!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
دیروز میلاد داشت راجع به
تصوراتش دربارۀ اینکه دخترا برن خدمت حرف میزد و با خودش میگفت چطور میشه یه گروهان
دختر لباس شبیه به هم بپوشن؟! میگفت و میخندید... باید عرض کنم خدمت برادر گلم که
من و مهدیه و الناز لباس که سهله عکس پروفایل هامونم یکی کردیم و هرقت بخوایم عوض
کنیم باهم هماهنگ میشیم و عوض میکنیم، دیگه لباس یک شکل که چیزی نیست... دیشب در بحبوحۀ (که یه عمر فکر میکردم بهبوحه نوشته میشه!) یک چت مهم بودم
که دیدم نت ندارم، اتاق که تاریک بود نگو برقا رفته و نتم هم قطع شده؛ به الناز
پیام دادم که از روی پیام من عکس بگیره و بذاره گروه، متن پیام هم به این شرح بود
که "دوستان من نتم قطع شده شبتون بخیر..." حالا دوستام توی گروه بهم شب
بخیر میگفتن و الناز اونا رو برام مخابره میکرد، جالب اینجاس که اونایی که به
الناز میگفتن به زهرا از طرف ما اینو بگو خودشون شمارۀ منو داشتن اما امان از
خساست!! خلاصه خدا این النازو برا من نگه
داره، مهدیه رو هم همینطور... منم برا اونا نگهداره... + میلاد ساعت چهار رفت...
از ساعت چهار بیدارم، کور شدم از بیخوابی... +
من هیچوقت ترجمه رو نمیپیچونم، واسه خیلیا صلواتی ترجمه کردم، اما الان واقعا وقت
ندارم، حتی یکی از رفیقام هم ازم خواست براش ترجمه کنم رسما بهش گفتم نمیتونم،
تازه گفتم که کامپیوترم خرابه فایل شما رو باز نمیکنه! شما فک کن پیچوندم... (قابل
توجه بعضیا...) اینکه من پست نمیذارم دلیل بر این نیس
که هیچ اتفاقی نمیوفته...اتفاقا برعکس، اونقد اتفاقای جورواجور میوفته که وقت
نمیکنم! از جملۀ همین اتفاقا اضافه کاری هایی بود که عصرا از ساعت 6 تا ساعت 10 میرفتم... پنجشنبه بود و بعد از ناهار غیرتم گل
کرده بود و بعده چندین ماه اومدم ظرفای ناهار رو بشورم که دیدیم یکی در زد! فک
کردیم داداشمه، آخه چون محل کارش به خونۀ ما نزدیک تر از خونۀ خودشه معمولا برا
ناهار وقت کنه میاد اینجا... یهو دیدیم مامان از خو شحالی داره قربون صدقۀ یکی
میره و میبوستش... نگاه کردم دیدم میلاد بی خبر اومده مرخصی! از پادگان کلی بهش کار گفته بودن توی
این 24 ساعته انجام بده که یکیش هم خریدن لیوان استیل بود! توجه کنین به اسم روی
لیوان:
امروز عصر که رفتم طبق معمول یه سر به
تلگرام بزنم دیدم مصطفی چه استیکرهای باحالی پیدا کرده! استیکرهای دانشگاهمون + یه چیز دیگه هم میخواستم بگم هرچی فک
میکنم یادم نمیاد... یادم افتاد حتما به سمع و نظر شما میرسونم... تا درودی دیگر
بدرود... یادم نمیاد چجوری تو دانشگاه
باهاش آشنا شده بودم اما خوب یادمه كه تنها دیالوگ هایی كه بین ما رد و بدل میشد
راجع به فیلم و كارتون های جدیدی بود كه به دستمون میرسید و تنها چیزی كه بینمون
رد و بدل میشد هم فلش بود! آدم شیطونی بود، خیلی شوخ طبع و خوش خنده... به ندرت از
تیكه ها و شوخی های من ناراحت میشد، شایدم اصلا نمیشد! اونقدر معرفت داشت كه تو هر
موقعیت و هرجایی كه آدم رو میدید از جاش بلند میشد و قشنگ سلام میداد و احوال پرسی
میكرد! از بعد از فارغ التحصیلی كه قریب به دو سال میگذره اونو ندیده بودم! حتی از
اینكه تصمیم گرفته بودم چادری بشم هم خبری نداشت! تا اینكه دیروز توی تلگرام یه
عكسی كه قبلا گذاشته بودم و چادر هم سرم بود رو گذاشتم! عصر كه اصلا حال و حوصله ی
چت و حرف زدن با هیشكی رو نداشتم درسته كه شمارشو داشتم اما احساس
میكردم شماره مو پاك كرده و رفته تو زندگی خودش و نمیخواستم مزاحمش شم و یه ساعت
خودمو معرفی كنم كه كی ام و چیكار دارم و چی میخوام! اولین چیزی كه بهم گفت این بود
كه توی این دو سال داداشش زن گرفته! ازش پرسیدم كه چی شد یهویی بعد
از اینهمه مدت یادم افتاده، گفت:
قضیه ی "چیز"
برمیگیرده به یكی از روزا كه من عجله داشتم و از خیر فیلم و فلش هم نمیتونستم
بگذرم و سریع تو یكی از سالن های دانشكده كه دیده بودمش توی یه جمله دو سه بار از
این كلمه استفاده كردم و این "چیز" شده بود سوژه ش! چقد خوبه آدم گاهی اتفاقی از این
اتفاقا براش بیوفته! ازت ممنونم الف. الف + النازم دیشب كلی بهم فحش داد!
حالا چرا و چگونه بماند اما زهرا نیستم اگه این كارشو تلافی نكنم! فك میكنم یه هفته ای شده كه چیزی
ننوشتم! اینو امروز صبح فهمیدم كه دیدم دیشب الناز تو تلگرام برام پیام گذاشته كه چرا
با شبكه های مجازی قهری!! بعد تازه یادم افتاد كه ای دل غافل... وبلاگم هم
بلاتكلیف مونده! سه شنبه ی پیش بود كه سر یه سوء
تفاهم جزئی با سحر موقع صبحونه حرفم شد و صدا بالا گرفت و همه فكر كردن دیگه ما
الان به خون هم تشنه ایم! چند روز پیش هم از طرف كلاس
آشپزی توی گروه آشپزیمون توی تلگرام پیامی دادن كه كلاس این هفته چهارشنبه در روز
14 آذر كه دیروز باشه برگزار میشه! نكته ی جالب توجه در كلاس دیروز این بود كه حرف
از نخود فرنگی كه ما اونو فَرَنگی (farangi) تلفظ
میكنیم به میان اومد و تعدادی از خانومای مثلا باكلاس گفتن كه تلفظش فِرَنگی (ferangi) هست!! منو سحرم آی خندیمااااااا و تمامی كلماتی كه به فرنگی ختم
میشدن رو با همون تلفظ تكرار میكردیم و میخندیدیم! یكی از بزرگترین مشكلات زبان
فارسی اینه كه ما حركه نداریم مگه اینكه مجبور باشیم چیزی رو بفهمونیم و براش حركه
بذاریم! خداییش همیشه دلم به حال زبان آموزان فارسی میسوزه... وقتی ما خودمون مشكل
داریم اونا كه دیگه... یاد انتخابات مجلس خبرگان افتادم
كه بالاخره نفهمیدیم تلفظش خِبرگان، خُبرگان و یا حتی خَبرگان بود!! +راستی این روزا هوا خیلی
سرده... خیلی... حتی ناجوانمردانه هم نه... رسما بی رحمانه و ظالمانه!! دارم فك
میكنم چطور میشه با چادر شال بكنم كه صورتم رو از سرمای بی رحم محفوظ بدارم... هر
طور فكر میكنم نمیشه... یادش بخیر زمانی كه بدون چادر میرفتم و به جز چشمام همه
جام رو میپوشوندم! توی این یه مورد با این جمله ی چادر محدودیت است موافقم! + دیر دیر نوشتنم رو بذارین به
حساب مشغله ی فكری! رفع بشه بازم در خدمتم... این فارسی حرف زدنه من نه تنها
منو از زبان مادریم =تركی دور نمیكنه بلكه خیلی هم نسبت به لهجه ی سایر ترك زبان
ها حساس ترم كرده! مثلا خیلی برام جالب بود كه زمان دانشگاه یكی از همكلاسی هام كه
اهل بناب بود، شب (گِجَه) رو به طور عجیبی كه من تا حالا تو عمرم نشنیده بودم تلفظ
میكرد (جِجَه) و من هم چقد میخندیدم و میگفتم زهره بازم بگو و بازم من میخندیدم با این مقدمه و یه مقدمه ی جدید
كه میخوام بگم، میخوام بگم چرا و به چه دلیل و چگونه تصمیم گرفتم این پست رو بذارم! یه دوستی داشتم به اسم فائزه كه
یادم میاد توی یكی از پست ها نوشته بودم كه رفته بودیم خونشون و خیلی هم خوش گذشته
بود... منو فائزه از زمان آموزشگاه باهم همكلاس بودیم اما اون رفت دانشگاه تاریخ
خوند و منم یه سال بعدش توی همون دانشگاه زبان قبول شدم البته فائزه یه سالی از من
كوچیكتره... اما اون زمان كه اون دانشگاه قبول شد منم بیكار نبودم و دانشجوی شیمی
بودم! خلاصه یادمه یبار داشتم با فائزه حرف میزدم كه بحث از وسواسی شد و فائزه
كلمه ی شستن رو اینجوری تلفظ كرد "یوغورام" (من فارسی حرف میزنم و فائزه
تركی جوابمو میده... این همزبانیمون چندتا كشته مُرده داشته تاكنون! از اون به بعد من به هركی رسیدم
پرسیدم كه به شستن چی میگن و قریب به صددرصد تلفظشون مثه اونی بود كه من گفتم،
نتیجه گرفتم كه فائزه احتمالا لهجه داره و اصالتا از اطرافه تبریزه! امروز هم موقع خوردن صبحونه
شنیدم كه الهه هم به شستن گفت "یوغورام"!! آخیییییییییییییییییی چه شود!! همین یه ساعت پیش یه پاکت
اومد درخونمون با این مضمون: بله برادر جان ماهم داره میره خدمت!
بیست و دوم همین ماه! (اون فلش پُره کارتونه داداش بزرگم خدمت نرفت، هیچوقت
نمیدونستم چه احساسی داره وقتی برادر آدم میره خدمت اما این آخری رو دیگه مجبور
کردیم بره... بهش گفتم میلاد همین که بری کل محل رو هفت شب و هفت روز شام و ناهار
میدم حالا این خبر خوبی بود... از نظر من
پسری که خدمت نره مرد نمیشه، اصلا پسر سختی نکشه چطور میتونه سختی های زندگی رو به
دوش بکشه؟! نه این پسری که خدمت نرفته چطور میتونه بشه مرد زندگی؟ یعنی داداش من داره مرد میشه؟! ای جانم! میگم میلاد که میخواد بره ارومیه، حالا
من چی بپوشم؟ +دوست میلاد اومده نصیحتش کنه میگه:
میلاد اصلا نگران نباش چشمتو میبندی باز میکنی میبینی.... هنوز تموم نشده!! من برم لباس آماده کنم از الان... الان که دارم این پست رو میذارم خونه
تشریف دارم!! چرا؟! از وقتی اومدیم این محل کار جدیدمون کیبوردهای
زهرا و مریم عوض شدن و مال اونا از اون خوشگلا شده که انگشت روش بازی میکنه!! ماله
منم همون قدیمیه که دکمه هاش سفته و باید محکم فشار بدم! یه روز که مریم نبود به
زهرا گفتم که کیبورد مریم رو خیلی دوست دارم و زهرا گفت بیا عوض کنیم و گفتم شاید
مریم بیاد ناراحت بشه بالاخره سیستم اونه دیگه! (آیکون زهرا که با هاله ای از نور
احاطه شده) اینا رو گفتم که برسم به اینجا که هنوز
سیستم مریم خرابه و تنها سیستمی که مثل آدم کار میکنه سیستم منه!! بالاخره صاحبش
منم دیگه!! + اینطور که بوش میاد از ماه بعد قراره
من تک و تنها بعد از ظهرها برم سرکار اما من اینجوری اصلا دوست ندارم! +ای خداااااااا هوا چرا اینقد دونفره
س!! لااقل سه نفرش کن که دلمون نگیره! + راستی امروز کلاس آشپزیمونم کنسله!!
یعنی کلا استادمون کاری پیش اومده واسش نمیتونه بیاد!! دو سه روزی میشه كه سیستم هامون
مشكل پیدا كرده و نمیدونیم چی شده، ویروسی شده یا باكتری یایی یا شایدم قارچی! به هر
حال دیروز هم سخت افزاری هم نرم افزاری رفیتم به جنگ با این عوامل بیگانه!
همین نیم ساعت پیش همه توی
آشپزخونه نشسته بودیم داشتیم صبحونه میخوردیم كه متوجه شدیم مریم و سحر احتمالا از
بهمن ماه دیگه نیان، چون دیگه قراره برن سر خونه و زندگیشون و خب نمیرسن اینجا هم
بیان! زهرا و الهه هم بعد از محرم و صفر قراره براشون خواستگار بیاد و اونطوری كه
اونا خواستگاراشون رو میشناسن قرار نیس بهشون اجازه داده بشه كه كار كنن! میمونه من!!
من تنها میمونم!! باورتون میشه؟! به همین مناسب اومدم "اطلاعیه" بدم
كه بنده به یك همسر ایده آل تا یكی دو ماه دیگه سریعا نیازمندم! آبروم در خطره! اینا
همشون از من كوچیكترن!! چه معنی میده اینا برن و من بمونم! البته فقط واسه اینه كه
تنها نیام سركار هااا وگرنه منو ازدواج؟! اصلا بابا!! دیروزم توی كلاس آشپزی كنار منو
سحر یه دختری نشسته بود؛ منم هی داشتم غر میزدم كه من به آشپزی علاقه ندارم و از
این صوبتا؛ یهو دختره برگشت به سحر گفت زهرا (یعنی من) فقط به درس خوندن علاقه
داره و خیلی دختر زرنگ و درسخونیه! بعد قیافه من برگشتم گفتم ببخشید من شما رو به
جا نمیارم شما؟! گفت من از همكلاسی های دوران
راهنماییت هستم توی فلان مدرسه!! بازم من درسته كه یادم نیومد اما الكی
مثلا یادمه گفتم آآآآآرررره میگم قیافه تون آشناس! اما در واقع اصلا آشنا نبود! گفت تو اصلا عوض نشدی همون قیافه
ی معصوم اونموقع تو چهره ته! گفتم من همیشه مظلوم و معصوم
واقع شدم!! اما همچنان من + دلیل اینكه تمام دوستای دوران
راهنمایی و دبیرستانم حتی اونایی كه باهام همكلاس نبودن منو دقیق با اسم و فامیلم
یادشونه اینه كه من تنها كسی بودم كه بین 500-600 نفر دانش آموز ترك زبان كه به جز
موقع روخوانی كتاب هرگز به زبان دیگه ای صحبت نكردن، فارسی حرف میزدم! و بارها هم
به این دو سوال جواب دادم كه 1) اصالتا كجایی هستم؟ تبریزی هستم. 2) چرا پس فارسی حرف میزنی؟ چون بزرگ شده ی
كرمانشاه هستم و تركی یاد نگرفتم! همیشه تافته ی جدا بافته بودم و
با همه فرق میكردم! اینم یكی از تفاوت های من با آدمای اطرافمه! نمیدونم چه سری هست توی این
شیرینی كه سالهاس نمیتونم مثه قبل درستش كنم! اتفاقا دیروز از اینترنت
دستورالعملشو نگاه كردم دیدم دقیقا همون طوریه كه یاد گرفتم، اما بازم اونطوری كه
دلم میخواست خوب از آب در نیومد! توی تزیین هم كه اصلا سررشته
ندارم... تصمیم دارم بعد از دوره های آشپزی یه دورم برم كلاسای سفره آرایی و اینا!
اما خب این همه چیز یاد بگیر و كسی قدر ندونه و یه خونواده ی شوهر هم نداشته باشی
كه هنرتو بكنی توی چشمشون!
حالا دلیل پخت این شیرینی ها چی
هست؟! یادم نیست توی كدوم پست گفته بودم واسه نشون دادن هنرم به دوستام و
مصطفی قول داده بودم هروقت برم دانشگاه شیرینی مخصوص كرمانشاه رو بیپزم، امروز
همون روز موعوده! همون روزیه كه میخوام برم دانشگاه اما نه دانشگاه اصلی... شعبه
پردیس! شایدم گلدیس! دیشب هول هولكی اینا رو دست تنها
خودم درست كردم و یه چندتاشو با قالب انداختم و دیدم حوصله ندارم و وقت كمه، بقیه
شو به صورت سنتی كه توی خود كرمانشاه دوره دیده بودم درست كردم! توی طعمشون فرقی
نداره، فقط شكلشون متفاوته! امروزم طبق برنامه ای كه سر در
آشپزخونه زده بودن نوبت سحر بود به كارای آشپزخونه برسه اما اومد گفت داره میمیره
منم بخاطر حس انسان دوستانه ای كه دارم گفتم حالا نمیر از روز اول هم قرار بود هر كس
لیوان خودشو بشوره، اما وقتی میبینم هیشكی نشسته دلم نمیاد فقط لیوان خودمو بشورم!
الان دستم یخ زده!! الان بهمون صبحونه میدن!! دارن صدام
میكنن برم!! تا بعد... امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم
خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه! پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی
مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی
كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود
خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم دیروزم كه جمعه بود و اصلا
نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش
شخصیه!) امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی
خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی
امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون
دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! والا من بخاطر اینكه قراره پول
بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با
چی خوشحال میشن؟! یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این
دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه
پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه
داره میذارم! یكی از دوستان هم پیشنهاد داده
بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه! آهاااااا یه خبرم اینكه استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر
بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود!
اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به
پست شماره 28) امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه
بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه
روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!! قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد
حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این
نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! آخه یكی نبود بگه تو كه بلد
نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟! به جان خودم من تنبل نیستم فقط
یكم خستم... یعنی خیلی خسته! هنوز ترشی لوبیا رو آماده
نكردم... خب دیشب كارمون طول كشید تا ساعت هشت شب، بعدشم دیگه حوصله نداشتم، خب
منم آدمم، میشه دیگه آدم حوصله نداشته باشه!! البته لوبیا ها آماده س فقط
كافیه اونا رو با یه سری مواد سرّی كه برای خوش طعم شدنش بهمون آموزش دادن همراه
با سركه بریزم تو ظرف مخصوص!! البته راجع به این مواد به مامان هم چیزی نگفتم كه
یوقت یاد نگیره! بالاخره من هم وقت و انرژی گذاشتم هم پول هزینه كردم، نمیشه كه
مفت در اختیار دیگران بذارم! از امروز تصمیم گرفته بودم هر
روز یه غزل حفظ كنم كه هم حافظه م تقویت شه هم اینكه پنجشنبه شب ها كه تو گروه
ادبیات مشاعره میذارن كم نیارم! درسته بعضی از اون شعرایی كه میگم رو مجبور میشم
تقلب كنم اما بیشترشو چون تك بیت هستن حفظم! اما در باب شعر و شاعری اومدم تحقیقاتی
انجام دادم و رسیدم به این مقاله (برای مطالعه ی مقاله ی مذكور كلیك رنجه
بفرمایید) كه الان دو دلم! كه اینكه چجور شعری شایسته حفظ كردن هست و چجور شعری شایسته
نیست! پیامبر اعظم(ص): هر آیینه اگر شکم مردی از چرک پر شود بهتر است که از شعر پر گردد. (صحیح البخاری ج 2 ص 109( این حدیث توی كتاب حماسه ی حسینی
ج 1 اثر استاد مطهری اومده كه ایشون این
حدیث را اینگونه تحلیل كردن که منظور این نوع شعر ، خزعولات و مثلا ستایش زیبایی معشوق و مطالب
حشو و زاید است و بطور کلی منظور شعر نیست بلکه شر است... از یه طرف خودمم دیگه واسه گفتن شعر دو دل شدم! نكنه
یوقت این شیخِ بی گناه به موجب اشعار پوچی كه سروده روانه ی دوزخ بشه؟! خلاصه اینكه زد تو برجكمون!!
حالمون رو گرفت... من شعر خیلی دوس دارم اما... دلمو شكستی ای صاحب مقاله... ای ذا
المقاله... (عربیم خوبه اما اصلا الان حوصله ندارم از لحاظ صرف و نحو درستی یا
غلطی شو بررسی كنم اما تا جایی كه الان با این اعصاب خوردیم میدونم اینه كه چون "صاحب
مقاله" منادا هست پس میشه منصوب به الف چون كلمه ی "ذو" از اسماء
خمسه هست!) + عنوان: شعر هم اگر نگویم مرا که هیچ گلی همنامم نیست ، و هیچ خیابانی به نامم چگونه به یاد خواهی آورد؟ "مژگان
عباسلو" آخرای ماه اونقد سرمون شلوغ میشه كه حسابی خسته و كوفته میرسیم خونه، حتی از
الان واسه فردا برا من اضافه كار نوشتن و معلوم نیس از كی تا كی باید برم اما
مطمئنم خیلی طول میكشه چون كارمون خیلی زیاده! در همین حین وقتی میبینی یه هنرمند خوش ذوق یكی از شعرای تو رو انتخاب كرده و
با خط زیباش اونو برات نوشته و میاد پی وی بهت نشون میده و ازت اجازه میخواد بذاره
توی گروه ادبیات اصلا خستگی از تن آدم بیرون میره! یه حس خوبی هم به آدم میده كه
قابل وصف نیس! + رجوع شود به پست شماره 11 كه ذكر كرده بودم كه دست خط زیبا چقد برام
مهمه و مورد داشتیم بخاطر دست خطش عاشق شدم حتی!! به اسمم در بالا هم توجه كنین و اسم خطاط! امروز
قرار بود بعد از ظهر مهمون مصطفی برم کلاسای حاج آقا عباسی و از کلاساش فیض معنوی
ببرم، اما گویا قسمت نبود و برنامه ای پیش اومد و نشد برم! امروزم
که بالاخره درست و حسابی جا افتاده بودیم توی محل کار جدید و اونجا آشپزخونۀ مجزا
هم داره ولی هنوز خوب چیده نشده، رفتیم و اولین صبحونه رو اونجا میل کردیم و خیلی
هم چسبید: به
ترتیب از راست سالاد الویه، پنیر محلی (نه پاستوریزه)، خامه عسل و نون سنگک!! یکم
توی جابه جایی وسایل آشپزخونمون مثه قاشق و کارد و اینا گم و گور شدن واسه همین
فقط یه قاشق پیدا کردیم واسه پنیر!! اون یکی ها رو دیگه خودتون تصور کنین با چه
وضعی خوردیم دیگه!! چایی هم نزدیکای ظهر آماده شد!! یعنی یه جورایی واسه ناهار
دیگه باید چایی میخوردیم (مینوشیدیم!!) +قراره
واسمون دمپایی بگیرن که اون طرف میزها با کفش نریم و با دمپایی باشیم تا کمتر کثیف
بشه و کمتر به جارو زدن و اینا نیاز داشته باشه! پیشنهاد خوبیه اما نه واسه من!!
من ماهی یه بار جورابامو اونم مامانم میشوره، اگه این برنامه پیاده بشه مجبورم هر
روز بشورم!! +
بی ربط نوشت: یه وقتایی دلت میخواد شمارۀ یه عده رو داشتی، یا
دلت میخواست اینقد پررو بودی که میرفتی میگفتی فلانی میتونم شمارۀ شما داشته
باشم؟! بعد میگفت چرا؟! میگفتی چون از شخصیتتون خوشم میاد دلم میخواد بجای اون
آدمایی که میان توی تلگرام و وقتمو با اصل گرفتن و اینا میگیرن، با شما دو کلام
صحبت کنم و چیزای زیادی یاد بگیرم! اما افسوس و صد افسوس که نه اونا اهل اینجور
برنامه ها هستن نه من اینقدر جسارت دارم که همچین چیزی ازشون بخوام!! کاش یه روزی
خودشون بفهمن و بیان شمارشونو بدن!! کسی چه میدونه؟! به
منظور زیبا سازی، نو سازی، ساختمان سازی و یا حتی مشغول سازی یه عده آدم، قسمتی
از شهر تبریز که از قضا محل عبور و مرور من حین رفتن به سرکار و برگشتن به خونه هست
به این روز افتاده: از
اونجایی که من اصلا خوشم نمیاد مثله مرفهین بی درد با ماشین برم و بیام و یا از
جاهایی مثه اون طرف خیابون که تمیز و آسفالت شده هست برم، همیشه این مسیر صعب
العبور رو انتخاب میکنم که پس فردا به فرزندم بتونم بگم که من واسه یه لقمه نون
حلال چقد سختی کشیدم!! و
اما برای تو فرزندم... بدان
اگر شاملِ بندی از قانون اساسی هر کشوری به نام "پپرونی" نباشی، چه درس
بخوانی، چه نخوانی، چه زیبا باشی و چه زشت، چه آدم خوبی باشی و چه بد، چه اصلا
انسان باشی و نباشی... هیچی نیستی و نخواهی بود!! میپرسی
پپرونی چیست و میخندی؟! پ:
پول پ:
پارت رونی:
بخش دوم ماکارونی است که نماد لذت بخش بودن آن دو پ می باشد!! 7
مهر تولد بابام بود، قرار بود کیک درست کنم اما چون مهمون داشتیم گفتیم کیک کم
میرسه به همه، واسه همین شیرینی خریدیم و درست کردن کیک موکول شد به فردای اون روز
که تازه بازم یادم رفت و شبش یادم افتادم (چه زودم یادم افتاد!!) بعد که دیگه با
عجله شد این... بدون تزئین و اینا: قراره
با سحر (یکی از همکارام) بریم کلاسای آشپزی ثبت نام کنیم، آخه نامزده و آخر امسال
قراره بره سر خونه و زندگیش هیچی بلد نیست بذاره جلوی همسریه محترم، بالاخره اول
زندگی نمیشه که نون و پنیر بخورن؛ اینو اینجا داشته باشین یه خاطره بگم... زمان
کارشناسی یه همکلاس دختر داشتیم به اسم الف.س که توی بدقولی و بیخیالی دست هر
موجود ممکن رو از پشت بسته بود. فقط میخوام تصور کنین تا بهم حق بدین، فرض کنین
امروز شنبه س و دو هفته بعد شنبه امتحان داریم، خانوم میاد جزوه میگیره و قول میده
که تا آخر این هفته پسش بده که منم وقت داشته باشم یه هفته درس بخونم، اونجاس که
وظیفۀ من اینه که فقط دعا کنم حداقل روز امتحان یادش باشه برام بیاره!! یعنی تا
این حد... شایدم یکم بیشتر از اون حد! بعد
یه همکلاس داشتم به اسم آیلار که خیلی دوسش دارم و میتونم بگم تنها همکلاس دختریه
که از اون زمان باهام مونده و باهاش در ارتباطم... با اون قرار گذاشته بودیم که هر
وقت جزوۀ منو خواست بگم دست آیلاره و هر وقت از آیلار خواست بگم دست منه...
خودمونم میدونستیم کار خوبی نیس، تازه خبیث هم نبودیم اینقد اما خب مجبور بودیم...
مجبوووووور... برگردیم
به اون قضیۀ کلاس آشپری... نه ولش كن برنگردیم!! فقط بگم سحر خیلی خبیثه! ای خدا من چه گناهی کردم گیر همچین موجوداتی افتادم
آخه؟! یعنی اصلا از خدا نمیترسه هااا... یه
وقتایی هم خوبه که آدم یکی از همکلاسیاش به اسم شهاب رو داشته باشه که گاهگاهی
خاطرات دانشگاه رو مرور کنن و دلشون تنگ بشه واسه اون روزا و از ته دل بگن یادش
بخییییر!! بعدش منو دعوت کنه برم دانشگاه (چون الان خودش اونجا ارشد میخونه) غافل
از اینکه روزانه از طرف چندین و چندین نفر اونجا دعوت میشم اما وقت نمیکنم برم! +
یکی از اون چندین نفر مصطفاس که قراره ناهار دعوتم کنه!! یعنی خودم خودمو مهمونش
کردمااااا
گذشت اون
زمون که دخترا میخواستن تک باشن! این عکس های پروفایلمون همه رو دیوونه کرده، یکی
روی حرف الناز به من سلام میده، من خودمم قاطی میکنم که اونی که حرف زد الناز بود
یا مهدیه یا خودم حتی!!!
خلاصه اوضاعیه هااا...
یعنی دیشب اونقد خندیده بودم که تا ساعت یک و نیم شب که تا کنون سابقه
نداشته بیدار بودم، حالا بماند که اعصابم هم آخر آخرا خورد شد!
طبقه بندی: حرف های جدید، حرف های قدیمی، اتفاقات،
بعدش آقای م.ت فک میکنه من بیکارم!!
من که گفته بودم قول صد در صد نمیتونم بدم! واقعا تو محل کار سرمون خیلی شلوغه!
فرداش ساعت 2 هم باید
میرفت، اومده بود که لباساشو ببره خیاط و کلی کارای دیگه... از همه مهمتر یه سری
هم به گوشیش بزنه!!
...
الناز اومده پی وی میگه من قبلا اینو برات فرستاده بودم! دروغ میگفت
... مطمئنم نفرستاده
بود...
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات،
دیدم اومده پیام داده بهم! باورم نمیشد! اونقدر ذوق
زده شده بودم كه هیچكدوم از پیام ها رو باز نكردم و مستقیم رفتم با اون صحبت كنم!
اسمش رضا بود! همیشه این اسم رو دوست داشتم و
همیشه هم دوست خواهم داشت... اسم برادرشو كه شنیده بودم ندیده عاشق شده بودم و
میگفتم باید منو برا اون بگیرین!
خلاصه اون مورد هم پرید!
یادش بخیر... خلاصه
دیشب جاتون خالی كلی باهم خاطراتمونو مرور كردیم و اونقد خندیده بودم كه فكم درد
میكرد!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات،
اما نمیدونستن كه كمتر از نیم ساعت به لطف اس ام اس با
آرامش قضیه رو حل و فصل كرده و معذرت خواهی كردیم و فرداش كه بازم مثه همیشه صمیمیت
ما برقرار بود صاحب كارمون داشت از تعجب شاخ درمیاورد!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات،
و حتی یادش هم منو میخندونه و
دوستم هم اصلا ناراحت نمیشد! یعنی رفتار و خصوصیات دوستام هم كشیده به خودم...
) و از اونجایی
كه من خودمم به زبان تركی مسلطم یاد گرفتم كه به شستن میگن "یووُرام"
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات،
)
(آرایۀ لف و نشر= برین یکم تحقیق کنین ببینین یعنی چی!! آرایه رو هم که من
نباید توضیح بدم!)
اصلا میتونه اسم خودشو بذاره مرد؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های جدید،
آیا مرخصی گرفتم؟ آیا اتفاقی افتاده؟ باید به عرضتون برسونم که
آخرای ماه محاله امره که بهمون مرخصی بدن چون سرمون خیلی شلوغ میشه و امروز بیست و
هفتمه آبان ماه سال 1394 ه.ش است!! و این
عجیبه که من الان خونه چیکار میکنم؟!
اینو اینجا داشته باشین تا یه قضیه ای رو
تعریف کنم!
خلاصه تا اینکه میرسه به چند روز پیش که گفتم سیستم مریم خراب شده و
زهرا داشت تعمیر میکرد که سیستمش دیگه اون کیبورد رو قبول نکرد و با کیبورد من عوض
شد و منم به آرزوی دیرینم رسیدم! و به این میگن پاداش صبر در برابر سختی ها
دیشب صاحب کارمون زنگ زد و ازم خواست که بعدازظهر برم، چون کار من
جوریه که اگه پرینتر داشته باشم توی خونه هم میتونم انجامش بدم! یعنی حتما واجب
نیست همون لحظه که ارباب رجوع اونجا هست کارشو انجام بدم! اما بقیه برای انجام
کارشون در حضور ارباب رجوع به شدت وابسته به اینترنت و کامپیوتر هستن! خلاصه اولش
قبول نکردم اما بعدش دیدم حق داره چون سیستم من خیلی اونجا نیازه! حالا هم منتظرم
تا ساعت بشه یک و کم کم برم سرکار!
اما مشکل اینجاس که داره آروم آروم برف میاد و
هوا به شدت دونفره س! و من از صبح علی الطلوع دارم فک میکنم که نفر دوم از کجا
بیارم تا محل کارم باهاش قدم زنان زیر برف راه برم!
اومدم اینجا اعلام کنم که به
یک نفر به مدت نیم ساعت برای قدم زدن زیر برف نیازمندیم! نبود؟
امیروزم
میرم میگم! درسته موقع کار دوست دارم تنها باشم اما واقعا دوستامو نبینم نمیتونم
کار کنم! مخصوصا که سحر هم تا هفتۀ بعد هست و زهرا هم تا ماه بعد و مریم هم تا
بهمن بعد!! مریم بهم قول داده تنهام نذاره اما خب بالاخره اونم بره سرخونه و
زندگیش باز من تنها میشم!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
اینم مهندس
كامپیوترمون زهرا خانوم در حال تعمیر سیستم خودش و مریم! لازم به ذكره كه هنوز
درست و حسابی تعمیر نشدن و احتمالا با سیستم های جدید جایگزین بشن!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
امروز من نوبت تو كار میكنم
و تو هم عوضش چهارشنبه باید مثل كوزت كار كنی!
آب گرم هم نداریم! اصلا این دل رئوف سر سبز میدهد بر باد!!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، حرف های جدید،
) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم
گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه
هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!
همراه با مامانم و عروسمون
از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا
اصلا چنان دامن از كفم رفت كه رفتم و تا
ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه
خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره
و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!
آخه این چه وضعشه جماعت اول
صبحی حوصله ندارن؟!
خداییش من
بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!
طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات،
طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات،
یعنی برنامۀ آنچنانی هم
نبود هاااا، به مصطفی قول داده بودم که هر وقت دیدمش براش یه نوع شیرینی محلی
کرمانشاه درست کنم و ببرم، این شیرینی سوغات کرمانشاه نیس، محلیه و فقط خانومای
روستایی بلدن درست کنن و من!!
از اونجایی که نمیخواستم بد قول بشم و هفته پیش هم
دست خالی رفته بودم دلم نمیخواست دوباره همینجوری پاشم برم اونجا!! البته دانشگاه
اصلی نه، شعبۀ پردیس که از خونۀ ما تا اونجا کمتر از نیم ساعت راهه!!
کی جوصله داره؟!!! فعلا که دارم بهونه میارم که من پاهام در اون صورت
یخ میزنه، اما خب بعید میتونم پیروز بشم!!
طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات،
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، خاطرات،
همیشه
تصمیم میگیرم خاطرات هر روزمو همون روز بنویسم اما چه کنم که اصلا وقت نمیکنم،
یعنی نه که الان فک کنین چیکار میکنمااا نه، وقتی میام خونه دوست دارم بیشتر وقتم
با خونوادم باشم و یکمی هم میرم تلگرام تا چت میکنم دیگه شب شده و باید بخوابم!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، خاطرات،
نمیدونم شما تا حالا از این تراول پنجاه
تومنی ها دیدین یا نه؟! مام اولین مشتری که از این پولا آورد خیلی جا خوردیم و
فوری بردیم بانک و تایید کردن (فقط نمیدونم چرا هیچ جا تو اخبار و اینا اعلام نشده
بود قبلا!!) و سرشون چقد دعوا کردیم که اونا مال کی باشه! امروز که داشتن حقوقمو
میدادن دیدم که یکی از اون تراولا (هرکی ندونه فک میکنه یه بسته تراول بوده!! من
پولم کجا بود بابا؟!)از اون جدیداس! بیشتر از هرچی اون منو خوشحال کرده بود.
راستی
اندازه ش هم از همۀ پولها کوچیکتره هم از طول هم از عرض! جیباتون پُر از اینا
ایشاا...
طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات،
قضیه و ایده ی ساخت این وبلاگ برمیگرده به چند صد... روز پیش!! زمانی كه در هفدهم، هِفتَهُم، و یا حتی هیودهمِ سال 93 بعد از كنكور شرم آوره ارشد كه هیچ امیدی به قبولی نداشتم، تصمیم گرفتم برای بار چندم برم و كارشناسی شركت كنم، لذا رفتم و به جد تصمیم گرفتم كه بلههههه من امسال باید پزشكی قبول شم!!
لابد فك میكنین قبول شدم؟! زهی خیال باطل!!
خلاصه با دوتا شغلی كه داشتم یكیش صبح و یكیش عصر طوری برنامه ریزی كردم در حد برنامه ریزی های ژاپن برای مقابله با سونامی احتمالی!! خوندم و خوندم دیدم بله دیگه بلدم و میتونم سوالای كنكور كه سهله، سوالای المپیادم با درصد 99.99% بزنم و چه شود!! (اون 0.01% هم خطای چاپی میتونه باشه، یا شایدم یه لغزشی باشه كه موقع خوردن كیك و ساندیس ممكنه رخ بده) خوندن های من یه طرف و دعا كنندگان اعم از دختر و پسر و پیر و جوان و همه و همه یه طرف! یعنی هركی
بوداااا دیگه در قبولی من شكی نداشت!
تا اینكه مرداد میاد و نتیجه ها رو اعلام میكنن و میبینم ای دل غافل!!! مدرك لیسانس زبانمو تمام سابقه ی تدریس و تمام پُز هایی كه بخاطر بلد بودن زبان انگلیسی می دادم زیر رادیكال به توان 4 رفت!!! یعنی زبان رو هم صد نزده بودم چه برسه به سایرین... (لازم به ذكره بگم كه رتبه م نسبت به اطرافیانم درخور توجه بود ) خلاصه با چنان اعتماد به نفسی كه احتمالا سازمان سنجش هم تا دو روز بخاطر این اعتماد در شُك به سر میبرد اومدم و بسم ا... پزشكی شهید بهشتی!!
همینطور نوشتم و نوشتم كه دیگه آخریش پرستاری مراغه بود!! یعنی بدترینش از نظر من... یعنی خودمو در حد پزشك میدیدم!
همین دیروز... شایدم پریروز... نمیدونم نتایج نهایی اومد و با كمال افتخار جلوی اسمم خیلی ظریف (به یاد 5+1) نوشته بود عزیزم مردود شدی!! منم اصلا به روی خودم نیاوردم، انگار نه انگار... پیام دادم به اون دسته از دوستام كه بی صبرانه منتظر نتایج بودن و خواهر و برادر پشت كنكوری داشتن كه ببینم اونا هم گند زدن یا نه! خب البته اونام كارشون خوب بود ولی نه در حد من!!
حالا همه ی اینا رو گفتم كه برسم به این قضیه ی مهم و اساسی!!
من نمیدونم این مثبت اندیشی و انرژی های مثبت رو كی از خودش درآورده كه اگه بفهمم خرخره شو میجوام (جویدن)!! مگه ما مسخره ی مردمیم؟! این همه انرژی مثبت میدادم كه میتونم كوش؟! تازه واسه همین افكار مثبت هم كلی كارا كرده بودم، مثبت فكر میكردم كه بله دیگه قراره برم خوابگاه و اینا... كلی وسایلامو جمع و جور كرده بودم و از همه مهمتر این وبلاگ رو درست كرده بودم كه توی خوابگاه خاطراتمو بنویسم!!
من الان اون انرژی مثبت هامو میخوام!!
اصلا من از امروز به انرژی كائنات و مثبت اندیشی و انرژی درونی و حتی انرژی برق هم هیچ اعتقادی ندارم!!اما چون همه منو با تصمیم هایی كه میگیرم و معمولا به عمل میرسونمشون میشناسن، امسال هم میخونم و بازم كنكور شركت میكنم! انرژی هم نمیدم كه پس فردا هزینه ای قبضی چیزی برامون صادر نكنن!! وقتی یه منبع دائمی هست تمام انرژی ها برن به جهنم!!
الیس ا... بكاف عبده --------> آیا خدا برای بندگانش كافی نیست؟
+ بعدا نوشت: اینم اولین واکنش یکی از دوستام بعد از دیدن آدرس وبلاگم!! خداییش اینقد ضایعه س؟! دو نقطه دی
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |