جمعه 21 آبان 1395 10:20 ق.ظ
نظرات ()
یه سنتی که توسط پدر اتاقمون (ممد آقا) وضع شده و طی چهار سال تحصیل ایشون تا الان نقض نشده (حتی در ایام شیرین امتحانات) سنت بیرون روی شب جمعه ست! یعنی کل اعضای اتاق با زور هم که شده باید برن بیرون. بعد از دور زدن مختصری در شهر (عمدتا خیابان های شلوغ و پر رفت آمد جهت صله رحم و دیدن دختر پسرای دانشگاه :) ) همه میرن به سمت شانار و از اونجا هم به مقصد یک کبابی یا فلافلی (از این بخور بخورا که به زور میخوان همه چی رو توی نونشون بچپونن) یا فست فود و بعد از اون هم برگشتن به خوابگاه.
از اونجایی که چند روزیه بنده گلوم درده و ...م نمیکشه برم دکتر ایشون امر فرمودن باید بیای بریم بیرون. قبل از اجرای سنت حسنه شب جمعه تو رو میبریم دکتر. منم گفتم باید منو ببریم بیمارستان ب*** ! آخه اونجا یه خانوم دکتر مهربون داره که همه بچه های دانشگاه به عشق اون میرن اونجا! اما از شانس دم توی این سه سال هر بار که من رفتم یه پیرمرد عبوس و کچل شیفت بوده و کلی برام آمپول نوشته و به زور هم داده که بچپونن توی بنده اینجانب. پس بریم بیمارستان به امید خانوم دکتر جیگرکیان :) گفتن بریم ...
همه چی خوب بوداااا ... از شانس خوبم اون آقا هم شیفت نبود ولییییی ... یه آقای دکتر دیگه تشریف داشتن. ویزیت رو دادیم و رفتیم داخل
هی فشار گرفت و خالی کرد و هی فیس فیس باد کرد کا و باز خالیش کرد و همینطور ادامه داد تا اینکه آخرش گفت تو چرا فشارت اینقدر پایینه؛ فشارت نه ه! بیماریت هم ویروسیه. این داروها رو مینویسم. برو بگیر بیا.
به هر حال رفتیم و برگشتیم! این کیسه رو انداختیم جلوشون هر چی آمپول بود کشید بیرون که اینا رو بزنید. اینام واسه بعدش :| رفتیم قبض تزریقات رو پرداخت کنیم داغون شدم! ویزیت دکتر 3 تومن شد ولیتزریقات 7 تومن :| بعد میزنن تو سر دکترا !
من بدبخت هی تاکید میکردم که "جوری بزنید که جوری نشود"! "آروم بزن"! "فکر کن داری به خودت میزنی"! "لیدوکایین یادت نرفته؟!"
گفتم برو بخواب رو تخت حرف نزن!
عااااااااااااااااااااااااااااااااخ :/ :( چهار تا آمپول؟! نامسلمونا منم آدمم !!!
بعدش منو بردن که شیرموز بخور جون بگیری.
توی کافی شاپ همش صدای خنده های ضایع یکی از دخترای کلاس رو میشنیدم! همون مثلا همشهریم! همونی که علیهم توطئه چینی کرد! همونی که ...
اما از شدت سر درد و گلو درد هیچی نمیدیم. فقط جلومون سه تا دختر بودن. وسطیشون رو شناختم! دوز***دختر یکی از همکلاسی ها بود. یکی از دخترای آموزش زبان ورودی خودمون. اما به اون دو تای بغلی توجه نکردم.
باااااازم همون خنده ها و همون تن صدای تهوع آور! یکی دیگه از اعضای اتاق بعد از تجدید میثاق با دوز***دختر مکرمه اومده بود کافی شاپ پیش ما که بازم بلُمبونه! همین که سرم رو بالا کردم که بهش سلام کنم دیدم اون دو تا بغل دستی ها هم همکلاسی های منن. اون خنده های ضایع و تهوع آور از جلوم ببینه و منِ کور شده نمیدیم! حالم باز بدتر شد ... بدم میاد از هر چی اعتماد ... اونم به یه مشت دختر هرزه و آشغال ! کسایی که با همه بدی هایی که در حقم کردن به هیچ وجه نمی دونستم این کاره هستن ...
یادم باشه هفته دیگه اصلا بیرون نرم. اصلا اصلا اصلا ... هیچ کس نمی تونه کمک کنه به جز خودم! همه یه روزی میرن. پس باید خودم رو آماده کنم برای روز تنهایی ... خودم باشم و خودم! برای رسیدن به هدفم بجنگم! ... عشق و عاشقی به فصلش و به وقتش ... «از کسی انتظار نداشته باشید» - مهربان کبیر
ای بابا ! اومده بودم پست خنده دار بزارم بخندید ... نه اینکه چیزناله کنم؛
آقا من و جابر که شیرموز و آب طالبی مون تموم شد دیدیم بیکاریم :) نی هامون رو برداشتیم و هی مک میزدیم تا صدای خرت خرت بکنه! همه نگاهمون میکردن :) جالبته این خراب شده پاتوق بچه های دانشگاهه و از بخت سیاه ما دیگه پر بود از پسر :) ما هم کوتاه نیومدیم و هی خرت خرت میکردیم و میخندیدم!