روزی که ازم دعوت کردن برای مراسم شاهنامه خوانی باهاشون همکاری کنم فکر میکردم همه هماهنگی ها انجام شده و همه چی درسته درسته.سه شنبه شب یلدا بود. من بیچاره امتحان فرانسه م افتاده بود اون روز و هیچ کس هم بهم خبر نداده بود! از قضا امتحان از اعداد، گرامر و مکالمه بود ... بعدشم بلافاصله امتحان شفاهی و عملی ورزش. مونده بودم چیکار کنم.ک بدبختیم بود که یه بار با گروه نبودم برای کل اجرا چون همیشه اونقدر لفتش میدادن که من بخاطر کارای پیش اومده باید ترکشون میکردم. یادم رفتبگم که 3 تا سهراب دیگه هم همون روزی که پست قبل رو گذاشتم اومدن و بعدش بلافاصله جا زدن. در آخر یه سهراب 4م این مسئولیت رو قبول کرد. کسی که به قول خودش تجربه بازی تئاتر داشت. این سهراب دیگه نوبر بود. شاهنامه رو به سبک تعزیه خون ها میخوند و مدام باید بهش میگفتی که داداش اینحوری بخون نه اونجوری! میگفت OK و بعدش باز کار خودش رو میکرد. :| دیوونه شدم و بعد از اون دیگه سکوت کردم.
یه ترمک زیست هم بود که برای نقش سهراب اومده بود و در نهایت رستم رو بهش دادیم. اون دیگه روی مخ بود. استاد نشسته. دکترای ادبیات فارسی. به جای اینکه اون بیاد بگه اینجوری درسته و اونجوری غلط آقای ترمولک اظهار نظر میکنن. نکته حخرص در آرش اونجاییه که هیچ کدومشون توی این مدت یکی دو هفته یه بار هم کل این ابیات و نثری رو که من تلخیص کرده بودم نخونده بودن!
دانشجوهای ادبیات رو دیگه نمی دونم چی بگم :/ اونا که یه درس 2 واحدی به اسم رستم و سهراب دارن! اونا چرا دیگه ابیات رو اشتباه میخونن! "بگیر و به گیسوی او بر بدوز" - یکی از ویژگی های سبک خراسانی دو حرف اضافه برای یک متمم هستش! این ور منی که تجربی بودم هم میدونم. نمی دونم اینا چرا اینقدر پرتن :|
*******
بگذریم!
من فکر میکردم امتحان فرانسه ساعت 12 برگذار میشه. پس ساعت 1 به امتحان تربیت بدنیم میرسم. و ساعت 4 هم میریم خانه سالمندان!
اما بعد از تموم شدن کلاس "روش تحقیق"م توی ساعت 11:30 گفتن که فرانسه ساعت 13 قرار ه بیاد! منم مستقیم رفتم آمفی تئاتر برای تمرین. لباسام رو هم داده وبدم خشکشویی و قرار بود یکی از بچه های گروه برام بیاره. استرس ورزش لعنتی هم پدرم رو در آورده بود.
ساعت 13 فورا خودم رو رسوندم به لابراتوار و به استاد فرانسه گفتم که امروز من یه امتحان دیگه دارم و بعدا ازم امتحان بگیر لطفا. گفت باشه پنجشنبه بیا. منم از ساعت 13 تا 14:10 دقیقه توی سوله ورزشی منتظر استاد تربیت بدنی بودم !!!! آقا تازه ساعت 14 اومده و تند تند داره امتحان میگیره و سوال میپرسه و میره. ضعیف ترین عملکرد مال من بود! اون هم به خاطر یک درس 1 واحدی! نیفتم خودش خیلیه. حرصم میگیره. کسایی که دختر میبینن جفتک و بارو میزنن و صد تا غلط اضافه میکنن به ورزش که میرسن میگن "استاد مشکل داریم و ...:" و استاد یه مقاله میده ترجمه کنن و 20 :| نمونه ش دو تا از هم اتاقی هام که زبانم میخونن. اما من بدبخت که بدون گواهی پزشک هم مشخصه ورزش نباید بکنم با این وضعم. حتی گواهیم رو هم نپذیرفتن. گفتن باید ورزش کنی. از روز اول هم میخواست منو ورزش کار کنم. هی میگفت ورزش باعث سلامتی میشه وخمودی و .... رو رفع میکنه و باعث شادابی پوست و فلان میشه و منم میگفتم "باشه حق میگی"!!! اما توی دلم میگفم مردی بیا خوابگاه ببین دانشجوهای تربیت بدنی خوابگاه چقدر سالمن! بررای هادی نوروزی و بقیه فوتبالیست ها رو ببین که چی شدن!
خلاصه امتحان ورزش رو به بدترین نحو ممکن دادم. ساعت 15 شده بود و وقت نداشتم.
فورا برگشتم خوابگاه. وقت نداشتم که دوش بگیرم. لباس هام رو عوض کردم. برگشتم دانشگاه.
دو تا راوی داشتیم. آقا و خانوم. راوی آقا همشهری و دوستم بود. با هم رفتیم توی سلف خاوهران و دیدیم که دارن آجیل و میوه باری شب یلدا خوابگاهی ها بسته بندی میکنن. اومدم یه دونه تست کنم! جوری چشم غره رفتن و زخم زبون زدن که از خیرش گذشتم! میخواستم بگم اون یک هفته که من بدبخت شام و ناهارم رو خوردید هیچی نگفتم حالا سر یه دونه بادوم زمینی اینجوری میکنید؟ خوبه خودتون هم دارید بالا میکشید! اما مطابق معمول خاموش موندم :(
ساعت 16 کنار اتاق نقلیه دانشگاه بودیم. من و دوستم و جناب کیکاووس و یکی از اساتید! تازه ساعت 16:30 مسئول انجمن و اجرای برنام هاومده و میگه ببخشید یه خورده دیر شد :/ یه زمانی دخترا توی وقت شناسی شهر آفاق بودن! نمی دونم چی فکر کردن راجع به ما که اینجوری کلاس میزارن؟ با نیم ساعت تاخیر اومده و تازه تنها هم هست. باز رفت دنبال دو تا خانوم دیگه گروه. اون دو تا تنهایی اومدن. ساعت شده 16:45 و هنوز از خانوم دبیر انجمن نیست. بهش زنگ زدن که بیا استاد بنده خدا 1 ساعته سر پا ایستاده. میگه منو از دانشکده و حراست خواستن که چرا بدون هماهنگی و سرخود میخواید سرویس دانشگاه رو بردارید برید خانه سالمندان!
حالا ترمک زیستمونم "رستم" نطقش باز شده که ما خودمون میخوایم بریم و ربطی به دانشکاه نداره! طرف داغه و خبر نداره که چون لفظ دانشجو بهش اطلاق میشه توی یه سری امور باید مطیع قوانین باشه و سرخود نمیتونه کاری بکنه. به هر حال قانونه و منم کاری ندارم که درسته یا نه!
ساعت 16:50 دکتر الف. (دکترای ادبیات فارسی - مدیر گروه جدید گروه زبان و ادبیات) به ما ملحق شد و گفت که میخواد دانشجوهاش رو هم بیاره خانه سالمندان. دکتر میم. (دکرتای ادبیات فارسی - یکی از اساتیدی که نظارت میکردن بر اجرامون و شب ها تا ساعت 21 می موندن و راهنمایی مون میکردن که چجوری اجرا کنیم) گفتن دبیر انجمن رو حراست خواسته! دکتر الف. معاون دانشجویی فرهنگی رو دید و بهش گفت شما یه کاری بکن. ایشونم گفت باشه و رفت خونه :| خودش به ناچار رفت اتاق ریاست دانشگاه و ریش گرو گذاشت.
دبیر محترم انجمن ادبیات وقتی برگشتن تازه بهش میگیم تو چرا نگفتی هماهنگ نکردی؟ میگه شما باید میگفتید!!!! :| خداااااااااااااااااا
در هر صورت ساعت 17 راه افتادیم! اونم به همراه یه مامور از حراست! 4 تا پسر و 2 تا استاد و بقیه اتوبوس هم که دختر! (ورودی 93 ادبیات فقط 1 پسر داره :) که اونم به اتفاق همکلاسی ها و استادشون اومده بودن!)
خلاصه رسیدیم به خونه سالمندان. وقتی وارد شدیم دلم گرفت. ساختمون نوساز بود و بهش رسیده بودن. اما توی یه جای پرت بنا شده بود :( بی انصافی بود.
داشتیم خودمون رو آماده میکردیم که گفتن پیرمرد پیرزنا حوصله ندارن خیلی بشینن پس برنامه تون رو خلاصه کنید! منم چون مسئول تدوین متن بودم با اجازه اساتید و روح پر فتوح جناب "فردوسی" تمام داستان رو خط زدم و فقط اول و آخر داستان رو بهم چسبوندم. کلی هم تاکید کردم که این چند تا بی رو بالا غیرتا تمرین کنید دیگه!
برنامه با موسیقی و فال حافظ و .... شرروع شد! پیرمردا هم هر از گاهی میپریدن وسط :) یکی شعر از مولانا و حافظ میخوند! یک شعار میداد و از جوونا تقدیر میکرد! یک هم قرش می داد :))))
اجرای شاهنامه خونی فاجع هبود! خوشبختانه کسی هم دقت نمی کرد. بگذریم بهتره ...
بعشد هم دی.جی. موسیقی و سنتی و ... آوردن و بترکون :) اولش یکی از دوستان ما یه آهنگ اجرا میکرد که چون مربوط به شهر و ناحیه ما بود من و راوی آقا شروع کردیم به خوندنش :))) استاد الف. هم که همشهری مون بود میخندید و میگفت برید وسط :)))
آهنگ های ستنی که تموم شد و فاز شاد رو شروع کردن دیدیم پیرمردا ریختن وسط و تکون تکون :) بعدش دیدیم یه پیرزن رو در حالی که میلرزه دارن از پشت صندلی ها جابجا میکنن. فکر کردم حالش بد شده. نارحت شدم. اما ... در کمال ناباوری دیدم که بردنش وسط و یهو قد و قامتش راست شد و شروع کرد به رقصیدن :) خدایی باربی گونه میرقصید! عینهو این آهنگایپ .......ی که یه عده دختر توی بک گراند در حال رقص و کارای استغفراللهی هستن! ما هم مرده بودیم از خنده :) بعدش هم گفتن فیلم نگیرید شاید ناراحت بشن!
هیچی ساعت داشت 19 میشد و حراست هم گف باید خودمون رو برسونیم دانشگاه. حالا دو تا از دخترا که سرخود و زودتر از ما اومده بودن خانه سالمندان میگن ما نمیایم. دکتر الف هم میگه بابا من ریش گذاشتم. بیاید. بعدا سر فرصت برگردید و بهشون سر بزنید. امشب رو تمومش کنید. و اونام کوتاه نمیان. هر جروی بود چپوندیمشون توی اتوبوس! برگشتیم توی سالن که خودمون بریم وسط بزن و برقص (من و راوی آقا) که تا دور اول رو زدیم توی سالن دیدیم مامور حراست و دکتر الف. اومدن دنبالمون :))) هیچی دیگه! ما هم ناامید و پذیرایی نشده برگشتیم توی اتوبوس که بریم دانشگاه. حالا توی اتوبس و من استادا جلو نشستم و پسرا هم ته! هی میزدن و کل میکشیدن و جیغ و از این صوبتا که استادا گفتن برو اسکتشون کن فردا براشون دردسر نشه. همین الانشم به زور آوردنشون. منم رفم عقب که بهشون تذکر بدم دیدم واقعا آهنگاشون مناسب نیست. خودم چند تا آهنگ خفن تر پلی کردم و زدیم و رقصیدیم تا اینکه گفتن بسه دیگه .آقایون خوابگاه پیاده میشن!
برای یلدا هم بچه ها رفته بودن خرید. شب خاصی نبود. فقط یخورده بیشتر خوردیم. بچه ها طبق معمول ح *** ک **** م زدن و منم که برنامه داشتم کلاس 8 صبح انقلابم رو ندارم گرفتم خوابیدم.
صبح روز بعدش هم چون زود پاشیده شده بودم گفتم برم کلاس! رفتم و از قضا استاد رو راضی کردیم که جلسه آخرش باشه. اونم سوالات ترم قبل رو بهمون داد که به اندازه نمره 10 میخواست توی این امتحان بیاره که کسی از درسش نیفته. ما هم با کلاس خداحافظی کردیم.
شاید یه روز از بحثا و حرفای این کلاس و استادش گفتم. امیدوارم لااقل درس این استاد رو نمره کامل بگیرم این ترم.
# شدیدا محتاج دعاهاتونم :( هی دارم بد میارم. هی دارم کارت زرد میگییررم از اساتید! من که اینجوری نبودم! چرا یهو همه عوض شد؟ :( تو رو خدا دعام کنید. باید این ترم معدلم رو بکشم بالاتر از ترم قبل. به مادرم قول دادم.
# برنامه ترم بعد رو زدن توی سایت. شروع ترم 30 بهمن هستش و پایان امتحانات 21 تیر :( ماه رمون و عید و تابستونم رو توی شهر دانشجوییم! بین دو ترم هم احتمالا برنگردم خونه چون واقعا دیگه خسته شدم از سفر با اتوبوس و بدرفتاری های راننده ها و شاگرداشون!
در این پاییز طولانی، در این بی برگی ممتد
بهاری کاش می آمد، دل ما را ورق می زد
اگر از من بپرسی: از خدای خود چه می خواهی؟
دل من راستش، اصلا خدایی تازه می خواهد
تمام روزها در انتظار یک نفر شب شد
همان کس که شبی حتی به خوابم هم نمی آید
شبی باید به پا خیزم، شبی، شاید همین امشب
-همین طوری هدر شد عمر من در باید و شاید-
بیا و بگذر ای توفان، مرا در خوابِ خود بگذار
چه می خواهی از این خاموش، از این تلخابِ پشت سد؟
دلم، با سینه ای غربت در این بی سر پناهی ها
به هر دستی پناه آورد آخر گشت دستِ رد
دریغا دوره ی برعکس ها و جابجایی هاست
ببین بازاری از بدهای خوب و خوب های بد!
شبی ماه نگاهت می شود بر من بتابانی؟
که رود تشنه هستم، تشنه ی یک موج جزر و مد
تو عمری با منی و باز هم تنهای تنهایی
همیشه جمع یک با صفر، داده حاصلی مفرد!
بگو ای سبز، ای پیک بهار و آب و آبادی
گذارت کی به این ویرانه ی متروک می افتد
هوای گم شدن دارم مرا با خود ببر امروز
ایا باران نامعلوم(!)، ای توفان بی مقصد