منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال شنبه 15 اردیبهشت 1397 08:42 ب.ظ نظرات ()

    در باب جشن دانش اموختگی


    امروز بالاخره جشن دانش آموختگی (یا به تعبیر نادرستی که ازش یاد میشه: فارغ التحصیلی) دانشجویان گروه زبانهای خارجه دانشگاه برگزار شد. امروز رسیدیم به پایان راهی که بی شک اگه همراهی خانواده هامون نبود، طی کردن یک قدمش هم برامون میسر نبود. بعد از چهار سال تازه یاد گرفتم که زندگی کنیم نه زنده مانی! الان فهمیدم که نباید به عادات روزمره ای که دارم عادت بکنیم و باید سعی کنم متفاوت باشم. 

    توی جشن امروز استاد د. حرف قشنگی زد و گفت: «دقت کنید بچه ها شماها از چیزی فارغ نمیشید. جشن امروز برای خاتمه بخشیدن به مسیری که شروعش کردید برگزار نشده. شما تازه میخواید مسیر جدیدی رو شروع کنید. من برای مراسم امروز بیشتر با Commencement موافقم چرا که این جشن قراره تلنگری باشه برای شما که از اون حالت روزمرگی ها رها بشید و مراحل بالاتری را در زندگی سپری کنید. این مراحل هم محدود به ارشد و .PhD نیست. می تونه هر مسیری باشه. امروز قراره با یک نگاه دیگه ای به زندگی تون را آغاز بکنید و در واقع شروع مجددی داشته باشید. از امروز باید نمود غیرمستقیم تمام تعلیماتی که توی این چهار سال بهتون یاد دادن را توی زندگی تون به کار ببرید و به آدم های متفاوتی تبدیل بشید. از امروز باید یاد بگیرید که متفاوت باشید و اینکه همدیگه رد فراموش نکنید؛ چرا که خاطرات لیسانس هیچ وقت از خاطر کسی نمیره و جزو بهترین دوران زندگی افراد تلقی میشه.»


    یه سری برنامه برای ادامه دارم. باید کمربندهام رو محکم ببندم و خودم رو آماده ی سفر کنم ..


    + در رابطه با جشن امروز همین بس که رفتن برای هر کدوممون یه شاخه گل 7 تومنی خریدن :| موقع احداث لوح و تندیس هم همه شوکه شدن و منو هدف حمله قرار دادن که چرا اون لوحی که میگفتن نیست؟! و من هم در جواب میگفتم: بابا دبیر انجمن یه نفر دیگه ست و هیچ هماهنگی ای با من انجام نداده! 

    اما انصافا من موندم توی خلقت این دختر! با خودش چی فکر کرده که رفته یه شاخه گل 7 تومنی برای هر دانشجو خریده؟! نمی تونست جلد لوح تقدیر بگیره که لوح ها رو خشک و خالی ندن به بچه ها؟ یا اینکه یخورده پذیرایd رو پر و پیمون تر میکرد؟!


    ++ از خانم دکتر پرسیدن: مردسالاری یا زن سالاری؟ - خانم دکتر کلی از برابری هر دو جنسیت سخن راند و در پایان هم گفت: "البته آقای دکتر همیشه سالارن!" (خنده هزار) (خانم دکتر و آقای دکتر هر دو هیئت علمی گروه زبان هستند)

    آخرین ویرایش: شنبه 22 اردیبهشت 1397 02:34 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:15 ب.ظ نظرات ()
    فردا ساعت ١٤:٣٠ و پس فردا ساعت ٧:٣٠ قراره کنکور بدم. 
    اما چه کنکوری؟  
    خسته تر از همیشه. هیچی نخوندم. امیدی هم به قبولیم ندارم. یعنی میدونم که اگه قبول بشم جای خوبی قبول نمیشم. اما یک سال موندن هم برام به صلاح نیست. 

    دو به شکم که قید سهمیه استعداد درخشانم رو بزنم یا اینکه تیری در تاریکی رها بندازم.

    نمیدونم میخوام چی بگم. محتاج دعا هم نیستم .فقط خواستم حال نامعلوم امشبم رو اینجا ثبت کنم. خسته م از تلاش و نرسیدن. اما با همه ی خستگیم ایمان دارم به خدایی که با حکمتش هوای همه رو دارم؛ یکی کم، یکی زیاد. 
    مثل همیشه راضیم به سهمم. چون هیییچ تلاشی برای کارم نکردم. امسال فقط برای استادا و انجمن و یه آدم بی ارزش دویدم. کاریم ندارم که آخرش هیچی بهم نرسید .

    اومدم خونه بچه ها که ظهر فردا و صبح پس فردا با هم بریم سرجلسه. برای امتحان فردا ح. صندلی جلوییمه و توی امتحان پس فردا م. صندلی عقبیم. 


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 10:26 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 03:53 ب.ظ نظرات ()
    یعنی از ظهر تا الان صد دفعه صفحه شون رو لود کردم. بالاخره ده صبح نوشتن که کارت ساعت 2 ظهر میاد.
    از ساعت 1:15 گفتن سامانه باز شده.
    هر چقدر اطلاعات وارد کردم به در بسته خوردم (یه ارور نامشخص و یه صفحه سفید)

    الان بالاخره وارد کارتابلم شدم. اما عکسی بهم نشون نمیداد. بیخیالی پیشه کردم و زدم پرینت کارت ورود به جلسه. بزرگوار از کارتابلم خارج شد :/ بازم امتحان کردم وبازم همین مشکل!
    مرورگرم رو عوض کردم و بدبختیم دو بار شد. این بار بعد از ورود اطلاعات سامانه با پیغام خطا میگفت دوباره تلاش کن ://

    + اینهمه پول SMS ازمون گرفتن. ولی یه پیام خشک و خالی بهم ندادن. برای همه پیام رفته و اطلاعاتشون رو براشون فرستاده اما من : نه! :|
    جالبه پارسال که کنکوری نبودم چند بار برام فرستادن.


    ++ بالاخره کارت ورود به جلسه هر دو آزمونم رو گرفتم :) :(
    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 04:04 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 1 اردیبهشت 1397 02:06 ب.ظ نظرات ()
    دیگه بریدم و میخوام قید درس خوندن رو بزنم
    امروز رفتم آموزش و فهمیدم که جزو 10% برتر ورودی و کلاسمون هستم. این یعنی که میتونم طبق قانون «استعداد درخشان» درخواست پذیرش بدون شرکت در کنکور رابه دانشگاه هایی که فراخوان دادن بفرستم. 
    احتمالا یکی از دانشگاه های اطراف را انتخاب کنم و مدارکم را بفرستم.
    امتحان های پنجشنبه (مجموعه ربانشناسی) و جمعه (مجموعه زبان انگلیسی) هم منتفی هستن برام. فوقش برم بشینم سر جلسه و کیک و ساندیسم رو بخورم و پاشم بیام بیرون. 
    دیگه حالم بهم میخوره از درس و هر چی که بوی درس و علم و دانش بده.

    +امروز کاملا اتفاقی استاد ق. را دیدم و خیلی خوشحال شدم.
    ++ دیروز فعالان فرهنگی (پاچه خواران) پسر را به اردو بردن. 
    +++ پریروز هم فعالان فرهنگی (پاچه خواران) دختر به اردو رفتن. معنی کار فی سبیل الله دبیر انجمن را وقتی فهمید که عکس خندانش را مشغول باد زدن جوجه ها دیدم (کانال دانشگاه).
    آخرین ویرایش: شنبه 1 اردیبهشت 1397 02:12 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 3 بهمن 1396 06:48 ب.ظ نظرات ()
    دیشب رفته بودم ظرفا رو بشورم. خوابگاه هم سوت و کور. دیدم مسئول شب آقای گ. از اتاق ١۴ نفره اومد بیرون و گفت معلوم جان بیا حواست به این اتاق و بچه باشه تا من بیام. فکر کردم باز ترمولکا اتاق رو با در باز ول کردن به امون خدا و رفتن خونه. رفتم تو اتاق دیدم که پسر کبوده (!) که موهاش مثل ببعیه، افتاده رو تخت، نزار و بیحال. 
    گویا تشنج کرده بود. به پهلو خوابوندمش که باز اگه کف و خونی بالا آورد نره تو ریه هاش. 

    دیدم بعد چند دقیقه یکی دو تا از بچه ها جمع شدن. بچه های ارشد. 
    بعد چند دقیقه هم به اندک ترم زیست دریا اومد و فکر کرد دکتره. هنوز نرسیده پرید رو طرف و دست کرد تو حلقش که: بالا بیار درست میشه!  :|  آقا حالا ما موندیم این دکتره رو بگیریم یا اون *** رو! 
    خلاصه مسئول شب با مدیر دانشجویی تماس گرفت و زنگ زد از دانشگاه ماشین بفرستن که بچه رو ببرن بیمارستان. این زیستیه هی میگفت نه نیازی نیست من درستش میکنم! هی من به مسئول شب میگم آقای گ. معلوم نیست این ترمک چی خورده بزارید بره به حرف این گوش نکنید و هی زیستیه میگه ساکت، من خودم تجربشو داشتم، حالش خوب میشه. 
    سرتون رو دردنیارم. ده دیقه گذشت که نگهبان پایینم اومد بالا. حالا زیستیه ول میکنه مگه؟  بچه مردمو برده آشپزخونه و داره مجبورش میکنه که بالا بیاره. هی میبردش دم پنجره و میگه: بالا بیار. وگرنه بدبخت میشی؛ من و مسئول شب و نگهبان حالا داریم میگیم امیر (بچه زیستی) ولش کن اون میگه نحححح!!! 
    انگار طرف ۶ کیلو مواد باش بوده :/
    هر طور بود بچه رو انداختیم تو پتو و از طبقه سه آوردیم پایین. لامصب مثل خر لگد میزد!!! یکی نیست بگه ترمکو چه به عاشق شدن تو ترم یک؟  ترمک رو چه به سیگار؟  ترمک رو چه به کبودی؟ :/  ترمک رو چه به موندن تو خواااااابگاه؟؟؟ 

    رسیدیم پایین منتظر ماشینیم. امیر باز میگه آقا دکتر نیاز نیست. مسئولیتش با من! :|
    هی داد میزنه سر من برو آب لیمو بیار :/ ینی ترمکم ترمکای قدیم! هر چی بیشتر احترام میزاری اینا هاااارتر میشن!  آخر سر کارتشو داد دستم برو آب لیمو بخر بیار، اینقدر اینجا واینسا دور و بر مریض :| :/
    گفتم ولم بکنااااا، صبر کن ماشین میاد الان. 
    سرتون رو درد نیارم. نگهبان و مسئول تاسیسات و مسئول شب سه نفری دارن حالیش میکنن که دستتو بکش بیرون ازحلق طرف؛  زخم کردی! اونم مصرانه بیشتر فشار میداد دستشو. 
    آقا چون تازه خرید کرده بود و از شهر اومده بود دلستر انگور هم داشت. دلستر رو باز کرد و داد به بچه! هی مسئول شب میگه هیچی بش نده، اینم به کتفش نیست و بطری رو میچپونه تو دهن طرف. 
    پسره اصلا تو حالا خودش نبود. یهو دیدیم رم کرد و مثلا خر شروع کرد به جفتک انداختن! نگهبان دستاشو گرفت، مسئول شب گفت ولش کن. ول کردن دستاش همانا و فرار کردنش همااان. حالا پنج شیش نفر دنبالشن و طرف داره با سرعت میدوئه میره وسط خیابون :| دو سه متر مونده به در خروجی خوابگاه من دستشو از پشت گرفتم، پسرک یه چرخی زد که با من گلاویز بشه، نگهبان اومد و دستاش رو ازپشت گرفت. 
    حالا بردنش رو نیمکت جلو نگهبانی نشودن. امیر بازم میگفت دکتر نیاز نیست. یه ذره آب بیارید براش. نگهبان پارچ آب خنک میده دست امیر.امیرم پارچ رو روی سر طرف خالی کرد :| ینی تو اون سرما، من که آدم سالمم میزدم تو گوش طرف اگه میخواست باهام همچین کاری بکنه! اینکه دیگه عقلشو پاک از دست داده بود؛ حالا رفته بود تو فاز لرزش :)) 
    مسئول شب عصبی بود که پسره بی فکر تو چرا سرخود آب میریزی رو سر مریض؟  
    پارچ آب رو همونطور عصبی پرت کرد اونور ر: خخخ

    سخن کوتاه کنم. بالاخره ماشین نقلیه دانشگاه رسید و بچه رو انداختن تو ماشین. اگرچه زیاد مقاومت میکرد. ولی هر طور بود به زورچپوندیمش تو ماشین و درا رو قفل کردن که برن بیمارستان. 
    ماشین چنان بکس و بادی کرد که من به خنده گفتم: اگه این بچه از درمانای سنتی امیر جون سالم به درد ببره، با این ماشین زنده برنمی گرده :))))

    فارغ از همه ی این بحثا مسئول شب عصبی بود و سرخ شده بود و داد میزد: صد دفعه گفتم بعد امتحانا دانشجو رو بندازید بیرون از خوابگاه. مثلا تو واسه چی موندی؟  بیا برووو دیگه :)))
    منم گفتم: امشب شام داریم آقای گ. پاشو بیا بالا.
    همونجور با حالت عصبی، داد زد: چی دارید حالااااا؟  خخخ

    + پسرک خودکشنده هنوز تو خوابگاهه. دیشب باهاش صحبت کردم. قراره که بره. البته هنوز مقاومت میکنه. گفتم برو خونه آشناتون توی شهر. اینجا نمون. قراره قبل رفتنم به شهرستان بیاد یه سر بزنه. باید راهیش کنم

    ++ با این اقدام درخشان، استان ما با افتخار و اقتدار در صدر جدول خودکشی های خوابگاه برداران قرار گرفته و این امید هست که به حول و قوه الهی یه تیم خودکشی تشکیل بدیم و بفرستیم واسه مسابقات کشوری
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 4 بهمن 1396 11:07 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 3 بهمن 1396 09:50 ق.ظ نظرات ()
    من چهار سالِ که دانشجو هستم. و عین این چهار سال رو همیشه دویدم دنبال خوابگاه و اتاق. کسایی که از قدیم منو میخونن شاید این مسائل رو به خاطر بیارن. 

    ماجرا از اینجا شروع شد که من خواستم اتاقم رو عوض کنم و فهمیدم اتاق بسیجی ها (عمدا اسم بردم چون توی دانشگاه ما تا پارتی و اسمو رسم نداشته باشی کسی محل سگ هم بهت نمیزاره) داره خالی میشه. حدود دو هفته دویدم. ولی به هیچ جا نرسیدم. مسئول خوابگاه ها هم نمی دونم کدوم گوری بود که در اتاقش بسته بود! هر بار میرفتم نوچه ش میگفت مهندس رفته فلان جا میاد! بدبختی اینجاست که دروغاشون رو با هم هماهنگ هم نمیکنن. و من میدونستم که اصلا آقا نیومده داانشگاه. چون اگه بیاد تابلو میشه. همش دو تا راهرو داریم دیگه. بالاخره میبینیمش. نه اینکه از 8 صبح بری و تا 3:30 بعد از ظهر یه بار هم جمال آقا رو زیارت نکنی. 

    روز 26 دی (مصادف با فرار شاه معدوم!) من یه سر به کارتابل صندوق رفاه وزارت علومم زدم و دیدم که عه! هیچ پرداختی خوابگاهی برای من نزدن و زده ن که جنابعالی بدهکازی !!!!
    برگشتم وارد پارتابل دانشجوییم شدم و دیدم که نه تنها بدهکار نیستم که مبلغ اضافه هم پرداخت کردم. هم امسال هم سال های قبل. چون من 4 ساله که دنبال اتاق 3 نفره هستم و میگن شما پرداخت کن اتاق بهت میدیم. ولی در نهایت در اتاقشون رو نشونم میدن و میگن هِری .. اتاق نداریم!
    جالب اینجا بود که پرداختی های پارسالمم ناقص بود.
    به این شرح: 

    در مورخ ۱۳۹۵/۰۷/۰۴ مبلغ ۲۰۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۵/۱۰/۲۳ مبلغ ۱۷۶۹۲۴۱ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛

    در مورخ ۱۳۹۵/۱۲/۰۲ مبلغ ۱۸۰۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و ۱۳۹۶/۰۴/۳۱ مبلغ ۱۹۶۵۸۲۳ ریال به حساب صندوق رفاه واریز گردیده؛ (مبلغ مذکور به دلیل جریمه دیرکرد در پرداخت هزینه اقامت افزایش یافته)

    و در مورخ ۱۳۹۶/۰۶/۲۱ مبلغ ۲۲۵۰۰۰۰ ریال به حساب خوابگاهی دانشگاه واریز شده و نکته جالب توجه این است که تاکنون هیچ مبلغی به حساب خوابگاهی بنده در سامانه صندوق رفاه وزارت علوم منظور نشده.

    (فرازهایی از نامه حقیر به حوزه ریاست) 

    بهم برخورد. دانشگاه وجهی که باید به صندوق رفاه واریز میشد رو دریافت میکرد اما بعد از 4، 5 یا 6 ماه به حساب صندوق وزارت خانه میریخت. در نهایت من دانشجو بدحساب و بدنام میشدم!!!

    27 دی رفتم اتاق مسئول خوابگاه. دیدم که طبق معمول داره میره و میاد. اتاق هم شلوغ. خانم ها با جیغ و داد و سر و صدا اتاق میخواستن. آقایون هم که از طریق این و اون و زور بازو میخواستن اتاق بگیرن. 
    45 دقیقه سرپا بودم تا اینکه بالاخره مسئول محترم بنده ی معلوم الحال رو دید که دم در ایستادم و گردن کج کردم. گفت: مشکلت چیه مهندس؟ گفتم: اتاق میخوام. گفت: درخواست بنویس و بده. اگه بود چششششم!!! من که نمی تونم برات اتاق بسازم! گفتم: آقای مهندس من 4 سالِ دارم داخواست میدم و هنوز که هنوز موفق نشدم یه اتاق ازتون بگیرم. اما بعضیا ... گفت: ما قانونی عمل می کنیم. سعی نکن عملکرد ما رو زیر سوال ببری. این جمله "قانونی" رو که گفت بدجوری بهم برخورد. گفتم: چطوره که وجهی که شهریور امسال من واریز کردم هنوز توی حساب صندوق رفاه نرفته؟! اینو که گفتم گفت: به شما ربطی نداره !!! برو بیرون ببینم .
    اتاق شلوغ بود. دخترام داشتن نگاه میکردن. ساکت شدم و رفتم بیرون. اما خیلی دوست داشتم که همون جا جلوی بقیه بزنم قهوه ایش کنم.

    در جا رفتم حوزه ریاست. دیدم که منشی داره میگه کجا؟ بی توجه رفتم داخل و رئیس دفتر رویس رو گیر آوردم. گفتم: آقای دکتر زبون خوش حالی کارمنداتون نمیشه و باید با زور باهاشون صحبت کرد؟ هر چی معتاد و بنگی و آدم خرابِ اتاق سه نفزه گرفتن و کردنش شیره کش خونه. حالا ما که میخوایم درس بخونیم میگید بهانه نیارید و توی 14 نفره هم میشه خوند و فلان و بهمان. حتما باید لات باشی تا حرفت برو داشته باشه؟....
    حرفامو که زدم دکتر ج. گفت اینا رو مکتوب بنویس برای من بیار. پیگیری میکنم. 

    از قضا همون روز معوان مالی وزارت خونه دانشگاه بود و باز میخواستن از پول بگیرن برای تکمیل ساختمونای نیمه کاره. اگه خبر داشتم یرفتم اتاق رئیس و بهش میگفتم که درآمدهای اختصاصی دانشگاه ما چطوری بدست میاد و چجوری پول های صندوق رو میریزن به حساب خودشون !!!!

    به هر حال اون روز برگشتم خوابگاه و نامه رو زدم و تحویل دفتر ریئس دادم و بعدش هم رفتم مراسم یادبود یکی از بزرگان شهر.

    گذشت تا دیروز. رفتم دانشگاه که وضعیت نامه م رو پیگیری کنم. دیدم دکتر ج. نیستن. گفتن برو فردا بیا. 
    شبش دوستم بهم زنگ زد که میخواستی بری خرید بیا دانشگاه تا با هم بریم لباس ببینیم! منم رفته بودم نگهبانی و منتظر بودیم ماشین بیاد که دیدیم یه پراید بوق زد. نگهبان این قربیلک جلو در رو براش باز کرد که بره، اما همچنان پراید بوق میزد. دوستم رفت دم در نگهبانی و اون شخص گفت بگو فلانی (بنده) بیاد. رفتم دم ماشینش. گفت: معلوم جان خوبی؟ اتاق 3 نفره میخواستی؟ فردا بیا پیشم تا کاراش رو برات بکنم.

    صبح ساعت 8:45 دقیقه بیدار شدم. دیدم شماره دانشگاهه. تا جواب دادم طرف منو با اسم کوچیک صدا کرد و گفت من مسئول خوابگاه هستم. فرصت کردی بیا دانشگاه تا در مورد درخواستت صحبت کنیم. لباس پوشیدم و رفتم اتاقش. دیدم باز زبون نرم چایی ریخت و از این واون نالید که آقا دست من نیست. هر کی میاد یه اتاق میخواد و از دکتر نامه میگیره منم مجبورم اتاق بدم. خدا شاهده من تو رو نمیشناختم و زیاد ندیده بودمت. بابت رفتار تندم شرمندم. منو ببخش. درک کن منم یه کارمند ساده م. زمین و آسمون رو بهم میبات و خودش رو به اون راه میزد که از نامه حوزه ریاست و معاونت بی خبره. آخرش هم گفت من دیشب اتفاقی دیدمت یادم افتاد و خواستم جبران کنم. امروز اومدم صبح دیدم که دکتر توی کارتابلم فرستاده که کار معلوم رو راه بنداز :/ (دروغ تا چه حد)
    هی میگفت و من نگاهش میکردم. آخرش بهش گفت مهندس میدونی چیه؟ بدبختی اینجاست که هم پول میدی، هم احترام میزاری و هم کاری به کار کسی نداری. حضرات مست میشید و لگد میزنید. اگه منم روز اول اومده بودم یقه جر داده بودم و تیزی چاقوم رو به رخت کشیده بودم در جا بهترین اتاق رو برام قفل می کردی و بهم میدادی. عذرخواهی جنابعالی به چه درد من میخوره؟ چهار سله که من دارم درخواست میدم به شما و مالی و امور خوابگاه ها. اینهمه واجه اضافه ریختم ولی بازم میگید اتاق نداریم برو فلان جا. پول های اضافی رو هم برنمیگیردونید. اصل پول رو هم نمی ریزید به حساب دولت. بعد دو قورت و نیم تون هم باقیه. 
    باز شروع کرد به نالیدن
    که زدم تو پرش و گفتم: ببین، من دو تا اتاق مد نظرم بود که شوهر دادید. اتاق بسیج که داید به ترمکا (از قضا دو تا ترمک اتاق ما اتاق رو تصاحب کردن. کسایی که حتی ارشد هم ندارن. دنیا هم به کتفشونه! ینی درس و مشق یوخ) و اتاق فلان که اونم پر کردید. باز برگشت گفت مهندس جان من اتاقت رو جور میکنم. جبران میکنم. من الان کارنامه خوابگاهیت رو دیدم بهت حق میدم. اینا هم چون فلان شده تو فقط 25 تومن پیش ما داری که میتونی کمتر واریز کنی برای اتاق. گفتم اونجاها که دانشگاه دیر پرداخت کرده و من جریمه شدم تقصیر منه؟ باز شروع کردن چرت و پرت بافتن که گفتم: بسه آقای ...

    دوباره گفت درستش میکنم و .. که باز اتاقش شلوغ شد. مدیر دانشجویی اومد. دخترا اومدن. ولی این بار همش توجهش به من بود. 

    از اتاق اومدم بیرون (9:45). و الان منتظرم که ببینم باز سرنوشت من رو با کی هم کاسه میکنه. امیدوارم چند برگ آخر این دفتر خوب باشه. امیدوارم.

    + برای چندمین بار به حرف پدرم رسیدم که حق گرفتنیه و یه گوشه نشین که حقت رو بهت بدن. برو به زور بگیر! :(
    آخرین ویرایش: سه شنبه 3 بهمن 1396 10:24 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • تلگرام که نداریم!
    یه بسته ۶.۵ گیگابایتی خریدیم که هیچیش رو استفاده نکردیم. امروز زده حجمش تموم شد! :| دزدی تو روز روشن
    نت که مدام قطعه
    ۴ روزه که همراه اول آنتن دهی نداره توی منطقه ما و خیر سرمون گوشی مون 4جیِ! با شبکه 2جی هم آنتن تلفن بالا نمیاد!!!
    خیلی از بچه ها که پدر مادراشون شماره دفتر مسئولین خوابگاه رو داشتن، از طریق اونا جویای احوال بچه هاشون شدن.
    من بدبخت غریبه که یک و ماه و نیم هست به کسی زنگ نزدم و آخرین مکالمه تلگرامی م شب یلدا بوده. خودتون دیگه درک کنید که بریدم. هنوز نتونستم زنگ بزنم خونه و جویای حال مادربزرگم بشم. 
    سهـــــــــــــــــــــــــــام عدالت ۲۴۶۰۰ی هم که بهمون نرسید :) واقعا چه عدالتی! بعد اینهمه سروصدا با ۲۴ تومن دهن مردم بسته شد.
    استادا هم هااااار شدن. نمیدونم چرا زدن تو کار انتقام :/ بابا درک کنید


    + آباناجان میدونم غر زدم. زیاد خورده نگیر. بذار به حساب غم غربت و دوری.

    به وقت ۶:۴۲ شب ۲۲ دی ۹۶
    اتاق ۱۳۷ (شورا) - خوابگاه برادران
    آخرین ویرایش: جمعه 22 دی 1396 06:44 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 21 دی 1396 08:58 ب.ظ نظرات ()
    امروز صبح داشتم ایمیلم رو چک میکردم. دیدم میل سرور کنفرانس های دانشگاه برام یه پیام فوروارد کرده!
    بازش کردم دید که یک خانم محترم مقاله ای برای همایش اخیر دانشگاه ارسال کردن و پرسیدن که آیا من میتونم پوستر رو براتون ایمیل کنم و گواهی پذیرش زود هنگام بهم بدین یا نه؟
    من بدبخت الان موندم که ای بزرگواران چطوری این ایمیل رو برای من فوروارد کردن؟ جواب اون خانوم رو بدم و بگم که داداچ (!) باز بهشون ایمیل بزن و سوالت رو بپرس یا سکوت پیشه کنم و خودم رو بزنم به اون راه ..
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 21 دی 1396 09:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 21 دی 1396 11:50 ق.ظ نظرات ()
    از ۲۰ آذر تشریف آورد اتاقمون
    اولش خوش برخورد و بگو بخند
    مثلا حساب کتاب سرش میشد و میگفت رفاقت با ما یه بازی برد برده !!!
     یه سالاد الویه خورده بود. تا دو هفته سرویسمون کرده بود که آقا من یه سالاد الویه خوردم. سه تا خریدم گذاشتم سر جاش. حالا بماند که همون سه تا رو هم خودش خورد!
    یه بار داشتم کاپوچینو میخوردم که سررسید. یه دونه دیگه آوردم و دادم اون بخوره. گفت همون رو نصفش کن! گفتم چرا نصف کنم؟ از زندگیت لذت ببر بابا. 
    دوباره دو هفته سرویسمون کرده بود که بعضیا یه کاپوچینو دادنمون، نگران نباشن مام میخریم مهمونشون میکنیمون ... !!! حالا من هی میخندم و هیچی نمیگم هی تکرار میکنه. بابا به کی بگم مهم نیست برام این چیزاااااااااا؟؟؟؟

    گذشت و گذشت. آقا موندگار شد. برای اینکه همه چی شرعی بشه رفت مجوز اقامت گرفت و پول داد که چون میخوام اینجان ماز بخونم و وضو بگیرم اشکال شرعی نداشته باشه! 
    دیگه واسه غذاها و صبحونه های اتاقم ادعای مالکیت میکرد. دوغ اضافه میومد، میگفت مال منه! ماست اضافه، مال منه! و الخ. (یکی از بچه ها غذای رایگان داشت)
    وضع جوری شده که آقا رزرو نمیکنه و میاد از بقیه میکنه. هم برای خودش و برای عشق جونیش که رزرو نمیکنه! :/ 
    جوری که یه بار من برای اینکه اذیتش کنم شیر طرف رو قایم کردم. تا دو شب بخاطر شیر من رو میکوبوند که این رسمش نیست، اگه شیر میخواید بگید تا یه دونه یک لیتری بگیرم بیارم بالا ...

    مهمون یکی دو سه روزه، یک ماه مونده و نه تنها نمی زاره درس بخونیم که به خودش اجازه میده ساعت سه شب بیاد و لامپ ها رو روشن کنه و همه رو بیدار !!!

    مرد حسابی ۳۶ سالته! از سنت خجالت بکش. 

    یه تخم مرغ و سیب زمینی درست کرده بودن. از ترس اینکه مبادا من بخورم، گذاشته بودن تو کمد :| بابا نترسید من مثل شما نیستم که در خفا و پشت پرده تختم بخورم و خرچ خوروچ صدا کنم !!!
    مهدی اومده میبینه تو کمدش شامشون رو قایم کردن. زنگ زده بهش، میگه: اگه میخوای بخوری سهم من رو بخور اما مالک اصلش آقا ستاره !! در ضمن من راضی نیستم کس دیگه ای بخوره هااااا (منظورش با من بود!) :/
    تلفن رو که قطع کرد گفتم مهدی سیب زمینی ها رو که تو آوردی، تخم مرغش هم که مال من و فرمانده بود حضرات باهاش شکمشون رو سیر کردن! چی میگه که مال من و ستاره، راضی نیستم؟؟؟ فکر کرده من لب به شامشون میزنم؟؟؟ یه ترم من صبحانه رزرو کردم و گذاشتم یخچال. هچ کدومشونم نخوردم. یعنی بهم نرسید!!!
    توی روشون خندیدی پررو شدن! سه بار شیر کاکائو بزرگ خریدم، از کلشون یه نصف لیوان عایدم شد :/ هر بار اومد دیدم بطری خالیه هیچی نگفتم. شیر و خرما و تخم مرغ صبحانه ها رو هم که خوردن هیچی نگفتم. (من اصلا چهارساله که صبحانه نمیخورم. یعنی بدون صبحانه پامیشم میرم دانشگاه و معمولا ظهر همون یه ناهار مختصر رو میخورم. تماااام!) بعد حضرات اینجوری ادعای مالکیت میکنن که: کس دیگه ای بخوره من راضی نیستم

    مرد حسابی! تمام آمال و آرزوهای من رو بهم زدی. یه درس که به زور نمره ۶ یا ۷ بشه و اون یکی هم  اگه دکتر الف. مرحمت بخواد بهم مرحمت کنه نهایتش ۸م رو با دو نمره ارفاق ۱۰ بده!!!! 
    سه تا امتحان دیگه مونده و اصلا آماده نیستم. روش تدریس چهارواحدی، نمایشنامه کلاسیک دو واحدی که فاجعه ست و ترجمه ادبی ۲ ...

    خدایا، بگم غلط کردم خوبه؟! بسه دیگه :(( 

    + قید ارشد رو زدم؛ حیف هفتاد تومن پول که ریختم تو شکم سازمان سنجش! با اینا میترسم لیسانسمم نصفه بمونه و بخاطر واجد افتاده تابستونم توی این خراب شده بمونم. 
    آخرین ویرایش: دوشنبه 14 اسفند 1396 06:48 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 18 دی 1396 05:45 ب.ظ نظرات ()
    یه چیزی بگم و تا آبانا نیومده بگه چقد غر میزنی سریع محل رو ترک کنم
    نمی دونم چرا جدیدا همه استادا وحشی شدن؟ :/
    یه استاد داریم معمولا 5 تا سوال میده که توی 110 دقیقه باید 4 تا ایسی کامل بنویسیم. این سری سوپرایزمون کردن و 4 تا سوال دادن و هر 4 تاشون رو باید جواب میدادیم. بدبختی اصلی اینجا بود که موضوعاتی که سوالات ازمون میخواستن سر کلاس بحث نشده بود و ما فرصت تحقیق روشن رو نداشتیم!!!
    دیگه پیر شدم. روند قهقرایی در پیش گرفتم و دارم افول پیدا میکنم. شیطان رجیم میگه بخون مدرکت رو بگیر. سگ تو روح اررشد. تو رو چه به تدریس و آموزش عالی !!! :((
    آخرین ویرایش: دوشنبه 18 دی 1396 05:52 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 10 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات