منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال جمعه 5 آبان 1396 06:15 ب.ظ نظرات ()
    جابرم رفت ...
    حالا من موندم و خودم 

    * البته از اکیپ امید مونده. ولی اون دیگه با از ما بهترون میپره. منم محتاج گدایی محبت و رفیق اینجوری نیستم
    آخرین ویرایش: جمعه 5 آبان 1396 06:17 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 آبان 1396 10:35 ق.ظ نظرات ()
    صبح پاشدم و همش توی گوشی بودم تا وقت بگذره. خجالت میکشیدم سر صبح برم اتاق امین. گفتم شاید خواب باشن.

    ساعت 7:30 رفتم طبقه پایین پیش محمد. تسویه کرده بود و توی اتاق امین نشسته بودن فیلم ببینن؛ فیلمِ آخر ...

    دلم گرفته بود. با همون قیافه همیشگی رفتم تو اتاق و سلام کردم. نشستم یه گوشه و بهش نگاه کردم. داشت  سی.گار میکشید؛ یاد اون روزایی افتادم که بعد غذاش سی.گار میکشید و من بهش زل میزدم. اونم قیافه پوکر فیس منو که میدید ژست فلسفیش میپرید و میخندید و میگفت: «روت رو اونور کن *** ****، اه حالم بهم خورد»

    یاد حرفاش افتادم. میگفت سال اول که اومدم با سال بالایی ها رفیق شده بودم. دلیل هم داشت. سنش خیلی از ما بیشتر بود. میگفت: «وقتی آخر سال شد و دیدم دارن میرن، حالم خراب بود .. داغوون بودم». میگفت که: «تو دو سه سال اول همشون رفتن و من موندم تنهای تنها..» البته بجه های اکیپ دالتون ها بودن ولی خب اهل دلیا حسابشون جدا بود.

    الان منم حس و حال محمد رو دارم. 15 مهر برگشتم به این خراب شده. حس و حال شروع کردن سال تحصیلی رو نداشتم. چون میدونستم این شروع قرارِ به پایان ختم بشه. پایان دفتری که شروعش با خودم نبود. نفهمیدم چرا اینجا رو خیلی خیلی زودتر از بقیه جاها زدم. نمیخوام برگردم به سال کنکور و انتخاب رشته. پرت شدم به یه جای دور. ایی که توش غریبه بودم. هنوزم هستم! اما الان شده جزئی از وجودم. مثل بقیه زندگی (دانشجویی) نکردم اما هنوز یه بخشی از وجودم لابه لای کوچه و پس کوچه های این شهره. حس و حال ادامه دادن برای ارشد رو ندارم. هیچ کس رو ندارم. انگار توی یه زندان گیر افتادم. ناخوش احوالم. تمام خاطره ها و اسطوره هامون رفتن. سلیمون هم نیستش. شنیدم که بدون مدرک روانه خونه شد.  الان دارم حسرت میخورم که چرا اینهمه ازش فراری بودم؟ چرا بیشتر قدرش رو ندونستم؟!

    ببینید از کجا شروع شد و به کجا ختم شد؟ دارم دیوونه میشم. اومده بودم یه چیز دیگه بگم و اینهمه نوشتم ...
    بعد از اینکه محمد رفت، برگشتم اتاق و لباس پوشیدم که برم بانک برای تعویض کارت بانکیم. کارام که تموم شد پیاده راه افتادم سمت دانشگاه .. توی فکر بودم و از کنار مغازه های همیشگی میگشتم. 
    به بلوار دانشگاه که رسیدم، دیم مثل همیشه وانت ها و ماشین ها وایسادن و مشغول میوه فروختن هستن. از کنار یکیشون که رد شدم دیدم یه بچه کوچیک وایساده و از قول مامانش اومده میوه خوب بگیره! دیدم که فروشنده خودش داره براش میوه ها رو سوا میکنه. با خودم فکر کردم «میوه خوب بهش میده یا بد؟» گفتم: حتما چون تنهاست و بچه ست و هیچی حالیش نیست یه مشت آشغال بهش  قالب میکنه. مثل من که همیشه هر جا رفتم، فروشنده هر کی که بوده به زور خواسته یه جنسی رو بهم قالب کنه! 
    خیلی وقته که این شده رسم و عادتمون. از بالایی ها تو سری میخوریم و عقدمون رو سر پایین تر از خودمون خالی می کنیم. این شده یه زنجیره که از بالا به پایین داره ادامه پیدا میکنه. 
    داشتم فکر میکردم که بچه وقتی برمیگرده ماردش دعواش میکنه که اینا چیه خریدی و ...؟ 

     کتابم دستم بود و توی خودم بودم که با اینهمه ادعا چرا اینطوری شدیم؟ 

    نزدیک یکی از ماشینا که شدم رانندش از رو صندلیش بلند شد، یه نارنگی برداشت و بهم تعارف کرد. بهش نگاه کردم و گفتم: «مرسی، نمیخورم!» واقعا دوست داشتم ازش خرید کنم اما با کیسه نارنگی که نمیتونستم برم دانشگاه! وقتی درخواستش رو رد کردم گفتم: «اول صبحِ ... بخور تا سر حال بشی» 
    یه لبخند بهش زدم، تشکر کردم و راه افتادم. نارنگی توی دستم بود و بهش نگاه میکردم. به دیوارای دانشگاه که رسیدم بازش کردم و خوردمش ... چقدر شیرین بود ...
    با خودم فکر کردم که یعنی هنوز خدا فراموشم نکرده؟ چی میخواست نشونم بده؟ راجع به بنده هاش فکر بد نکنم؟ همه رو به یه چشم نبینم؟ یا چی؟...


    آخرین ویرایش: چهارشنبه 3 آبان 1396 10:33 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • :)

    معلوم الحال یکشنبه 23 مهر 1396 05:50 ب.ظ نظرات ()
    میگن رفیقت رو با رفتاری که توی جمع مخالف باهات داره بشناس. 
    هع!  ممنون که هستی. خوشم میاد که یکی به نعل میزنی، یکی به میخ! 
    هم از توبره میخوری، هم از آخور... 
    آخرین ویرایش: یکشنبه 23 مهر 1396 05:53 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • کلاس 8 صبح که تموم شد از دانشکده زدم بیرون و رفتم سمت ساهتمون مرکزی. یه جای دنج پیدا کردم و شروع کردم به خوندن مقاله ای که استادم برام فرستاده بود. که یهو دیدم یکی یه تلنگر بهم زد. سرمو که بالا آوردم جا خوردم :| علی آقا
    فقط یه ترم دیده بودمش. اونم فقط توی سرویس بهداشتی بلوک :) همیشه لهجه ی شیرینش حنده رو روی لبام میاورد. راجع به همکلاسیام صحبت میکرد و بعد میرفت ..
    امروزم اولین سوالش درباره یکی از همکلاسیام بود :))

    مونده بودم اشک بریزم بخاطر دیدن دوباره ش یا بخندم . کلی خاطره و حرف بچه ها ازش دارن که خیلیاش غیر قابل پخشه بقیشون هم پخش زمینتون میکنه. همین رو بگم که همدانیه.

    + بعدا اگه عمری بود راجع به علی آقا بیشتر میحرفم.
    ++ علی اقا اون ترم فقط دانشگاه ما بود و ترم بعد ارشد قبول شد و برگشت شهرشون ..
    آخرین ویرایش: شنبه 22 مهر 1396 07:40 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 18 مهر 1396 07:28 ب.ظ نظرات ()

    لعنت به آدمای بی سوادی که انداختنشون پشت میز و فقط باید زور بالا سرشون باشه تا کار راه بندازن. یعنی اگه لات و چاقوکش و ***** باشی جلوت دولا میشن و بهترین ها رو برات جور میکنن. اگه معلوم الحال باشی هم میگن برو عزیز من، این مشکل به ما مربوط نمیشه!
    یعنی دانشجوی بومی حق داره اتاق بگیره اما غیربومی نه :|

    آخرین ویرایش: سه شنبه 18 مهر 1396 07:29 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 17 مهر 1396 09:33 ب.ظ نظرات ()
    خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. در حقم بارها پدری کرده

    آخرین ویرایش: دوشنبه 17 مهر 1396 09:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 16 مهر 1396 03:30 ب.ظ نظرات ()

    دو روزتو راه بودم. رسیدم دانشگاه برای مارای خوابگاهم و مدام از این اتاق به اون اتاق پاسم میدن. در نهایتم آب پاکی رو روی دستم میریزن که اتاق تداریم بهت بدیم :| وقتی پولمو مطالبه میکنم باز میگن برو موقع فارغ التحصیلی و تسویه بیا بگیر :/
    جلوی چشم ما اتاق سه نفره ای که حکم کیمیا رو داره، میدن به یه سری "اصحاب" و "انصار" که برن در حوزه های نوین علم غوطه ور بشن! اونم کسایی که هنوز مبلغی رو پرداخت نکردن :|
    وقتی هم میگی چراااا جوری باهات برخورد میکنن که انگار طلب ارث باباشون رو میخوان ازت بگیرن!!!

    تف تو بی کسی. تف غلیظ
    * پسر خوزستاتی داریم که دو هفته ست درگیر جمع کردن امضاهای فارغ التحصیلیشه و هنوزکه هنوزه ١٢ ١٣ تا امضا کم داره! (کاری که نهایتا ٢ روز طول بمشه رو راه نمیندارن. تازه مثلا سیستم تسویه اینترنتی شده :| )
    * طرف چون باباش صاحب نصف املاک فلان شهره، با باباش اومده و اتاقشو گرفته و رفته نشسته توش پا رو پاش انداخته
    * اونیم که متعلق به یه ارگان خاصه با سهمیه خودش اتاق مفت و مجانی بهش دادن و ده نفر دیگه رو رایگان برده پیش خودش

    + یکی از دوستان بود همیشه توجیهاتی رو بهم ارائه میکردکه استادای محترم گروه معارف بهون قالب میکنن؛ حتم دارم اگه گذارش به این پست بیفته که نمیفته میگه "تو که از درون اونا خبر نداری؛ شاید آدمای خوبی هستن و دارن زحمت میکشن" ... -باشه، شما و اونا بهشتی، ژنتون خوب، ولی این رسمش نیست که این دنیا رو به ما جهنمی ها جهنم کنید. اگه قراره کسی خسر الدنیا والاخره باشه اون همون حضراتن :(( پس چرا ما رو زجر میدن؟

    + توی اتاق بچه ها نشستم و دارم به دو تا کارتن بزرگی که امروز با پست برام رسیده نگاه می کنم. همینطور چمدون و کیف لپ تاپم. من اینا رو نمیتونم بزارم جایی :| کارتن وسایل و پتو و بالش و تشکام که توی انبارن دیگه قضیه شون جداست.
    اینهمه زحمت برای "مدرکی که صرفا بدرخواست نامبرده صادر شده و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد" و "نامبرده را متعهد به ٨ سال خدمت رایگان، در ازای خدمات رایگان دولتی ارائه شده ملزم می دارد"

    ++ میگن جامعمون "عقده ای" و سرکوب شده ست. وقتی سیستم آدمایی که درست کار میکنن رو پس میزنه، چه انتظاری میره که خروجی های سیستم درستکار باشن؟ یه نفر بیاد و سه تا دلیل منطقی بهم ارائه کنه که: اگر فرداروزی من کاره ای شدم، چرا نباید تلافی کنم؟ وقتی خودم رو با بدبختی رسوندم به اوج، چه دلیلی هست که اومدن بقیه رو هم تسهیل کنم؟ بزارم اونا هم پیشرفت کنن؛ فرصت مناسب و کافی براشون فراهم کنم...

    +++ همین که حضراتی که ما رو لاییک و ضدمذهب و بی دین میدونن، چرا موقع ترجمه مقالات دزدی و مزخرفشون به ما مراجعه میکنن؟ کسایی که حتی بلد نیستن یه ایمیل آکادمیک بفرستن. بعد ما میشیم یه رشته بدردنخور و مزخرف که هرجایی میتونن بندازنمون :/ اما انصار و اصحابشون که مفیدتر از هر چیزی روی کره خاکین، این حق رو دارن که صاحب بهترینا بشن

    #درهم_نوشت #ذهن_آشفته

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 مهر 1396 03:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 3 مهر 1396 01:36 ب.ظ نظرات ()
    بابا ملت راست میگن
    چرا همش من خودم رو بدبخت جا میزنم؟ :)
    نهایتش اینه که 3 4 سال بهم اتاق ندادن و پول اضافه ازم گرفتن. که اینم خیالی نیست.
    استاد محترم هم هنوز جوابی ندادن که باید چی کار کنم :((
    ارشد و ... هم که هنوز نامشخصه!
    Ya My GOD
    !!! Dog in your ghost world 
    آخرین ویرایش: دوشنبه 3 مهر 1396 01:35 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 16 شهریور 1396 07:38 ب.ظ نظرات ()
    یک هفته به پایان تعطیلات تازه نوبت review  پروزه من شده. پروژه ای که هنوز 2 فصلش نوشته نشده و 3 فصل اولش هم به میزان زیادی نیاز به ویرایش داره 

    با این حساب تا مهر و آبان نه می تونم درس بخونم نه به ارشد برسم  البته مسیرم برای ارشد هم هنوز نامشخصه. شاید اصلا ادامه ندم.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 16 شهریور 1396 07:42 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال چهارشنبه 11 مرداد 1396 03:00 ب.ظ نظرات ()
    - پرده آخر

    ساعت ۳:۲۲ دقیقه بهش پیام دادم و تولدش رو بهش تبریک گفتم.

    ساعت ۹:۴۳ دقیقه جوابم رو داد و تشکر کرد. 


    * هیچ وقت نفهمیدم چرا بلاک شدم و چرا ....
    آخرین ویرایش: چهارشنبه 11 مرداد 1396 02:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 10 ... 2 3 4 5 6 7 8 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات