اینم از روز خوبمون !!!!!
صبح ساعت ۷ صبح از شدت دل درد و کمردرد از خواب پریدم.
الان خیییلی خوابم میاد ولی دلم شدییید درد میکنه.
دارو خوردم ، خدا کنه زود اثر کنه پاشم به کارام برسم.
+ این پست ادامه دارد ......
---------------------------------
الان عصره من هنوز دلم درد میکنه .....
به هیچکدوم از برنامه هامم نرسیدم ....
حیف شد .
اینم از روز خوبمون !
نقاشی سارا هم تموم نشد ، مجبورم هفته ی بعد بهش بدم ...
صبح ساعت ۷ صبح از شدت دل درد و کمردرد از خواب پریدم.
الان خیییلی خوابم میاد ولی دلم شدییید درد میکنه.
دارو خوردم ، خدا کنه زود اثر کنه پاشم به کارام برسم.
+ این پست ادامه دارد ......
---------------------------------
الان عصره من هنوز دلم درد میکنه .....
به هیچکدوم از برنامه هامم نرسیدم ....
حیف شد .
اینم از روز خوبمون !
نقاشی سارا هم تموم نشد ، مجبورم هفته ی بعد بهش بدم ...
امروز مینا خبر داد که کلاس شیمی فردا کنسل شده .
منم همون لحظه : جیغ و دست و هوراااااا
خخخ خو خیلی خوابم میاد .
فردا میخوابم تا خود یازده و نیم !
چون یازده و نیم مامان و مهلا میان و نمیزارن بخوابم دیگه !!!!
بعدم که بیدار شدم میرم نقاشی سارا رو تموم میکنم. هفته ی دیگه تولدشه ، کادوی تولدشه !
+ خخخخ سارا دلتو آب کنم ... خییییلی تا الان قشنگ شده.
بعدم که باید اتاقمو مرتب کنم. و در حین مرتب کردن کلی هم با مهلا آهنگ میگوشیم و بلند بلند باهاش میخونیم.
فردا روز خوبیه. اگه کسی خرابش نکنه !!!
حتما الان از خودتون میپرسید پس درست چی؟؟
و منم میگم که درس باشه مال فردا شب و صبح چهارشنبه .
پی نوشت :
کی ز سرم برون شود ، یک نفس آرزوی تو ...
#مولانا
روزاتون سرشار از اتفاقا ی قشنگ.
منم همون لحظه : جیغ و دست و هوراااااا
خخخ خو خیلی خوابم میاد .
فردا میخوابم تا خود یازده و نیم !
چون یازده و نیم مامان و مهلا میان و نمیزارن بخوابم دیگه !!!!
بعدم که بیدار شدم میرم نقاشی سارا رو تموم میکنم. هفته ی دیگه تولدشه ، کادوی تولدشه !
+ خخخخ سارا دلتو آب کنم ... خییییلی تا الان قشنگ شده.
بعدم که باید اتاقمو مرتب کنم. و در حین مرتب کردن کلی هم با مهلا آهنگ میگوشیم و بلند بلند باهاش میخونیم.
فردا روز خوبیه. اگه کسی خرابش نکنه !!!
حتما الان از خودتون میپرسید پس درست چی؟؟
و منم میگم که درس باشه مال فردا شب و صبح چهارشنبه .
پی نوشت :
کی ز سرم برون شود ، یک نفس آرزوی تو ...
#مولانا
روزاتون سرشار از اتفاقا ی قشنگ.
سلام.
حالتون خوبه؟؟؟
ببخشید یه مدت نبودم . مسافرت بودم. نه کامنتارو تایید کردم و جواب دادم ،نه بهتون سر زدم.
ما حدود یه هفته ای رفتیم تبریز. ۱۳ نفری. خیلی خوش گذشت خدایی.
با تموم مشکلاتش و سختیاش ، عالی بود.
شب اول خرمدره موندیم.
شب اونجا خیلی پشه بود. همینطوری که پتو رومون بود و خواب بودیم ،یوهو پسرداییم داد زد : وایییی پشه زد !!
اون یکی زنداییم که بشه زن عموی همین پسرداییم ، همون لحظه بهش گفت : پشه زد ، بابات که نزد داد میزنی !!
وای وای ما مردیم ینی از خنده !
اصلا کلن با وجود دایی دومیم ، مگه میشه بد بگذره؟؟
صبحا داییم ساعت۶ صبح میومد کنار من بلند بلند صدام میزد میگفت : زهرااااا زهرااااا، حسین میخواست بیدارت کنه من نزاشتم !!!
ینی ما آرامش نداشتیم صبحا از دستش !!!
بعدم که از خرمدره یه سره رفتیم تبریز. خیلی شهر قشنگیه. واقعا خوشم اومد.
رفتیم ائل گلی ، خیلی باحال بود خدایی. اونحا من وپسرداییم یه سره میپیچوندیم میرفتیم بستنی و آب طالبی و...
خخخ انقد آب طالبی خوردم که گلودرد کردم شبش شدید!!!
اوه اوه اونجا پسرایی که از کنارم میگذشتن ، ترکی تیکه مینداختن ، نمیفهمیدم چی میگن!!!!
حالا یه جمله من یاد گرفته بودم ، این بود : ترکی بیلمیره.یعنی من ترکی بلد نیستم. خخخخ هرکی میومد یه چیزی بهم بگه سریع اینو میگفتم . اونم میفهمید و میگفت آهان و میرفت.
حالا نمیدونم واقعا معنیش این میشد یا چیز دیگه بود .معنیشو کسی میدونه بگه یوهو حرف بدی نزده باشم !!!!
خخخ پسرداییم میگفت تو که ترکی بلد نیستی پس چطور این جمله رو بلدی میگی!! خخخ خو چ میدونم ، باید یه چی بگم اینا بفهمن دیگه.
حاضرم قسم بخورم که مامانم و زنداییامو هیچوقت اینطور پایه ندیده بودم !!!
آخر شب منو مامانم و زنداییام رفتیم تو ائل گلی همینطوری دور بزنیم. وای وای چشم از این پسراشون بر نمیداشتن ، میگفتن تا ما براتو یه کیس مناسبشو پیدا نکنیم ول نمیکنیم !!!
نشسته بودن دونه دونه همه رو ارزیابی میکردن!!!!
حالا من مرده بودم از خنده. دلمو گرفته بودم فقط به اینا میخندیدم !!!
تا اینکه یوهو یه نفر از جلومون رد شد ، چهاشونه ، قد بلند ، بدن ورزشکاری ، قیافه شبیه اروپاییا ، ته ریش !!! وای وای ، حاضرم اعتراف کنم که منم تا اینو دیدم خیرش شدم !!!
بعله ، بلند شدن دنبالش راه افتادن !!!!
یوهو آقاهه ایستاد عکس بگیره با مامانش ، اینا نشستن یکم جلوتر ، تا اومد از جلومون رد بشه ، خوردنش با چشماشون !!!!
حالا من حواسم به مامانش بود که داشت با کلی چشم غره مارو نگاه میکرد. :|
ینی خدایی آبرو نزاشتن برا من!!!
فرداش رفتیم کندوان اونجا اومدن عسل بخرن ، خانومه یه دختر داشت ،حرف تو حرف اومد فهمیدیم دختره ازدواج کرده. زنداییم پرسید دخترتون چند سالشه ؟ خانومه گفت ۱۵ سالشه . همون لحظه تمام نگاه ها دوخته شد به من !!!!
بعد زنداییم با یه حرکت یه سقلمه زد به من و گفت بیچاره ترشیدی !!!!!
من از شما دوستان میپرسم ، یه دختر۱۶ ساله ، ترشیده محسوب میشه؟؟؟؟؟؟
والا این سفر تماما دور و بر شوهر کردن بنده چرخید!!!!!
دو روز بعد رفتیم با تور تبریز گردی ، خونه ی استاد شهریار . خیلی برا من جالب بود. اونا چند تا توریست چینی بودن . بابام باهاشون دوست شده بود. باهاشون عکس گرفت و آدرس خونمونو بهشون داد.
حالا اداهایی که باهاشون میکرد که دیگه هیچی ، ما همه ولو شده لودیم رو زمین فقددد میخندیدیم ، مرده جبودیم ینی!
شب آخرم که رفتیم تبریز گردی ، مثل همیشه یه کافه پیدا کردیم و اونحا برا زنداییم تولد گرفتیم. خیلی باحال بود .
خلاصه انقددد ماحراها زیاده که نمیشه همشونو اینجا نوشت.
ببخشید اگه نگارشم مشکل داشت. انقد حرف زیاده برا گفتن که نمیدونستنم چطور بیانشون کنم.
حتما برین تبریز ، عالیه ، کندوان هم عالییییه .
به من که خیلی خوش گذشت .
درسته خیلی گرم بود. ولی خودشون میگفتن که شانس شکا این چند روز گرم شده ! شانسم نداریم ، والا !!!
روزای داغتون ، سرشار از اتفاقای قشنگ.
+وای وای چقد طولانی شد !!!!!
درکتون میکنم اگه نخونیدش !
چون من خودمم از اون سری آدمام که حال پستای طولانیو ندارم !!!!
ولی اگه بخونید منت بر سر ما مینهید .
حالتون خوبه؟؟؟
ببخشید یه مدت نبودم . مسافرت بودم. نه کامنتارو تایید کردم و جواب دادم ،نه بهتون سر زدم.
ما حدود یه هفته ای رفتیم تبریز. ۱۳ نفری. خیلی خوش گذشت خدایی.
با تموم مشکلاتش و سختیاش ، عالی بود.
شب اول خرمدره موندیم.
شب اونجا خیلی پشه بود. همینطوری که پتو رومون بود و خواب بودیم ،یوهو پسرداییم داد زد : وایییی پشه زد !!
اون یکی زنداییم که بشه زن عموی همین پسرداییم ، همون لحظه بهش گفت : پشه زد ، بابات که نزد داد میزنی !!
وای وای ما مردیم ینی از خنده !
اصلا کلن با وجود دایی دومیم ، مگه میشه بد بگذره؟؟
صبحا داییم ساعت۶ صبح میومد کنار من بلند بلند صدام میزد میگفت : زهرااااا زهرااااا، حسین میخواست بیدارت کنه من نزاشتم !!!
ینی ما آرامش نداشتیم صبحا از دستش !!!
بعدم که از خرمدره یه سره رفتیم تبریز. خیلی شهر قشنگیه. واقعا خوشم اومد.
رفتیم ائل گلی ، خیلی باحال بود خدایی. اونحا من وپسرداییم یه سره میپیچوندیم میرفتیم بستنی و آب طالبی و...
خخخ انقد آب طالبی خوردم که گلودرد کردم شبش شدید!!!
اوه اوه اونجا پسرایی که از کنارم میگذشتن ، ترکی تیکه مینداختن ، نمیفهمیدم چی میگن!!!!
حالا یه جمله من یاد گرفته بودم ، این بود : ترکی بیلمیره.یعنی من ترکی بلد نیستم. خخخخ هرکی میومد یه چیزی بهم بگه سریع اینو میگفتم . اونم میفهمید و میگفت آهان و میرفت.
حالا نمیدونم واقعا معنیش این میشد یا چیز دیگه بود .معنیشو کسی میدونه بگه یوهو حرف بدی نزده باشم !!!!
خخخ پسرداییم میگفت تو که ترکی بلد نیستی پس چطور این جمله رو بلدی میگی!! خخخ خو چ میدونم ، باید یه چی بگم اینا بفهمن دیگه.
حاضرم قسم بخورم که مامانم و زنداییامو هیچوقت اینطور پایه ندیده بودم !!!
آخر شب منو مامانم و زنداییام رفتیم تو ائل گلی همینطوری دور بزنیم. وای وای چشم از این پسراشون بر نمیداشتن ، میگفتن تا ما براتو یه کیس مناسبشو پیدا نکنیم ول نمیکنیم !!!
نشسته بودن دونه دونه همه رو ارزیابی میکردن!!!!
حالا من مرده بودم از خنده. دلمو گرفته بودم فقط به اینا میخندیدم !!!
تا اینکه یوهو یه نفر از جلومون رد شد ، چهاشونه ، قد بلند ، بدن ورزشکاری ، قیافه شبیه اروپاییا ، ته ریش !!! وای وای ، حاضرم اعتراف کنم که منم تا اینو دیدم خیرش شدم !!!
بعله ، بلند شدن دنبالش راه افتادن !!!!
یوهو آقاهه ایستاد عکس بگیره با مامانش ، اینا نشستن یکم جلوتر ، تا اومد از جلومون رد بشه ، خوردنش با چشماشون !!!!
حالا من حواسم به مامانش بود که داشت با کلی چشم غره مارو نگاه میکرد. :|
ینی خدایی آبرو نزاشتن برا من!!!
فرداش رفتیم کندوان اونجا اومدن عسل بخرن ، خانومه یه دختر داشت ،حرف تو حرف اومد فهمیدیم دختره ازدواج کرده. زنداییم پرسید دخترتون چند سالشه ؟ خانومه گفت ۱۵ سالشه . همون لحظه تمام نگاه ها دوخته شد به من !!!!
بعد زنداییم با یه حرکت یه سقلمه زد به من و گفت بیچاره ترشیدی !!!!!
من از شما دوستان میپرسم ، یه دختر۱۶ ساله ، ترشیده محسوب میشه؟؟؟؟؟؟
والا این سفر تماما دور و بر شوهر کردن بنده چرخید!!!!!
دو روز بعد رفتیم با تور تبریز گردی ، خونه ی استاد شهریار . خیلی برا من جالب بود. اونا چند تا توریست چینی بودن . بابام باهاشون دوست شده بود. باهاشون عکس گرفت و آدرس خونمونو بهشون داد.
حالا اداهایی که باهاشون میکرد که دیگه هیچی ، ما همه ولو شده لودیم رو زمین فقددد میخندیدیم ، مرده جبودیم ینی!
شب آخرم که رفتیم تبریز گردی ، مثل همیشه یه کافه پیدا کردیم و اونحا برا زنداییم تولد گرفتیم. خیلی باحال بود .
خلاصه انقددد ماحراها زیاده که نمیشه همشونو اینجا نوشت.
ببخشید اگه نگارشم مشکل داشت. انقد حرف زیاده برا گفتن که نمیدونستنم چطور بیانشون کنم.
حتما برین تبریز ، عالیه ، کندوان هم عالییییه .
به من که خیلی خوش گذشت .
درسته خیلی گرم بود. ولی خودشون میگفتن که شانس شکا این چند روز گرم شده ! شانسم نداریم ، والا !!!
روزای داغتون ، سرشار از اتفاقای قشنگ.
+وای وای چقد طولانی شد !!!!!
درکتون میکنم اگه نخونیدش !
چون من خودمم از اون سری آدمام که حال پستای طولانیو ندارم !!!!
ولی اگه بخونید منت بر سر ما مینهید .
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
عشق اَما
نهایَتی مجهول
بی حضوُرش،
اگرچه شب عالیست
در تنِ فکرهایِ هرشبه ام،
بازهَم جای خالیَش،
خالیست .. !
#علیرضا_آذر
تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری یک شب بارانی یک آهنگ قدیمی یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ء عاشق دوست داشت!
تو را باید هنگامی که موهایت را تاب میدهی هنگامی که پشت پنجره ء اتاق خاطرات ات...
چشم میدوزی به برگ های روان پاییز
هنگامی که دیوار شب را با سکوت ات میشکنی
هنگامی که آغوشی میخواهی از جنس آرامش
تو را باید فراتر از لمس تَن ات دوست داشت
فراتر از اختلالات هورمونی!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!
دخترانِ ماه سرزمینم روزتان مبارک ❤
کمی بیشتر از یک همراه کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری یک شب بارانی یک آهنگ قدیمی یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ء عاشق دوست داشت!
تو را باید هنگامی که موهایت را تاب میدهی هنگامی که پشت پنجره ء اتاق خاطرات ات...
چشم میدوزی به برگ های روان پاییز
هنگامی که دیوار شب را با سکوت ات میشکنی
هنگامی که آغوشی میخواهی از جنس آرامش
تو را باید فراتر از لمس تَن ات دوست داشت
فراتر از اختلالات هورمونی!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!
دخترانِ ماه سرزمینم روزتان مبارک ❤
سلام .
امروز کلاس داشتم .
صبح دیر رفتم !!! البته هنوز کلاسم شروع نشده بود. ولی باید زودتر میرفتم.
والا دیشب ساعت 4 خوابیدم. بایدم خواب بمونم !!!!!
جلسه ی قبل بهشون گفته بودم که جلسه ی بعد برگه ی A4 بیارین. اومدم که مهد ،خانم مدیر گفت یحیی یه بسته کاغذ A4 آورده ،گفته بقیش هدیه به خانم معلممون .
آخییییی ! چقدر آخه این بچه ها با محبتن!!!
یه پسر دیگه به اسم مهدی ،اصلا تو کلاس گوش به حرف نمیداد ،یه سره میخواست بره بیرون بازی ، خب بالاخره بچه ها رو که اذیت میکرد یکم دعواش کردم. تو خود کلاس باهام قهر کرد ، ولی وقتی کلاس تموم شد و اومدن بیرون برای استراحت و بازی ، روی وسایل بازی که میکرد ، میخندید و برام دست تکون میداد.
چقدر دلشون بی کینه و رئوفه !
چقدر دوست داشتنین ! چقدر حالم باهاشون خوبه ! با این که تو کلاس خیییلی حرف میزنم و دیگه نایی برام نمیمونه ، اما بعد از کلس همچنان خیییلی دوسشون دارم.
یه چیز خیلی بزرگ که دارم یادشون میدم اینه که نقاشیو با تمام احساس و خیالشون بکشن.
اول موضوعی که بهشون میدم و کامل تو ذهنشون بیارن و یکی از آرزوهاشونو با اون نقاشی تطبیق بدن و بعد بکشنش.
چقدر همه ی نقاشیاشون کلی داستان داره ....
مرسی خداحون بابت این لطفت به من.
وای وای ،فقد میخوام برم خونه و ولو شم.ینی چشمام دیگه توانی نداره برا باز موندن !!!!!
------------------------------------------------
بعدن نوشت :
داشتم ماجرای یحیی رو برای مامانم تعریف میکردم ، یادم افتاد که اینجا ننوشتم.
یحیی یه پسر ۶ ساله بود . بهش یاد دادم چطور یه مورچه ی کارتونی بکشه. بعد بهش گفتم که یه نقاشی برام بکش که توش مورچه داشته باشه.
بعد رفتم سراغ بقیه. وقتی برگشتم بالای سرش ، دیدم یه شکلی که معلوم نیست چی هست کشیده و توشو رنگ گرده . مورچه هم نداره !!!!!
بهش گفتم چی کشیدی؟
گفت خاله یه چیزی کشیدم که نمیدونم چی هست !!!!تازه توشو هم رنگ کردم !
خخخخ ینی واقعا میخواسنم از خنده بترکم ،ولی خیلی خودومو کنترل کردم ! بعد براش توضیح دادم که دقیقا باید اول چیکار کنه .
آخر کلاس که میخواستن دیگه وسایلشونو جمع کنن ، یحیی خیلی شیک برگشت به من گفت : به نظر میرسه که دیگه کارم تموم شده !!!!
خخخخ یه پسربچه ی ۶ ساله چه زبونی داره هاااااا ...
طبقه بندی: خاطرات،
امروز کلاس داشتم .
صبح دیر رفتم !!! البته هنوز کلاسم شروع نشده بود. ولی باید زودتر میرفتم.
والا دیشب ساعت 4 خوابیدم. بایدم خواب بمونم !!!!!
جلسه ی قبل بهشون گفته بودم که جلسه ی بعد برگه ی A4 بیارین. اومدم که مهد ،خانم مدیر گفت یحیی یه بسته کاغذ A4 آورده ،گفته بقیش هدیه به خانم معلممون .
آخییییی ! چقدر آخه این بچه ها با محبتن!!!
یه پسر دیگه به اسم مهدی ،اصلا تو کلاس گوش به حرف نمیداد ،یه سره میخواست بره بیرون بازی ، خب بالاخره بچه ها رو که اذیت میکرد یکم دعواش کردم. تو خود کلاس باهام قهر کرد ، ولی وقتی کلاس تموم شد و اومدن بیرون برای استراحت و بازی ، روی وسایل بازی که میکرد ، میخندید و برام دست تکون میداد.
چقدر دلشون بی کینه و رئوفه !
چقدر دوست داشتنین ! چقدر حالم باهاشون خوبه ! با این که تو کلاس خیییلی حرف میزنم و دیگه نایی برام نمیمونه ، اما بعد از کلس همچنان خیییلی دوسشون دارم.
یه چیز خیلی بزرگ که دارم یادشون میدم اینه که نقاشیو با تمام احساس و خیالشون بکشن.
اول موضوعی که بهشون میدم و کامل تو ذهنشون بیارن و یکی از آرزوهاشونو با اون نقاشی تطبیق بدن و بعد بکشنش.
چقدر همه ی نقاشیاشون کلی داستان داره ....
مرسی خداحون بابت این لطفت به من.
وای وای ،فقد میخوام برم خونه و ولو شم.ینی چشمام دیگه توانی نداره برا باز موندن !!!!!
------------------------------------------------
بعدن نوشت :
داشتم ماجرای یحیی رو برای مامانم تعریف میکردم ، یادم افتاد که اینجا ننوشتم.
یحیی یه پسر ۶ ساله بود . بهش یاد دادم چطور یه مورچه ی کارتونی بکشه. بعد بهش گفتم که یه نقاشی برام بکش که توش مورچه داشته باشه.
بعد رفتم سراغ بقیه. وقتی برگشتم بالای سرش ، دیدم یه شکلی که معلوم نیست چی هست کشیده و توشو رنگ گرده . مورچه هم نداره !!!!!
بهش گفتم چی کشیدی؟
گفت خاله یه چیزی کشیدم که نمیدونم چی هست !!!!تازه توشو هم رنگ کردم !
خخخخ ینی واقعا میخواسنم از خنده بترکم ،ولی خیلی خودومو کنترل کردم ! بعد براش توضیح دادم که دقیقا باید اول چیکار کنه .
آخر کلاس که میخواستن دیگه وسایلشونو جمع کنن ، یحیی خیلی شیک برگشت به من گفت : به نظر میرسه که دیگه کارم تموم شده !!!!
خخخخ یه پسربچه ی ۶ ساله چه زبونی داره هاااااا ...
طبقه بندی: خاطرات،
همیشه یه مشغولیت ذهنی یا ناراحتی برام پیش میاد ،سریییع میزنه به یه اعضای بدنم !!!!
مثه چند وقت پیش که انقدر درگیر مشکل وحشتناک یکی از آشناهامون بودیم ،منم گردن درد وحششششتناک داشتم.
چند روز بعدشم که یه مشکل دیگه برای همون آشنامون پیش اومد که چشم درد وحشتناک کردم.
حالا هم که با این اوضاع دل درد خفن کردم!!!!
وسط نقاشی کشیدن ولو شدم از دل درد .
همه دردا بعد از یه مشغولیت فکری به وجود میاد برام.
پسفردا خدایی نکرده سرطان نگیرم زیر مشکلات زندگی صلوات !!!!!
مثه چند وقت پیش که انقدر درگیر مشکل وحشتناک یکی از آشناهامون بودیم ،منم گردن درد وحششششتناک داشتم.
چند روز بعدشم که یه مشکل دیگه برای همون آشنامون پیش اومد که چشم درد وحشتناک کردم.
حالا هم که با این اوضاع دل درد خفن کردم!!!!
وسط نقاشی کشیدن ولو شدم از دل درد .
همه دردا بعد از یه مشغولیت فکری به وجود میاد برام.
پسفردا خدایی نکرده سرطان نگیرم زیر مشکلات زندگی صلوات !!!!!
امروز کلاس شیمی بد نبود .
طبقه بندی: خاطرات،
یکم گیج بودم توش....
تمرکز نداشتم.
اولشم که طیف نشری خطی رو به کلی یادم رفت . اصلا انگار نه انگار من اینو دویست بار خوندم !!!!!
کلاس یکم زود تموم شد.دبیر که رفت ،مهسا زود اومدن دنبالش رفت .
من و مینا هم رفتیم یه بستنی بخریم یکم حالمون عوض شه.
تو راه حرفایی که باید میزدم بهشو زدم.
چهار تا بستنی قیفی شکلاتی خریدیم و اومدیم.
من که زیاد اهل این جور بستنیا نیستم نمیدونم چرا انگار خیلی بهم چسبید ...
خخخ آخر هفته ،پنجشنبه، روز دختره. اگه خدا بخواد با مینا و مهسا قرار بزاریم بریم کافه ی همیشگیمون .
خیییلی برامون خوبه بعد از این مدت.
خخخخ تو رو خدا مهسا رو :
داشتم تو ماشین جلوی فلافلی آهنگ نوایی شادمهرو میگوشیدم ، یوهو ...
- دیوونه ی این پلاک حفظ کردنا و فلافلی رفتناتم .
خخخخ بابام بهم میگه زهرا نظرت چیه یه غذایی درست کنی ببینیم چی بلدی شما ؟!!!
منم گفتم چشم. یه شب تو همین هفته به صرف خورشت قیمه دعوتید اینجا. ...چی بگم خو!
(خورشت قیمه درست کردن هم از این به بعد دل میخواداااا .... )
+ پایان خیلی چیزا ....
++ آغاز سکوت ....
گفته بودی همیشه خواهی ماند،
سنگ بارید،شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترَک نخواهی خورد،
دین و دل از کسی نخواهی برد. .
گفته بودی دچار باید بود،
مرد ِ این روزگار باید بود
گفته بودی،
ولی نشد انگار!
دست از این کودکانهها بردار...
#علیرضا_آذر
طبقه بندی: خاطرات،
صبر داشته باش زهرا،
هنوز برا اینا زوده .
فعلا کارای واجب تری داری.
لیاقت بعضیا خیلی کمتر از چیزیه که نشون میدن ...
هنوز برا اینا زوده .
فعلا کارای واجب تری داری.
لیاقت بعضیا خیلی کمتر از چیزیه که نشون میدن ...
گفته بودم میروی دیدی عزیزم آخرش
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش
زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست
رفتنت یعنی مصیبت؛ زجر یعنی باورش
یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش
حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش
جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف سیگار و من یاد تو سمت دیگرش
مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش
#علی_صفری
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید