543031133991_9116421379204202882_n.jpg 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 7 تیر 1395 ] [ 04:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

گفتم دیشب چه خبر بود؟! نگفتم؟! اوکی!

یه رسم و سنت قدیمی که بین همسایه های ما سالهاس وجود داره اینه که هر شب  از شب های قدر، یکی از همسایه ها همه رو دعوت میکنه که خونۀ اونا جمع شیم و اعمال شب قدر رو همه باهم اونجا انجام بدیم! تا همین پارسال یه خانومی بود که نذر داشت تا وقتی خونه بخرن هر سال، اولین شب قدر این مراسم خونۀ اونا باشه، دومین شب قدر هم خونۀ یه حاج خانومی بود که اونم نذر داشت، سومین شب هم هر سال بالاخره خونۀ یکی میشد که مشکلش حل شده بود! اما امسال اون دوتا همسایه های ثابت که نذراشون قبول شده بود از اینجا رفتن! هیشکی هم اعلام آمادگی نکرد و اینجا بود که مامانه من طی یه عملیات خود جوش، هر سه شب رو هم قبول کرد که خونۀ ما باشه!

از اونجایی که عروسمون به دلایلی نتونست بیاد کمک کنه، و اگه هم میومد بازم نمیتونست، تمام پذیرایی از قریب به 100 نفر خانومی که اومده بودن به عهدۀ منو آبجی بود! اونقدری خسته بودم دیشب که صبح نتونستم درس بخونم هیچ، الانم که از سرکار اومدم داغونم! حالا دو شب دیگه هم اوضاع به همین رواله... خدا بخیر کنه کنکوره منو!!

خلاصه بعد از اینکه مهمونا رفتن شروع کردم به تک زدن (طبق سنت قدیمی بین منو دوستام!) راستش من یه رفیق قدیمی دارم از زمان اول دبیرستان باهم رفیقیم و اون فقط 5 روز از من بزرگتره، امسال چون داشت مامان میشد میدونستم روزه نمیگیره برا همین اصلا بهش تک نزدم که یوقت مزاحم استراحتش نشم، اما دیشب گفتم دیگه هرچی باشه از شبای قدر نمیگذره و حتما بیداره! تک که زدم بهم پیام داد که یه خبر خوش دارم!! گفتم چی؟! (البته خودم حدس زده بودم باید راجع به نی نی باشه، راجع به این نی نی هم هیچی نیمدونستم، بهشم گفته بودم بهم چیزی نگو، روزی که بدنیا اومد بگو تا سورپرایز شم!) یعنی وقتی جوابشو گرفتم اونقدر خوشحال شدم که کلا یادم رفت چقد خستم!


غلی.png

+ زمانای قدیم که میلاد خیلی کوچیک بود، پدربزرگمینا یه همسایه داشتن که نوۀ اونا هم یه دختر همسن میلاد بود و اینا باهم بازی میکردن (الان اون دختره چند سالی میشه ازدواج کرده!!!!!!) و اسمش نیلوفر بود، اون موقع میلاد نمیتونست اسم اونو تلفظ کنه بهش میگفت "لولوفر" !! منم میخوام اسم دخمله دوستمو لولوفر صدا کنم، کی به کیه؟!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 5 تیر 1395 ] [ 07:34 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بالاخره بحرانی ترین روز ممکن رو توی فصل بهاری که گذشت (هرکی ندونه فک میکنه ده بیست سال ازش گذشته) به سختی و مشقت هرچه تمام تر پشت سر گذاشتم اما خداییش پدرم دراومدم ها، واسه شما یه حرفه اما واسه من یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم!

جدای از این اینها میبینم که رفتیم توی ماه مورد علاقۀ من! ماه تولدم... ماه اتفاق های بزرگ، ماه آدم های بزرگ (یه نمونه ش همینجا حی و حاضره!)! از این طرفم که ماه رمضون نصفش گذشته و بیصبرانه منتظرم این نصف دیگه هم بگذره و اون روز سرنوشت سازم بگذره (25 تیر؛ البته با خوشی و خرمی)، برسیم به روز تولد من! هرچند آخرین باری که روز تولدم کادو گرفتم رو یادم نمیاد اما خب قانعم به همون دو سه تا پیامی که دوستام برام میفرستن، تازه اگه یادشون باشه! یه چند نفری هم لطف مضاعف دارن و زنگ میزنن، اونایی هم که کلا واسه اینکه این تبریک گفتن رو از سرشون باز کنن و واسه بعد حرفی نباشه که آقا من تبریک گفتم و اینا، میان تلگرام یه پیامی رو که خودشونم نخوندن و احتمالا تهش تبلیغ یه کانال باشه برام فوروارد میکنن که خب بازم جای شکرش باقیه!

اما میخوام براتون از یه ترس صحبت کنم! باور بفرمایین هنوز اون تکانه ای (همون مینی زلزلۀ خودمون) که دو سه روز پیش اومد، ترسش توی وجود الناز باقیه! میگین از کجا میگم؟ چون چند شبه تا سحر نمیخوابه!!! حالا وقتای عادی ساعت 10 نشده میگه من خوابم میاد بای!

راستی بهتون گفتم که میلاد انتقالیش جور شده و همین امروز و فرداس که واسه همیشه بیاد تبریز؟! من نمیدونم یکی نبود به مادرم بگه آخه نونت کم بود، آبت کم بود، تو چرا میری سرهنگ فلانی رو پیدا میکنی که یارو بیاد پارتی بازی کنه و میلاد رو انتقال بدن اینجا آخه! خو من محدود میشم، من به تک فرزند بودن عادت کردم(چه کیفی هم میده لامصب)، حالا میلاد هی میخواد بیاد بشینه ور دل من! اصلا نزدیکه کنکور هی دارن به من استرس وارد میکنن! الان من نصفه مطالبی رو که تا حالا یاد گرفته بودم رو فراموش کردم بخاطر این واقعۀ دردناک! خو میذاشت بعده کنکوره من میومد! میدونین بدترین جاش کجاس؟! اونجاس که توی این خونه هرچی میومد، هرچی پخته میشد، هر کاری صورت میگرفت، برای من و باب میل من بود، حالا که میلاد بیاد همۀ توجه ها میره به سمت اون... من منزوی میشم و در نهایت فراموش! همونطوری که م. پ. ن که تازه به ارشد رسیده س منو داره کم کم فراموش میکنه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ سه شنبه 1 تیر 1395 ] [ 09:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

در زمان های دور یه یاروی خر پولی بوده که یه روز میبینه چشماش درد میکنه و خلاصه دربه در دنبال طبیب (بر وزن حبیب) میگرده و یه طبیبی پیدا میشه و میگه آقا میخوای چشمات خوب بشه باید تا یه مدت سعی کنی به چیزایی که نگاه میکنی سبز رنگ باشه! خلاصه این یارو هم که خرپول بوده میاد دستور میده تمام خونه و زندگی و وسایل و حتی لباس خدمه ها رو سبز کنن که ایشون فقط رنگ سبز اطرافش باشه تا چشماش خوب شه! یه مدت بعد اون طبیبه میاد ببینه حال مریضش چطوره و موقعی که میاد اونم مجبور میکنن که لباس سبز بپوشه! خلاصه وقتی میره میگه چشمت چطوره میگه خوبه دردش کمتر شده و اینا، بعد طبیب میپرسه چقد خرج کردی که همه جا رو اینجوری سبز کنی، یارو هم گفت مثلا فلان قدر! میگه خاک تو سرت، بجای این همه خرج یه عینک سبز میگرفتی کارت راه میوفتاد! نمیدونم این داستان چقد صحت داره، اما شنیدم واقعا رنگ سبز برا چشما مفیده (فقط شنیدم مطمئن نیستم!)، منم بیشتر از یه هفته س، نه که کارم با کامپیوتر بیشتر شده چشمام خیلی درد میکنه و قرمزیش کمتر نشده هیچ، بیشترم شده! اومدم از ترسم صفحۀ دسکتاپ کامپیوترم و صفحۀ اول گوشیمو رنگ بک گراند ورد و خلاصه هرچی که دم دستم بود رو سبز کردم! حتی تو خونه هم لباس سبز میپوشم! بابا قرار یه کنکور بدم قرار نیس که به خودم ضرر بزنم که! سلامتیم واجب تره!

نمیدونم برا اونی که اومد این برنامه های تماس تصویری رو اختراع کرد باید رحمت فرستاد یا لعنت ولی توی این گیر و دار داداشم (بزرگه) گیر داده که بیا برنامۀ ایمو رو نصب کن تا باهم تصویری حرف بزنیم! میگم داداشه من، قربونت برم مگه ما همو نمیبینیم؟! میگه دلم برات تنگ میشه میخوام بیشتر ببینمت! (حالا هر روز خونۀ ماس ها!) منم چَشمشو گفتم اما عمل نکردم، نگو داداشم شدید پیگیره که من حتما نصبش کنم، منم بهونه آوردم که نصب نمیشه! امروز از کارش زده اومده بود اینجا که برام نصبش کنه!! یعنی من از دست میلاد بتونم فرار کنم و کلش رو نصب نکنم، از دست داداش بزرگم نمیتونم خلاص شم، برادرمه دیگه، قد دنیا دوسش دارم چی میتونم بهش بگم آخه؟!

راجع به دست گل هایی که الناز و م. پ. ن هم کاشتن باید به عرضتون برسونم که فرض کنین دو تا گل داریم، یکی گل سرخ (خب خوشگله دیگه) یکی هم مثلا همون گل سرخ که پژمرده شده، اون اولی رو م. پ. ن کاشته و دومی هم کار الناز خانوم بوده! به هر حال راضیم ازشون، خدا هم ازشون راضی باشه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 26 خرداد 1395 ] [ 09:13 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز دو ماه شد که این کامپیوترِ من درست شده و برگشته خونمون؟! اصلا از همون بار اولی که اینو بردیم واسه تعمیر (تقریبا 4 یا شاید 5 سال پیش) دیگه سیستم این درست و حسابی نشد که نشد! اصلا من معتقدم هر وسیله ای که یبار بره تعمیر دیگه محاله مثل اولش بشه! البته این قضیه توی رابطه هام صدق میکنه، رابطه ای که توش یکی بزنه دل اون یکی رو بشکنه دیگه اون دو نفر هرچقدم هم همو ببخشن نمیتونن مثل سابق باشن!

منو الناز یه دوست مشترک داریم که قبلا ما سه تا خیلی باهم بودیم و خیلی همو دوست داشتیم، اما اون یکی دوستمون یه چند باری که قرار گذاشتیم نیومد و کلی دلخوری پیش اومد و (الناز رو نمیدونم اما) دل من بدجوری ازش شکست! کاری ندارم که توی مناسبت ها بهم پیام میده و منو آبجی صدا میکنه اما خب دلی که شکسته دیگه شکسته، نمیشه که درستش کرد! آدم همون اندازه که مراقب وسایلای با ارزششه که مبادا خراب بشن و دیگه درست نشن، همون اندازه هم باید مراقب رفتارش با عزیزاش باشه!

بحث از دل شکستن و اینا شد، یه فیلمی هست با بازی شهاب حسینی به اسم "دلشکسته" (یا یه چی توی این مایه ها!) که من سالهاس از اینو اون تعریفشو شنیدم و هنوز وقت نکردم دانلود کنم و تماشاش کنم، اما عکسایی از اون فیلم رو دیدم و توی اون فیلم این شهاب حسینی شدیداً شبیه یه نفره (البته از نظر من، وگرنه با نظر بقیه کاری ندارم!)... خلاصه صبح واسه سحری که بیدار شده بودیم گفتم بیا وقت رو غنیمت بشمار و از حجم شبانه استفاده کن و این فیلم رو دانلود کن! چشمتون روز بد نبینه... باز این کامپیوتر همون اداهایی رو داد که قبل از عید میداد و بخاطر همون یه ماه خونۀ داداش علی اینا بستری بود! گفتم خدایا تو رو به این ماه رمضون این کامپیوتر یه ماهم دووم بیاره بعدش هر اتفاقی میوفته بیوفته، بابا من درس دارم، کنکور دارم، خدا جون بدبخت میشم ها! بالاخره خاموشش کردم و ظهر که از سر کار برگشتم با هزار سلام و صلوات روشنش کردم و فعلا به حول و قوۀ الهی داره کار میکنه! شمام دعا کنین این یه ماه چیزیش نشه، منم برا سلامتی شما دعا میکنم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 20 خرداد 1395 ] [ 06:44 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

نمیدونم باید بگم خوش شانسی آوردم یا بدشانسی اما خب خودم که با دید مثبت به این قضیه نگاه میکنم! حالا بگم چی شده! امروز وقت استراحتم رفتم یه سر اینترنت که یه چندتا سوال برا کنکور و اینا دانلود کنم و دنبال یه سری مطالب میگشتم که کاملا اتفاقی رفتم توی سایتی که تغییرات کتاب درسی ها رو آورده بود و کتاب هایی که تغییر کردن رو به صورت pdf در اختیار کاربرا گذاشته بود! منم از قبل شنیده بودم که کتابای درسی (بعضیا جزئی و بعضیا کلی) تغییر کردن، حتی اگه از قبل هم خبر نداشتم، یه چیز بدیهی بود! چون هرچی باشه کتابای پیش دانشگاهیه من مال تقریبا 7-8 سال پیشه چه برسه کتابای سالهای قبلترش!

اولش که از تغییرات کتابا باخبر شدم حسابی سرم داغ کرد، بعد از اینکه دانلود کردم دیدم اصل مطلب همونه، فقط یه سری نکات ریز و توی کتابای زیست شناسی چندتا عکس مهم همراه با توضیحاتشون اضافه شده، اما هرچی هم باشن مطمئنم توی کنکور از همین قسمت های جدید سوال میاد! اتفاقا پارسال توی کنکور من کلماتی رو میدیم توی گزینه ها، که بعضا حتی نمیتونستم تلفظشون کنم، با خودم میگفتم نامردا سوالای خارج از کتاب میدن، نگو سوالا داخل کتاب بوده منتها کتابای من خیلی قدیمی بودن!

خلاصه منم مجبور شدم برنامه ریزی هام برا کنکور رو یه کوچولو تغییر بدم و نتیجۀ این تغییرات شد حضور کمتر من توی تلگرام!! زورم به این تلگرام میرسه و تا تقی به توقی میخوره فوری از زمان اون کم میکنه، پیش من دیوارش از همه کوتاهتره!

+ راستی نماز و روزه هاتونم قبول باشه، منم دعا کنین! امروزم واسه سحری که بیدار شدم، با تک زنگ های دوستام کلی شارژ شدم! مخصوصا اینکه موقعی که ما واسه سحری بیدار میشیم ، شهرهای قسمت شرقی ایران (مثل نیشابور و مشهد و...) وقت اذانشونه و من صبح (وقتی خواب بودم) اولین تک زنگ رو از دوست نیشابوریم دریافت کرده بودم! یادش بخیر سال 87 کلی رفیق توی مشهد و اصفهان داشتم، ساعت های اذان همدیگه رو حفظ بودیم و توی همون ساعت ها به هم تک میزدیم! هرچند الان سالهاس ازشون بیخبرم اما براشون آرزوی خوشبختی میکنم!

+ بی ربط نوشت: میدونم بی ربطه اما یهویی یادم افتاد! یه سری آدما هستن وقتی دانشگاه از شهر دیگه ای قبول میشن، فکر میکنن دیگه اون شهر و آدماش فقط متعلق به اونن و هیشکی حق نداره توی اون شهر کسی رو بشناسه، چون دیگران اونجا قبول نشدن که، فقط اون قبول شده! مثلا من تو اصفهان رفیق داشتم، الانم آدمایی هستن که من اونجا میشناسمشون هرچند زیاد باهم در ارتباط نیستیم، این دلیل نمیشه که الان الناز مثلا بره اصفهان درس بخونه و فک کنه من بخاطر اون رفتم با بچه های اصفهان دوست شدم، واقعا فکر احمقانه ایه که بخواد کسی همچین فکری بکنه، اما خب کسایی بودن و این فکرا رو هم کردن!! برام جای سواله که واقعا بعضیا راجع به خودشون چی فکر میکنن؟! فک میکنن کی ان؟! به قول بچه های شاخ "هه"!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 18 خرداد 1395 ] [ 09:25 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 10 ::     ...  2  3  4  5  6  7  8  ...  



      قالب ساز آنلاین