!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

دیشب با همسایمون قرار گذاشتیم بریم کوه، اونم کدوم کوه؟ خب معلومه دیگه مگه کوه معروفی بجز عینالی تو تبریز داریم که تا همه بیکار میشن میرن اونجا؟ منم گفتم آره بابا بریم، خیلی هم دلم میخواد بریم، چون دیروز هم که پنجشنبه میشد قرار بود با همکارا همگی جمع شیم بریم عینالی و یهویی همون روز کنسل شد و هیشکی نرفت! درواقع حال و هوای کوه زده بود به سرم و گرچه از ارتفاع بدم میاد اما خب عینالی اونقدام ارتفاعش به چشم نمیاد، خلاصه صبح که شد همسایمون اومد که بریم، من گفتم نمیرم، کی حوصله داره سره صبحی بره کوه؟! یعنی یکی از لذت های کوهنوردی اینه که صبحه روزی که قراره بری بگی من نمیرم و لحاف رو بکشی روت و با خیال راحت به خوابت ادامه بدی!!

قضیۀ کوهنوردی که کنسل شد منم طبق معمول رفتم شروع کردم به درس خوندن و حالا نخون کی بخون! از صبح ساعت 8 تا ساعت 12 بدون وقفه داشتم فیزیک میخوندم که دیگه دیدم مغزم قفل کرد! درست همون موقع همسایمون اومد که آماده شین بریم لاله پارک! منم که از خدا خواسته ظرف کمتر از 10 دقیقه (بی سابقه) آماده شدم، فقط میخواستم برم بیرون و جاش برام مهم نبود چون واقعا خسته شده بودم!

اولین و فکر میکنم آخرین باری که رفته بودم اونجا برمیگرده به چند سال پیش که دوستِ خواهرم ماشین داشت و توی ماه رمضون اومد دنبالمون و همینطوری که رفته بودیم به قوله امروزیا دور دور، یه سری هم رفتیم اونجا، اما یکم بیشتر که فکر میکنم به نظرم یبارم قبل از اون  رفته بودم اما خیلی یادم نیس، خلاصه لاله پارک رو برخلاف خیلیا من اصلا دوست ندارم و اصلا هم از لباسا و وسایل های اونجا خوشم نیومد و حتی یکیشم پسند نکردم! به قول خودم شبیه گونی هایی هستن با این تفاوت که سرو تهشون کش وصل کردن و پارچه های گل منگلی دارن! یعنی واقعا یه مدل درست و حسابی نداره، من نمیدونم دخترا میرن اونجا دقیقا چی رو پسند میکنن و میخرن؟! (کاری با لباسای پسرونه ندارم، نظری هم راجع به اونا ندارم!) فقط یه قسمتش رو خیلی پسند کردم اونم طبقۀ پایین که وسایل خوردنیه! یه جورایی سایز بزرگ همون رفاه خودمونه توی دانشگاه! اگه از اون طبقه فاکتور بگیریم کلا لاله پارک واسه من اصلا جذابیت دیگه ای نداره و اصلا هم دلم نمیخواد دوباره برم اونجا مگر برای گذراندن وقت توی کافی شاپ یا رستورانش! اما کیه که ببره؟! و از اونجایی که شانس و اقبال هم همیشه با من یاره، اگه روزی بنده ای ازبنده های ذکور خدا هم منو ببره اونجا لابد میگه من حساب کنم و هرچی خوردم برام زهره مار میشه! اینم شانسه منه دیگه! اصلا بیخیال... عطایش را به لقایش بخشدیم (یا برعکس فرقی نمکینه!)

+ همسایمون بعدا بخاطر این تنبلیه من ازم تشکر کرد، چون اگه میرفتیم کوه بخاطر این بادی که امروز شدید میوزید، کوهنوردی رو برامون سخت و اذیت کننده میکرد.

+ فک کنم دیگه متوجه شدین که برای من اینکه لباسی به دلم بشینه کافیه، نه مارکش مهمه نه مکانی که ازش خریداری میکنم و نه حتی قیمتش!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، 
[ جمعه 3 اردیبهشت 1395 ] [ 07:56 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بلـــــه  ولادت حضرت علی و روز مرد رو به همۀ خوانندگان ذکور (مذکر) وبلاگم و اقوام و آشناها تبریک میگم، امیدوارم فقط این یه روز اسم مرد رو یدک نکشن و یکم هم از رفتار حضرت علی (ع) یاد بگیرن که چطور با مردم مخصوصا زنان اعم از فامیل و غریبه رفتار میکرد؛ اصلا اینکه این روز رو گذاشتن به اسم مرد و روز ولادت حضرت فاطمه (س) رو گذاشتن روز زن برای اینه که تلنگری بشه که یاد بگیریم مثل اون دوتا بزرگوار رفتار کنیم! خب دیگه از منبر بیام پایین!

اما چیز جالبی که این روزا و مخصوصا دیشب خیلی بهش خندیدم و برام جالب بود این بود که از چند روز پیش دیدم یه عده از دوستام عکس یه سری آقایونی رو گذاشتن برا پروفایلشون؛ اولش با خودم فک کردم که شاید اون شخص آدم مهمی بوده و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده و دوستام میخوان یاد و خاطره شو زنده نگه دارن، خودمم نمیرفتم بپرسم اما شدید برام جای سوال بود که اون اشخاص کی هستن و چرا شدن عکس پروفایل! تا اینکه دیشب دیدم نصفه بیشتره مخاطبای گوشیم عکسشون شده یه سری آقایونی که هم سن بابای منن، و تازه فهمیدم که عـــــــه واسه روز پدر بوده این کارا؛ اما بازم نفهمیدم که چی بشه؟! که مثلا میخوان بگن مام پدر داریم؟! مگه بقیه حضرت عیسی بودن و پدر نداشتن؟! یا مثلا میخوان بگن ما بابامونو دوس داریم؟! خب آفرین که دوس داری به ما چه؟! که البته این اتفاق هم خیلی واسه منو الناز بد نشد، نشستیم چهرۀ پدرهای بچه ها رو با قیافۀ خوده طرف مقایسه کردیم که ببینیم چند درصد به پدرشون رفتن و چند درصد به مادرشون!

اما مساله ای که اینجاس بودن دوستایی که عکس پدرشون رو گذاشته بودن و اصلا هم پدرشونو دوس نداشتن تا جایی که ما میدونیم، واقعا هدف اونا رو از این کار متوجه نمیشم! اما اینو فهمیدم که تو جامعۀ ما قشر تحصیل کرده و عوام هیچ فرقی باهم ندارن، وقتی میبینن همه دارن یه کاری رو میکنن دیگه براشون هدف و اینا مطرح نیس، اونام دنبال بقیه همون کار رو ادامه میدن؛ شاید کسی برای اولین بار عکس پدرشو که فوت کرده بود گذاشته بوده که باعث بشه اقوامش با دیدن اون عکس به مناسبت این روز یه فاتحه ای براش بخونن، بعد بقیه هم به طبعیت از اون اومدن عکس پدرهاشون که در قید حیات هستن و سال به سال به پدرشون احترام هم نمیذارن حتی، اونو میذارن برا پروفایلشون که پدر دوست بودنشون رو به رخ بقیه بکشن!

من خودمو میگم با بقیه هم کاری ندارم، من اگه پدرمو دوست داشته باشم بهش خدمت میکنم و احترام میذارم، نه که با عکسش خودمو مضحکۀ عام و خاص کنم! اینکه میگم "مضحکه" بخاطر اون پست های طنزی هست که واسه این دسته از عزیزان ساخته شده، که نشون میده دیگران چه حسی به این رفتار دارن؛ وگرنه من خودم نه این کار رو رد میکنم نه تایید! بگذریم...

امروز علاوه بر پدرم که حضوری تبریک گفتم (تف به ریا) به قریب به 20-30 نفر از آقایون و آقا پسرایی که میشناسمشون (اقوام و همکار و همکلاسی و دوست و آشنا) پیام تبریک فرستادم و خداییش بازخورد خوبی داشته! مخصوصا این دوستمون که جواب باحالی هم فرستاده:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۲۱-۰۹-۰۱-۳۷.png




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 ] [ 08:11 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عکسی که در زیر مشاهده میکنین عکس صفحۀ اول گوشیمه، اما اینکه این کجا هست و از کجا اومده و چرا و به چه علت، داستان داره!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۱-۳۴-۳۶.png

دیروز م. پ. ن منو توی اینستا روی این عکس تگ کرده بود، اینجا اون دانشکده ای هست که آرزوشو دارم برم (و البته م. پ. ن میدونه آرزوی من چیه!)، و در واقع هدف من رفتن به اینجاس، واسه همین گذاشتمش روی صفحۀ اول گوشیم که هم بهم انگیزه بده هم دائما هدفی که دارم رو بهم یادآوری کنه!

اما دیشب ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که من نمیخواستم بخوابم و م. پ. ن منو داشت مجبور میکرد که برم بخوابم تا بتونم صبح زود بیدار شم و درس بخونم و خودشم که طفلی امروز از صبح تا عصر کلاس داره بتونه استراحت کنه، البته اجباره اجبارم که نمیشه گفت؛ یه جورایی پیشیم پیشیم کردن (معادل فارسیش میشه مثلا چرب زبانی کردن که یکی رو مهربانانه مجبور کنی یه کاری رو انجام بده! معادل یابیم تو حلق بهارستان) اینم چتی که داشتیم:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۴-۱۸-۲۳-۳۳-۲۵.png 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، 
[ سه شنبه 31 فروردین 1395 ] [ 10:40 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امشب نسبت به شبهای قبل خیلی زود اومدم خونه و حس درس خوندن نبود و حتی حس تلگرام رفتن هم نبود! راستش من موقع کار هندزفری میذارم گوشمو فقط آهنگ گوش میدم و معمولا هم کسی با من کاری نداره و با مشتری هم من کاری ندارم... داشتم آهنگ های قدیمی گوش میدادم که منو برد زمانی که توی راه برگشت از دانشگاه توی قطار اونارو گوش میدادم! خیلی دلم تنگ شد برای اون دوران و اومدم یکم عکس های دانشگاه رو نگاه کنم که با این عکس مواجه شدم!!


لالا.png

بله این عکسه جاکلیدی النازه، خیلی دوسش داشتم، قشنگ یادمه که توی قطار کی ازش عکس انداختم، چون الناز گفت بهت نمیدمش، منم گفتم خودشو نده عکسشو که میتونم داشته باشم! چند روز پیشم که حرفش بود الناز میگفت گمش کرده، حقشه، به من نداد الانم گمش کرد، نفرین من دنبال اون جاکلیدی بود!

+ بخاطر پست قبلیم و یه سوءتفاهم یکی از دوستام باهام قهر کرد و دیگه نمیخواد چیزی از من بدونه و حتی بیاد پست هامو بخونه؛ اما با این حال من دیشب کلی بهش توضیح دادم، دیگه خودش میدونه بازم دوستم بمونه یا به قول خودش یه همدانشگاهی ساده باشه! بخاطر همین موضوع هم از گروهی که خیلی دوسش داشتم و گروه مشترکمون بود برای اینکه بودنم اذیتش نکنه لفت دادم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 28 فروردین 1395 ] [ 08:19 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امرور بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم بعد از دو روز بشینم پای درسم و ایشاا... اگه از فردا اتفاقی نیوفته که میوفته و پیشاپیش جواب منم منفیه، میتونم طبق برنامه پیش برم!

اما راجع به کامنت دوستمون که همون ر. خ است گفته همیشه خرج هامو باتیرماخ میکنم (اصطلاحه ترکی-فارسی به معنای هدر دادن هزینه ها) باید به این دوستمون عرض کنم که سال 88 که ترم 3 یا 4 شیمی بودم تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم و دانشگاه دولتی قبول بشم، همۀ دوستام مِن جمله یکی از دوستام که امسال شیمی فیزیک ارشد دانشگاه خودمون قبول شد، با هم اتفاق نظر داشتن و میگفتن که تو نمیتونی دیگه، چون دو سال گذشته و کتابا عوض شده و سخته و از این صوبتا! اما فقط جواب من یک جمله بود: " من میتونم، بهتونم ثابت میکنم!" و همونطور که مدارک و شواهد نشون میده ثابت هم کردم و باورشون نمیشد!

البته پارسال هم میتونستم دانشگاه قبول شم، چطور که برادر دوست و همکارم سحر، با تقریبا هزارتا فاصله از من تونست توی یه شهر دیگه کاردرمانی قبول بشه، من فقط مشکلم این بود که شهرهای دیگه رو نزدم، وگرنه قبول شدن توی شهرهای دیگه 100% بود، من بیشتر هدفم دانشگاه تبریز و تهرانه، که خب پارسال فقط یک ماه وقت گذاشتم و نسبتا رتبۀ خوبی هم آوردم، اما امسال خدا کمک کنه، این ماه که تموم شه، سه ماه هم وقت دارم... بگذریم!

دیشبم که شب آرزوها بود و ماهم کلی مهمون داشتیم... با این وجود از آرزوهام دست نکشیدم و برای دوستام مخصوصا الناز و م. پ. ن آرزوهاشونو آرزو کردم! امیدوارم آرزوهای همۀ دوستام و خواننده های وبلاگم هم برآورده به خیر بشه!

+ عنوان رو در یابید... سالهاس برای مرفهین بی درد همچین آرزویی دارم!

+ شعر کامل عنوان رو توی هر وبسایتی یه جوری نوشته بود، ولی من خودم این مدلیشو دوست داشتم، شاعرشم مشخص نیس اما توی یکی از منابع نوشته بود شاعرش حمید مصدق هست؛ مطمئن نیستم اما خوندن این شعر خالی از لطف نیست:

من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای......




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 27 فروردین 1395 ] [ 06:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دوشنبه میلاد بالاخره بعد از سه ماه اومد مرخصیه یک هفته ای و درست همون روز که طبق معمول عصر رفتم سرکار به حدی مریض شدم (مسمومیت غذایی، شایدم هوایی) که کارم رو نصفه گذاشتم و اومدم خونه و اون شب که مهمونی هم داشتیم من کلا خواب بودم و نفهمیدم چی شد! بخاطر اینکه کارم مونده بود مجبور شدم فردای اون روز که دیروز میشه از صبح برم سرکارم تا جبران کنم، واسه همین دو روزه اصلا درس نخوندم و کلی از برنامه ریزی هایی که داشتم عقب افتادم! امروزم باز زود قراره برم چون کارمون زیاده و فرداهم باید از صبح برم چون فردا واسه شام کل فامیل اینجا دعوتن و اینطور که بوش میاد من باید این آخر هفته قید درس و آیندمو بزنم! تازه از اون طرفم جمعه به احتمال قریب (نزدیک) به 100% هم باید برم سرکار چون یه کار اضافه برامون دراومده و خوشبختانه یا بدبختانه این کار از دست من برمیاد!

از شنبه هم که آخر ماه حساب میشه و عالم و آدم میدونن که آخرای ماه ما حتی وقت برای خوردن صبحونه و ناهار و شامم نداریم و عملا فتوسنتز میکنیم!

دیشب هم دیر خوابیدم! البته یه اتفاق جالبی افتاد که نمیتونستم بخوابم!

اتفاق دیشب از این قرار بود که نمیدونم چی شده بود که م. پ. ن دیشب قول داد که تا قبل از اینکه بره بخوابه من هر سوالی چه شخصی چه غیر شخصی ازش بکنم، صادقانه جواب بده! این اتفاق خیلی غیرمنتظره بود و من اصلا آمادگیه پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم و تنها سوالی که به ذهنم میرسید این بود که بپرسم اسم و فامیلیت چیه و چندتا خواهر و برادرین و تاریخ تولدت کیه!! (آخه معمولا من از کسی که نشناسمش اینا رو میپرسم!) بعد از 4-5 سال رفاقت خب اینا و خیلی چیزهای دیگه رو میدونستم، خداییش چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید دیگه! آخه آدم از رفیقش بیشتر از اینا چی میخواد بدونه؟!

سوال هایی هم که پرسیدم اغلب ایدۀ دوستم بود... مدیونین فک کنین اون دوستمم الناز بود!

+ خب چیکار میکردم؟! موقعیت خوبی واسه پی بردن به اسرار م. پ. ن بود، اما سوالی به ذهنم نمیرسید، مجبور بودم از الناز بپرسم ببینم سوالی برای پرسیدن از رفیقی که سالهاس میشناسیش داره یا نه!

+ پاراگراف اول رو که مشکلات خودمو در رابطه با درس خوندن نوشتم، برای این گفتم که پس فردا زبونم لال، خدایی نکرده، مرگ بر حسودان و لعنت بر شیطان رجیم و از این صوبتا، کنکور رتبۀ تک رقمی نیاوردم و دو رقمی شد، بدونین من مشکل داشتم و نتونستم تک بیارم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 25 فروردین 1395 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز بعد از یه هفته بیخبری از الناز، لاکردار چقد هم خبرهای متنوع داشت و نشستیم و از این اون یکم غیبت کردیم تا حالمون اومد سرجاش! البته اونقدام بی خبره بیخبره که نه، در واقع این یه هفته وقت نمیشد درست و حسابی باهم چت کنیم، دیشبم من با اینکه خسته بودم اما بی خوابی زده بود به سرم و بخاطر همین بود که تونستیم با هم صحبت کنیم! آخرای چتمون بود و دیگه خسته بودیم و میخواستیم بریم بخوابیم که یه بحث داغ پیش اومد و دلم نیومد به شما نشون ندم:

الی.png

بالاخره آخرش من نفهمیدم که بود یا نبود، البته النازم نفهمید و گرفتیم خوابیدیم! ولی با این حال الناز به من میگه قاطی کردم، بعد تا یه چیزی میشه با قیافۀ حق به جانب میگه: " آخه کی به تو گفته درس بخونی که اینجوری گیج میزنی!!" یکی نیس بگه الان که کسی به تو نگفته درس بخونی و تو هم خودت از این غیرتا نداری که بری لای کتابو باز کنی، یعنی گیج نمیزنی؟!

یعنی باور بفرمایین من اگه در لابه لای درس هام و کارام و برنامۀ فشرده ای که برا خودم تنظیم کردیم، یه دقیقه با این الناز و م.پ. ن چت نکنم قطعا دست به خودکشی میزنم! احساس میکنم دارم مَشاعرم (ج. شعور) رو از دست میدم!

چرخۀ زندگی من به این صورته:

درس ---> کار ---> تلگرام (10 دقیقه) ---> خواب

الناز هم چرخۀ زندگیش به این صورته:

درس---> آموزشگاه ---> تلگرام ---> اینستا

و چرخۀ زندگی م. پ. ن:

درس ---> درس ---> درس ---> در حاشیه (که تموم شد) ---> دو روز در هفته هم دوره همی ---> خواب ---> مجددا درس

از بررسیه چرخۀ زندگی این سه جاندار اینو متوجه میشیم که الناز موجودی بی خواب است و خواب در زندگیه او معنا ندارد! و این سه موجود هر سه، جاندارانی فتواتوتروف هستند، یعنی انرژی مورد نیازشونو از طریق فتوسنتز و مواد معدنی به دست میارن، چون تغذیه توی چرخه هاشون قید نشده!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 22 فروردین 1395 ] [ 08:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز جمعه س و من سرکار نیستم، بیرون از خونه هم نیستم، پس من از کجا دارم پست میذارم؟!

بلـــــــه درست حدس زدین کامپیوترمون ملقب به کامی تعمیر شده و همینطور که میبینین بنده در خدمتتونم!! خیلی خوشحالم، خیلی، به طوریکه الان هرکی پیشم بود رو به بستنی مهمون میکردم اما متاسفانه کسی پیشم نیس و من مجبورم برم یه لیوان آب خنک بخورم (بنوشم) به نیابت از همون بستنیه کذایی!

راستش هر روز به کامی فک میکردم و اتفاقا امروز که اصلا تو فکرش نبودم دیدم داداش علی کیس رو گذاشته جلوی در رو بهم گفت که درست نمیشه و از پنجره بندازش بیرون! بعد که دید حالم گرفته شده، گفت برو حالا روشنش کن ببین روشن میشه یا نه! حیف که پسره و نامحرمه و متاهل و از این صوبتا، وگرنه یه بوس جانانه حوالش میکردم! عوضش به خودم قول دادم هر وقت شیرینی یا کیکی درست کردم حتما واسش ببرم و همینطور یک و نیم گیگ از اینترنتمو بهش بدم تا هرچی میخواد دانلود کنه!! هی گفتم بیاین تعمیر کنین تا این مزایا شامل حال شما بشه، هی گوش به حرفم ندادین!!

در ازای خوشحالی امروزم، دیروز یکی از النگوهام شکست!! سه تا بودن، ملقب به سه تفنگدار، الان شدن دوتا و تنها اسمی که براشون میتونم بذارم دوقلوهای افسانه ایه!! حالا مامان کی وقت کنه (چون من اصلا وقت اضافه ندارم و مامان تنهایی باید بره) و ببره درستش کنه یا عوضش کنه.... خدا میدونه!


ن-۰۴-۰۸-۱۱-۳۰-۲۷.png

+ به شدت به این ضرب المثل "از این ستون به اون ستون فرجه" اعتقاد پیدا کردم؛ نگران بودم میلاد بیاد و ببینه فایل هایش نیس؛ اولا اومدن میلاد موکول شد به این هفته که در پیشه، در ثانی هاردم سالمه سالمه و هیچی از توش پاک نشده! فقط حدس میزدیم که ممکنه پریده باشه!




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، خاطرات، 
[ جمعه 20 فروردین 1395 ] [ 10:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من الان که دارم این پست رو مینویسم ساعت 4 بعد از ظهره و من الان سرکارم! لابد با خودتون فکر میکنین که دو ساعت اضافه کاری موندم و قراره کلی پول بگیرم و اینا... اما نه، درسته اگه از صبح میومدم احتمال اینکه یکی دو ساعت اضافه بمونم و پولی که میگیرم بیشتر بشه، اما از مال دنیا چشم پوشی کردم و از صاحب کارمون خواستم تا به من اجازه بده که صبح ها خونه بمونم تا درس بخونم و عصرا بیام سرکار! و همینطور که مشاهده میکنین کارم رو ظرف 2 ساعت تموم کردم و در خدمتتونم!

اما از دیروز نه میخوام چیزی بگم نه میخوام بهش فکر کنم حتی، شاید یکی از بدترین سیزده هایی بودم که داشتم، گرچه توی تمام عمرم کل سیزده هایی که واقعا بهم خوش گذشته شاید از انگشت های یک دست تجاوز نکنه و مربوط میشه به زمانی که من کوچیک بودم و یادم میاد اون زمان خوراکی هایی که میرفتیم مهمونی واسه عید دیدنی رو نمیخوردیم و جمع میکردیم (البته اونایی که فاسد شدنی نبودن مثل آجیل و شکلات و اینا) بعد سیزده هم که میشد با پول عیدی هایی که از بزرگترا گرفته بودیم میرفتیم لواشک و پاستیل و پفک میخردیم، روز سیزده همشو با خودمون میبردیم بیرونو هرکی خوراکی هاش بیشتر بود به اون یکی دختر خاله ها پز میداد و از صبح تا غروب فقط خوردنی های خودمونو میخوردیم و تازه نصفشم میموند و خسته از بازی با دختر پسرای فامیل برمیگشتیم خونه! امسالم همین بس که از سیزده سرما و سردردش نصیب من شد و لاغیر... حتی نمیدونم اون خرابه ای که رفتیم کجا بود، برامم مهم نبود حتی، چون از اولش تا آخرش توی چادر بودم و میلرزیدم! بگذریم...

به احتمال خیلی زیاد (قریب به 99%) اگه خدا بخواد فردا میلاد میاد مرخصی، اونم بعد از سه ماه! اینبار دیگه واقعا دلم براش تنگ شده! فقط یه مساله ای که هست اینه که به نظرتون میلاد اگه اومد بگم بهش کامپیوتر هارد پرونده و تمام فایل های میلاد هم .... یا بگم جزئی خراب شده و چون تعطیلات بوده مونده دست تعمیرکار (داداش علی!)؟!

بنابه به دلایل بالا و برخلاف خیلی ها که دیروز کلی عکس های یهویی و دوهویی و حتی سه هویی داشتن، من هیچ عکسی ندارم و چه بهتر که ندارم! نگهداریه حتی عکسی از خاطرات بد به نظر من اسرافه!

+عنوان رو دَرهَم بخونین نه دِرهَم!!

+ ضمنا داشتم کامنت ها رو جواب میدادم، رسیدم به پست شمارۀ 121 و تازه یادم افتاد که دانشمند برقی ها ادیسونه!! خواستم بگم یوقت به سیم کش هایی چون الناز برنخوره که چرا دانشمند رشته های دیگه رو میشناسم و ماله اونا رو نمیشناسم!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 14 فروردین 1395 ] [ 03:12 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اتفاق جالبی که امروز موقع خوردن صبحونه افتاد این بود که روی چاییه من عکس یه قلب افتاده بود!! میگم فال چایی هم داریم؟! آی ایها الناس رو چاییه من عکس قلب افتاده یعنی من به مراد دلم میرسم؟! من اینو در چنین روزی به فال نیک میگیرم!! (خوش خیالم خودتونین!!)

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۱۲-۵۰-۱۸.png

صاحب کارمونم به مناسبت امروز برامون شیرینی خرید، ببخشید دیگه داشتم میخوردم وسطاش یادم افتاد که یه عکس بگیرم و به شمام تعارف کنم! مدیونین فک کنین شکموام!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۱۲-۵۰-۰۳.png

+ اون ضربدر روی دستمم واسه این بود که یادم نره به خواهرم و عروسمون پیام تبریک بفرستم!! فک نکنم برای صدمین بار لازم باشه تاکید کنم که من چقد خوبم!




طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 11 فروردین 1395 ] [ 12:13 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

یادم میاد اون زمانی که دانش آموز راهنمایی و دبیرستان بودم، ولادت حضرت فاطمه(س) که میشد به اونایی که اسمشون فاطمه یا زهرا بود کادو میدادن و خوب یادمه که هر سال حداقل یه خودکاری چیزی بسته به بودجه مدرسه هدیه میگرفتم! وقتی که رفتم دانشگاه ولادت ایشون افتاد توی ماه های تابستون و نمیدونم تو دانشگاه هم همچین برنامه هایی میشد یا نه!

سال 87 که من دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بودم، یادمه ولادت امام رضا (ع) بود و توی دانشگاه بسیجی ها یه صندوق گذاشته بودن و گفته بودن هر پسری که اسم خودش رضا باشه یا دخترایی که اسم برادرشون رضا هست، اسمشو بنویسن و بندازن توی صندوق تا به قید فرعه هدیه ای بهشون بدن! اون زمان یه دوستی داشتم به اسم پریسا که اسم دوست پسرش رضا بود (که البته بعد ها باهم ازدواج کردن)، این دوستمم اسم دوست پسرشو نوشته بود، درسته اسم اون درنیومد، اما اگه درمیومد میخواست بگه این پسره کیه منه؟! خودشم به بچه های محترم بسیجی!!

خلاصه دیشب توی گروه گفتم بچه ها باید به من که اسمم زهراس به مناسب ولادت حضرت زهرا جمع بشین و هدیه ای بخرین! النازم اومده گفته که درسته اسمش النازه اما معنیش با زهرا یکیه! برا خودش استدلالم داره!!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۰۵-۴۴-۴۹.png

امروز موقع اومدن سرکار هم دیدیم بله داره برف میاد!! بالاخره ما نفهمیدیم بهاره، زمستونه، کریسمسه چیه آخه، اگه هوا همینطور به بارش باران و برفش ادامه بده سیزده بدری نخواهیم داشت! اما از یه طرف دلم خنک شد، نه که بدجنس باشماااا، چون امسال عجیب دلم میخواست مسافرت بریم و نشد، دلم خنک شده که این هوای بد حال همۀ مسافرارو گرفته!

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۳۰-۰۷-۳۵-۲۵.png

+ آخرش الناز و م. پ. ن منو جوون مرگ میکنن با این غلط املایی هاشون!! اونقد موقع چت "الکی" رو "علکی" نوشتن که کم کم حس میکنم دومی نوشتاریش درسته!! اینم از کلمۀ "استدلالی" که دیشب الناز اونو نوشت و من یه سکتۀ ناقص رو رد کردم!!

+ جا داره از همین تریبون اعلام کنم که نن جون، قربونت برم من، روزت مبارک عشقم!

+ این ماشینم نمیدونم ماله کیه اما یه جای خلوتی بود که تونستم روش یادگاری بنویسم! حالا صاحب ببینه سکته رو میزنه!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 11 فروردین 1395 ] [ 08:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

ما دخترای دهه شصتی زمانی که دبیرستانی بودیم یه دفتری داشتیم به اسم "دفتر عقاید". این دفتر به این صورت بود که بالای هر صفحه از یه دفترِ مثلا 100 برگ یه کلمه یا جمله یا سوالی رو مینوشتن و اون دفتر رو دست به دست میدادن به دخترای فامیل و دوستان و آشنا ها که هر کدوم توی یه سطر نظرشون رو راجع به اون جمله یا کلمه بدن و اگه سوالی بود بهش پاسخ بدن! بعد نفرهای بعدی که این دفتر رو میگرفتن تا توش عقایشون رو بنویسن هم میتونستن نظرات افراد قبلی رو بخونن هم با مداد میرفتن و گاها به صورت طنز جواب هایی (یا به قول خودمون کامنت های) به نظرات افراد قبلی میدادن! من خودم چندتایی از این دفترا دارم که وقت کنم حتما عکسای قسمت هاییش رو میذارم تا بیشتر آشنا شین! امروزه هم که تکنولوژی گند زده به همه چی! بگذریم... چی داشتم میگفتم؟!

آها این مقدمه ای بود که بگم اگه الان توی همون شرایط بودم و ازم میپرسیدن که " اگه یک روز گناه کردن آزاد باشه تو چه گناهی رو انجام میدی؟" جواب میدادم که " میرم و چند نفر رو میکُشم، خودشم بی رحمانه، اصلا هم دلم براشون نمیسوزه!"

از جملۀ این افراد چند نفر از اعضای فامیلمونه که بشدت از اخلاق هاشون متنفرم! اخلاق های مزخرفی که دارن یکی اینه که خیلی ادعاشون میشه، میاد میگه من سرانۀ مطالعم روزانه 10 ساعته! اما شعورش در حد یه بچۀ 5 ساله هم نیس! میاد میگه من هزار تا کتابِ مثلا روانشناسی خوندم، اما فروید رو نمیشناسه! مثل این میمونه که دانشجوی ادبیات انگلیسی (خودم) شکسپیر رو نشناسه، یا دانشجوی فیزیک (م. پ. ن) هاوکینگ رو نشناسه، یا دانشجوی برق (الناز) نمیدونم دانشمند اینا کیه، اما هر کی هست اونو نشناسه! بعد فک میکنه خیلی بارشه، خب عزیزم تو که اینقد بارته یه گاری به خودت ببند که بتونی اینهمه بار رو راحت تر جابه جا کنی!

اما دومین ویژگیشون اینه که اگه از یه شخص یه روز، تنها یه روز بزرگتر باشن به اون شخصه کوچیکتر اگه پروفسور هم باشه میگن نمیفهمی!! اینا فک میکنن چون بزرگن خیلی میفهمن، اما فهمیدن به بزرگتری و کوچیکتری نیس، من خودم بهترین دوستام ازم چند سالی کوچیکترن که خودم به شخصه ازشون خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم! حالا من باید میگفتم که نه چون شماها کوچیکین نمیفهمین؟! اصلا من دلیل جنگ ها و نپذیرفتن پیامبریه حضرت محمد رو همین اخلاق گند انسانها میدونم، چون اون زمان هم بزرگای مکه لابد میگفتن یعنی ما پیر شدیم نمیفهمیم و محمد که جوونه میفهمه؟! خاک تو سره همچین آدمایی!

همۀ اینا مقدمه ای بود برای تعریف این اتفاق:

دیروز تو اینستا یه عکسی پیدا کردم و برای یکی از دخترای فامیل فرستادم و گفتم به نظرت این عکس شبیهه یکی از فامیل های شما نیس؟ (که البته قبل از اینکه فامیل اونا بشه باهم فامیل بودیماااا) بعد این یارو فامیلمون اومد گفت نه این دماغش بزرگه، اون دماغش کوچیکه، این لباش کوچیکه، اون لباش بزرگه، این چشماش سبزه، اون چشماش سیاهه... بهش گفتم آخه "آدم" مگه من گفتم تفاوت بین این دو نفر رو بگو؟! گفتم فقط شبیهه، شباهت داره، عزیزی که سرانۀ مطالعه ت روزانه 25 ساعته تو هنوز نمیفهمی شباهت یعنی چی؟! یعنی به نظر من قتل اینجور آدما واجبه شرعیه! حالا اومده به خونوادۀ من توهین کرده منم برگشتم همون توهین رو به خودش میگم که خودتی، اومده میگه با من درست حرف بزن!!

پیام اخلاقیه این پست اینه که هیچوقت با یه خر بحث نکنین! اینجور آدما نفهم به دنیا اومدن و نفهم هم از دنیا میرن! احتمالا هم پست های اینجا رو میخونه اما به درک... برام مهم نیست!

 

شرمنده طولانی شد، خیلی اعصابم خورد بود... خیلی!

 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ دوشنبه 9 فروردین 1395 ] [ 07:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

فک کنم امروز اولین بارون بهاری بود که در سال جدید رخ داد! منم اول صبحی حوصله نداشتم پیاده بیام سرکار، فلذا همینجوری که داشتم پیاده میرفتم یهویی دیدم حسش نیست و بقیه شو ماشین گرفتم، خودشم شخصی، چیزی که من تا به این سن تاحالا سوار نشده بودم و فقط تاکسی سوار میشدم!

خلاصه الان هم خوابم میاد هم خستم، انگاری تو خواب داشتم کوه میکَندم...

دیروزم با الناز رفته بودیم بیرون و بالاخره هاردمو ازش گرفتم! کامی (همون کامپیوتر) مونده خوندۀ داداش علی اینا و خودشون رفتن مسافرت! دیروز داشتم از م. پ .ن حکم شرعی رفتن به خونۀ اونا و برداشتن شی ء مذکور رو میپرسیدم، اما گویا علما اختلاف نظر پیدا کردن و بدون هیچ نتیجه ای منتظر شدم تا ببینم صاحب خونه کی برمیگرده!

دیشب هم سر قضیه ای مربوط به همون شعر شاعری های الناز (پست قبلی) که خیلی بی ربط به اون هم نیست یه شرط تپل بستیم و امیدوارم من برنده شم! به خودم قول دادم در صورت برنده شدن سه روز خودمو به بستنی دعوت کنم!

به احتمال زیاد در آینده ای نزدیک اسم نویسندۀ وبلاگ از زهرا بانو به پشمالو که از قضا دارای آرایۀ سجع هم هستن تغییر پیدا کنه! قضیۀ این پشمالو و اینکه در اکثر مکان ها مِن جمله همین محل کارم منو پشمالو صدا میکنن برمیگرده به سالها پیش و کارتون توییتی!


i59024483_45131_2.jpg

قضیه از این قراره که یه روز داشتم این کارتونه قشنگ رو تماشا میکردم که یهو توییتی گفت: "دیدم، دیدم، من یه گربۀ پشمالو دیدم!" این جمله به دلم نشست و تا مدتها میلاد و خواهرم رو که میدیدم بهشون این جمله رو میگفتم! بعدها با گسترش فعالیت هامون این پشمالو بودن شد کنایه از لپ داشتن! بعد از اون هر بچه ای (نی نی) که لپ داشت رو بهش میگفتیم پشمالو، تو خونه هم چون من بیشتر از همه لپ دارم اسمم شده پشمالو! و البته توی محل کارم هم هکذا!

+ در کل خواستم بگم این پشمالویی که ما میگیم هیچ ربطی به داشتن مو در صورت یا غیره نداره و صرفا منظورمون تپل بودنه طرفه و لاغیر...

+ عنوان این پست هم احساس میکنم یه شعری هست که قبلا شنیدم، اگه واقعا همچین شعری باشه که قبلا سروده شده لینکشو میذارم، اگه نه حتما خودم این مصرع رو ادامه میدم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ یکشنبه 8 فروردین 1395 ] [ 07:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اولین شنبه از سال جدید که اومدیم سرکار و من ساعت 9 اومدم و همچنان خلوته! امروز عصر به احتمال خیلی قوی با الناز برم بیرون تا هاردمو بگیرم، دل تو دلم نیس که ببینمش (مدیونین فک کنین بخاطره هاردمه)... دیروز م. پ. ن رفته بود مسافرت و به نت دسترسی نداشت و جاش توی تلگرام خیلی خالی بود، شب که برگشت علیرغم میل باطنیش مجبورش کردم چندتا از عکسایی که اونجا گرفته برام بفرسته اونم با زور سه تا فرستاد و قرار شد بقیه شو امروز بفرسته!

خودمم از کوچکترین فرصت استفاده میکنم تا بشینم پای درسم و این درس خیلی بهم آرامش میده، اونقدری که خودمم باورم نمیشه که مثلا دو ساعته دارم درس میخونم و اصلا یاد تلگرام و نت نیوفتادم! البته این قضیه خیلی هم بد نیس، چون زیاد بیام نت م. پ. ن دعوام میکنه و میگه برو درستون بخون!

دیشب بود فک کنم که توی گروه از الناز پرسیدم دو دوتا (2*2) چند میشه و اینم جواب فلسفیش:



Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۲۵-۰۶-۲۰-۴۱.png

+ یه پسر خاله دارم به اسم شهاب که خیلی دوسش دارم، توی تلگرام با یه شمارۀ دیگه یه اکانت داره که به اسم دختره، دو روز پیش بهم التماس کرد که یه جمله ای رو بگم و صدامو ضبط کنم و براش بفرستم تا یه دختری باور کنه که این دختره و پسر نیس!! خدا این دلخوشی ها رو ازمون نگیره و البته یکمم به این پسرخالۀ دوست داشتنیه من عقل بده...

+ باز میخواستم یه چیز جالب بگم که اصلا یادم نمیاد !از این به بعد تصمیم گرفتم اگه اتفاقی افتاد توی یه دفترچه کلید واژه هایی ازش یادداشت کنم تا یادم نره چی میخواستم بگم!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 7 فروردین 1395 ] [ 08:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز در کمال ناباوری که داشتم برمیگشتم خونه دیدم داره ریز ریز برف میاد، این برف رفته رفته شدیدتر و سنگین تر شد و تا شب آخر وقت ادامه داشت در حالی که فقط 3 روز مونده به عید و قراره بوی بهار رو استشمام کنیم داریم بوی زمستون رو احساس میکنیم! این عکس هم همین امروز صبح که داشتم میومدم سرکار از حوالی خونمون گرفتم، همچین یه نم شبیهه درختای شکوفه زده شدن!!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۱۷-۰۷-۳۰-۴۶.png

دیشب مثه هر شب که داشتم با م. پ. ن چت میکردم ایشون به وبلاگ من توهین نموده و این وبلاگ رو حرام اعلام کردن!! اینم مدرکش:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۱۷-۰۰-۰۹-۰۷.png

+ امروز آخرین روز کاری من در سال 1394 میباشد... خیلی خسته شدم امسال، اتفاقای بدش بیشتر از خوباش بود، همچنین کامپیوتر ندارم و اگه پنجم فروردین تعطیل باشیم پست بعدیه من احتمالا موکول بشه به هفته ی بعد! سال جدید سرمون به قدری شلوغ میشه که از الان استرس گرفتم، خدا بهمون رحم کنه...

پیشاپیش سال نو رو به همه ی خوانندگان وبلاگم تبریک میگم ایشاا.. همینطور که آخر سالمون با لباس سفید برف تموم شد سال جدیدمونم با لباس عروس (ترجیحا سفید، نه نباتی) دخترای مجرد شروع بشه! لال از دنیا نری بگو ایشاا...

 شاید این آخرین پستم در سال 94 باشه؛ حالا شایدم نباشه... هیچ چی مشخص نیس... پس فعلا یا علی... 




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 27 اسفند 1394 ] [ 08:11 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب توی هر صفحه و هر شبکه اجتماعی و هر پیجی که میرفتم همه عکس ترقه ها و بمب هاشون رو گذاشته بودن!! واقعا انگاری قصد منفجر کردن شهر رو داشتن، نمیدونم چجوری دلشون میاد پول زبون بسته رو به این چیزا میدن ، من که تا حالا یه قرون هم برا همچین چیزایی خرج نکردم و هر سال هم میلاد برام میخرید! امسال که میلاد نبود و مونده بودم ترقه از کجا بیارم امیدم به رازق بودن خدا رو از دست ندادم و صاحب کارمون برا هممون کلی وسایل آتیش بازی خرید و من فقط اینا رو برداشتم!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۱۶-۰۹-۴۵-۳۴.png

یعنی آخره آخره آتیش بازی من خلاصه شد توی اینا، منم مستقیم اینا رو دادم به دامادمون و خودم حتی یه دونه شو هم روشن نکردم چون اصلا خوشم از این برنامه ها نمیاد! البته دیشب هم مثل پارسال چهارشنبه سوری رفته بودیم خونۀ خواهرم که با مادرشوهرش اینا توی یه آپارتمانن، توی حیاطشون آتیش روشن کرده بودن و ماشاا... خواهرشوهرش بجای لباس عید تمام پولشو داده بود از این چیز میزا خریده بود! هیچکدوم از اینا به اندازه ی اون بالنی که روشن کردیم و فرستادیمش هوا و اونم بخاطر باد رفت توی خیابون واسه من جالب نبود! من این بالن ها رو توی کارتون راپانزل دیده بود و فک نمیکردم واقعی باشن! اولین بارم بود که از نزدیک میدیدم اما خیلی جالب بود! جای همتون خالی، آخرش یه چیزایی کباب کردیم و خوردیم و این شد چهارشنبه سوری ما و خلاصه خوش گذشت...

اینم یادم رفت بگم که درسته به این خرافات اعتقاد ندارم اما دیشب یه بار اونم فقط یبار از روی آتیش پریدم... هیچ سالی همچین کاری نکرده بودم، امسال به اصرار خواهرشوهره خواهرم بود وگرنه...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 26 اسفند 1394 ] [ 10:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

من الان هارد ندارم! یعنی اسما دارم ولی رسما ندارم، یعنی ماله منه اما پیش من نیست؛ یعنی چطور بگم الان دست النازه! بله دیروز در اون هوای طوفانیه تبریز با الناز قرار داشتم که بریم هاردمو بدم بهش! کلی بهش توصیه کردم که مواظبش باشه و نکات ایمنی رو بهش تذکر دادم و راجع به احساسات و عواطف هاردم باهاش کمی صحبت کردم! اونم واسه بچم مادری کرده و دیشب واسه اینکه خیالم راحت بشه این عکسو فرستاده!!

Screens__۲۰۱۶-۰۳-۱۵-۰۷-۲۷-۰۵.png

منم که حس مادرانه م گل کرده بود و دلم واسه بچه م تنگ شده بود بهش دوباره یه نکات ریزی رو متذکر شدم! بالاخره نگرانم دیگه، اصلا دل تو دلم نیست، اون عادت داشت شبا پیش من بخوابه، طفلی بچم الان جاش عوض شده ممکنه نتونه بخوابه!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۱۵-۰۷-۲۶-۴۹.png

در همون قراری که دیروز با الناز داشتم یه تیکه از اون دسر رو هم براش برده بودم و چون تایید شد عکسشو توی پست قبلی براتون گذاشتم!

+ بی ربط نوشت: چند روزه این مصرع توی ذهنم هی این ور و اون ور وول میخوره(واج آرایی حرف واو) و اونم اینه که " یا بفرما به سرایم، یا بفرما به سر آیم"... الان که داشتم میومدم یادم افتاد که زمان کارشناسی یه استادی داشتیم که استادش استاده بازی با کلمات ترکی بود(آرایه ی تکرار کلمه ی استاد!)، تقریبا هر جلسه یه جمله از استادش رو میومد بهمون میگفت اما من فقط این جمله ش یادمه:

" پولون اولسا آپارتومان آل... پولون اولماسا آپار، تومان آل"

اگه پول داشتی آپارتمان بخر، اگه پول نداشتی ببر شلوار بخر... معنیش قشنگ نیس جمله اصلش قشنگه!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 25 اسفند 1394 ] [ 08:10 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چهارشنبه بالاخره هارد رسید به دستم! یعنی الان من هارد دارم... یه هارد خوشگل! اما هنوز وقت نکردم با الناز قرار بذارم که هاردمو بدم بهش و درس ها رو برام بزنه، خلاصه خیلی ذوق دارم اما کامپیوتر میزنه تو ذوقم! داداش علی هم پنجشنبه شب که ما مهمون بودیم و کلا خونه نبودیم گفت میاد کامپیوتر رو درست کنه!! یعنی قشنگ با هم هماهنگیم...

Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۱۲-۰۷-۵۰-۴۵.png

+ اون شکلات روی هارد رو دوستم بهم داده! هم رفته واسم هارد خریده هم یه شکلات به عنوان اشانتیون بهم داده، خوشمزه بود جاتون خالی...

+ کمی جدی: یه شعر از خودم نوشته بودم و گذاشته بودم اینیستا، اینو داخل پرانتز بگم که وقتی یکی عکسی نوشته ای یا هر چیزی رو در معرض دید عموم قرار میده باید این رو تو ذهنش داشته باشه که ممکنه یکی خوشش بیاد و یکی هم بدش بیاد، و اصلا هم نباید انتظار داشته باشه که همه بیان ازش تعریف و تمجید کنن... پرانتز بسته... خلاصه یکی از دوستان اومد و طوری کامنت گذاشت که انگار شعر من مشکل داره، منم گفتم خب اگه ایرادی داره بفرما تا اصلاحش کنم، من نه ادعا دارم حافظم نه سعدی!! من یه تازه کارم و اگه اشتباهی نداشته نباشم جای تعجبه! این دوستمون نگو خودش شعر میگفت و انتظار داشت من بشناسمش! گفتم به جا نمیارمتون، دیدم منو بلاک کرد! واقعا نفهمیدم ماذا فازا!! عوض اینکه اومده از من انتقاد کرده و اصولا من باید ناراحت میشدم، ایشون ناراحت شدن هیچ، منو هم بلاک کردن، درسته واقعا نمیشناختمش و اصلا هم این کارش برام مهم نیس اما احساس میکنم ایشون برای تبلیغ خودش اومده بود بهونه های بنی اسرائیلی میگرفت، وگرنه اگه واقعا اشکالی داشت باید میگفت!

+ درسته بی ربطه اما توصیه میکنم اگه وقت کردین حتما این پست رو از وبلاگ آقا فرزاد بخونین، خالی از لطف نیست! شاید شما هم با نوع نوشته های ایشون آشنا بشین مثل من عاشق مطالبش بشین و یک شبه بشینین تمامی پست هاشو از سال فک کنم 85 یا 86 تا حالا بخونین!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 22 اسفند 1394 ] [ 08:47 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی که دیروز تو مرخصی باشی و وقت پایگاه رفتنت باشه و اتفاقا از 22 بهمن تا حالا شال گردن دوستت ز.ج هم دستت مونده باشه و هنوز فرصت نکرده باشی بهش پس بدی و فقط تو پایگاه میتونی به دستش برسونی و از طرفی هم دلت نخواد واسه سال جدید امانتی چیزی از دیگران دستت بمونه و الناز با اون سرفه ها و گلودردش ازت بخواد باهاش بری بیرون که بگردین و میرین یه چیز سرد سفارش میدین و میخورین و بعدش میرین تا عصر که هوا خیلی سرد میشه توی یه جایی شبیه پارک میشینین و از اون طرف به یکی سپردی واست هارد بخره و دیروز خریده و تا نیم ساعت دیگه قراره به دستت برسه؛ میتونی رو درس و زندگی تمرکز کنی آخه؟!


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۹-۰۸-۲۷-۴۷.png

خارج از این حرفا میخواستم اضافه کنم که من عاشق گل و گیاهم! بیشتر هم گیاهانی که آخرش میوه ای چیزی بدن! از این گل های آپارتمانی و اینا که فقط چندتا برگ سبز دارن اصلا خوشم نمیاد، به نظرم یه چیز بی خودیه که نگهداشتنش هیچ فایده ای جز تولید اکسیژن نداره! برای بعد از عید تصمیم دارم چندتا گلدون بخرم که مامان بخاری رو که میخواد جمع کنه جای اون گیاه پرورش بدم!! فقط مشکلم اینه که مامان اصلا خوشش نمیاد و موندم چجوری راضیش کنم! فعلا دارم رو مخش کار میکنم شما هم یکم دعام کنین دیگه راضی شدن مامان حتمیه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 19 اسفند 1394 ] [ 08:45 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب اومدیم یه عکس برا پروفایلمون گذاشتیم به این مضمون که:

"عشق از آن مردان شجاع است... برای ترسوها مادرانشان زن میگیرند (نزار قبانی)"

کار ندارم که چقد مورد استقبال از طرف دوستانم قرار گرفت اما یکی هست که باید همیشه ساز مخالف باشه و اون کسی نبود جز م. پ. ن!!

اینم واکنش ایشون در مقابل این نوشتۀ بسیار زیبا و حقیقتی قابل تامل:


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۷-۰۷-۵۲-۰۰.png

دیشب به لطف دوستانم و اینکه دیگه واقعا جونم به لبم رسیده بود از شر یه مزاحم برا همیشه راحت شدم!! یه مزاحمی که نه عرضۀ کاری رو داره انجام بده نه عرضۀ اینو داره که دل بکنه و بره دنبال زندگیش!

دیروزم که کلا توی مرخصی بودم رفته بودیم بچۀ دختر خالمو که 5 روزه به دنیا اومده ببینیم!!!! قدیم بچه های تازه به دنیا اومده تا چهلمشون خیلی زشت میشدن اما دیروز پسرِ دختر خالم رو که دیدم تازه فهمیدم که زمانه میتونه چقد عوض شده باشه! در واقع من اون بچه رو خوردم!!!

+ یه وبلاگی بود که قریب به 5 سال بود از خواننده های پروپا قرصش بودم، یه مدتی بود میدیدم که ایشون اصلا هیچ پستی نمیذارن! دیروز همینجوری تو اینیستا داشتم میگشتم دیدم بلــــــــه ایشون متاهل شدن و دست از نوشتن برداشتن گویا!! من از همینجا به جناب الف. تجملیان تبریک عرض میکنم! اما من اگه جای ایشون بودم، و در آینده اگه مثل ایشون متاهل شم تا جای ممکن سعی میکنم از نوشتن فاصله نگیرم! مخصوصا که ایشون قلم بسیار زیبایی در مقایسه با نوشته های من دارن!!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 17 اسفند 1394 ] [ 08:49 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 10 ::     ...  5  6  7  8  9  10  



      قالب ساز آنلاین