امروز ....
عاااللییییی
سرشار از استرس یوهویی
و حس خوب ...

صداش ......

بعدن کامل مینویسم.
الان نمیتونمممم


تاریخ : جمعه 26 شهریور 1395 | 08:37 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
آخر دنیا کجاست؟
خستم از همه

این زندگی رو نمیخوام.
میشه آخر دنیارو یه نفر نشونم بده؟


من با همین خوابا زنده م.
میشه بخوابم و ادامه ی خوابمو دوباره ببینم؟

کاش خوابم واقعیت داشت.
بعد از بیدار شدن از این خواب دیگه زندگیی واقعیم مزه نمیده ....



+تغییر اسم وبلاگ



Image result for ‫عکس متحرک تزیینی وبلاگ‬‎




گفت : احوالت چطور است ؟
گفتمش : عالی است
مثل حال گل ..
حال گل ،
در چنگ چنگیز مغول..........!

#قیصر_امین_پور



ادامه مطلب
تاریخ : سه شنبه 23 شهریور 1395 | 11:30 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. 
حالتون خوبه؟؟
وسطای شهریوره و من خسته از روز مرگی. 
میدونم دارم وقتمو هدر میدم و درس نمیخونم اما اصلا حوصلشو ندارم. 
ان شاالله از مهر تصمیم راسخ دارم. 

چند روز پیش خونه ی مادربزرگم بودیم و من میخواستم لباسایی که از ماشین لباس شویی در آورده بودو روی بند لباس پهن کنم. 
خخخ مادربزگم وایساده بالا سرم ، تک تک لباسارو برام توضیح میده که چطور آویزون کنم که خوب خشک بشن و جای کمتریم بگیره!
ینی تک تکشوناااا.
میگفتم مادر جان حالا انقدم دیگه نمیخواد روش تمرکز کنم و معادله ی ریاضی حل کنماااا. 
میگه نه بالاخره که چی؟! باید یاد بگیری یا نه؟
من نمیفهمم ، مگه لباس پهن کردن هم انقد دنگ و فنگ داره!! چه کاریه آخه! میزاریشون رو بند دیگه !


فردا یا پسفردا هم اگه زمان زایمان عمم نباشه، دختر عمه ی گرامی بیاد خونمون شب پیش هم بخوابیم ! البته نمیخوابیم که. تا صبح بیداریم‌. درکل میگم ....
یعنی عاشق طرز فکرشم . میگه مامانم میخواد زایمان کنه، به من چه ! خودم که نمیخوام ! 

آخر هفته هم اگه کارام جور بشه با مهلا بریم همدان مسابقه‌. 
دوستمم مسابقه داره. میگه مهلارو هم نیاوردی عیب نداره ، خودت فقط بیا . 
دیوانه ی حرفشم ینی !

الان داشتم شیمی میخوندم، یعنی این گروه های عاملی اگه از شیمی جهان حذف بشه من راحت میشم !!
وای وای، داغون میشم سر خوندن و حفظ کردنشون. این چه وضعیه آخههه. 
گروه عاملی! خب که چی!

راستی من موزیک بیکلام گوش نمیدم اما این آهنگ لاو استوری رو چندبار پشت سر هم گوش میدم. خیلی باحاله. 
یه دکلمه هم معرفی کنم :
سوگند از یاسر بینام. 
عااالیه. خیلی دوس دارم. 

راسی این گیاهخوار شدن چه صیغه ایه جدیدن افتاده تو فامیل ما. 
بابای منم جوگیر! میگه زهرا بیا دوتایی گیاهخوار بشیم. 
میگم بابا من از این جلف بازیا خوشم نمیاد. 

روزاتون سرشار از اتفاقای باحال و قشنگ. 
من که شدید درگیر روزمرگیم ! 


+تغییر قالب وب
++تنفر از تظاهر به دوست نداشتن 
+++تنفر از طرفداری های دردناک 


تاریخ : شنبه 20 شهریور 1395 | 02:31 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
من یه بچه م ... یه دختر بچه ی ۱۶ ساله. 
میدونم کارام بچگانه س، علایقم بچگانه س ،....

من یه بچم :
چون وقتی دلم گرفته شروع میکنم با چشمای اشکی جلوی آیینه یه رژ جیییغ قرمز یا جیگیری میزنم به لبام. بعد یه نگا میندازم و با دستمال پاکش میکنم.
چون وقتی دلم میگیره شروع میکنم موهامو چهل گیس بستن.
چون وقتی هیچ کاری آرومم نمیکنه ،میرم سراغ شستن ظرفا با یه هدفون توی گوش. 
چون وقتی یه پیام و نشونی از او میبینم ذوق میکنم و ...
چون از نبودش نگران میشم و هر لحظه منتظرشم.
و...

ولی نمیخوام بچه باشم و بچگانه رفتار کنم ...
حالم بد میشه وقتی بهم میگن رفتارات بچگانه س .
من دیگه از این به بعد عاقلانه رفتار میکنم ، نه با احساس! 
کاری که همیشه باید انجام میدادم و ندادم ... چون من یه بچه م !

نگران نباشین ، خیلی زود ،خیلی خیلی زود ، از مهر ماه به بعد ، 
از این دنیای مجازی لعنتی میرم ،،، میرم و خودم میمونم و بچگانه بودنام. ...  میرم و وقتی یه خانم کامل شدم برمیگردم ،،، شاید سال بعد، شاید بعد کنکور ، شاید پنج سال دیگه. شایدم هیچوقت ...

من از ترحم متنفرم ! من از بچگانه بودن رفتارم متنفرم! 
ببخشید که با بچه بازیام همتونو اذیت میکنم ....





+تا هفته ی دیگه به یه علتی پست نمیزارم....
دوستون دارم ...
روزگار به کام.


++ دلم میخواست این پستو موقت کنم. اما میخوام همیشه جلو چشمم باشه تا یادم نره که بچه نباشم!



تاریخ : سه شنبه 16 شهریور 1395 | 06:10 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
به قدری این متن رو من تاثیر گذاشت که اشکمو در آورد .... 
پیشنهاد میکنم از ته دل بخونیدش :


اگر گفت باید برم 
جلوشو نگیر!
وقتی بخواد بره، میره... ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی! 
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...
بزن زیر گریه،
یه هفته، 
یه ماه، 
یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. 
یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد،
ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی!
اون هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...
فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه! 

#امیرمهدی_زمانی



تاریخ : یکشنبه 14 شهریور 1395 | 11:16 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. 
ان شاالله که حالتون عالی تر از هر روزه.

پنجشنبه از ظهر ناهار تا ساعت ۱ شب خونه ی عمم بودیم. 
خیلی خوش گذشت خدایی. 
با دخترعمم دیوونه بازی و سرکار گذاشتن یه نفر و مجبور کردنش به اینکه آواز بخونه و صداشو با گیتار بفرسته ...
عصر بعد از ناهار اومدیم با همه ی دختر عمه ها حرعت یا حقیقت بازی کنیم. 
تا من میگفتم حقیقت این دختر عمه ی ما سوالایی میپرسید که خودش جوابشو میدونس فقط میخواست جلوی همه از من اعتراف بگیره بی شخصیت !!!
جرعت خیلی باحال بود ، کلن کسی میگفت جرعت مجبورش میکردیم بلند شه وسط خونه برقصه و یه جمله ای رو چند بار بگه. 
مثلا بگه : من خرم ! من خرم !
همزمان بقیه هم دست میزدن و میگفتن این خره این خره!
منم که فقط کلن ولو بودم رو زمین بهشون میخندیدم !!! 


شب برای شام میخواستیم بریم پارکی که نزدیک خونه ی عممه. حدودا دوتا خیابون باهاش فاصله داشت. 
همینطور که بقیه مشغول آماده شدن بودن ، من و دختر عمم صحنه رو خالی دیدیم و فرار کردیم که پیاده خودمون تا اونحا بریم. 
تا اومدیم بیرون تصمیم گرفتیم تا اونجا بدوییم‌.
ساعت ده شب ،دوتا دختر ، مثل خل و چلا تو خیابون میدویدن و بلند بلند میخندیدن!!
یعنی مرده بودیم از خنده از وضعیتمون !
وسط راه رفتیم یه پفکم خریدیم و تو راه خوردیم . 
دختر عمه ی من همینطور که تو راه پفک میخوردیم و میرفتیم ، به هرکس که از کنارمون رد میشد (ترجیحا پسر !!!    )  پفک تعارف میکرد !!
وای وای من مرده بودم از خجالت و خنده. ول نمیکرد که!!


بعدم که همه اومدن رفتیم خودمون جدا از بقیه رو چمنا نشستیم و به سرکار گذاشتن اون یه نفر تو چت ، ادامه دادیم !!

ساعت یک بود که خداحافظی کردیم از هم ،، و رفتیم که خونه ی مادربزرگم با دخترخالم شب بخوابیم !
تا ساعت چهار هم بیدار بودیم باهم !!!
کلن جو فامیلی باحالی داشتیم. 



خیییلی هوا گرمه اینجا. 
امروز بیرون بودیم با مامانم ، وقتی برگشتیم،مامانم داشت ماشینو پارک میکرد . یه پسره داشت با شلنگ آب جلوی درشونو میشست. 
به مامانم گفتم : دوست دارم الان وایسم جلوی این پسره ،بعد شلنگو بگیره روم و همه ی بدنمو خیسه خیس کنه! آخ که چه حالی میده!
خخخ مامانم فقط خندید. 
وقتی پارک کردیم و رفتیم تو، تو حیاط داشتم کفشامو درمیاوردم که یوهو خیسسس شدم. 
مامان خانوم دقیقا شلنگو برداشته گرفته روم و خیسسسس!
مهلا که دیگه هیچی! موش آب کشیده!! جیغ میزد اون وسط!
بعد خیلی قشنگ که خیسمون کرد بیخیال شد و گفت حالا برید لباساتونو عوض کنید !!
عاغا این چه وضعشه آخه !!!

روزای وداع با تعطیلاتتون سرشار از اتفاقای باحال و قشنگ.


+من و تو ، آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته ست تقدیرم ....
«فاضل نظری»
#برای ....



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 13 شهریور 1395 | 03:25 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
۱۹ ساعت قبل ! دقیقا ۱۹ ساعت قبل فهمیدم چه آدم ترسویی ام!
ترس نه مثل ترسیدن از جن و پری ،یا ترس از مرگ و ...
ترس از او !
خیلی رک و راست رو کردم بهش و گفتم ازت میترسم.
گفت از خودم متنفرم . 
گفتم ولی من خودتو دوست دارم ...
نمیدونم چطور ممکنه آدم کسیو دوست داشته باشه ولی گاهی ازش بترسه. 
میدونید ، گاهی دوست داشتن آدمو ترسو میکنه ، ترس از اینکه نکنه ازم خسته بشه ، نکنه دیگه دوسم نداشته باشه .....
همه ی این نکنه ها باعث ترس میشن!
وقتی دل کسی که دوسش دتری به هردلیلی میگیره ، احساس میکنی دنیا به آخر رسیده .
انقد دنیا تنگ میشه که حتی دیگه نمیتونی نفس بکشی.
همون لحظه برمیگردی بهش میگی ازت میترسم!
اونم میگه من که همون آدم قبلم ،به خدا تغییر نکردم !
اما من میگم عوض شدی ...
شایدم من عوض شدم ... نمیدونم ، آدم که خودش نمیفهمه عوض شده یا نه ! مگر اینکه از عمد عوض شده باشه ،، یعنی خودش خواسته و عوض شده ...

ولی آدم که تنهاتر میشه ، آنلاین تر میشه! 
آنلاین تو دنیای مجازی و آفلاین تو دنیای واقعی...
آدم که تنهاتر میشه ،هدفونش و نقاشی زیر دستش خیس میشن ...
بهم میگن چی شدی؟ حالت خوبه؟
من یه لبخند میزنم و میگم : آهنگش خیلی غمگین بود ،حالمو عوض کرد ...
به قول شاعر :
دلم تنگ میشه به حدی که اشک 
نمیتونه بغض منو وا کنه
که میخوام یه دنیا به همراه من
بگرده نشونیشو پیدا کنه ...

« مراقب ترساتون و آدمای ترسو اطرافتون باشین... گاهی ترس بدجور آدمو زمین میزنه ... »


+ سرم گرم نوازش های اون بود 
که خوابم برد و کوچش رو ندیدم ...



تاریخ : سه شنبه 9 شهریور 1395 | 06:00 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام.
حال و احوالتون چطوره؟

تابستون داره نفسای آخرشو میکشه ، و من همش دارم به این فکر میکنم : تابستان خودرا چگونه گذراندید ؟
خب ،،، باید بگم تنها تابستونیه که ازش مفید استفاده شد !!! از لحاظ درس و نقاشی .
البته نقاشی کمتر بود. چون هنوز نقاشی دریامو تموم نکردم ! قصد داشتم تو تابستون تمومش کنم ، ولی این آزمون نقاشی بی شخصیت !!!!!!!   سد راهم شد و مجبور شدم فقط برای اون تمرین کنم !

خیلی وقت پیش داشتیم یه کمد توی خونمون که خیلی وقت بود کسی سراغش نرفته بودو تمیز میکردیم ، چه چیزایی پیدا کردیم که خودمون مونده بودیم ینی!!!
کارنامه ی پنجم ابتدایی بابامو پیدا کردیم !!!!
وقتی کارنامشو دیدیم فهمیدم که چرا زمانی که من نمرمو خوب نمیشم و حالم بده ، بابام بهم میگه : عیب نداره بابا ، این که خوبه، تو برو کارنامه های منو نگاه کن !!!
بالاترین نمره ۱۵ بود که اونم ورزش بود !!!!

چهارشنبه روز آخر کلاس شیمیمون بود.
نقاشی سارارو براش بردم ،، هنوز از در مدرسه تو نرفتم بودم که دوید سمتم ، منم از اون طرف فرار !
دیوونه نقاشیو چسبونده به خودش ولشم نمیکرد !!!
آخرش به معلممون نشون داد بعد بیخیالش شد !!!
خخخخ...

بعد از مدتهاااااا دارم رمان میخونم ! به اسم «آنا کارنینا »  خوندین شما ؟ ارزش ادامه دادن داره عایا ؟
آخرین رمانی که خوندم چند سال پیش بود به اسم «دزیره » که فوق العاده بود . هنوزم به همه معرفیش میکنم. عالیه . یه رمان عشقی تاریخی بود با نگارش عاااالی.



روزای غمگین شهریوریتون سرشار از اتفاقای قشنگو باحال. .... شاید این اتفاقا باعث بشن یکم از غمگینیش کم بشه .....





تو که رفتی ، خستگی هایم را میاورم با خودم تقسیم میکنم ...
این روزا هیچکس مثل تو حوصله ی خستگی هایم را ندارد....
«محسن دعاوی»
#برای .....




+ هروقت میرید ، حداقل غروب جمعه نرید که نابود بشه آدم !


تاریخ : جمعه 5 شهریور 1395 | 04:54 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
به به چه روز خوبی بود امروزااا.
نقاشی سارا هم تموم شد!
خخخخ
سارا !  انتظار ها به پایان رسید !

خیلی ذهنم درگیره ! من آزمون نقاشیم همین زودیاست . هنوز تاریخشو نگفتن.
موندم نقاشی بکشم یا درس بخونم !!!
هرکدومشو که انحام میدم هی تو دلم کلی استرس دارم که ای وایه من ! اون یکیش موند !!
خیلی اعصابم خورده !
اصلا درس خوندن تو تابستون خیلی سخته به خدا !
اوففف هی هم به دوسال بعدم و کنکورم فکر میکنم و قلبم میگیره!
کنکور شده برام یه غول !!! که جلوم وایساده و مانع رسیدن به چیزاییه که میخوام !
میترسم ازش! از همه چی میترسم ! از دوسال بعدم میترسم !
از پسر دایی شدییید درسخونم میترسم ! خب ترسناکه دیگه ببینی که یه نفر تو فامیلتون که فاصله سنی چندانی هم باعات نداره ، این چنیییییییین داره خر میزنه !!!!!! (ببخشید ،برای نشون دادن شدت درس خوندنش مجبور شدم این اصطلاحو به کار ببرم !!)  
و تو میترسی نکنه ازش کم بیاری که مامانت سرافکنده بشه !
هعیییی ،، بیخیال ، بیشتر از این از فکرام نگم بهتره ...


+ امروز تولد مهساس .
مهسا جونم تولدت مبارک .
ان شاالله به هر آرزویی که به صلاحته برسی .
هدیه تولدتم که خدا دیشب بهت داد .

++آخرین روز مرداد ...
اوففف انقد مامانم گفت بوی مهر داره میاد ، دارم داغون میشم دیگه!!!
آقا ما نخوایم بوشو حس کنیم باید كیو ببینیم آخه !!!



تاریخ : یکشنبه 31 مرداد 1395 | 05:41 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. حالتون چطوره؟؟
دیروز یعنی چهارشنبه برای من خیییییلی روز خوبی بود. ولی چون سرم خیلی شلوغ بود نتونستم همون دیروز ابن پستو بزارم. 
انقدر حالم خوب بود که هیچی نمیتونست خرابش کنه. 
واقعاااا عااالی بودم. به طوری که مامانم بهم کفت :زهرا امروز خیلی خوشحالی !!!
من کفتم مگه بده ؟
گفت نه فقط غیر عادیه !!!
خخخخ خو چ کنم؟؟ یه روزم نباید دیوونه باشیم ....


یکشنبه تولد مهساس، ما از چند روز قبل با مینا قرار کذاشتیم که تو کلاس دیوونه بازی دربیاریم و مجبورش کنیم برامون بستنی بخره. 
ولی مینا دیروز صبح یوهو بهم پیام داد که : زهرا تو ازسر راهت از این کیک صبحانه ها که بسته بندی شده و تقریبا بزرگتر از کیک و کلوچه های معمولیه بخر بیار، یه جوری براش تولد میگیربم. 
خخخخ منم گفتم باشه. 
ولی قرار شد از بستنیمون کوتاه نیایم‌!!!
خلاصه منم کلی گشتم تا کیکو پیدا مردم. 
تو مدرسه ، همه چی برنامه ریزی شده بود . 
مینا آهنگ تولد آماده کرده بود و کبریت از مدرسه گرفتیم و ...
حالا مهسا خانومو دیدیم ، دپرس! داغون ! معلوم بود از اون دنده ش بلند شده !!! 
مام برعکس همیشه که بهش پیله میکردیم تا خلش کنیم ، هیییچیچچچچی بهش نگفتیم. 
فقد با مینا قرار گذاشتیم اگه تو تولدشم دپرس باشه ، هممون میدویم و میزنیمش . خخخخ
خلاصه موقع استراحت من مهسا رو بردم آب بخوریم و حرف بزنیم و سرشو گرم کنم تا مینا وکوثر آماده کنن کیکو آهنگ و دوربینو. 
خلاصه با مهسا حرف میزدم مهسام با عصبانیت و خشنی داشت جواب منو میداد و منم اصلا گوش نمیدادم اصلا چی میگه !!!!!!
بعد تا رفتیم سمت مینا و کوثر همون لحظه دوربین رو من و مهسا بود . من وسط حرفای مهسا ، پریدم بغلش و جیغ جیغ کنان گفتم تولدت مبارک عشقممممم . 
الان این صحنه تو فیلممون هست !!
هممون کلی جیغ و بغل ....
خلاصه دو تا کبریت گذاشتیم رو کیک به عنوان شمع تا فوتش کنه ! 
خخخخ حالا هرماری میکردیم ، باد میومد خاموش میشد ، تا اینکه یوهو یکیش موند، این خانومم تا اومد آرزو کنه و فوتش کنه ، همینطور که لبش غنچه مونده بود برای فوت ، یوهو باد زد و خاموش شد!کبریتا هم تمومشده بود دیگه !!!!

با گوشه ی کاغذ کیک چاقو درست کرد و کیکشو برش داد و ما هم جییییییغ که تولدت مبارکککککک. 
خخخخخ خدایی تولد قشنگی بود. 
خیلی بهتر از تولدای جینگیل و وینگیل ما با کلی لباسا و آرایشا و رقصا و پزیراییای خفنمون بود. 
خیلی بهتر از هر چیز خوب شدن مهسا جونم بود . که از اون حالت دپرسیش در اومد و دوباره مثه خودمون خل شد ! 
مهسا جونم ، خوب بودن حالت و خندون بودن لبت از هرچیز برا ما (من و مینا و کوثر ) مهم تره ! 
همین که یه کوچولو خنده اومد رو لبت برامون از ده تا بستنی که که قرار بود بعد از کلاس بخری و گفتی شب شده میترسم برم و یه روز دیگه میخرم و در رفتی از زیرش !!!!! با ارزش تره!!!
ولی بدون از زیر بستنی نمیتونی دربری !!!!!


روزاتون سرشار از اتفاقات جنجالی و قشنگ.


+تغییر موزیک وب!
لطفا پلی کنید!




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : پنجشنبه 28 مرداد 1395 | 10:24 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
تعداد کل صفحات : 32 :: ... 8 9 10 11 12 13 14 ...
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات