منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال دوشنبه 2 مرداد 1396 04:39 ب.ظ نظرات ()

    یکی از معضلاتی که من زیاد باهاش روبرو شدم لوکیشنی هستش که بچه ها ازش میان. درسته بعضیا مثل خود من حضورشون توی چندتا منطقه محل اختلاف هست اما این عده خاصی که میگم دیگه نوبرن واقعا!

    نمی دونم چرا بعضی ها برای اینکه بگن خیلی باکلاسن، خودشون رو بچه تهران معرفی می کنن. بعد که ریز میشی و ذره بین دستت می گیری می بینی از اکبرآباد، اسلامشهر، پَرَند، چَرَند، رباط جعفر، شهر ری، ورامین، کرج، اراک، قم، یا حتی کاشان سر در آوردی.

    یه عده هم میگن ما بچه تهرانیم بعدا کاشف به عمل میاد که مشهد، ارومیه، اصفهان، شیراز یا حتی بندرعباسن! مثل بچه آدم بگید کجایی هستید، ما هم قول میدیم نیایم خونتون : ) اینجوری برای خودتون خوب نیست، فردا میگن حرفش دو تا شد!


    + با تشکر و عرض معذرت از همه اهالی مهمان نواز و غیور تهران و حومه!

    آخرین ویرایش: دوشنبه 2 مرداد 1396 05:00 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 06:20 ب.ظ نظرات ()
    دیشب باهام تماس گرفتن که فردا 10 صبح تمرین داریم برای اجرای سه شنبه توی دانشگاه.
    منم خیلی شیک و مجلسی گفتم که نمی تونم بیام و شرمنده :)))

    امروز صبح یکی از اساتید زنگ زد که بیا جزوه های تکمیلی آثاری که توی کورس "ادبیات آمریکا" تدریس کردم رو ببرم به زیراکس تحویل بده. منم راه افتادم سمت دانشگاه که توی مسیر رستم رو دیدم که گفت تو نیومدی. سهراب هم جا زد و برنامه کنسل شد!
    رفتم آفیس استاد و جزوات رو گرفتم و اومدم ببرم زیراکس که از دیواره های شیشه ای راهرو دیدم دخترم تهمینه و خانوم گردآفرید توی محوطه کنار روی صندلی نشستن و دارن برام دست تکون میدن که پاشو بیا!
    من مرفتم و سلام و احوال پرسی و گفتن که چرا نیومدی؟! بخاطر تو بود که همه چی کنسل شد. 
    منم خیلی شیرین گفتم به کیف و کتابم. خب چی کار کنم؟! 3 تا کارت زرد و یه کارت قرمز گرفتم و واقعا نمی تونم دیگه.
    بعدش گفتن چی کارا میکنی؟ گفتم اومدم جزوه رو بدم زیراکس. ببرم بدم به استاد. گفتن خب چرا اینجا ایستادی؟ گفتم اخه شماها خرابم کردین! :) باعث شدین کلاس دودره کنم! و کارای بد بد بکنم :)))
    بعدش هم پیشنها ددادم که اگه بشه برنام هرو بزارن برای ترم بعد که برنامه های من آزادتر بشه. و بچه های دیگه هم باشن. چون این هفته تقریبا میشه گفت هفته آخره و یا دارن میرن خونه هاشون یا بچه ها نشستن توی کلاسای جبرانی که زود اساتید سر فصل هاشون رو تموم کنن و بفرستنشون برای فرجه ها
    گفتن: خیلی خوبه!

    ** امشب توی گروه پیام دادن که بیاید تمرین :/ من که نفهمیدم بالاخره تصمیشون چی شد؟ نقش پلید افراسیاب (من) و سهراب رو چی کار کردن؟ چجوری باز میخوان به بازیگراشون توی این مدت کم خوندن شاهنامه رو یاد بدن؟!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 6 دی 1395 12:19 ب.ظ نظرات ()
    یکی از بچه ها شکلات گرفته و آورده اتاق. جعبشو باز کرده به هر کدوم یکی میده.
    محمد نشسته گوشه اتاق و داره سیگار میکشه. بهش شکلات میده. میگه نمیخوام!
    - میگه: باید بگیری.
    - جواب میده: نمیخوام، چرا گیر میدی؟! اعصاب ندارم اه ...
    اونم نامردی نمیکنه و منو صدا میکنه که بیا به زور بهش شکلات بدیم :)
    منم که تاز هکتری رو آوردم گذاشتم وسط اتاق کتری رو بر می دارم و میارم سراغش. دوستم دستاش رو گرفته و میخواد به زور شکلات رو بچپونه توی دهن محمد1 از اونور محمد هم لُره و مقاومت میکنه :) من کتری رو میبرم سمت صورتش و میگم: «دهنتو باز میکنی یا آب بریزم روی صورتت بسوزی؟»
    اونم با اکراه دهنش رو باز میکنه و شکلات رو میخوره و مشغول کشیدن بقیه سیگارش میشه
    دوستم میگه: «برای من ناز میکنه! فکر کرده ما آبجی هاش هستیم که نازش رو بخریم :)»

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • روزی که ازم دعوت کردن برای مراسم شاهنامه خوانی باهاشون همکاری کنم فکر میکردم همه هماهنگی ها انجام شده و همه چی درسته درسته.
    سه شنبه شب یلدا بود. من بیچاره امتحان فرانسه م افتاده بود اون روز و هیچ کس هم بهم خبر نداده بود! از قضا امتحان از اعداد، گرامر و مکالمه بود ... بعدشم بلافاصله امتحان شفاهی و عملی ورزش. مونده بودم چیکار کنم.ک بدبختیم بود که یه بار با گروه نبودم برای کل اجرا چون همیشه اونقدر لفتش میدادن که من بخاطر کارای پیش اومده باید ترکشون میکردم. یادم رفتبگم که 3 تا سهراب دیگه هم همون روزی که پست قبل رو گذاشتم اومدن و بعدش بلافاصله جا زدن. در آخر یه سهراب 4م این مسئولیت رو قبول کرد. کسی که به قول خودش تجربه بازی تئاتر داشت. این سهراب دیگه نوبر بود. شاهنامه رو به سبک تعزیه خون ها میخوند و مدام باید بهش میگفتی که داداش اینحوری بخون نه اونجوری! میگفت OK و بعدش باز کار خودش رو میکرد. :| دیوونه شدم و بعد از اون دیگه سکوت کردم. 
    یه ترمک زیست هم بود که برای نقش سهراب اومده بود و در نهایت رستم رو بهش دادیم. اون دیگه روی مخ بود. استاد نشسته. دکترای ادبیات فارسی. به جای اینکه اون بیاد بگه اینجوری درسته و اونجوری غلط آقای ترمولک اظهار نظر میکنن. نکته حخرص در آرش اونجاییه که هیچ کدومشون توی این مدت یکی دو هفته یه بار هم کل این ابیات و نثری رو که من تلخیص کرده بودم نخونده بودن!
    دانشجوهای ادبیات رو دیگه نمی دونم چی بگم :/ اونا که یه درس 2 واحدی به اسم رستم و سهراب دارن! اونا چرا دیگه ابیات رو اشتباه میخونن! "بگیر و به گیسوی او بر بدوز" - یکی از ویژگی های سبک خراسانی دو حرف اضافه برای یک متمم هستش! این ور منی که تجربی بودم هم میدونم. نمی دونم اینا چرا اینقدر پرتن :|

    *******

    بگذریم! 
    من فکر میکردم امتحان فرانسه ساعت 12 برگذار میشه. پس ساعت 1 به امتحان تربیت بدنیم میرسم. و ساعت 4 هم میریم خانه سالمندان!
    اما بعد از تموم شدن کلاس "روش تحقیق"م توی ساعت 11:30 گفتن که فرانسه ساعت 13 قرار ه بیاد! منم مستقیم رفتم آمفی تئاتر برای تمرین. لباسام رو هم داده وبدم خشکشویی و قرار بود یکی از بچه های گروه برام بیاره. استرس ورزش لعنتی هم پدرم رو در آورده بود.
    ساعت 13 فورا خودم رو رسوندم به لابراتوار و به استاد فرانسه گفتم که امروز من یه امتحان دیگه دارم و بعدا ازم امتحان بگیر لطفا. گفت باشه پنجشنبه بیا. منم از ساعت 13 تا 14:10 دقیقه توی سوله ورزشی منتظر استاد تربیت بدنی بودم !!!! آقا تازه ساعت 14 اومده و تند تند داره امتحان میگیره و سوال میپرسه و میره. ضعیف ترین عملکرد مال من بود! اون هم به خاطر یک درس 1 واحدی! نیفتم خودش خیلیه. حرصم میگیره. کسایی که دختر میبینن جفتک و بارو میزنن و صد تا غلط اضافه میکنن به ورزش که میرسن میگن "استاد مشکل داریم و ...:" و استاد یه مقاله میده ترجمه کنن و 20 :| نمونه ش دو تا از هم اتاقی هام که زبانم میخونن. اما من بدبخت که بدون گواهی پزشک هم مشخصه ورزش نباید بکنم با این وضعم. حتی گواهیم رو هم نپذیرفتن. گفتن باید ورزش کنی. از روز اول هم میخواست منو ورزش کار کنم. هی میگفت ورزش باعث سلامتی میشه وخمودی و .... رو رفع میکنه و باعث شادابی پوست و فلان میشه و منم میگفتم "باشه حق میگی"!!! اما توی دلم میگفم مردی بیا خوابگاه ببین دانشجوهای تربیت بدنی خوابگاه چقدر سالمن! بررای هادی نوروزی و بقیه فوتبالیست ها رو ببین که چی شدن! 
    خلاصه امتحان ورزش رو به بدترین نحو ممکن دادم. ساعت 15 شده بود و وقت نداشتم.
    فورا برگشتم خوابگاه. وقت نداشتم که دوش بگیرم. لباس هام رو عوض کردم. برگشتم دانشگاه.
    دو تا راوی داشتیم. آقا و خانوم. راوی آقا همشهری و دوستم بود. با هم رفتیم توی سلف خاوهران و دیدیم که دارن آجیل و میوه باری شب یلدا خوابگاهی ها بسته بندی میکنن. اومدم یه دونه تست کنم! جوری چشم غره رفتن و زخم زبون زدن که از خیرش گذشتم! میخواستم بگم اون یک هفته که من بدبخت شام و ناهارم رو خوردید هیچی نگفتم حالا سر یه دونه بادوم زمینی اینجوری میکنید؟ خوبه خودتون هم دارید بالا میکشید! اما مطابق معمول خاموش موندم :(
    ساعت 16 کنار اتاق نقلیه دانشگاه بودیم. من و دوستم و جناب کیکاووس و یکی از اساتید! تازه ساعت 16:30 مسئول انجمن و اجرای برنام هاومده و میگه ببخشید یه خورده دیر شد :/ یه زمانی دخترا توی وقت شناسی شهر آفاق بودن! نمی دونم چی فکر کردن راجع به ما که اینجوری کلاس میزارن؟ با نیم ساعت تاخیر اومده و تازه تنها هم هست. باز رفت دنبال دو تا خانوم دیگه گروه. اون دو تا تنهایی اومدن. ساعت شده 16:45 و هنوز از خانوم دبیر انجمن نیست. بهش زنگ زدن که بیا استاد بنده خدا 1 ساعته سر پا ایستاده. میگه منو از دانشکده و حراست خواستن که چرا بدون هماهنگی و سرخود میخواید سرویس دانشگاه رو بردارید برید خانه سالمندان!
    حالا ترمک زیستمونم "رستم" نطقش باز شده که ما خودمون میخوایم بریم و ربطی به دانشکاه نداره! طرف داغه و خبر نداره که چون لفظ دانشجو بهش اطلاق میشه توی یه سری امور باید مطیع قوانین باشه و سرخود نمیتونه کاری بکنه. به هر حال قانونه و منم کاری ندارم که درسته یا نه!

    ساعت 16:50 دکتر الف. (دکترای ادبیات فارسی - مدیر گروه جدید گروه زبان و ادبیات) به ما ملحق شد و گفت که میخواد دانشجوهاش رو هم بیاره خانه سالمندان. دکتر میم. (دکرتای ادبیات فارسی - یکی از اساتیدی که نظارت میکردن بر اجرامون و شب ها تا ساعت 21 می موندن و راهنمایی مون میکردن که چجوری اجرا کنیم) گفتن دبیر انجمن رو حراست خواسته! دکتر الف. معاون دانشجویی فرهنگی رو دید و بهش گفت شما یه کاری بکن. ایشونم گفت باشه و رفت خونه :| خودش به ناچار رفت اتاق ریاست دانشگاه و ریش گرو گذاشت. 
    دبیر محترم انجمن ادبیات وقتی برگشتن تازه بهش میگیم تو چرا نگفتی هماهنگ نکردی؟ میگه شما باید میگفتید!!!! :| خداااااااااااااااااا
    در هر صورت ساعت 17 راه افتادیم! اونم به همراه یه مامور از حراست! 4 تا پسر و 2 تا استاد و بقیه اتوبوس هم که دختر! (ورودی 93 ادبیات فقط 1 پسر داره :) که اونم به اتفاق همکلاسی ها و استادشون اومده بودن!)
    خلاصه رسیدیم به خونه سالمندان. وقتی وارد شدیم دلم گرفت. ساختمون نوساز بود و بهش رسیده بودن. اما توی یه جای پرت بنا شده بود :( بی انصافی بود. 
    داشتیم خودمون رو آماده میکردیم که گفتن پیرمرد پیرزنا حوصله ندارن خیلی بشینن پس برنامه تون رو خلاصه کنید! منم چون مسئول تدوین متن بودم با اجازه اساتید و روح پر فتوح جناب "فردوسی" تمام داستان رو خط زدم و فقط اول و آخر داستان رو بهم چسبوندم. کلی هم تاکید کردم که این چند تا بی رو بالا غیرتا تمرین کنید دیگه!

    برنامه با موسیقی و فال حافظ و .... شرروع شد! پیرمردا هم هر از گاهی میپریدن وسط :) یکی شعر از مولانا و حافظ میخوند! یک شعار میداد و از جوونا تقدیر میکرد! یک هم قرش می داد :))))

    اجرای شاهنامه خونی فاجع هبود! خوشبختانه کسی هم دقت نمی کرد. بگذریم بهتره ...

    بعشد هم دی.جی. موسیقی و سنتی و ... آوردن و بترکون :) اولش یکی از دوستان ما یه آهنگ اجرا میکرد که چون مربوط به شهر و ناحیه ما بود من و راوی آقا شروع کردیم به خوندنش :))) استاد الف. هم که همشهری مون بود میخندید و میگفت برید وسط :))) 

    آهنگ های ستنی که تموم شد و فاز شاد رو شروع کردن دیدیم پیرمردا ریختن وسط و تکون تکون :) بعدش دیدیم یه پیرزن رو در حالی که میلرزه دارن از پشت صندلی ها جابجا میکنن. فکر کردم حالش بد شده. نارحت شدم. اما ... در کمال ناباوری دیدم که بردنش وسط و یهو قد و قامتش راست شد و شروع کرد به رقصیدن :) خدایی باربی گونه میرقصید! عینهو این آهنگایپ .......ی که یه عده دختر توی بک گراند در حال رقص و کارای استغفراللهی هستن! ما هم مرده بودیم از خنده :) بعدش هم گفتن فیلم نگیرید شاید ناراحت بشن!
    هیچی ساعت داشت 19 میشد و حراست هم گف باید خودمون رو برسونیم دانشگاه. حالا دو تا از دخترا که سرخود و زودتر از ما اومده بودن خانه سالمندان میگن ما نمیایم. دکتر الف هم میگه بابا من ریش گذاشتم. بیاید. بعدا سر فرصت برگردید و بهشون سر بزنید. امشب رو تمومش کنید. و اونام کوتاه نمیان. هر جروی بود چپوندیمشون توی اتوبوس! برگشتیم توی سالن که خودمون بریم وسط بزن و برقص (من و راوی آقا) که تا دور اول رو زدیم توی سالن دیدیم مامور حراست و دکتر الف. اومدن دنبالمون :))) هیچی دیگه! ما هم ناامید و پذیرایی نشده برگشتیم توی اتوبوس که بریم دانشگاه. حالا توی اتوبس و من استادا جلو نشستم و پسرا هم ته! هی میزدن و کل میکشیدن و جیغ و از این صوبتا که استادا گفتن برو اسکتشون کن فردا براشون دردسر نشه. همین الانشم به زور آوردنشون. منم رفم عقب که بهشون تذکر بدم دیدم واقعا آهنگاشون مناسب نیست. خودم چند تا آهنگ خفن تر پلی کردم و زدیم و رقصیدیم تا اینکه گفتن بسه دیگه .آقایون خوابگاه پیاده میشن! 

    برای یلدا هم بچه ها رفته بودن خرید. شب خاصی نبود. فقط یخورده بیشتر خوردیم. بچه ها طبق معمول ح *** ک **** م زدن و منم که برنامه داشتم کلاس 8 صبح انقلابم رو ندارم گرفتم خوابیدم. 
    صبح روز بعدش هم چون زود پاشیده شده بودم گفتم برم کلاس! رفتم و از قضا استاد رو راضی کردیم که جلسه آخرش باشه. اونم سوالات ترم قبل رو بهمون داد که به اندازه نمره 10 میخواست توی این امتحان بیاره که کسی از درسش نیفته. ما هم با کلاس خداحافظی کردیم.
    شاید یه روز از بحثا و حرفای این کلاس  و استادش گفتم. امیدوارم لااقل درس این استاد رو نمره کامل بگیرم این ترم. 

    # شدیدا محتاج دعاهاتونم :( هی دارم بد میارم. هی دارم کارت زرد میگییررم از اساتید! من که اینجوری نبودم! چرا یهو همه عوض شد؟ :( تو رو خدا دعام کنید. باید این ترم معدلم رو بکشم بالاتر از ترم قبل. به مادرم قول دادم. 
    # برنامه ترم بعد رو زدن توی سایت. شروع ترم 30 بهمن هستش و پایان امتحانات 21 تیر :( ماه رمون و عید و تابستونم رو توی شهر دانشجوییم! بین دو ترم هم احتمالا برنگردم خونه چون واقعا دیگه خسته شدم از سفر با اتوبوس و بدرفتاری های راننده ها و شاگرداشون! 


    در این پاییز طولانی، در این بی برگی ممتد
    بهاری کاش می آمد، دل ما را ورق می زد

    اگر از من بپرسی: از خدای خود چه می خواهی؟
    دل من راستش، اصلا خدایی تازه می خواهد

    تمام روزها در انتظار یک نفر شب شد
    همان کس که شبی حتی به خوابم هم نمی آید

    شبی باید به پا خیزم، شبی، شاید همین امشب
    -همین طوری هدر شد عمر من در باید و شاید-

    بیا و بگذر ای توفان، مرا در خوابِ خود بگذار
    چه می خواهی از این خاموش، از این تلخابِ پشت سد؟

    دلم، با سینه ای غربت در این بی سر پناهی ها
    به هر دستی پناه آورد آخر گشت دستِ رد

    دریغا دوره ی برعکس ها و جابجایی هاست
    ببین بازاری از بدهای خوب و خوب های بد!

    شبی ماه نگاهت می شود بر من بتابانی؟
    که رود تشنه هستم، تشنه ی یک موج جزر و مد

    تو عمری با منی و باز هم تنهای تنهایی
    همیشه جمع یک با صفر، داده حاصلی مفرد!

    بگو ای سبز، ای پیک بهار و آب و آبادی
    گذارت کی به این ویرانه ی متروک می افتد

    هوای گم شدن دارم مرا با خود ببر امروز
    ایا باران نامعلوم(!)، ای توفان بی مقصد
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 1 دی 1395 06:45 ب.ظ نظرات ()

    it was not my fault but... :-( I'm terribly sorry for myself because if theses fellows which are around me.


    Coming soon...

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 06:45 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 9 آذر 1395 02:11 ب.ظ نظرات ()
    بین التعطیلن شده و همه رفتن خونه هاشون اما من موندم توی این ویران سرا (خراب شده سابق!) و میخونم و خودم رو با تلگرام و اینستاگرام و درس هام مشغول میکنم ... بعد از موج سرمای بی سابقه و برف و یخ زدگی لوله های خوابگاه و ترکیدن لوله های شوفاژها و قطع برق و بی اینترنتی ها و گرسنگی کشیدن ها بالاخره تونستم لپ تاپم رو باز به اینترنت دانشگاه وصل کنم.
    کلی خاطره و سوتی مونده که ننوشتم !!! از اول ترم هی امروز و فردا میکنم ...

    * استاد به یکی از همکلاسی های جدید گفت یه عدد بگو.
    ایشون هم خیلی ملیح لب گشودن و فرمودن: "سیش" (شایدم "سیس")
    استاد: "سیش؟!" :|
    ما: :)))

    * سر کلاس نشستیم و یکی از دانشجوهای مهمان داره با استاد بحث میکنه که نه شما غلط میگی و اینحوریاست که یهو از دهنش در رفت و گفت: "البته من داستان رو نخوندم؛ سامری Summaryش رو خوندم!" 
    همین که این جمله از دهنش در رفت من بهش امان ندادم و گفتم: "ساااااامری؟!! گناه کبیره؟!! استغفرالله" :)
    کلاس ترکید ... :)
    + توضیحات: استاد گرامی چهار ترم هست که تاکید دارن به هیچ وجه من الوجود نباید summary یک داستان رو بخونیم. حتی برای خوندن رمان های خیلی حجیم هم باید توی دو سه نوبت تموم کنیم متن رو و آماده باشیم برای تحلیل متن. حالا اسم کورسمون short story هستش و خانم رفتن summary خوندن :) خدایی نمیشه بهش چیزی نگفت!

    * استاد من رو برده جلو همه داره ازم سوال میپرسه در رابطه با characterization و Theme داستان Gooseberries اثر آنتون چخوف.
    یهو یکی از خانوما همینجوری بی اجازه پامیشه از وسط کادر میره بیرون :-/
    استاد: "خوشم میاد کلاس رو کلا به هیچی حساب نمی کنید؛ بعد آخر ترم میگید استاد چجوری بنویسیم و جواب بدیم! حالا من هیچی! آقای معلوم اینجا وایساده داره جواب میده سرتونو میندازین میرین بیرون"
    پنج دقیقه دیگه باز خانوم برمیگردن لبخند زنان به چهره استاد یه نگاه میکنن و میرن سر جاشون میشینن :) استاد ازش سوال میپرسه، بلد نیست میگه: "استاد خب خوب توضیح نمیدین: :) 
    استاد: من خوب درس نمیدم؟!!! :-؟
    خانوم: نهههههه! آقای معلوم درست جواب ندادن نفهمیدیم!
    من: :-/

    * سر کلاس اساطیر یونان و روم استا دهمین که وارد کلاس میشه اول از همه میگه: "Hello" و شروع میکنه به شمردن: "یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، ..." بعد که نگاه میکنم میبینم که داره گوشی به دست ها رو میشمره :) 
    دوباره یه break چهار پنج دقیقه ای میده و دوباره شروع میکنه به شمردن! هیچ کس هم عین خیالش نیست! 
    دوباره درسش رو شروع میکنه که یکی از همکلاسیا سرش توی گوشیه! استاد میگه: "دارم برای شما درس میدما" 
    ایشون هم خیلی شیک و مجلسی میگن: "ببخشیییید!"
    چن دقیقه بعد دوباره استاد روش رو برمیگردونه و میبینه خانوم گوشی به دست داره میدوئه بره بیرون به دوز**پسرش وویس بده! (فرند ایشون هم اتاقی بنده هستن و سر کلاس هم دست از سر کچل دوشیزه مکرمه بر نمیدارن؛ میخواد دختره رو هم مثل خودش سنواتی کنه!)

    * استاد سر کلاس داره درس میده یهو از کلاس بغل صدای جییییغ دخترا بلند میشه :)))
    استاد میگه: چیزی نیست موشه! No problem :)) دیروز هم توی کلاس بغلی بود از کنار یکی از خانوما رد شد طفلی سه متر پرید هوا! اونقدر که من و موشه ترسیدیم ایشون نترسید :) 

    *** خاطراتم مشوش و در هم شده ... باید بشینم مرتب و منظمشون کنم :) ایشالا از شنبه! خخخخخ

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 30 آبان 1395 08:26 ب.ظ نظرات ()
    *** سانس ۱
    - ساعت ١٩:۴٣ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ١٩:۴٨ ته ماهیتابه برق میزنه از تمیزی و سفیدی! 
    این شرح حال هر شب ماست!  از بس شام ها وضعشون داغون شده، کسی رزرو نمیکنه؛ هر شب نوبت یه نفره! به جز من :))) (البته منم شنبه ها باید شام درست کنم که هر هفته میپیچونم! شما که غریبه نیستید... توی این سه سال فقط یک بار شام درست کردم! خخخ) البته مجازات هایی برای بنده در نظر گرفته شده! از جمله جارو کردن اتاق! شستن ظرفا (خدا میدونه چقدر قاشق چنگال از سلف بلند کردیم آوردیم که هر چی میشورم و ول  میکنم توی آشپزخونه برای مستحقا بازم تموم نمیشه :دی)

    *** سانس ٢ 
    - ساعت ۲۱:۵۱ شام وارد اتاق میشه
    - ساعت ۲۱:۵۶ دقیقه شام تموم میشه! و بچه ها عاروقشون رو هم میزنن :) (روم به دیوار البته!)
    همیشه دعوا داریم! یکی نون رو میکنه و میندازه کف ماهیتابه و یه مشت گنده جمع میکنه میبره تو دهنش :)‌ در همین حین لقمه بعدی رو داره آماده میکنه!
    - بعد اون یکی می گه: چرا عین فلس*٫#$%طین  داری میای جلو؟! جلو خودتو بخور!
    - سومی میگه: فل+#@$%سطین چیه؟ مثل عسرررررراعیل داره میاد جلو ...  اینجام عیراااااااااااانه !!! :) بسته ناموصن !!!
    - چهارمی: پیاز منو نخور دیگه!
    - اولی: بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن !!!
    - چهارمی: نه این عدله؟ انصافه؟
    - سومی: نوشابه رو بریزین! صاااااقی کیه؟
    - دومی: بدین معلوم !!!
    - من: نههههه !!! من هُل میشم! هیچی هم به خودم نمیرسه! تا میام یه جرعه بخورم میگید پرش کن!
    - سومی: عاقو بدش خودُم میریزم .... به این و اینم نَمیدَم!
    - پنجمی: مسلمون نیستید! بابا شما رو پای منم حساب کردید! هیجی برام نذاشتید؟!
    - سومی: میخواستی زودتر بیوی ...
    ....

    # بعدا بیشتر از شام هامون براتون میگم؛ «ادامه دارد» ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:13 ب.ظ نظرات ()
    حالا تا من بیام یه پست بزارم میگن ضد زنه و چه و چه و چه ...
    ترم بالایی هامون هفته قبل قرار گذاشته بودن که شنبه نیان سر کلاس هاشون. شنبه ها من باهاشون "ادبیات آمریکا" دارم و چون همه کلاس دخترن یخورده معذبم! 
    صبح یه سر زدم به کلاس فارسی عمومی و بعدش هم استاد ق. (استاد ادبیات آمریکا) منو دید. گفت بچه ها میان. گفتم نه! فکر نکنم. اما من هستم فعلا.
    بعد ناهار یه دوری زدم توی دانشگاه و توی بارون قدمکی زدم که دیدم این خز و خیل بازیا مال عاشقاست! :) بیخیال شدم رفتم سایت.
    بعدش هم رفتم لابراتوار که دیدم لامپ روشنه و یه نفر اومده. همینجوری کم کم اومدن. استاد اومد و چون پنج نفر بودیم حاضری زد گفت برید! با پنج نفر کلاس تشکیل نمیشه. داشت میرفت بیرون دو سه تای دیگه اومدن! استاد گفت: برگردید درس میدم :)
    حالا جالبه همین دخترا که جلوی هم عشقم و عزیزم میکنن گفتن استاد حاضری ما رو بزنید و بر ای بقیه غیبت رد کنید :/ 
    بعدشم من به شوخی گفتم من میگم که دوستاتونو فروختین :)
    پشت سر استاد یه حرکت زشت و غیر اخلاقی نشونم داد که دهانم دوخته شد :| کی گفته دخترا ... ! هیچی ولش کن.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:28 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 29 آبان 1395 10:03 ب.ظ نظرات ()
    امشب به زور دست منو گرفتم که باید بیای باشگاه :) حالا هی از من انکار که "ورزش دشمن سلامتیه!" و از اونا اصرار که پاشو بیا.
    آخرشم گفتم به شرطی میام که کاری باعام نداشته باشین. فقط نگاه میکنم :)))

    هیچی ما رو فرستادن باشگاه و خودشون رفتن اسپیکر بیارن. منم تنهایی رفتم سمت باشگاه و نزدیکاش که رسیدم دیدم داخل بدنم داره آشوب به پا میشه (حسی که معمولا قبلا امتحانا به همون دست میده)
    هیچی منصرف شدم برگشتم ... توی مسیر منو دیدن! 
    گفتن: چرا برگشتی؟
    گفتم: ناموصا نمی تونم! 
    هر طوری بود به زور منو بردن با خودشون

    حالا هر کی داره گوشه یه ورزشی میکنه منم نشستم روی صندلی و نگاهشون میکنم. یعنی یک ساعت و شصت دقیقه نگاهشون کردم :)) هر کی میومد یه نگاه میکرد به من که گرم کن و شلوار پوشیدم و نشستم بقیه رو نگاه میکنم و یه "خسته نباشید" میگفت می رفت.
    بعضیام که آشنا بودن میگفتن : "علی بگووو ..."
    منم میگفتم: "علی" 
    میگفتن: "پاشو بیا تو میدون!"
    - نه مرسی! من همینجوریش دارم نگاه میکنم عرق میریزم! شمابه کارتون برسید. از پشت هواتونو دارم :)

    امشب تونستم با آرزوی دیرینم برسم و به چند نفر بگم "داداچ داری اشتباه میزنی"! انشالله همین فرمون برم جلو یه چیزی میشم :)
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 23 آبان 1395 09:14 ق.ظ نظرات ()
    با شروع سال تحصیلی من برای جبران مافات تمام خساراتی که دانشگاه بهمون زده یه نظریه رو ارائه کردم که بر مبنای اون: "باید از دانشگاه کَند!"

    و حالا اصل قضیه: محرم پارسال من درس های زیادی روی سرم ریخته بود و کمتر به مسجد دانشگاه میرفتم. یه رسی هم رفتم و چیزایی دیدم که خوشایندم نبود! با خودم گفتم امام حسین که همیشه یه عده آدم نمیخواد بخاطرش بزنن تو سر و سینه و بعدش برن پی زندگی شون! باید یه نفر باشه که توی عرصه علم پیشرفت کنه و بعدش بگه که من با توکل به همچنین کسی تونستم به این مقام برسم! فلذا رفتم و کلی لیوان یه بار مصرف و قاشق برداشتم که با خودم بیارم خوابگاه. چون توی امتحانات واقعا وقت شستن ظرف رو نداشتم. یکی دو نفر مانع شدن که با نهیبی که بهشون دادم رفتن پی کارشون.

    اوایل سال که وسایل رو از انبار گرفتیم من کلی لیوان هنوز برام باقی مونده بود و بچه ها میگفتن تو اینا رو از کجا آوردی؟ کارمون راحت شده. دیگه نمیخواد هی لیوان بشوریم :) منم قضیه رو گفتم. و بعدش ههم گفتم باید از دانشگاه کَند! اینهمه اذیتمون کردن. حقمونه! سهممونه! :) خخخخخ 

    هیچی روز بعدش رفتیم سلف و هر کدوممون به جای اینکه یه لیوان یه بار مصرف برداره یه ردیف مثلا ده پونزده تایی برداشت. چند تا قاشنگ چنگال هم برداشتیم که هی نخوایم ظرف بشوریم :) البته  قصد داشتیم نمکدون هم برداری که متاسفانه پارسال بچه ها همشون رو قلع و قمع کرده بودن. 

    خلاصعه این دیگه شده وبد کار هر روزمون. یعنی اگه یکی از بچه ها میگفت برام غذا بفرستید. کارتش رو میزاشتیم براش روی ظرفش. توی پلاستیک. همراه با قاشق چنگال میفرستادیم خدمتش که مبادا ذره ای به خودشزحمت بده. بعضا ده بیستا لیوانم ضمیمه  میکردیم. 

    از اونجایی که بچه ها هم گ*ش*ا*د و درس نخون! به حدی که حتی خودکارشونم از بقیه تهیه میکردن (میکَندن!) و من تنها کسی بودم که کیف داشت هر روز میگفتن توی سلف صدام میکردن: "معلووووووم! در کیفتو باز کن" و منم زیپ رو میکشیدم و بچه ها لیوان میچپوندن توش. البته قاشق چنگالا هم بی نصیب نمونده بودن :)

    یک دیگه از قضایای کَندنی ما از دانشگاه قضیه نارنج ها و اناراست :) یکی از بچه ها هست که به قول بقیه مثل میمون از در و دیوا بالا میره. این رفته بوده که یکی دیگه از هم اتاقیام (جفتشون نرم افزار میخونن) چند تا نارنج بکنن که توی شاممون نارنج هم بپاشیم :) بعد از کندن نارنج چهارم یا پنجم مرتضی میبینه که جابر نیست! صداش میکنه میبینه رفته بالای دیوار و از اونجا چریده روی درخت :) خخخخ شب با شاخه های پر و پیمون نارنج وارد اتاق شدن! همه تعجب من از این وبد که چطور نگهبانا و مسئول شب این دو تا رو ندیدن؟ خلاصه تا سه هفته ما نارنج داشتیم توی اتاق. به حدی زیاد بود که برای نیمرو و املت و ماکارونی هر غذایی که فکرش رو بکنید و نکنید (ناموصا دانشجویی فکر کنید! ضمنا غذاهای خیلی دخترونه رو هم فاکتور بگیرید!) ما از نارنج استفاده میکردیم!

    مجددا ما چند شب بعد یه پاتک به پروژه دانشجوهای دانشکده کشاورزی زدیم و تا دلتون بخواد کدو، بادمجون، فلفل (از اون تندهاش!) با خودمون آوردیم خوابگاه و باهاشون یه غذای مشی درست کردیم!

    بعد از اون از اونجایی که پروژه کشاورزی های بنده خدا به کلی نابود شده وبد رفتیم سراغ انارهای توی محوطه :) از اونجایی که جدیدا خوابگاه دختران داخل محوطه دانشگاه تاسیس شده اقدامات امنیتی شدیدتر شده. خوابگاه پسرا با دخترا فقط یه ربع فاصله بیشتر نداره. بدون هیچ حصاری این دو خوابگاه رها شدن چون هر دو توی محوطه دانشگاه احداث شدن. خلاصه ما هم با اندک ترسیی رفتیم سمت خوابگاه دخترا که سگ ها صداشون در اومد :))) ولی مگه ما کوتاه میایم. جابر صدا زد: بچه ها انااااار !!! آقا چشمتون روز بد نبینه هفت تا دانشجوی گشنه افتادن به جون درختا و هر کسی میزد توی سر اون یکی که سهم بیشتری نصیبش بشه :) خیر سرمون چهارتامون دانشجوی زبان بودیم مثلن!

    قضیه کندن ها به همین جا ختم نمیشه ...
    نرم افزاری های ما پارسال سیستم مدیر فناوری اطلاعات سایت رو هک میکنن و از طریق اون به اکانت رئیس دانشگاه و اساتید دست پیدا میکنن :) البته سر یه قضایایی لو میرن و تهدیدشون میکنن اگه یه بار دیگه همچین کاری رو انجام بدن اخراج میشن. قضیه سر بسته میونه و به کمیته انضباطی هم نمیره. بعد از اون هم رمزها باز عوض میشه.
    یه شب من محتاج نت بودم و بی اکانت ! دوستم گفت بزن rajabjadeh  و رمزش هم **** ! گفتم این کی هست حالا؟ از کجا آوردیش؟ گفت اون مستخدم بی سواده هست که خیلی گیره! منو میگی: :| :/ مستخدم اکانت نامحدود و بی نهایت داره و ما دانشجوهاد بی اکانتیم؟ دوستم گفت چرت نگو استفاده کن. قثط روزا ازشون استفاده نکنی که ردتون میزنن بلاک میشی :)
    چند روز بعد دوستم خبر داد که رجب زاده مذکو اومده سایت که که اکانت من چند روزه وصل نمیشه و برام رمزش رو عوض کنید. البته چون مسئول سایت نبوده میفرستدش که بره یه نیم ساعت دیگه بیاد و همون موقع زنگ میزنم به هم اتاقیم که مگهنگفتم اکانتا رو روز استفاده نکنید. در هر حال به خیز میگذره و کسی بویی نمیبره که ما اکانت میدزدیم و رمز آقای رجب زداه عوض میشه.
    یه روز بعد از ظهر که من خواب بودم دیدم پیامک اومده با چند تا اسم و عدد (رمز) ! فکر میکردم شوخیه اما همین که توی سیستمم واردشون کردم دیدم اینترنت وصل شد. اون مبا چه سرعتی :) اکانت رئیس دانشگاه که افتاد دست گنده اتاقمون! اکانت دو تا از استادامون هم توسط بنده مصادره شد. اکانت مدیر گروه معارف و رئیس کمیته انضباطی رسید به تخت بالاییم. اکانت مسئول داشنکده علوم پایه هم افتاد دست یکی دیگه از بچه ها. البته بازم کلی اکانت داشتیم :) ولی قرار بود دیگه لوشون ندیم !!!

    خلاصه: اگه چند روز دیگه دیدین یا شنیدین که اخ*تل*اس بزرگ در دانشگاه فلان ! یا دزدی و ورود به سیستم های امنیتی دانشگاه ***** زیاد حساس نشید! اون کار ماها بوده. اصلا هم دزدی محسوب نمیشه! حقمونه :) سهممونه :)

    پ.ن.: میباست متذکر شد که در این نوشتار از کندن کاغذ A4  چاپگرهای مرکز کامپیوتر و بلند کردن سوکت، پیچ گوشتی و خودکار و ماژیک و ... (از این کَندنی های کوچیک) توسط دوستان بزرگوارم خودداری کردم! باشد که این اقدامات راهگشای جوانان نیازمند این مرز و بوم واقع شود./ معلوم الحال

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 10 ... 3 4 5 6 7 8 9 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات