!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیروز
با یکی از همکارا که تازه از مسافرت برگشته بود داشتم حرف میزدم، همینجوری داشت
تعریف میکرد و گفت که کلی هم تمشک از اونجا آورده!! درسته من خیلی با چیزای ترش
حال نمیکنم اما از خوردنشونم بدم نمیاد، همکارم گفت فردا (که امروز باشه) برامون
میاره! منم آخرین باری که خودم رفته بودم و از نزدیک با بوتۀ خاردار تمشک روبه رو
شده بودم و تمامِ درد خارها رو به جون میخریدم تا یه دونه بتونم بکَنَم و بخورم
برمیگرده به شاید 4-5 سال پیش!! امروز با خوردنه همین تمشک ها یاد و خاطرۀ اون روز
برام زنده شد...
این گوشی بازی کردن های ما در اوقات بیکاریمون سرکار (که بیش از 75% وقت
کاریه ما رو به خودش اختصاص میده) برای صاحب کارمون شده معضل!
+ میلاد قرار بود فردا بیاد مرخصی امروز اومده، توی
یکی از پست های قدیمی که دقیقا نمیدونم کدومشه بله،
این اصطلاح مزرعه رو اولین بار م. پ. ن بکار برد، من به کشاورزی علاقه داشتم و اون
جلوتر از من اینکارو کرد و برا اینکه حس حسادت منو تحریک کنه از کلمۀ
"مزرعه" استفاده کرد، و امروز
منم با افتخار اعلام میکنم که مزرعه دار شدم!! برای
کشت اول اومدم فلفل دلمه ای کاشتم (آخه عااااشق فلفل دلمه ای ام! گیاهای
مزرعه م هر وقت جونه بزنن و رشد کنن لحظه به لحظه عکساشو خواهم گرفت و براتون پست
خواهم کرد! به امید اون روز... برم
به مزرعه م آب بدم... در
راستای پخش مجدد سریال یانگوم از شبکۀ استانیمون، منم که جوگیر، یاد دوران جاهیلتم
افتادم! آقا ما ترم آخر بودیم، دوستان بسیج یه کلاسی برگزار کردن به نام
"کلاس آموزش زبان کُره ای"!
توی
همون یه ترمی که رفتیم کلاس کلی قواعد بهمون یاد داده بودن که چجوری خودمونو معرفی
کنیم و آدرس بپرسیم! نمیدونم چه بلایی سر اون جزوه هام اومده، اگه یه روزی راه من
اون طرفا بیوفته دیگه چجوری میتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم؟! من
جزوه هامو میخوااااااام +
همۀ اینا از بیکاریه ها، وگرنه نتیجه ها بیاد و پزشکی قبول شم (ایشاا... از
این دو روز تعطیلات اومدیم استفاده کنیم و تا خواستیم یکم استراحت کنیم، هیچی نشده یکیش تموم
شد! و البته من امروز بیشترشو خواب بودم!!
+اون انگشترِ دستمم قضیه داره!! اگه تقاضا زیاد باشه میشه موضوع
پست بعدیم! + عنوان: نجمه زارع... خداییش
مادر بودنم خیلی سخته ها!! عقل آدم یه چیز میگه، دلش یه چیز دیگه، و اغلب هم دل
برنده میشه! سر اون قضیۀ پفک نخریدن مامان برا من که گفت چاق میشم، دید که دلخور
شدم رفت از اینا که خیلی دوست دارم برام خرید!!
دیشب
داشتیم میخوابیدیم که یهویی دیدیم تلفن زنگ زد!! من آخر وقت هرکی بهمون زنگ بزنه
بهش چندتا فحش میدم (البته از نوع تمییزش در حد همون خر و الاغ و نفهم و بیشعور و
وقت نشناس و... خلاصه
میلاد آرومم کرد و گفت نترس بابا چیزی نشده!! از قراره معلوم یکی از بچه های کادر
میخواد برا ارشد زبان یاد بگیره که بتونه کنکور زبان رو خوب بزنه! میلادم گفته
بوده که خواهر من مدرس بوده و احتمالا کلی هم کلاس گذاشته!! طرف هم گفته ببین اگه
خواهرت قبول میکنه با هر هزینه ای بهم یاد بده!! بعد حالا این قیافۀ منه احساس
میکنم اگه قبول کنم اسلام تو خطر میوفته، منم که بچه بسیجی اصلا ماله این حرفا
نیستم!! حالا به فرض اسلامم در خطر نیوفتاد، کجا قراره من بشم معلم خصوصیه جناب
ستوان؟! اون قراره بیاد خونمون یا من برم خونشون؟! استغفرا... امروز
تولد الناز و دوست و همکار سابقم در آموزشگاه ز. ج بود!! +
سرچ کردم عکس کیک تولد پیدا کنم برای این پست بذارم، لامصب کیک ها اینقد متنوع و
خوشگل بودن که نتونستم انتخاب کنم و بنابراین کلا بیخیال عکس شدم!! ولی تولد
النازمو همچنان تبریک میگم! دیروز
که بنده پولدار شده بودم بعدشم
یه چندتا پسره از خدا بیخبر میان میگن خوش بحال شما دخترا!! آخه من نمیدونم الان
دقیقا خوش بحاله چیه من؟! حالا
این خوبه، مامان چند روز پیش میگه، زهرا احساس میکنم ظرف شستن یادت رفته، خونه
چی؟! میدونی چجوری تمییز میکنن؟! یعنی غیر مستقیم میخواد از من کار بکشه! امروزم
یه وسیلۀ نه خیلی سنگین افتاد رو انگشت بزرگه پام!! شاید باورتون نشه الان که 4-5
ساعت از اون قضیه میگذره هنوزم درد میکنه! طفلی انگشت کوچیکه اینهمه به این ور و
اون ور میخوره آخم نمیگه! به
مامان میگم برام پفک بخر، میگه خیلی لاغری هی بخور چاق شی! والا این حرفش از صدتا
فحشم بدتره، تخریب شخصیت میکنه آدمو!! من
نمفهمم توی این گیر و دار چرا جلوی خونمون دارن خندق میکَنن! جنگه مگه؟! اون فلش محل ورود به ساختمونامونه! البته سمت چپ هم شرایط عین سمت راسته توی عکسه، منتها نمیتونستم عکس بگیرم! وقتی
که دوتا از پرسنلمون به نشانۀ اعتراض به گرم بودنه هوای محل کار جوراباشونو (احتمالا بوگَندو
به
حال من البته فرقی نمیکنه، هوای کولر مستقیم میخوره به من! من هیچوقت اعتراضی
ندارم، همیشه قانعم! + عنوان پیشنهادی از معلوم ترین حال! (معلوم الحال) من
قبل از کنکور به خودم قول داده بود که خیلی کارا بکنم اما نمیدونم چرا هی نمیشه!!
عرضم
به خدمتتون یه نمرۀ 11 توی نمراتمه، میبینین؟ ماله ترم چهاره، راستش یه استادی
داشتیم برا اون درس، یه کتابی معرفی کرده بود که اصلا نمیشد خوند، چه برسه فهمید!!
بعد ایشون چون خودشم از زبانشناسی سر در نمیاوردن تعیین کرده بود کی کجاها رو بیاد
کنفرانس بده (البته به من هیچ قسمتی نیوفتاده بود) آقا بعدِ یه چند جلسه دیدیم ما
از توضیحات بچه ها چیزی نمیفهمیم، من توی کلاس اعتراض کردم یه
دونه هم 20 دارم! به
معدل هام دقت کنین کلا یه سیر صعودی داشتم، اما ما بین ترم 5 و 6 یه جهشی صورت
گرفته!! اون ترم 5 که معدلم یهویی رفت بالا زمانی بود که اولین عشقمو تجربه کردم!! و درنهایت با معدل 17.33 فارغ التحصیل شدم!!
درسته که هیچوقت رشته مو دوست نداشتم، اما کلاس و چندتا از اساتیدمون رو خیلی دوست
داشتم! تازه ابهت خاصی داشت این رشته! در
کل یادش بخـــــیر! عجب دورانی بود!! دیدین
یه عده همش در حال شکایتن؟! هوا سرد میشه شکایت میکنن، گرم میشه شکایت میکنن،
معتدل میشه شکایت میکنن، بارون میاد شکایت میکنن، آفتاب میزنه شکایت میکنن، وَ وَ
وَ ... این آدما خودشونم نمیدونن چی میخوان! الان نگفتم که فک کنین من از این آدمای
غرغرو ام هاااا، نه اصلا! م.
پ. ن خودش برام یه هارد فیلم و کارتون زده، بعد اومده تلگرام میگه چرا کمتر میای
نت؟! امروز
بعد از چهار ماه صبح ساعت 7:30 رفتم سرکار!! آخه من یخورده که از بند پ استفاده
میکنم، این چهار ماه رو بعد از ظهرا میرفتم و به محض اینکه کارم تموم میشد (چه یه
ساعت، چه 8 ساعت) میومدم خونه تا بتونم به درسام برسم! راستی
میلاد هم که انتقالیشو از تهران گرفتیم اینجا، با اینکه توی یکی از کلانتری های
بغل گوشمونه اما بهش گفتن مرخصی هر 45 روز یا 50 روز یکبار بهش میدن!! "طفلی
تو باورش چه نقشه ساخته/ اما به اینجا که رسیده باخته" * بهش گفتم بمون تهران
و انتقالی نگیر، گوش نداد، الان پشیمونه!! تجربه نشون داده که اونایی که به حرف من
گوش ندادن در 99.99% موارد تا حد مرگ پشیمون شدن!! توصیه های منو جدی بگیرین!! *
این یه بیت شعر هم ماله یه بنده خدایی بود که به نفع خودم و برای رسوندنه مقصوده
خودم کلا کوبیدم از نو ساختمش، دستم درد نکنه! این
تموم شدن کنکور یه سری پیامدا داشته که بعضیاشون خوب بوده و بعضیاشون اونقد بده که
دلم نمیخواد حتی راجع بهشون حرف بزنم!! تقریبا
4-5 ماهی هم میشه که نتونستم برم پایگاه و اصلا نمیدونم اونجا چه خبره، میشه گفت
آخرین بار همون 22 بهمن بود که رفتیم راهپیمایی (تظاهرات! از
طرفی دیروزم م. پ. ن لطف کرد اومد جلوی محل کارم و هاردمو برد که برام یه عالمه
فیلم و کارتون بزنه که توی وقتای بیکاریم بشینم تماشا کنم و از اوقات فراغتم به
نحو احسن (احسنت!) استفاده کنم، و امروزم باز این همه راه رو طی کرد تا هاردمو بهم
پس بده و منم بعد از این پست میخوام برم ببینم چیا زده برام!! +
هوای گرم، دلم شدید بستنی میخواد، خدایا یکی رو برسون بره برام بخره!! شاید
باورتون نشه اما من تا به امروز همینجوری دارم پیام تبریک دریافت میکنم! دیروز
بعد از 4- 5 ماه که بخاطر درس خوندن خودمو توی خونه حبس کرده بودم الناز اصرار
داشت که بریم بیرون همو ببینیم! منم که آخرای ماه سرمون شلوغ میشه واسه اینکه
بتونم تا عصر کارمو تموم کنم از ساعت 11 رفته بودم و بالاخره ساعت 5 کارم تموم شد
و به قراره ساعت 6 تونستم به موقع برسم الناز
بهم گفته بود برا تولدم میخواد دسر درست کنه و منم خیلی مشتاق بودم که دست پخت
دوستمو بخورم،
+
از النازی خیلی ممنونم بخاطر این تولدی که برام گرفته +
امروز تولد یکی از دوستای خوبم ر. ر هست، تولدش رو تبریک میگم و براش آرزوی موفقیت
دارم! بله
امروز سالروز تولد یکی از بهترین دخترای دنیاس! اولین
پیام تبریک حضوری: دامادمون اولین
تبریک با تماس تلفن: داداش میلادم از پادگان اولین
اس ام اس: طبق معمول الناز اولین
پیام تبریک تلگرامی: همکلاس دانشگاهیم، دانشجوی ارشد زبان، که همیشه فک میکنه من
تولدم 25 تیره مارال. ح اولین
پیام اینستایی: یکی از فالورهای جنس ذکور که نمیشناسم! هنوز
فیسبوک و جاهای دیگه رو چک نکردم! چک کنم در اسرع وقت به سمع و نظرتون میرسونم! مامان
و بابام به هیچ وجه زیر بار نمیرن که بهم تبریک بگن، میگن ساعت 5 به دنیا اومدی اون موقع تبریک
میگیم! این
تبریکایی که از بانک ها میاد اصلا خوشحالم نمیکنه، پول بفرستن به جاش اگه راست
میگن!! و
همچنان این تبریکات تا آخرین دقایق امروز ادامه خواهد داشت و ممکنه فردا هم
تمدید بشه!! اما اتفاقات دیروز (پس از کنکور) دیروز
حالا از کنکور برگشتم اومدم یه سر به گوشی بزنم ببینم چه خبره دیدم
یــــــــــــــــــــــا ابالفضـــــــــــــــــــــــــل! خلاصه
جونم براتون بگه که دیشب واسه اینکه بهم روحیه بدن و تسلی خاطره سوالات بازمانده و
جواب ندادۀ من در کنکور باشه، برداشتن طی یه عملیات خودجوش منو بردن پارک منظریه!!
منم تو راه کلی غر زدم که بابا اینجا خیلی شلوغه، آدم راحت نیست همش توسط خونواده
هایی که کمتر از یک متر باهاشون فاصله داریم زیر نظریم و از این صوبتا! همینجوری
هی داشتم غر میزدم دیدم یه خانومی اومد بــــله
دیگه توی پارکم آسایش نداریم که از دست این خواستگارا! آقا
بعد از اون من میخواستم هر غلطی بکنم آبجی هی می گفت نکن، تو تحت نظری، از
سه چهار ماه پیشم واسه امروز مرخصی گرفته بودم، صاحب کارمون میگفت آخه تو کنکورت
جمعه س چرا شنبه رو نمیای؟! میگفتم بابا من روز تولدم دوست ندارم کار کنم، الان
مامان میگه خوبه مرخصی گرفتی بیا خونه رو بریزیم تمییز کنیم!! + همچنان تولدم مبارک +
دیدین ترکیه بخاطرِ به دنیا اومدنِ من چیکار کرد؟! والا من راضی به این همه شورش
نبودم، +
امروز هم زمان با من دو نفرم سعادت اینو داشتن که به دنیا بیان، بهشون تبریک میگم،
جناب آقای اکبر آقایی (یک سال از من کوچیکتر) و آقای فرهاد عظیمی (سه ساعت
کوچیکتر!) میگم شمارش
معکوس شروع شده یا هنوز مونده؟! یه
دوستی داشتم چند ماه پیش بدون دلیل یهویی از تلگرام رفت! هرچی ازش پرسیدم که چی
شده فقط گفت برام دعا کن یه کاری پیش اومده نمیتونم تو تلگرام باشم! منم گفتم با
اینکه نمیدونم کارت چیه اما امیدوارم موفق باشی! دیروز
دیدم عــــــه برگشته تلگرام و رفتم جویای حالش بشم ببینم مشکلش رفع شده یا نه،
نگو این دوست مام (که شرایط یکسانی داریم تقریبا) میخواسته مثه من کنکور بده، یعنی
دیشب با شنیدن این خبر اینقده خوشحال شدم، آخه دیگه الان حس میکنم که تنها نیستم! اصلا
از این انتظارای کوفتیه نزدیک امتحان خوشم نمیاد، از
صبح هم همینجوری عاطل و باطل دارم تو خونه میچرخم، به
نظرم پارسال که رفته بودم برا گزینش، محلش همون دبیرستانی بود که جمعه قراره برم کنکور
بدم، به دوستم پیام دادم ازش بپرسم، اولش میگه آره خودشه، بعد که چند بار ازش
پرسیدم "مطمئنی؟" میگه راستش یادم نیست!! این
کارت ورود به جلسه مو هم که سانسور کردم به الناز و م. پ. ن گفتم یه نکتۀ ریز داره
اگه متوجه بشین یه بستنی پیش من دارین، م. پ. ن اومده میگه جلوی معلولیت رو خالی
گذاشته!! یعنی واقعا من از نظر اون معلول ذهنی ام که دارم میرم برای صدمین بار
کنکور بدم؟! حوصلم
شدید سر رفته!! کاش یکی بود... اما متاسفانه برای ما همیشه یکی نبود!! + اون شکلکای جدیدم تازه پیدا کردم!! ندید بدید هم خودتونین!! آبجی
اومده خونه و با ذوق و شوق میگه: زهرا اگه بدونی امروز موقع اومدن چه اتفاقی
افتاد؟! _
خب چی شده؟! +
امروز داشتم میومدم یه خانومه _
خـــــــــــــــــــــــُـــــــــــــــــــــب؟! (اینو خیلی مشتاقانه بخونین!) +
هیچی دیگه! _
چی هیچی دیگه؟! چی شد؟! شماره دادی؟! +
نه! _
دقیقا قیافۀ من +
خو دختر مجرد سراغ ندارم!! _
حالت خوبه؟! +
(سکوت) خواهر
ما رو باش! مردمم خواهر دارن مام داریم! نه
خداییش این خواهره که من دارم؟! میگه دختر مجرد نمیشناسه، ای خدا بیا منو بکش راحت
شم!! با
این ضد حالی که از طرف آبجی خوردم، دیگه دست و دلم نمیومد که برم سرکار، اما رفتم
دیدم به به چه خبره!! دختره یکی از همکارامون از باغ مادرشوهرشینا یه عالمه آلبالو
آورده، یه بشقاب برا من شست و آورد، منم همچین عین قحطی زده ها افتادم روش انگار
نه انگار که سه روزه دارم آلبالوهایی رو میخورم که آبجی اینا از باغشون برامون
آوردن!
+حتی
موقع عکاسی هم نتونستم نخورم، همش نگران بودم نکنه یکی بیاد ازم بگیره، جای من
بودین می فهمیدین چی میگم!! نیستین خب طبیعیه نفهمین!! +
دیشبم خیلی اتفاقی یه وبلاگ پیدا کردم توپ! از
دیروز که سازمان سنجش اومده کارت ها رو گذاشته که بریم برداریم و پیرینت بگیریم و
بعدش بعد از کنکور دوباره به خودشون تحویل بدیم، چندین نفر از دوستام بهم پیام
فرستادن و بعضیاشونم زنگ زدن که بهم یادآوری کنن که یادم نره کارت رو تهیه کنم،
یکی دو نفرم از چند روز قبل مستقیم یا غیر مستقیم بهم گوشزد میکردن که فلان روز
کارت ها رو میدن! یعنی یه همچین دوستایی دارم، اونا بیشتر از من پیگیر کارای من
هستن و این باعث خوشحالیه! مهم هم نیست که رابطۀ دوستی من باهاشون در چه حده و این
دوستی تا کی و کجا قراره ادامه داشته باشه اما همین که امروز به فکر من هستن و
براشون مهمه که من چیکار میکنم و برای تصمیم هایی که میگیرم احترام میذارن و
تشویقم میکنن برام هم کافیه هم ارزشمند! یه
دوستی داشتم که میگفتم دخترش به دنیا اومده و اسمشو گذاشته نیلوفر (پست شمارۀ 180 )،
امروز تولدش بود! بیشتر از 10 ساله رفیقمه، هرچند از وقتی که ازدواج کرد و رفت
ورزقان شاید سالی یکی دوبار میتونم ببینمش، اما با این حال ذره ای از احساسم بهش
کم نشده و اگه زمانی هم اون منو فراموش کنه، من نمیتونم اینکارو بکنم چون خیلی بهش
مدیونم، و این شامل اون دسته از دوستامم میشه که الان هستن و شاید بعد ها نباشن! تولدشو
که تبریک گفتم، کنار پیام تشکرش یه پیامی فرستاد که خیلی داغونم کرد، از ظهر حالم
گرفته س، خدا کمکش کنه واقعا! (نه که به من چیزی گفته باشه ها، یه مشکل بزرگی براش
پیش اومده که امیدوارم مشکلش هرچه زودتر حل بشه!) +
عنوان: سجاد سامانی + این
شعر هم خیلی به دلم میشینه، چندباری توی گروه ها گذاشتم اما انگاری دلم آروم نشده،
میذارم اینجا که همیشه بمونه! به
تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟ سر
به تایید تکان دادی و گفتی آری عین
مرگ است اگر بی تو بخواهد برود او
که از جان خودت دوست ترش میداری ای
که نزدیکتری از منه دلتنگ به من بین
ما نیست بجز فاصله ای اجباری من
عروس توام ای از من و آغوشم دور خطبه
را گریۀ من میکند امشب جاری زندگی
چیست بجز خاطره ای افسرده زندگی
چیست بجز رنج و غمی تکراری گله
ای نیست، به تنهایی خود دل بستم به
– غزل گریه – ی هر روز... به شب بیداری روی
دیوار دلم سایه ای از قامت توست مثل
تنهاییِ من قد بلندی داری... "سیده
تکتم حسینی" شما
تازه به دوران رسیده ها یادتون نمیاد که!! بعدش
کردن اینترنتی، یعنی درست اون سالی که من کنکور دادم اولین سالی بود که ثبت نام
اینترنتی شده بود، اونم باید دفترچه و نمونه فرم و اینا رو میرفتی از پست هزینه
میدادی و میگرفتی، بعد یه کارت های زرد رنگی هم بود (نمونه شو هنوزم دارم) از
اونایی که بانک توش رمز کارت ها رو میده، به عنوان همون کارت اعتباری بهمون میدادن
و خوندن عددهای اونو وارد کردنشون کار حضرت فیل بود!! خلاصه
بله ما این چیزا رو دیدیم واسه همین قدر داشته هامونو میدونیم، این هفتادیا به اون
ور این مصیبت ها رو نداشتن که، نشستن تو خونه، نه صف دفترچه دیدن، نه صف پست، نه
هیچی، عرض ایکی ثانیه کاراشونو ردیف کردن، بعد احیانا دانشگاهم که قبول میشن میگن
أه این چه دانشگاهیه!! از
اتاق فرمان اشاره میکنن که برو سر اصل مطلب!! هیچی دیگه منم کارتمو گرفتم،
از
اونجایی که کسی رو ندارم تا باهاش حداقل ساعتمو ست کنم، دیگه اون یکی ساعت شبیه
این که واسه جنس ذکور بود رو همونجوری گذاشتیم اونجا بمونه و این ساعت رو با قلبی
پر از اندوه از جفتش جدا کردیم!! *
این ساعت واران ایهام نداره؟! 1) در زبان ترکی "داشتن" میشه "وار":
ساعات واریم --> ساعت دارم! 2) در زبان فارسی "مانند" میشه "وار":
دیوانه وار--> مانند دیوانه! + خواستم بگم فارسیمم مثه عربیم خوبه... کور شود هر آنکس که نتواند دید!! بنده
به این امر که کمال همنشین در آدم اثر میکنه، یا میگن رفیقا ویژگی های همدیگه رو
برمیدارن یا روایت شده که هر کس هم کیشه رفیقشه کاملا معتقدم! اما نه دیگه تا این
حد که عکس های پروفایلامون هم یکی باشه!
خیلی
خوبه ها که ما شبیهیم، ولی خب مثلا شباهت عکس پروفایل الناز با م. پ. ن و عکس گروه
ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه؛ مثلا من یهویی حواسم نباشه یه چیزی رو که میخوام به الناز
بگم برم توی گروه بگم!! +عید
رو تبریک نگفته بودم؟! خب الان میگم! +
چی؟! کنکور؟! یادتونه
توی پست های خیلی قبل گفته بودم (برای کسب اطلاعات بیشتر کلیک رنجه بفرمایید) که یه گربه هه پارسال اومده بود سه تا بچه جلوی خونۀ ما به دنیا آورد و بعد هم
سه تای دیگه توی موتور خونه مون، و همسایه مون از این شیش تا مراقبت کرد تا بزرگ
شدن؟!
شما
فقط اندازۀ اونا رو با دست میلاد مقایسه کنین (عکس پایین سمت چپ)، بعنی از دست
میلاد کوچیکترن، اصلا
آدم عذاب وجدان میگیره، خیلیییییییییی دلم براشون میسوزه طفلکی ها!! منم که کلا آدم
خبیثی هستم
و تهیه و تنظیم قرارداد برای استخدام کارمندهای احتمالیه جدید به عهدۀ
منه، یه بند رو شامل همین گوشی بازی نمودم (که البته این بند شامل خودم و دوستای
قدیمیم نمیشه!!
بند پ) هیچگونه اعتراضی هم وارد نیست... همینه که هست!!
البته نه اینکه بهش
مرخصی داده باشن ها، یادتونه اون زمان که کوچولو بودیم مامان باباهامون میومدن
واسمون اجازه میگرفتن که مدرسه نریم؟ الان دقیقا واسه میلاد هم همین کارو کردیم
تا بتونه بیاد خونه که ببریمش دکتر واسه پوستش؛ آخه بچم یکم پوستش حساسه
هوام که
گرمه زود جوش میزنه (ای جانم!
) پسره شونه دیگه...
حالا من اگه میمردم کسی نمیومد
نعشمو تحویل بگیره!
تبعیض تا چه حد؟! (خدا رو شکر ننم این وبلاگو نمیخونه وگرنه
بخاطر همین حرفم منو عاق میکرد!!
)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
گفته بودم که عاشقه پرورش گل و
گیاهم! اما مامانم اجازه نمیداد توی خونه اینکارو بکنم (لعنت به آپارتمان
) مدتها
بود که از من اصرار بود و از اون انکار! تا اینکه دیروز بالاخره تونستم استارت
مزرعه دار شدنم رو بزنم!!
)، اما امروز از
سرکار که رفتم اینترنت و داشتم اصولشو میخوندم دیدم اشتباهاتم زیاده و کاشت فلفل
دلمه ای به این آسونیام نیست!
خلاصه بهش تا آخر مرداد یا شایدم شهریور مهلت دادم،
اگه ببینم خبری از جونه نباشه کلا نابودش میکنم جاش لوبیا میکارم! همین امروز و
فردام میرم یه گلدون بزرگ بخرم و توش گوجه بکارم! اینقده خوشحالم که مامان بهم
اجازۀ اینکارو داده!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
مدرسش هم یه پسره بود از رشتۀ زیست، که گویا
چندسالی توی کُره بوده و بعد به وطن برگشته (وطن منظور ایران، خودش اصالتا تهرانی
بود!)... خلاصه منو دوستمو و خواهرم و دوستش گفتیم برین یکم بخندیم! چند جلسۀ اول
که آموزش حروف الفبا بود فقط باید صدای گربه درمیاوردیم!!
همکلاسی هامم که فهمیده
بودن من اون کلاس میرم، میگفتن بابا تو توی انگلیسیش موندی زبان کُره ای دیگه واسه چیه؟! اما اونا غافل از این بودن که من هر زبانی رو دوست دارم
یاد بگیرم الا زبان انگلیسی!!
اصلا من تو دبیرستانم با این زبان مشکل داشتم، اما
زمونه چرخید و چرخید و بلای الهی منو گرفت و از همین رشته سردرآوردم!! راسته که
میگن آدم از هرچی بدش بیاد سرش میادهااا!! خدا میدونه که من چقد از پول و ثروت بدم
میاد!!
رفتم تمام وسایلمو زیر و رو کردم فقط این دو تا رو پیدا
کردم!! خیلی افسرده شدم!!
) دیگه وقت
ندارم که برم دنبال زبان بازی و تلگرام بازی و گوشی بازی و وبلاگ بازی!! اونموقع
میرم دنبال دکتر بازی به هموتونم رایگان آمپول میزنم!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
از دیشبم عروسمون خونۀ ما بود تا امروز
عصر! منم صبح بعد صبحونه دیدم خیلی خوابم میاد گفتم یکی دو ساعت بخوابم! آقا واسه
نماز ظهر که بیدار شدم (تف به ریا
) اصلا فک کردم توی یه خونۀ دیگم!! باورم نمیشد
عروسمون با این وضعش (که به زودی قراره عمه بشم
) دیده که من خوابم بلند شده کل
خونه رو تنهایی طوری مرتب کرده که من اگه میخواستم اینکارو بکنم حداقل یه هفته طول
میکشید!!
بعضی وقتا از اینکه خواهر شوهر خوبی براش نیستم شرم میکنم!
والا من عروس
بشم تا بهم نگن فلان کارو بکن نمیکنم، تازه اگه هم بخوام کاری که اونا میخوان رو
انجام بدم کلی هم غر میزنم!! خدا عروسمون رو حفظ کنه و از اینا نصیب شمام بکنه
ایشاا...
برگشته میگه مگه تو دل
داری؟! این عکس رو گرفتم که فقط بهش ثابت کنم که منم دل دارم خودشم دوتا!! اون یکی
نمیدونم قلبه کیه که دستم مونده، هرکی هست بیاد ببره، ما از اون خونواده هاش
نیستیم که دل مردم رو ببریم و پس ندیم!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
باور کنین 100 سالمم بشه از خوردنه
کاکائو دست برنمیدارم!! یکی از بزرگترین لذت های زندگیمه و دلیل زنده بودنمه
حتی! (عکس بخاطر جلوگیری از تبلیغات سانسور شده!)
) برداشتیم دیدیم میلاده!! میگه مامان گوشی رو زود بده به خواهر جون
کارش دارم! منم میگم خدایا نکنه سره من جنگ شده بین ممالک (ج مملکت) که میلاد شبانه اینجوری
از پادگان زنگ زده و منو میخواد!!
گفتم میلاد اگه کسی بخاطر من مُرده بگو من
طاقتشو دارم!!
اصلا روایت داریم
دوتا نامحرم جایی باشه نفر سوم شیطانه! تازه تو کلاسای خصوصیه من آدم غیر دانش
آموزی باشه من خندم میگیره و عملا نمیتونم تدریس کنم (اینو واقعا جدی میگم!) تنها
شدنه منو اونم که شرعا و عرفا حرامه! حالا نمیگم خوشگل و خوشتیپ و پولدار باشه
بیاد خواستگاریمو منم کلی ناز کنم و بگم
نههههه من قصد ادامه تحصیل دارم و هی از اون اصرار و از من انکار، بعد با یه تیر
بزنه به دوتا هدف!!
که مهمترین هدف منم، دومیشم میتونه موفقیت در کنکور باشه که
اونم به واسطۀ من امکان پذیره ولاغیر!!
والا مردم چه شانسی دارن ها... مفتی مفتی
تو خدمت با برادر آدم آشنا میشن و از این طریق خوشبختیشونو توی دو عالم تضمین
میکنن!! کوفتشون بشه الهی!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
منم مرخصی گرفته بودم،
اما این مرخصیه امروزه من هیچ ربطی به تولد اینا نداشت! مامانم امروز صبح قرآن
انداخته بود خونمون، باید میموندم پذیرایی میکردم، از طرفی هم برا ناهار خونۀ
داییم مهمون بودیم و جاتون خالی، خیلی خوش گذشت!!
اونقدم خوردم که نای تکون خوردن
ندارم!! یکی نبود بهم بگه دِ لامصب مال یهودی نبود که!! اصلا کاه مال خودت نبود،
کاهدون که ماله خودت بود، یکم به خودت رحم کن!!
الناز
جونم تولدت مبارک...
دوست
عزیزم ز. ج تولدت مبارک!
برا هردوتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید،
قرار شد با مامان بریم بازار خرید کنیم! در پوست خود نمی
گنجیدم!
شاید باورتون نشه اما خرید عید کردماااا!! هر چیزی که یه آدم عاقل و بالغ
برا عید لازم داره رو خریدم!! تقریبا از ساعت 4 رفته بودیم و ساعت 9 برگشتیم
خونه!! به محض اینکه رسیدیم خونه خودم رو به قبله خوابیدم و منتظر جناب عزرائیل
(ارزائیل؟) شدم!
اما مامانم گفت فکر کردی میذارم به این راحتیا بمیری؟! یه لگن پُر
(لگن میگماااا از اون قرمزا که تو حموم میذارن) لوبیا آورد که بیا خورد کنیم و
بعدش اگه خواستی میتونی بمیری!! قشنگ تا ساعت 11 کوزت وار در حال خورد کردن لوبیا
بودم، دستمم تاول زده بود حتی!
حتی دیگه
به خوشبختیه بعد از ازدواجم امیدی ندارم!! اون موقع هم باید کار کنم دیگه، مخصوصا
که آمار نشون میده 99.99% پسرا شلخته ن!! ای خدا خودت یه راه چاره ای روبه روم
بذار!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) به دار
میکشن، صاحب کارمونم مجبور میشه یه کولر دیگه سفارش بده که تا فردا بیارن و نصب
کنن!
+
چقد بدم میاد از کسی که بهم دروغ میگه، و چقد خوشم میاد وقتی نمیدونه که من اصل
قضیه رو میدونم و چقدم دلم براش میسوزه که بخاطر چیزی که براش هیچ منفعتی نداره
خودشو از چشم من میندازه!! متاسفانه بد کینه ای ام! بیاد به پامم بیوفته نمیبخشمش!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
خدا
هیشکی رو پیش خودش شرمنده نکنه!! یکی از کارایی که میخواستم بکنم این بود که
فایلای کامپیوتر رو سرو سامون بدم تا اسناد و مدارک مبنی بر اینکه چرا من کنکور رو
خراب کردم از بین ببرم!
در همین إثناء یه چیز خیلی جالب پیدا کردم!! شاید باورتون
نشه ولی اون چیز ریز نمرات دوران دانشجوییمه!!
همچینی ذوق کردم که نگو! اول شما یه
نگا به نمرات بندازین که مبادا فک کنین من ... خونی میکردمااا منم یه چیزی تو مایه
های شما بودم اما یکم بهتر!!
و کم مونده بود منو از
کلاس بندازه بیرون (البته چند تا از خود شیرینا هم گفتن نههههه این کتاب که خیلی
راحته - منم تو دلم گفتم تو یکی خفه!-
) خلاصه برای امتحانه این درس از یه کلاس
30-40 نفری همش 13 نفر رفته بودیم، خداییش من در حد 18-19 نوشته بودم اما چون
باهاش حرفم شده بود بهم داد 11! منم واگذارش کردم به خدا... مرتیکۀ حقِ مردم خور!!
آخرین امتحان از آخرین ترمم بود، یعنی بعده اون با دانشگاه
خدافظی کردم!! اونم 20 شدم که عقده ای نشم!!
بله، عاشق شدم!! (مگه من دل ندارم؟!
) و اون افتی که ترم بعدش داشتم بخاطر اولین
شکست عشقیم بود!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اصولا هوای سرد رو به هوای گرم ترجیح میدم، برفم به
بارون ارجحیت (ارجعیت؟!) داره واسه من، با این حال توی اینجور هواهای گرمی ام که
وسط ظهر از سرکار برمیگردم خونه و زیر چادر و مانتو و مقنعه دما دو برابره بیرون
میشه خدارو شکر میکنم، اما نه واسه اینکه خدا بیاد درجه حرارت رو ببره بالاها،
واسه اینکه چه شانسی آوردیم ماه رمضون هوا اینجوری وحشتناک نبود!!
خب عزیزه من، بنده مشغولم؛ خودت برام مشغولیت جور کردی، چجوری میتونم دل
بِکَنَم و پاشم بیام آخه؟! حرفا میزنیا!!
بعد از اینم قراره یا همون
بعد ازظهرا با همون شرایط برم، یا اگه هم از صبح خواستم برم به خودم بستگی داره که
ساعت 10 برم، 11 برم، یا اصلا نرم (این آخری اغراق بود شما جدی نگیرین!!
)! آره
داشتم میگفتم که ساعت 7 مگه من میتونستم از خواب پاشم!!
حالا هیشکی ندونه فک میکنه
ننم میذاره تا لنگ ظهر بخوابم!! (دارم مهر میکنم، بخونید مَهر= تمارض، ناز و ادا
کردن که مثلا اذیت میشم اینجوری!) خلاصه رفتم و تا عصر هم کارم طول کشید، از طرفی
هم نن جون قرار گذاشته بود بریم بیرون برام یه سری خرت و پرت بخره ( و البته آخر
ماه که حقوق گرفتم پول اون خرت و پرتا رو ازم بگیره!
) منم همون قضیۀ مهر و اینا
پیچوندم و نرفتم و با اجازتون میرم یه فیلم از همون فیلمایی که م. پ. ن برام زده
تماشا کنم!!
بالاخره باید یه جوری تلافی اون همه درس خوندن برا کنکور و درنهایت
گند زدن به اون رو دربیارم یا نه؟!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
یکی
از پیامدای خوبش اینه که الان وقت آزاد خیلی دارم، از روز شنبه واسه هر ساعتی که
خونه بودم مامان یه برنامۀ خاصی داشته ( این قلمچی میگه برای تابستان شما برنامۀ
ویژه ای داریم، ننۀ منم شعارش این بود که برای بعده کنکورت برنامۀ ویژه ای دارم!!
)
از طرفی آخرای ماه از 25 ام به اون طرف سرمون خیلی شلوغ میشه و حسابی هم خسته
میشم،
اما ماشاا... نن جون جوری برنامه میریزه که نمیشه پیچوند!
) و از همون موقع شالِ
دوستم مونده دستم و شما حساب کنین که چقد مشغول بودم که هنوزم نتوستم ببرم بهش پس
بدم!! امروزم سه شنبه روز پایگاه بود اما خسته بودم و نرفتم!! (یه خدا قوتی چیزی
هم نمیاد سر زبونتون، همینجوری بر و بر منو نگاه کنین ها!!
)
اما
بگم از اون پیامد بدهاااا!! یادتون میاد دورانی که برای کنکور درس میخوندم چقد
خوراکی داشتم؟!
یادتونه هرچی هوس میکردم عرض کمتر از 12 ساعت برام مهیا میشد؟!
اون
شکلات ها، شیرینی ها، لواشک ها، همه و همه یادتون میاد؟!
یادتونه مامانم میگفت
بخور جون بگیری؟! یادتونه میگفت نه اصلا هم چاق نیستی، فقط رو درس هات تمرکز کن؟!
حالا برگشته میگه وااااااااااااااااااای زهرا چقد چاق شدی!!
شاید باورتون نشه اما
دیگه بهم ناهارم نمیده!!
میگه باید لاغر کنی، هرچی حرفای گذشته شو براش یادآوری
میکنم میگه یادم نمیاد گفته باشم بخور جون بگیری!! به دادم برسین، اگه یکم دیگه تو
این شرایط بمونم تلف میشم هاا،
اونوقت کی بیاد براتون از خاطرات بی شوهریش
بنویسه؟!
(میدونم هیچ ربطی نداشت فقط خواستم تاکید کنم آی ام سینگل!
)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اصلا از
یه سری از دوستام پیام دریافت کردم که شماره هاشون پاک شده بود و چون خبری هم
ازشون نبود احتمال میدادم منو به کل فراموش کردن!!
اما وقتی رسیدم به محل قرار در کمال ناباوری دیدم به به... به همراه
دسر، یه کیک خوشمزه هم درست کرده
و با کلی مخلفات و تجهیزات واسه من یه تولد چهارنفره
گرفته (من بودم و خوهرم و الناز و خواهرش!) اصلا به نظر من هر کس توی عمرش یبار
باید اینجوری توسط دوستاش سورپرایز بشه، وگرنه اگه این چیزام تو زندگی نباشه که
دیگه زندگی فایده نداره!!
و جای خیلیاتون خالی بود!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید،
تولدم مبارک!
تعریف از خود نباشه اما شواهد و
قراین اینو نشون میده، البته نظر شمام محترمه!! از دیشب تا حالا کلیییییییی پیام
تبریک دریافت کردم و آمارشون از این قراره:
امشبم که آبجیمینا واسه شام به مناسب تولد این گل سرسبد فامیل دعوتمون
کردن بیرون!
چه خبره!! همه منتظر
گند زدنه من تو کنکور بودن!! حالا یکی یکی و با حوصلۀ تمام نشستم به همه شون توضیح
دادم چی شده و همه شون احتمالا به نشانۀ تاسف سری برام تکون دادن! بابا دنیا که به
آخر نرسیده، امسال نشد سال بعد،
از قدیم گفتن ز گهواره تا گور کنکور بجوی، ماهی رو
هر وقت از آب بگیری میتونی بخوریش، از همه مهمتر مشک آن است که خود ببوید (چه ربطی
داشت!!)...
به مامانم گفت حاج خانوم میشه یه لحظه
وقتتونو بگیرم!! منم گفتم بفرما، الان یا یه چیزی ازمون میخواد یا میگه اگه میشه
یکم آروم تر حرف بزنین و بخندین!!
یهو دیدم مامان داره شماره میده!!!!!
دوتا خونواده در حال رقابت
برای به دست آوردن من بودن، دو تا خونواده منو برا پسرشون پسند کرده بودن (خدا شانس
بده مردم یکیشم ندارن!
)، باورتون میشه؟!
من که خودم باورم نمیشه!! خانومه شماره رو
گرفت گفت میده به هردوشون، ایشاا... قسمت هرکدومشون باشه (یعنی باشم
)!! منم جلوی
عروسمون همچین یه پُزی اومدم که ببین چه خواهر شوهری داری و قدر نمیدونی!! لحظۀ
وصف ناپذیری بود!
حتی میگفت
کم غذا بخور نفهمن شکمویی وگرنه پشیمون میشنااا!!
من نمیدونم این خواهره من دارم
یا دشمن؟! والا دشمن با دشمنش اینکارو نمیکنه!! باور کنین اینا از دست من خسته شدن
میخوان از دستم خلاص بشن، منم چونکه از این نیت شومشون خبر دارم هی جواب رد میدم
به همه!
خو مادره من، من اگه
میخواستم کار کنم میرفتم سرکار دیگه، کارمم از این کار خیلی راحت تر بود که!
همکارمم هم اومده تلگرام میگه واااااای زهرا چرا امروز نیومدی، میگم عکس پروفایلمو
نگاه کنی میفهمی، میگه وااااای چه قشنگه سیوش کردم!!
میگم خاک تو سرت تولدمه!!
میگه عــــه مبارکه!! یعنی خدا توی شفا دادن به نظرم این دوستمو باید تو اولویت
بذاره وگرنه منو دق میده!!
درسته من ایرانی ام اما متعلق به همه م!! من از همینجا مردم ترکیه رو به
آرامش دعوت میکنم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
یه حس غریبی داره اینکه آدم مدرک کارشناسی داشته باشه و دوباره بره درسای
دبیرستانو بخونه و بخواد از صفر شروع کنه! وقتی میبینی دوستات دارن پیشرفت میکنن و
به فکره ارشد و دکتران و تو داری پس رفت میکنی یه حس نا امید کننده ای به آدم دست
میده،
اما من با همۀ این حس ها جنگیدم و بازم میجنگم، چون باید به اون چیزی که
میخوام برسم و تا نرسیدم دست از تلاش برنمیدارم!
البته این حس رو برا امتحانا
نداشتماااا بیشتر واسه همین کنکورای مزخرفِ کارشناسی و ارشد بوده! چه خونده باشم
چه نخونده باشم این انتظارش اذیتم میکنه، وگرنه من اصلا با خوده مقولۀ کنکور مشکلی
ندارم که!
نه میدونم چی بخونم، نه میدونم
چی نخونم، نه میدونم اصلا بخونم یا نخونم، فقط اینو خوب میدونم که باید یه چیزی
بخورم!
اونقدم هله هوله ریختم توی این شکم لامصب که ناهار و شام هیچی نتونستم
بخورم!
من نمیدونم من قراره کنکور
بدم، من قراره نتیجۀ زحمتامو ببینم، من قراره استرس بکشم، همۀ این بدبختی ها با
منه، چرا دوستام قاطی کردن و دارن جور منو میکشن؟!
اصلا کاری باهاش ندارم، انیشتنم میگفتن خنگه، ادیسونم بعد از صد بار
شکست بالاخره موفق شد لامپو اختراع کنه، منم بالاخره به هدفم میرسم!
جناب م. پ. ن
وقتی دیدی اسم و اختراعات و اکتشافات من تو دنیا مثه توپ صدا کرد اونوقت بهت میگم
که جلوی معلولیت رو چرا خالی گذاشته بودن!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
جلومو گرفت، گفت خانوم دختر مجرد میشناسی که لیسانس
باشه؟
من اینجا ساقۀ کرفسم؟! شلغمم؟! نکنه شوهر دارم و خودم بیخبرم؟
همچین وسطاش که رسیدم گفتم یه تعارفی هم به شما بکنم، دهنی نشده که، اضافه
هم نیست، برای تعارف کردنم هیچوقت دیر نیس، فقط مدیونین بیشتر از یه دونه بردارین!
لینکشم این بغل ها بگردین پیدا میکنین
، من کلا عاشقه اینجور وبلاگام که طرف خودش بنویسه نه که از جایی کپی کنه!
به خودم قول دادم بعد از کنکور بشینم تمام پستاشو بخونم!
براش آرزوی موفقیت دارم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
یکسال قبل از اینکه من اولین کنکورم رو
دادم، داوطلبا باید میرفتن پست، دفترچه میگرفتن، بعد فرمی که داده بودن رو پر
میکردن و دوباره میبردن پست و پست میکردن بعد وقتی کارت ها رو توزیع میکردن باید
میرفتن دانشگاه تبریز و ساعت ها توی نوبت می ایستادن و امکان داشت کارت پاره بشه و ایراد
داشته باشه و همونجام توی حیاط دانشگاه تبریز چند تا میز گذاشته بودن که به
اشکالات کارت ها رسیدگی بشه، بعد دو تا کاغذ میدادن که رو یکیشون آدرس حوزه های
امتحانی رو نوشته بود و روی یکی دیگه مثلا نوشته بود اونایی که شماره های
داوطلبیشون از فلان تا فلانه توی فلان حوزه س! یعنی قبل از کنکور باید از هشت خوان
میگذشتن و بعدش باید تحلیل میکردن که حوزۀ امتحانیشون کجاس و ممکن بود اشتباه تحلیل
کنن و روز امتحان برن حوزه ای که شمارۀ اونا اونجا نبوده!! (این قسمت رو با خواهرم
رفته بودم و همۀ مراحلش رو خودم از نزدیک دیدم!)
حالا اگه یه رقمش ناخوانا
میشد باید میرفتی یکی دیگه میگرفتی، مثه الان نبود که برات با کلی تشکر و اینا اس
ام اس میکنن و اگه اشتباهی هم رخ بده اونان که مسئولن!
البته
نه به روش سنتی، بلکه به سبک کاملا مدرن!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
بالاخره
منم به جمع ساعت داران (ساعت واران*) پیوستم! امروز صبح دیگه قید درس رو زدم و
رفتم به یه سری کارا سرو سامون بدم! اول اینکه از بانک برام پیام اومده بود که
دوست عزیز (من دوست عزیزشم ها
) با اینکه کارتت رو تعویض کردی اما تا 20 ام این ماه
باید بیای که ما یکی دیگه برات صادر کنیم! یه جورایی غیر مستقیم میخواست بگه که ما
بیکاریم برا خودمونو شما کار جور کردیم
، منم چون اون کارتمو لازم دارم مجبور بودم
برم، از طرفی ساعت میخواستم بخرم برا کنکور که اصلا وقت نمیشد برم و به مامان گفته
بودم خودت برو با این ویژگی هایی که گفتم یکی پیدا کن و برام بخر که اونم هی میگفت
نه خودتم باید بیای، صبح بعد از کلی معطلی توی بانک رفتیم و بعد از اینکه کلی
گشتیم و میخواستم کیف هم بخرم و پسند نکردم، این ساعت چشمو دلمو گرفت!
لامصب
ساعت چه گرون شده!!! باید حواسم باشه دیگه گمش نکنم! من با نرخ چند سال قبل رفته
بودم ساعت بخرم با نرخ نجومی مواجه شدم!! آخه ساعت چیه که آدم بخواد اینهمه هم بهش
پول بده!
باور کنین اگه میذاشتن سر جلسه با خودم گوشی ببرم خودمو به خرج
نمینداختم! از این ساعت کامپیوتری ها (5 هزاری ها) هم پیدا نکردم؛ وگرنه زمان مهمه
ساعت و شکل و مدل و اینا بهانه!
خیلی لحظۀ دردناکی بود، خدا نصیب هیچ ساعتی نکنه!
بسوزه پدر تنهایی و سینگلی و از این صوبتا!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
البته نه که خدایی نکرده فک کنین من
ناراحتم میشم یا چی، اصلا هم اینطور نیست، کلا من از اینکه لباسام یا وسایلام شبیه
کسی باشه نه تنها بدم نمیاد، اتفاقا خیلی هم خوشم میاد،
اما این گسترشِ یکسان سازیِ
عکس پروفایل داره یکم نگران کننده میشه، مخصوصا اینکه عکس گروه رو هم عوض میکنن،
این عکس زیر هم بعد از انصراف م. پ. ن از اینکه با منو الناز و چندین نفر دیگه
شبیه بوده، توسط عکاس محترم "الناز خانیم" گرفته شده!
خب فاجعه میشه دیگه!
وگرنه من که مشکلی با این جوجۀ صورتیه
خوشگل ندارم!
فقط بخاطر خطرات احتمالیش میگم!
اصلا از همین جا اعلام میکنم اگه
خدایی نکرده زمانی حرفی از من شنیدین که مربوط به شما نبوده، بدونین که مربوط به
شما نبوده!
فک کنم منظورمو رسوندم!
بیخیال بابا
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
انگاری دیشبم یکی از اونا (بچه ها) جلوی خونمون زایمان کرده بوده و این
چهارتا گربه (نوه ها) رو به دنیا آورده بوده
:
چشماشونم هنوز باز نشده، فقط مادرشون خیلی بی وفاس، از صبح که
اصلا خبری ازش نبود، کلی هم غذا گذاشتیم اون طرفا که بیاد بخوره و بچه هاشو تنها
نذاره، اما نیومد، الانم معلوم نیست بچه هاشو برداشته کجا برده!!!
شایدم تا الان
یا اونا رو به کُشتن داده یا خورده!!
آخه شما
نمیدونین که چقد ناز بودن!!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |