منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال شنبه 22 خرداد 1395 12:37 ب.ظ نظرات ()
    مترسک ساختم تا پاسبان خرمنم باشد
    نه اینکه شانه هایش تکیه گاه دشمنم باشد

    لباسم را تنش کردم، کلاهم را به او دادم
    که شاید قدردان زحمت گاوآهنم باشد

    گمان حتی نکردم شاید آن اهریمن بدخو
    به من نزدیک تر از دکمه ی پیراهنم باشد

    خودم کردم! که بر دوشش کلاغی دیدم و رفتم!
    که ترسیدم گناهش تا ابد بر گردنم باشد 

    ندانستم که بار این گناه آسان تر است از آن،
    که عمری لکه ی این ننگ، نقش دامنم باشد

    مترسک ساختم! در دردسر افتاده ام، اما 
    گمانم چاره اش دستِ اجاقِ روشنم باشد 

    * و این بود یادگاری یک استاد بعد از چهار ترم حضور مستمر توی کلاس هاش؛ نمی دونم سال دیگه هم این استاد قراره برگرده به دانشگاه برای تدریس «فارسی عمومی» یا نه اما عجیب حرفهاش به دل مینشست. شعری که برام صفحه آخر جزوه م نوشت عجیب وصف حالم بود اما تا به حال دم بر نیاورده بودم و به کسی چیزی نگفته بودم! و اینکه من رو به صبوری سفارش کرده بود.
    * چرا قدر آدمای خوب رو نمی دونیم؟!
    * چرا آدمای خوب دیر میان و زود میرن؟! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 21 خرداد 1395 02:02 ب.ظ نظرات ()
    الان دقیقا ٢۴ ساعت میشه که من هیچی نخوندم و واقعا دیگه خسته و بی حوصلم! نه حس و حال خوندن فرانسه رو دارم نه نوشتم مقاله برای نمایشنامه هایی که این ترم خوندیم و نه صناعات ادبی ...  خدایا به کی بگم خستم؟!!
    - حبیب هم که رفت :-(  مرد تنهای شب در تنهایی زمین رو تنها گذاشت و رفت ...  کسی که مردم اونهمه باهاش خاطره داشتن اینجوری ما رو ترک کرد! من چجوری قراره برم؟ بعد از عمری گمنامی و تنهایی در تنهایی یا ....  ؟! با درد و رنج یا در خواب و در آرامش؟!... :'(
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 15 خرداد 1395 10:45 ب.ظ نظرات ()
    فردا اولین و یکی از سخت ترین امتحاناتمه! «مقاله نویسی» ساعت بک و نیم باید شروع کنم به نوشتن پنج مقاله اون هم توی صد دقیقه! امتحانی که سقف نمره توی اون ١٨ بوده (اونم توی سالهای قبل و با ٢ نمره ارفاق). ازگروه ما هم تا بحال بچه ها توی ترم قبل تونستن از این استاد ١٧/٥ بگیرن! اما نه برای این درس. دیگه واقعا بریدم. نمی خوام غر بزنم. اگه نمرم کم بشه هم تقصیر خودمه! هر چند کلی اتفاق بد و ناجور هم برام افتاد که مانع کارام شد اما باز هم خدایا شکرت ... عاشقتم ... چه ١٠ بشم و چه ١٨

    وَ إذا سألک عبادی عنّی فإنّی قریبٌ أُجیب دعوة الدّاع إذا دعان فلیستجیبوا لی و لیؤمنوا بی لعلّلهم یرشدون  - بقره 286
    and when my servants ask you, [O Muhammad], concerning Me indeed I am near. I respond to the invocation of the supplicant when he calls upon Me. So let them respond to Me [by obidience] and believe in Me that they may be [rightly] guided.

    بعدا نوشت: تا الان که پنج تا امتحان رو از سر گذروندم. هر چند نتایج باب طبعم نبوده ولی امتحان امروز جز چند مورد اشتباه جزیی (که اونهم غایب بودم سر کلاس و در واقع هیچ کس سر کلاس نبوده جز سه نفر؛ که خودشونم یاد نگرفتن) فکر نمی کنم اشتباه دیگه ای داشته باشم. هوا گرم شده! خیلی! انگار نه انگار که چند وقت پیش بارون بود. هوای اینجا معلوم نیست چجوریه؛ صبح بهاری ظهر تابستونی عصر پاییزی و شبای زمستونی. یه اعتراض کوچیک هم به وضعیت غذاهای افطاری و سحری شد و مدیر دانشجویی اومد (الحق و الانصاف مرد خوب و خوش برخوردیه) حتی گفت شام رو عوض کنن و برن از انبار تن ماهی بیارن و دوباره به همه بدن. اما احچنان کلی نواقص توی خوابگاه هست. همه هم معترضن به مسئول خوابگاه و این رو در حضور معاون های دانشگاه و رئیس دانشگاه هم گفتن اما باز همون آشه و همون کاسه. حتی دو روز بعد اعتراض منو خفت کرد که چشمم روشن علیه من شکایت میکنی و این یعنی: بازم ترم بعد باید دنبال خوابگاه بدویی
    یه خاطره جالب انگیز از مدیر دانشجویی قبلی بگم و برم: میگن دخترا از توی شام سوسک در آوردن بهش دادن و گفتن آقای دکتر ... سوسک توی شام پیدا شده! (دکترای زیست داشت) گفته: خب مگه دانشجوی زیست نیستین؟ ببرین تشریحش کنید! یه بارم یه دوغ تاریخ مصرف گذشته بهش دادن و همون جا بازش کرده و جلوی بچه ها خورده و گفته: دیدین هیچیم نشد؟  خدایی با اینا آدم چجوری میتونه زندگی کنه؟ 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:13 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :(

    معلوم الحال شنبه 15 خرداد 1395 08:00 ب.ظ نظرات ()
    در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
    امشب دلم به یاد عزیزان گرفته است
    در آسمان سینه ی من ابر بغض خفت
    صحرای دل بهانه ی باران گرفته است

    - ٤٠ روز گذشت و من هنوز در حسرت ندیدن توام! در حسرت هزار ای کاش و هزار کار نکرده و هزار حرف نگفته. ناگهان چقدر زود دیر می شود ...

    *شعر از سلمان هراتی عزیز؛ با اندکی تغییر 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 14 خرداد 1395 11:00 ق.ظ نظرات ()
    مسئولین دانشگاه یکی از تمهیداتی که فراهم آوردن برای دانشجوها (البته از نظر خودشون) جایی هست به نام «سالن مطالعه». در این مکان شما مثلا باید درس بخونی! اما این قشر جویای علم و فهمیده همه کاری میکنن الا درس خوندن.
    - اول از همه بگم که پشت این سالن که بین دو تا بلوک A و B هستش دار و درخته و به طبع جایی مناسب عزیزان عاشق! یعنی جوری سلانه سلانه راه میرن و قربون صدقه طرف مقابلشون (پشت خط تشریف دارن البته! فکر نکنین خوابگاه ما از اون خبراست) میرن انگار دارن توی لاله زار قد میزنن! بدبختی بزرگ اینه که یه پنجره دراز اون ته سالن هست که عزیزان عدل میان همون جا پشت پنجره حرفاشون رو میزنن. یعنی آدم با حرفایی که اینا میزنن دم به دقیقه عُق میزنه! بس حرفاشون خز و چرته! مورد داشتیم طرف اینقدر عُق زده بچه ها مشکوک شدن نکنه طرف حا**مله ست (روم به دیوار البته!)  [نتیجه گیری  اخلاقی وسط این همه بی اخلاقی: پای دیش و بشقاب و ما***هواره -لعنه الله علیه- به خونه بچه های ما هنوز باز نشده و الحمدلله هنوز هم بچه های ما مشتری پر و پا قرص سریال های داخلی هستن! یه عده از این سریالای خانوادگی وطنی میبینن! یه عده شبکه چهار میبینن و بعدش راجع به استاد الهی قمشه ای بحث میکنن! یه عده دیگه هم هستن که زیست میخونن و در رابطه با مستند مارمولکای کرمانشاه شبکه مستند حرف میزنن! یه عده هم ...]
    - دومین مورد جلوی این سالن خراب شده هست! باز یه پنجره دراااااااااز (به مراتب درازتر از پنجره قبلی) که بچه ها از جلوش رد میشن برای اینکه برن نمازخونه (اینجا هم مجهز به اسپیلت هستش و بچه ها میرن درس میخونن) ، بلوک B، بلوک C، یا میرن شام بگیرن، یا دارن میرن دنبال پروژه های کارورزی شون! بدبختی اینجاست که از جلوی اینجا به مراتب آدمای بیشتر رد میشن. چهار تا هرهر و کرکر کنان رد میشن و فلان استادو مسخره میکنن! یکی داره میره شام بگیره و داره نعره میزنه جلااااااال وایسا من اومدم! سه  نفر یه آهنگ محلی گذاشتن بلند و دارن همراش میخونن! (آدم نمی دونه بخونه یا برقصه یا کله ش رو بکوبه به دیوار) از همه جالب تر اینه که بعضی وقتا گربه های خوابگاه قربون صدقه هم میرن یا بعضا گربه مادهِ جناب گربه نره رو صدا میکنه و از اونجایی که جناب گربه نره رفتن پی عیاشی و یللی تللی بچه ها جوابش رو میدن: - میوووو (با عشوه) - میوهوووووو (با خشونت؛ یکی از بچه ها) - مَووووووو (خیلی لطیف؛ یکی دیگه از بچه ها) ... [دیوونه خونه ست بخدا :( ]
    - حالا از سر و صداهای خارجی دو طرف دیوار فاکتور بگیریم باز یه عده آدم بیشعور هستن که همه درد و دلاشون رو میزارن و میان و توی سالن مطالعه برای هم تعریف میکنن! جکای جدیدی که براشون اومده رو بلند بلند میخونن! کلیپا و دابسمش های جدید رو پخش میکنن اونم با صدای بلند  و بعدش اداشون رو در میارن و با هم به اشتراک میزارن (share)، و یکی از اونور سالن میگه: «هیسسسسس !!!» از این سر سالن یکی جواب میده: «پیسسسسسسس» (پنچر میشه) از اونور یکی دیگه میاد میگه: «هُشششششش» ... و در آخر یه آدم بزرگوار و سبیل گلفت باید بگه: «ای بابااااااا» (با خشونت) تا آرامش برای مدتی در حدود ۵ دقیقه حکم فرما بشه!
    - بازیه مشکل داخلی دیگه اینه که یکی صندلیش رو میکشه عقب و «جیغغغغغغغ» صدا میده! سه نفر همزمان میگن: «نُچچچ» (کشدار خوانده شود؛ لطفا) دو نفر میگن: «اوفففففف» و سه چهار نفر هم هی صندلی هاشون رو جلو و عقب میکنن تا باز صدا بده و یه حالی به بقیه بچه ها بدن! 
    - مورد داخلی دیگه ای که داریم اینه که نمی دونم چرا همه گوشیاشون رو بر میدارن میارن توی سالن مطالعه! حالا دانشجوهای زبان دیکشنری لازم دارن! بقیه رشته ها چی؟ طرف صدای گوشیش رو هم نمیبنده و تَرَق توروق جواب اس ام اس میده و پی ام میده: «چطولی عجیجم؟!» «من اومدم سالن مطالعه دَلس بخونم» ... (گوشه ای از اس ام اس های عاشقانه مُراد، دانشجوی رشته آبیاری گیاهان دریایی، ۸ ساله از خوابگاه برادران) یه عده دیگه هم هستن تا میان لای کتابشون رو باز کنن گوشیشون زنگ میخوره. لامصبا جواب نمیدن تا برن بیرون از سالن و بعدش نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه به معاشقه میپردازن و به عیال مکرمه پشت خط میفرمایند عزیزم من ۲ پاراگراف درس خوندن خسته شدم و از اونور کلی قربون صدقشون میرن (اَه اَه اَه  )
    و این قصه سر دراز دارد ...

    حالا شما بگید! ناموسا با اینا میشه درس خوند؟ نمره ١٧ من شرف نداره به نمره ١٩ اون خانمی که زیر اسپیلت تو خونشون نشسته و مامانش هر نیم ساعت براش میوه پوست میکنه و میزاره دهنش و هر یک ساعت یه لیوان شربت به خوردش میده مبادا قندخون و فشارش بیفته! راه به راه هم کشمش و مویز و پسته و بادوم و گردو و چه و چه به خوردش میده که بخوره و درس بخونه!

    - توجهِ توأم با هشدار: مطالب فوق قابلیت اجرا به صورت stand up comedy یا ایستاده با طنز داشته و تمامی حقوق برای نگارنده محفوظ می باشد! کپی نکنید لطفاً! شاید فردا روزی ما جای امیرمهدی ژوله یا سجاد افشاریان رو گرفتیم! (آرزو که بر جوانان عیب نیست)
    شاید یه چند روزی نتونم بیام سر بزنم به وبلاگ و کامنتا رو تایید کنم اما اگه عمری باقی بود برمی گردم! معلوم برای تابستان شما برنامه ها دارد! (با صدای اون آقاهه که برای کانون تبلیغ میکنه و میگه آآآآییییی کنکوری ها) پاشین بیاین! به دوستا و فک و فامیلتونم بگین :)
    * برای موفقیت توی امتحانات شدیدا محتاج دعای شما عزیزان می باشم!
    البته خودم هم خوندم اما نه اونقدرا! آخه وقت درست حسابی نداشتیم!
    اوضاع سالن مطالعه هم که خودتون مشاهده کردین. پس فعلا .............

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 13 خرداد 1395 07:30 ب.ظ نظرات ()
    تا آدم میاد دو کلمه درس بخونه یه جار و جنجالی راه میندازن! اون از سر و صداهای دیشب و اینم از هیاهوی امروز؛ توی خوابگاه یه مار گرفتن! بعضیا میگن کبراست! حقیقتش من با مارا رفت و آمد ندارم که بشناسمشون کدوم کبراست، کدوم صغراست، کدوم سیمینه، کدوم مهینه، کدوم ... ! اما در گرفتن مار شکی نیست. اینقدر که عکسش رو در پوزیشن های مختلف تو گروه ها و کانال ها و اینستاگرام گذاشتن دیگه جای هیچ شک و شبهه ای نمی مونه. فقط موندم اینهمه آدم بیکار داریم ما ؟! بخاطر یه مار ملت خودشون رو کشتن. هر کسی هم میره در یه پوزیشنی باهاشون عکس میگیره که مثلا من گرفتمش و من فلانش کردم و چنین و چنان ...
    یکی از جالب ترین عکسا این بود که مار رو انداختن جلوی گربه خوابگاه! یکی نیست بگه لامصبا این ۵ تا بچه داره! شوهرش بفهمه همچین کاری کردین میاد خط خطی تون می کنه. پاشید برید سرِ درس و مشقتون ...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 12 خرداد 1395 10:52 ب.ظ نظرات ()
    امشب نمی دونم یهو چطور شد که هم اتاقیای بنده دست به ایده ی نویی زدن تا دلِ دانشجویانِ بدبخت و غربتی رو خنک کنن و کمی تا اندکی از درجه Homesick یت آنها بکاهند. به این صورت که رفتن وسط راهرو و انگار ترمیناله (فارسیش میشه "پایانه" :) ) و شروع کردن به داد زدن! آقا بدو حرکته ... اصفهااان ۳ نفر ... البته من دیر رسیدم و قسمت های آخر این غائله رو تونستم ضبط کنم چون با اومدن مسئول شب غائله ختم به خیر شد.
    - خرم آباااااااد، خرم آباااااااااااااد ...
    - مسافران قم، اراک، بروجرد، کوهدشت ...
    - آمل، بابل، ساری، قائمشهر ...
    - اندیمشک، اهواز، بهبهان ...
    - مسافران بوشهر، برازجون، کازرون، عسلویه و اطراف عسلویه ...
      - آقا یاسوج، گچساران، دهدشت ...
    - شیراز وی آی پی ... شیراز وی آی پی ...
    - گرگان، گنبد، کلاله ...
    - قزوین، قزوین .....
    - آشخااااانه بدو آغاااا ...
    - مسافرای ماهشهر جا نمونن ...
    - رشت، انزلی تک صندلی ...
    - مشهد اسکانیا مشهد ....
    -ارااک ارااک ارااک ... قُم قُم قُم ...
    - بندرِ بندرِ بندرِ بندرعباس ... بندرِ بندرِ بندرِ بندرعباس.... 

    ** در مورد توالی این شهرهایی که اینجا اومده مطمئن نیستم و حتی ممکنه بعضی ها رو اشتباه نوشته باشم
    نكته جالبش اینجاست که اینایی که داد میزد خودشون مال هیچ کدوم این شهرا نبودن ...  خیلی از شهرایی هم که گفتن چون اسمشون برام نا آشنا بود توی ذهنم نموند! شما اگه گزینه پیشنهادی به ذهنتون میرسه بگید.
    می تونید این صداهای گوش خراش رو از اینجا بشنوید 
    شامگاه ۱۲ م خرداد ماه ۱۳۹۵ - بلوک A خوابگاه برادران - اتاق ۳۱۰ (۴ روز مونده به آغاز امتحانات)

    پ. ن.: نتم ضعیفه و مجبور شدم دوباره بنویسم! اگه کمی کاستی اشتباهی توی متن دیدین به بزرگواری خودتون ببخشید! ناموسا دیگه حوصلم نداشتم از اول بنویسم! 

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 10 خرداد 1395 11:25 ق.ظ نظرات ()
    امان از ایام امتحانات. آدم همین که کتابو باز می کنه یاد همه چیز و همه کس میفته. حوصلمان سر رفت بس با کتاب و جزوه ها دمخور شدیم. لامصبا تمومی هم ندارن. نمی دونم استادا چجوری اینا رو درس دادن؟! این روزا به معنای واقعی کلمه خستم. هی میهن بلاگ رو باز می کنم. می نویسم، پاک می کنم، می نویسم و می نویسم ... اما دست و دلم نمیره که منتشر کنم. اصلن نمی دونم چم شده. :-!  ایشالا از ترم بعد شروع می کنیم :-D

    یه خاطره از یکی از استادا بگم و برم پی زندگیم:
     توی حذف و اضافه من اومدم تک خوری کنم و از اونجایی که ید طولایی توی واحد اضافه برداشتن دارم این درس رو با ترم بالایی هامون برداشتم و پاک فراموش کرده بودم که اینا یه دونه پسر داشتن که سر اونم زیر آب کردن (البته خودشم از زیرآبی رفتن بدش نمیومده ;-) ). هیچی دیگه جلسه اول بعد حذف و اضافه که رفتم سر کلاس شوکه شدم! عرف معمول اینه که دخترا توی هر کلاس جلو میشینن و پسرا هم بوفه نشینن (همون پشت هر آتیشی دارن میسوزونن). رفتم داخل کلاس و دیدم که عههههه چرا صندلیای عقب اشغال شده؟! دو سه تا دختر اونور مشغول انجام کارای خلاف عفت و خوندن آثار لس***آنجلسی هستن! دو سه نفرم مشغول کشیدن نقاشی استادا روی تخته هستن! (کاریکاتور البته) چند نفرم اون بغل دارن شعرای بانوان صدای ایران رو با هم زمزمه می کنن و هرهر و کرکر میخندن! اون گوشه اونوریم که یه عده مشغول غیبتن. هیچی دیگه، داخل کلاس نشده بودم رفتم بیرون و مستقیم داشتم میرفتم سمت سایت که برم "حذف" کنم این درس وامونده رو که استاد منو دید و گفت: کجا میری؟ گفتم: برم حذف کنم. اینجا جای من نیست! گفت: نترس بابا. بیا بریم. هیچی دیگه ما هم رضایت دادیم که بریم سر کلاس. از اون جلسه به بعد همش من دم در کلاس وایمیستم تا استاد بیاد و پشت سر استاد میرم داخل کلاس. اونقدر که این خانمای همکلاسی ریشه های ایمانی منو قوی کردن هیچ کس دیگه نتونست این کارو بکنه! یعنی تا میرم توی کلای پشت سرش اَشهدم رو هم میخونم که نکنه برم و برنگردم!
    حالا سر کلاس ”ترجمه آثار اسلامی ١“ نشستیم و سرمون توی دیکشنری هامونه تا متنامون رو ترجمه کنیم و بعد بخونیم و استاد اشتباهاتمون رو بگیره. من یکی! اونا همه! ینی منِ بدبختِ تک پسر و کلی دختر! هیچ وقت خدا شانس نداشتم (هر چند خیلیا این رو یه سعادت میدونن که بنده از بیخ و بن ردش می کنم)
    یهو از یکی از کلاسای بغل صدای صلوات اومد. استاد هم برگشت گفت: «فکر می کنم کلاس زبان تنها جایی باشه که توش صلوات نمی فرستن» !!! 
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:14 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 4 خرداد 1395 07:35 ب.ظ نظرات ()
    اخیرا به این نتیجیه رسیده بودم که کردم شهر غریب اونقدرا هم خوب نیستن ! هوای غریبه ها رو ندارن. بیشتر هم از روی تعصب با هم قوم های خودشون خوبن؛ هر کس طرف قوم و طایفه خودشه. الان هم بی مقدمه برم سر اصل مطلب و بعدش هم برم سر درس و مشقم (!). با روی کار اومدن شورای صنفی جدید باز شام ها و ناهارها عوض شد و همون طور که مسلمه بعضی از غذاها، علی الخصوص شام ها، رو نمیشه خورد! بنابراین بنده یه شب های خاصی در طول هفته رو مجبورم برم شهر و یه ساندویچ مختصر یا پیتزایی چیزی بزنم به بدن و برگردم. بماند که چند بار آشپز و بچه های سلف من رو دیدن و گفتن دیگه غذا رزرو هم بکنی چیزی بهت نمیدیم 
    امشبم غذا نگرفتم و دقایقی پیش راه افتادم برم شهر. حالا ما وایسادیم کنار جاده و هیچ ماشین هم که بتونیم سوارش بشیم -به عنوان تاکسی- رویت نمیشه! یعنی ماشینا یا اونقدر مدل بالا هستن که آمدم اصن خجالت میکشه دست براشون تکون بده! یا نیسان هستن که کلا خر عَست (توصیه: جایی نیسان دیدین فرار کنین!)! یا ماشین سنگین و تریلی! یا سمند و پارس و ...! یه تک و توک پراید (اتول ما دانشجویان جهت رسیدن به سرمنزل مقصود) هم رد میشد که خانواده توش نشسته بود. حالا ما هم هی به ساعتمون نگاه می کنیم که دیر شد و عجب غلطی نمودیم شام رزرو نکردیم، که یه دفعه یه موتوری در حال رد شدم گفت مستقیم میری؟! و ما گفتیم:«بلهههه» و گفت: «بپررررر» و ما رفتیم دنبالش - همچین هُلِ هل هم نبودیما! سلانه سلانه- که یهو گاز داد و رفت ....  اینجا یاد اون صحنه از فیلم مار***مولک افتادم که پرویز پرستویی کنار خیابون منتظر ماشین بود و چندتا ماشین میخواستن زیر بگیرن که برگشت گفت: «اَی تو اون روحِت» و منم دهنم رو باز کردم که چارتا فحش خ.... یا چاروادری بهش بدم که یهو نفسِ بزرگوارمون به صدا در اومد که:«هـــوی!(خیلی بی ادبه، شما ببخشین) مگه تو دانشجوی این مملکت نیستی؟ مگه قشر تحصیل کرده نیستی؟ مگه دانشجوی زبان سراسر کفرآمیز انگریزی نیستی؟ مگه گرایش ادبیات انگلیسی نمیخونییییییییی؟! ... شخصیت داشته باش» اینگونه بود که ما زبان در کام فرو برده و فقط توی دلمان به ایشان فحش دادیم! خدا ازشان نگذرد، انشاالله ...
    باز وایستادیم و وایستادیم و مجددا وایستادیم تا یه پراید اومد جلو پامون ترمز زد که شهر میری؟ تو دلم گفتم: ینی به نظرت اینجا روستاست؟! و در عمل گفتم: بعله! گفت بیا تا یه جایی برسونمت! کلی کاغذ و پرونده و یه ظرف هم آجیل و میوه روی صندلی جلوش بود. پرونده ها رو گذاشت پشت. آجیل و میوه ها رو هم کذاشت روی داشبود و اومد راه بیفته که باز دو تا دانشجوی بی نوای دیگه سر رسیدن و گفتن ما رو هم برسون. اینم آقایی کرد و گفت سوار شید. آقا سرتونو درد نیارم؛ ایشون ما رو تا نزدیکی مقصدمون رسوندن و همین که پول بهش دادیم گفت: «بردار من مسافرکش نیستم» و من فقط و فقط تشکر کردم و و پیاده شدم. اون دوتای دیگه هم که پول دادن ازشون نگرفت. شاید این موضوع کوچیک به نظر برسه اما مینویسمش؛ فقط و فقط به این خاطر که یادم بمونه که بی دلیل هم میشه خوب بود و خوبی کرد. به افتخار این چنین بزرگ مردان و شیرزنان گمنامی که میبخشند و کمک می کنند بی آنکه شناخته شوند. 

    تشکر بابت میلاد با سعادتمان:
    - از استاد پ. (استاد دروس مترجمی) که اولین نفر بودن که بهمون تبریک گفتن اونم بعد از این پیام که عجب هوای خوبیه! (هوا اون شب بارونی بود)
    - همراه اول؛ که بالاخره ثابت کرد ما تنها نیستیم، مثل اون پیامکایی که هر روز بهمون میده و میگه: "تبریک شما برنده شدید فقط با ارسال عدد ۱"
    - بانک تجارت ... باید پولام رو از توی بقیه بانکا دربیارم. نامردا خودکاراشون رو که زنجیر میکنن بابت پیامک هاشونم که پول میگیرن! کارمزدها هم که الی ماشالله بالای سی چهل درصد. کاری نداریم که اقتصاد اسلا***میه یا نه.
    - سازمان جوانان هلال احمر: ناموسا این دیگه اولین دفعه بود. ذوق زده شدم. [آخر عاقبت سینگلی]
    - تنی چند از دوستان مجازی که ناگفته نمونه عوض اینکه چیزی بهمون بدن تازه قول یه کیک هم به زور ازمون گرفتن!  حالا شاید در عوضش یه دونه جوراب بهمون بدن 
    - یه عده قلیل از دوستان حقیقی که هیچ کدوم هم یادشون نبود و بعد از اینکه پستمان را در اینستاگرام رویت نمودن کامنت نهادندی!
    - باز یه عده از دوستان (که گفتم وعده داده بودند و زده بودن زیرش) که اول لایک کرده، کامنت نهاده و سپاس آنفالو و بلاک نمودندی ... به قرآن ملت درگیرن 
    - سه چهار نفر که توی تلگرام پیام دادن. یک دوست حقیقی: "-سلام علیکم -خوبی عزیزم؟ -تولدت مبارک ". دو دوست مجازی. و دو هم دانشگاهی که پیام هاشان کوتاه بود و مختصر: "شرمنده که پی ام دادم دیگه نمیدم ولی شب تولدتون مبارک" "تولدتون مبارک امیدورام در تمام مراحل زندگی موید باشین و ب تمام آرزوهای نیکتون برسین"
    -  مادربزرگم، پدرم و مادرم!
    - و پیامکی از دیار باقی (ناشناس): "تولدتون مبارک  امیدوارم همیشه تو زندگی تون موفق باشید. ن. ا." (همشهری و همکلاسی مذکور که باعث و بانی تمام آشوب های چند ماهه ی زندگیمه) ... نمی دونم کدوم یکی از حرف هاش رو باور کنم. دیگه هم اصلا برام مهم نیست! دختری که اینقدر پر فیس و افاده باشه و فقط و فقط از خودش تعریف کنه و بقیه رو محکوم کنه مشخصه که چجوریه! بماند از حرف ها و آرزوهاشون که امیدوارم هر چه زودتر بره و راحت بشیم از دستش. به قول یه دوست: "کینه ای نیستم، اما آلزایمر که ندارم!" ...
    تمت، چهارم خرداد نودوپنج
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 1 خرداد 1395 11:01 ب.ظ نظرات ()
    بالاخره وارد ٢١ سالگی شدم. درست وقتی که فکر می کردم بهترین دوران زندگیم رو دارم می گذرونم طوفاتی توی زندگیم شروع به وزیدن کرد که برای مدتی سُکانِ کشتیِ زندگیُ از دستم در آورد ...
    به قول دکتر "لیلا" هوای شهر غریب هم دمدمی مزاجه و به نظر من کمی تا اندکی شلغمی مزاج! هوای آفتابیه، یهو بارون میزنه و خیست میکنه و بعدش بازم گرم میشه و باز بارون و ...
     نمی دونم دیگه چرا نوشتنم نمیاد، خوندنم نمیاد، راه رفتنم نمیاد، خسته ی خسته ی خسته ام. یه جور ضعف و خستگی مهمون تنم شده که بهم اجازه هیچ کاری نمیده. فقط روی تخت دراز میکشم، کلی کتاب رنگارنگ جلومه و غرق توی افکارمم. فکر به فرداهایی که نیومدن: فلان امتحان چی میشه؟ آینده ی شغلیم؟ ... یا فکر به گذشته ها: کسایی که دستمو گرفتن، اونایی که در حقم بدی کردن، قول هایی که بهم دادن و زیرش زدن؛ حرف هایی که موقع شنیدنش فقط یه لبخند زدم و توی دل بهشون خندیدم. به خودم گفتم بالاخره روز موعود فرا میرسه و متوجه میشیم که کی راست میگه ....
    چند ماه پیش قبل از شروع کلاس یهو سمت و سوی کلاس رفت طرف تولد من ... برام عجیب بود! آخه اصلا تاریخ تولدم برای کسی مهم نبوده. همیشه هم روز تولدم بقیه رو دعوت کردم و مهمون کردم به جای اینکه دعوتم کنن و بهم هدیه بدن. یکی گفت من ته چین درست می کنم! یکی گفت من کادوها رو باز می کنم! یکی دیگه ... و من بی توجه مثل همیشه روی صندلیم نشسته بودم و فقط لبخند میزدم . 
    و حالا رسیدیم به روز موعود. الان شرایط عوض شده! همه شدن ضد من! و دنبال بهانه های واهی هستن که یجوری سر منو زیر آب کنن! کسایی که بدون هیچ چشم داشتی بهشون کمک کردم ... کلی برچسب بهم زدن. برچسب هایی که هر جوری نگاه کنی وصله ی تنمه و بهم نمیچسبن! یه روز یکیشون گفت: "آقای معلوم سطح توقعت رو از بقیه کمتر کن!" خوب نگاه کردم و دیدم من فقط توقعم این بوده که بهم احترام بزارن، همین. از حد همون سلام و خداحافظ هم روابطمون فراتر نرفته. به این فکر کردم که اگه من از ترم یک به امید بعضیا نشسته بودم الان با یه معدل داغون باید برمی گشتم خونه. هر ترم بدتر از ترم قبل. به این فکر می کنم که اگه بخاطر مادرم نبود نمیومدم دانشگاه. درس نمی خوندم. اونم با این جدیت. هر ترم بیشتر از ترم قبل. فقط و فقط بخاطر لبخند مادرم، تحسین پدرم و همین !!! دلخوش بودم به چیزهای کوچیک، نه به همکلاسی هایی که هروقت لازمم داشتن میومدن سراغم و بعدش هم ...
    بگذریم ...
    میخوام دیگه در لحظه زندگی کنم. اما نه اونقدر خوش گذرون که آیندمو تباه کنم. آخه "من لایق هر چیزی نیستم، پس باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم" 
    باید شاد بود :) من الان یک سال بزرگتر شدم. خیلی چیزا یاد گرفتم! قوی تر شدم و مهمتر از همه اینه که از تنهایی نمی ترسم و خودم می تونم کارامو انجام بدم. هر موفقیتی رو به دست آوردم خودم توش نقش داشتم؛ با تلاش خودم بهش رسیدم .... 



    باید دید که تا سال دیگه سیب زندگی قراره چطور توی هوا پِر بخوره. من همچنان معتقدم به این بیت از حضرت حافظ: "بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم" :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:15 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 33 ... 21 22 23 24 25 26 27 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات