!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
پست
ثابت شاد
باشین... دیروز
که از سرکار اومدم تا شب داشتیم ترشی درست میکردیم!
امروزم
قرار بود بعد از تقریبا یه سال برم ملاقات یکی از دوستام که البته توی آموزشگاه
زمانی باهم همکار هم بودیم! دلیل این ملاقات این شال بود!
راستش
پارسال 22 بهمن که ما از طرف پایگاه رفته بودیم راهپیمایی (بخاطر بحث گزینش و
اینا
امروز
تولد پسر همسایمون بود. دوتا
درخت هست نزدیکای خونمون اونا رو خیلی دوست دارم،
+ دوتا
عکسم توی بهار و تابستون ازشون بگیرم چهار فصلم کامل میشه!! +
راستی یبار یکی از دوستام دقیقا بین این دو تا درخت روی جدول نشسته بود و منتظرم
بود، بدون اینکه متوجه بشه اون درختا رو چقد دوس دارم! تصمیم
گرفتم دیگه صبح ها گوشیمو تنظیم نکنم زنگ بزنه، چرا؟! خبر ندارین؟! صبح
جاتون خالی ساعت تقریبا 7 بود یه زلزلۀ 4 ریشتری اومد که تا چهار ساعت بعدش ویبره
میزدیم! همین
دیگه!
اتفاقی
که امروز افتاده بود و رو بورس بود همین بود! حالا جالبه، یکی از دوستام که توی
یکی از شهرای اطراف تبریز هستن و البته توی تبریز هم خونه دارن، ظهر بهم زنگ زد
اونم بعد از مدتها! منم داشتم میومدم خونه و توی راه صدای گوشیمو نشنیدم (همیشه با
این نشنیدن ها مشکل داشتم و چندباری هم با دوستام سر این قضیه که فکر کردن عمدی به
گوشی جواب نمیدم دعواها کردم! یادم
میاد م. پ. ن زمانی که توی تبریز بود، زمین یه کوچولو تکون میخورد فوری پیام میداد
که زهرا نترسیدی؟! (نگران بود) اما اینبار که تهران بود هیشکی حالمو نپرسید داشتم تو نت میچرخیدم و همینجوری وبلاگ گردی میکردم که یهویی با پستی توی وبلاگی به اسم چالش میزکار روبه رو شدم! ایدۀ جالبی بود و به دلم نشست، گفتم برسم خونه این پست رو بذارم ولی
دیدم الان که سرکار بیکارم وقت رو غنیمت بشمارم! + به نظر من کسی که یه کاری رو شروع میکنه هر چقدم کامنتا زیاد باشه یا سرش شلوغ باشه باید همه رو تحویل بگیره، وگرنه از اینکه بهش بگن پارتی بازی کردی یا خوب نمیتونی مدیریت کنی یا هرچی نباید ناراحت بشه! من توی مسابقه شون شرکت نکردم این عکسم واسه خواننده های وبلاگم گذاشتم! برای اطلاع بیشتر از اون وبلاگ کذایی اینجا کلیک رنجه کنین! اینم میزکار من:
یادمه
چند باری توی پست های قبلی گفته بودم که چقد عاشق نامه نگاری ام!! منم
یه عادتی دارم کسی رو که دوست داشته باشم یا بهش ارادت داشته باشم یه شعر یا متن
انگلیسی براش مینویسم و به عنوان یادگاری بهش کادو میدم ( حالا کار ندارم نصف
دانشگاهمون بخاطر اینکه دوسته دوستام بودن و دوستام ازم میخواستن از طرف اونا
براشون بنویسم، از این دست نوشته ها دارن یه
دوستی دارم که از زمانی که پدرش فوت کرده بود ازش خبر نداشتم، یعنی میخواستم ازش
خبر بگیرم اما...
بعد
از کلی حرف زدن ها ازش پرسیدم حالا چی شد این نوشته رو پیدا کردی،
+ امیدوارم خدا بهش صبر بده و پدرشو بیامرزه...
دیروز
پنجشنبه بود... میدونم میدونین، بهتون
نگفته بودم... سه شنبه که رفته بودم دانشگاه م. پ. ن ازم خواسته بود که برم از یکی
از مسئولین سوالی بپرسم (در رابطه با مدرکش) و وقتی بهش زنگ زدم واااای باورتون
نمیشه، از
الناز بگم براتون، ماشاا... دختر روز به روز قد میکشه، داره به خدا میرسه، هر چی
میخوره هم به طول میده هم به عرض! دیروز
که نرفته بودم سرکار، یکی از همکارام زنگ زده یه ساعتی که با هم حرف زدیم بهم گفت
که برای ماه بعد صاحب کارمون یه برنامه ای قراره بذاره که هم به نفع منه، هم به
نفع همکارم، هم به نفع خوده صاحب کار! امیدوارم این برنامه انجام بشه، اگه بشه به
سمع و نظرتون میرسونم! دو
تا کارتون دانلود کردم، فیلم هم زیاد دانلود کردم و نگاه نکردم اما لامصب از
کارتون نمیتونم بگذرم، حالا نمیدونم امروز چجوری درس بخونم که به کارتون نگاه
کردنم لطمه نزنه! یه
همکلاس داشتیم تو دانشگاه، خیلی دختر خوب و شوخی بود، توی تبریز تئاتر کار میکرد،
چند باری هم واسه تئاتراش دعوتمون کرده بود (ما که دوستاش بودیم رایگان میشد برا
ما دیروز
با مامان رفته بودم النگومو عوض کنم و یه شماره کوچیکترشو بگیرم! اما رفتیم، دیدیم
کلا طرف اشتباه فهمیده و به مدل دیگه سایز 1 رو سفارش داده، خلاصه من از اون مدل
جدیده خوشم اومد و همون قبلی رو هم دادم و دوتا مدل جدید گرفتم! داشتیم میومدیم
خونه که یه چیز جالب دیدم و یاد الناز افتادم و همونجا اونو خریدم براش (جای دوری نمیره که) و امروز به
عنوان یه کادوی بدون مناسبت بهش هدیه دادم (تف به ریا):
حالا
من امروز الناز رو چجوری دیدم؟! اصلا برنامه چی بوده؟! قضیه
اینجوریه که قرار بود امروز من و خواهرم و الناز و خواهرش (که امسال از دانشگاه ما
قبول شده) بریم مدرک آبجی رو بگیریم! از اون طرفم یه سید داشتیم که پارسال رفته
بود کربلا و امسالم قسمت شده و قراره بره، چند شب پیش اصرار داشت که بیاد سوغاتیه
پارسالمو بهم تحویل بده،(در کمال پررویی خودم سفارش داده بودم خلاصه
امروز خیلی خوش گذشت و جای همتون خالی بود! دیشبم خواب کسی رو دیدم (بعد از سالها)
که امروز همش نگران بودم نکنه توی دانشگاه اتفاقی ببینمش
+ پریشب هم با مامان فیلمی که م. پ. ن توی وبلاگش معرفی کرده رو داشتم
نگاه میکردم! بهتون توصیه اکید میکنم اگه زیادی احساسی هستین و فیلم روتون زیاد
تاثیر میذاره به هیچ وجه اون فیلم رو نه دانلود کنین نه نگاه کنین!! سرِ همین
احساسی شدن من هم م. پ. ن قسم خورده دیگه بهم فیلم معرفی نکنه!!
داشتم
از سرکار میومدم دیدم اوه اوه یه عالمه برگ زرد ریخته درست توی مسیری که اونجا رو
دوست دارم! یاد دوتا چیز افتادم؛ اول اون عکسی که م. پ. ن از دانشگاهشون برام
فرستاده بود، بعد اون شعری که چند سال پیش واسه پاییز گفته بودم! گفتم دوتاشم یکی
کنم بذارم برا این پست... با اجازتون دو بندشو حذف کردم یعنی چیزی حدود 8 بیت؛
راستی دو بیت اولش رو خودم بیشتر از همه دوست دارم! تکرار میکنم شاعرش خودمم،
دزدیِ ادبی نفرمایید لدفا...
در
میان فصل فصل شورانگیز بین
آن همه غصه های لبالب لبریز در
خنکای این شهر من "تبریز" چقدر
عاشقانه میدرخشد این پاییز! در
تمامی ماه های شوریده که
یاد تو در این سینه کوبیده هیـــچ
شاخه گلی نروییده ولی
عاشقانه میدرخشد این پاییز! کنار
درختان لخت غم دیده و
ابرهای تکه تکه و ترک دیده یک
عاشق دلبسته و ستم دیده عجیب
عاشقانه میدرخشد این پاییز! میان
این همه آرزوهای بیهوده که
از قدیم همه ناسرانجام بوده و
چشم های من که از اشک نیاسوده "بمان"
که عاشقانه میدرخشد این پاییز!!!
امروز
به لطف یه آشنای قدیمی یه سری ناراحتی ها
و دلخوری هایی یادم اومد که داشتم فراموششون میکردم، یهو که بخودم اومدم دیدم قلم
و کاغذ جلومه، دارم مینویسم، چون به خودم قول دادم دیگه هیچوقت شعری نگم سریع
سوزوندمش!!
زمان
دانشجویی (بازم رفتیم تو خاطرات!! +
خب که چی؟! _
میگم دیگه صبر کنین! دیروز
توی اینستا همین پسره (آقا داماد) منو فالو کرد! همچین یهویی ذوق مرگ شدم و تمام
خاطراتم اومد جلوی چشمم! رفتم توی لیست دوستاش کسی رو پیدا کردم که باورم نمیشد!!
یکی از استادامون که خیلی دوسش داشیم، آقای دکتر ب. س! از اون معدود استادایی بود
که هم مدل درس دادنش رو دوست داشتم، هم درسایی که داده یادم نرفته، هم نمره دادنش
عالی بود!! خدا حفظش کنه! الان بسی خوشحالم! دیشب
یه اتفاقی افتاد، یه چیزی رو که نمیخواستم بگم، گفتم دیروزم
که همینجوری مرخصی گرفته بودم که از حق سه روز مرخصی در ماهم استفاده کرده باشم
(حقمه خب +
فک میکردم خیلی حرف برا گفتن دارم اما الان که نوشتم دیدم خیلی هم حرف ندارم! +
اگه آهنگه خوب که ارزش شنیدن داره بهم معرفی کنین ازتون ممنون میشم +
برای این پست عکس ندارم! خودتون یه عکسی تصور کنین! + عنوان پست به تک تک پاراگراف ها مربوطه! پاییز
ما تموم شد!
اومدم
خونه، برف که دونه دونه میومد، منم توی آرامش انار (میوۀ محبوبم) دون میکردم
+ راستی
یه چیز جالب! پریشب ساعتای حدوداً 10 بود که خیلی خوابم میومد و منم خوابم بیاد
صبر نمیکنم، داشتم همینجوری میخوابیدم که بدون اینکه به چیزی یا کسی فک کنم، یهویی
یه شخصی اومد تو ذهنم و نرفت بیرون! مونده بودم که این طرف چرا بعد این همه مدت
بیخبری ازش، یهویی اومده تو ذهنم!
من
امروز حالم خوبه (خب به مردم چه! ما
یه جملۀ معروف توی ترکی داریم که توی فامیلِ ما خیلی استفاده میشه (البته معمولا
بزرگترا به کوچیکترا میگن اما من اینجا به خودم میگم) میگن که " دانیشماخ باشارمیسان، دانیشماماخ دا باشارمیسان؟!"
یعنی "حرف زدن بلد نیستی، حرف نزدن هم بلد
نیستی؟!" حالا چرا اینو میگم؟! به چت من با م. پ. ن سه روز پیش
دقت کنین:
بله،
الان که میخوایم انگلیسی چت کنیم، اولا حرفامون خیلی رسمی شده و دیگه اصلا خنده
دار نیست، راستی
بهتون گفتم یکی برام یه پیام ناشناس فرستاده!
من
که اصلا فک نمیکنم الناز باشه،
در
رابطه با پست قبلیم و همون عکسی که برای اون پست گذاشته بودم و یکی مثل اون که توی
اینستا گذاشتم یه سری حرف دارم!! آقا شما تا حالا حلقۀ ازدواج یا حلقۀ نامزدی از
نزدیک دیدین؟! امروز
از سرکار با مامان مستقیم رفته بودیم بازار که اون النگویی رو که داشتم (پست شمارۀ
218) دوتاش کنم! اتفاقا خیلی هم خوشحال بودم اما اومدم خونه و دستم که کردم دیدم
پسره عوض شمارۀ 1، شماره 2 بهمون داده و برا دستم خیلی بزرگه! زنگ زدیم بهش، گفت
هر وقت اومدین بیارین عوضش کنم (فردا مهمونی دعوت بودیم و برا اونجا میخواستم الان
بابت این قضیه هم ناراحتم! توی
راهمون از این قیچی کوچولوها هست که تا میشن، از اونا خریدم!
+ شرمنده الان خستم به کامنتا با اجازتون فردا جواب میدم! دیشب
( مثه هر پنجشنبه) مهیار اینا اومده بودن خونمون!
اما من کاره ای نبودم که، خبرم
همین بود! نه
نه یه خبر دیگه هم دارم... فردا شنبه س!! آخرین باری
که از سرکار پست گذاشتم برمیگرده به سال پیش (یعنی میخوام بگم الان از سرکار مراحمتون
میشم اصلا این
روزا واسه هیچی حسش نیست، نه که بخوام بگم پاییزه و از این مزخرفا، ولی خب هر روز
صبح بیای و یکی تمام انرژیتو جذب کنه بگذریم... + میدونستین توی
تبریز اصلا پاییز تعریف نشده؟! ما تبریزی ها مستقیم از تابستون میریم زمستون،
اصلا اینقد هوا سرده که من شبا زیر دو تا پتو و چسبیده به بخاری میخوابم، بعد
مامان میگه بیا پتوی منم بکش روت اگه خیلی سردته!
+ اگه میدونستم درس خوندن اینقده سخته، زمان ابتدایی که توی اوج
بودم خدافظی میکردم ازش!! + همون دوست
و همکارم ف. گ که چند روز پیش تولدش بود امروز برا سفره دعوتمون کرده، همۀ همکارا
رو با مادراشون و منو با خواهرم (چون مامان نمیتونه بیاد!). + م. پ. ن رفته
کلاس زبان ثبت نام کرده! این پست به دلم نمیشینه باید اصلاح بشه!! coming soon.... بنده
به شدت معتقدم که آدم اول هفته رو هر جوری شروع کنه تا آخرش یجورایی همونجوری تموم
میکنه!
علاوه
بر اینا امروز تولد همکار و دوست خوبم ف. گ بود، دیروز
جمعه بود؟!
م.
پ. ن دو روزه فراری شده؛ چون اصرار کرد که این تلگرامه لعنتی رو آپدیت کنم، هی از
اون اصرار از من انکار، آقا من میخواستم با ورژن قدیمیش کار کنم، اما تو کَتِش
نمیرفت که نمیرفت! مدت
ها منتظر برگزاری نمایشگاه کتاب بودم، امروز فهمیدم خیلی وقته شروع شده، من
از همین تریبون اعلام میکنم که آقا من اکانت تلگراممو واگذار میکنم!! به کی؟!
مُحرزه (این کلمه املاییشو تازه یاد گرفتم واسه اینکه یادم نره اینجا نوشتم! لابد
فک میکنین میخوام درس بخونم و تریپ درسخونی برداشتم و میخوام گوشی و ما یتعلق بهش
رو ببوسم بذارم کنار؟! نه خیر آقا جان از این خبرا نیست! نمیخوام
زیاد بحثو به حاشیه بکشونم، اما اصلا من نه، شما... به عبارتی شما جای من، فرض
بفرمایین وارد تلگرام میشین، میبینین به به دوستاتون براتون پیام گذاشتن، با کلی
ذوق و شوق که وااای الان نگران حال من بودن باز میکنین + خودم آهنگ عنوان رو نشنیدم ( خشکه مذهبی= تا آخر محرم آهنگ گوش نمیدم! + روی کلمۀ "آهنگ" کلیک رنجه بفرمایید! چقد
هوا سرد بود امروز... و اولین بارون پاییزی رو شاهد بودیم البته موقع برگشتن از
سرکار:
این
مسیر خونمون رو دوست دارم... آقا
نمُردیم و یه خارجی بالاخره ازمون خواستگاری کرد!
خلاصه
بلاکش نمودم... پسر خوبی بود... نمیدونم ایرانی ها چرا نمیتونین این همه کمالات رو
در من ببینن، به جان خودم یه دور برم خارج، منو رو هوا میزنن!
امروز
هوای تبریز (تاکید دارم رو تبریز که دلشون بسوزه اونایی که تبریزی هستن و اینجا نیستن!
به
جان خودم این هفت عدد پفک کاملا اتفاقی بود و خودمم الان دیدم!! چقد عدد 7 رو دوست
دارم... همینجوری
دارم فیلم دانلود میکنم اما باور کنین اصلا حسش نیست نگاه کنم، کی میخوام بشینم
تماشاشون کنم خدا میدونه، فعلا به قول دکتر سیب قضیۀ
النازم حل شد که چرا تلگرام نمیاد!! گفتم شاید نگرانش باشین...
امسال یکم ترشی درست کردنمون
دیر شد، آخه آبجی و عروسمون که درست کرده بودن برامون سهم آورده بودن و منتظر
بودیم تموم بشه بعد خودمون دست به کار شیم!
) هوا که خوب بود همین دوستم ز. ج شالشو داد که بذارم تو کیفم! بعدش اینقد
بهمون خوش گذشته بود که من یادم رفت موقعی که جدا شدیم بهش پس بدم (خودشم یادش
رفته بود البته!) بعد دیگه سرمون گرم میشه به کارای خودمون و وقت نمیکنیم همو
ببینیم و امروز بالاخره اون طلسم شکسته شد و گفتم هرطوریه دیگه هم باید ببینمت هم
امانتی رو بهت تحویل بدم!
جاتون خالی از صبح باهاش بیرون بودم تا دم دم های غروب،
ناهارم رفتیم یه جای باحال و کلی خندیدیم!
در کل امروز روز خوبی بود اگه چیزی گند
نزنه بهش!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
تولدش مبارک... به رسم هر سال براش کیک درست کردم (هرچند
نامزدشم براش درست کرده بود اما کیک خواهرش که من باشم یه چیز دیگه س!
) متاسفانه
یکم تهش چسبیده بود و گفتم اگه ازش عکس بگیرم آبروم میره!
به جان خودم از کیکی که
عرض یه ربع درست کردم انتظار نداشتم اصلا کیک بشه حالا همین که فقط یه طرفش چسبیده
بود جای شکر داشت!
تابستونا با مامان میریم میشینیم نزدیک اونا! منو یاد اون شعر دوران ابتدایی میندازن که با این بیت
شروع میشد: " در کنار خطوط سیم پیام/ خارج از ده دو کاج روییدند" شعر رو
حفظم، یعنی از سال چهارم ابتدایی تا حالا یادم مونده؛ خیلی دوسش دارم! حتی اولین
شعری هم که گفتم وزنش عین این شعر بود ( موضوعش یه شعر طنز راجع به شیطنتِ یکی از
بچه های کلاسمون بود!) امروز داشتم میرفتم سرکار دیدم چقد خوشگل هر دوشون زرد شدن
(منم که عاشق رنگ زرد!) عکس گرفتم بعد اومدم خونه یادم افتاد که پارسال توی یه روز
برفی هم از اونا عکس گرفته بودم، گفتم بذارم شما هم ببینین لذت ببرین:
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
این دومین باره
که خدا خودش دست به کار میشه و از خواب بیدارمون میکنه! چجوری؟! هیچی دیگه یه
زلزله میفرسته زهره تَرَکمون میکنه بعد میگه پاشین دیگه صبح شده!
همسایه ها بدو بدو میرفتن بیرون منو مامانم داشتیم به اونا نگاه میکردیم و
میخندیدیم (خداییش کار بیهوده ایه!) البته من خودم توی اون لحظه خواب بودم، اما
اونایی که بیدار بودن میگن قبلش یه صدای وحشتناکی مثه انفجار بمب اومده بعد زمین
تکون خورده!
) رسیدم خونه، دیدم میس کال دارم، یادم رفت بهش زنگ
بزنم و اعلام کنم که حالم خوبه! غروب دوباره زنگ زده، از قضیۀ زمین لرزه خبر نداشت
هیچ، تازه وقتی فهمید اولین چیزی که پرسید این بود که خونه ای خراب نشده؟! پرسیدم
چطور؟ میگه آخه نگرانِ خونمون توی تبریزم!!
رفیقای ما هم این مدلی ان دیگه!!
و یه
لحظه احساس تنهایی کردم...
که همون لحظه دوباره این احساس به کل از بین رفت!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات،
از نظر من هیچ
یادگاری ای به اندازۀ نامه نمیتونه با ارزش باشه! چرا؟! چون چیزیه که از دل آدم
بیرون میاد و به دل هم میشینه...
البته کادوهایی هم که دست ساز باشه و کسی خودش
بسازه و بده هم میتونه همین خاصیت رو داشته باشه!
) اما فک نمیکردم که واقعا دوستام هم به
این چیزِ ظاهرا بی ارزش اینقد ارزش بدن که منو یادشون بندازه!
دیشب یهو دیدم این پیام رو برام فرستاده:
اینم جوابش:
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
لابد اینم میدونین که امروز جمعه س؟!
اما دیگه
اینو نمیدونین که من بازم مثه هفتۀ پیش مرخصی گرفته بودم که با مهیار بازی کنم...
همینطوری که مهیار بغلم بود نمیدونم چاقو روی زمین چیکار میکرد که رفت تو پام و کفِ
پام از دو جا به شدت زخم شد و از دیروز تا حالا دارم لنگان لنگان راه میرم!!
خدا کنه تا فردا خوب بشم وگرنه چجوری برم سرکار؟! (میخواستم عکسشو بذارم اما چون
دیدنِ پای نامحرم گناه داره، نمیخوام خواننده های ذکور رو به گناه بندازم!
)
اولش نشناختم! یعنی عرض دو ماه آدم لهجه ش اینقد عوض میشه؟!
فک کنم دیگه کم
کم ترکی حرف زدن هم یادش بره، شایدم یکم بعد دیگه منو نشناسه (یعنی تا این حد!
)
بهش میگم بابا تو که لهجه ت اینجوری نبود ، تُرک بودی اصیل، چرا به این روز
افتادی... چپ چپ نگام میکنه! دروغ میگم بگین دروغ میگی!
میگفت چاق شده هاا اما باورم نمیشد تا اینکه
خودم با چشمم دیدم!
) اما هر بار نمیشد بریم، امروز یعنی همین نیم ساعت پیش توی شبکۀ استانی (سهند)
یکی از سریال هاشو دیدم، یاد اداهاش افتادم کلی خندیدم، دلمم تنگ شد براش البته!
(محض اطلاع برای اونایی که تبریزی هستن: سریال طاهره.... نقش سولماز)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) منم وقت رو غنیمت
شمردم و گفتم امروز اگه دانشگاه میاد بیاره سوغاتیمو بده که آورده بود و دستش درد
نکنه!
که خدا رو شکر ندیدمش
(اما از شما چه پنهون همچین بدمم نمیومد ببینم چه ریختی شده!!
)
یعنی پای قسمش
میمونه؟!
اگه بمونه من از بی فیلمی میمیرم!!
(حالا نه که خیلی هم اهل فیلمم!!
)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
) یه دختر و پسری همکلاس ما بودن که با هم نامزد
بودن و روز عروسیشون همۀ ما رو دعوت کرده بودن و مام که هم طرف دختر بودیم هم طرف
پسر، کلی بهمون خوش گذشت و جاتون خالی!
!! (این
جملۀ رمزی برا خودمه که یادم باشه کِی چی گفتم!)
)!! البته خیلی هم همینجوری نبود، مهیار از صبح اومده بود که عمه ش فداش
شه
!!
(بعد از یک ماه
گوش نکردن به آهنگ، به شدت کمبود آهن+گ پیدا کردم!)
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، حرف های قدیمی،
به همین زودی... و امروز شاهد اولین برف بودیم (عکس از محل کارم درست
موقعی که تازه برف شروع شده بود گرفته شده)
واضح نیس چون مجبور بودم حجمشو کم کنم!
و
داشتم به حرف اون عزیزی فکر میکردم که میگفت: "یکی رو هم نداریم براش انار
دون کنیم"
فردا صبحش (که دیروز صبح باشه) دیدم عـــه دقیقا
همون ساعت، همون شخص توی تلگرام بهم پیام داده!!
یعنی درست اون لحظه ای که اون به
یاد من بوده، منم به یادش بودم!! به این میگن تله پاتی عایا؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) یعنی صبح اصلا حالم خوب نبود و میخواستم مرخصی
بگیرم اما با خودم لج کردم و مرخصی نگرفتم!
خواهرم زندایی شده، یعنی خواهر شوهرش
یه پسر خوشگل و تپل (لُپ داره به چه عظمت! این هوا
) به دنیا آورده، بعد از کار با مامان و
آبجی رفتیم اونو دیدیم و حالم اومد سرجاش! اصلا به نظر من کنار همۀ این روش های
درمانی، باید یه نی نی درمانی یا نی نی تراپی هم بذارن!
مثلا بیان
به یه آدم مریض هر روز یه ساعت یه نی نیِ خوشگل بدن باهاش بازی کنه، درمانش صد در
صده، تضمینی، بدون عوارض!
دوما دیگه حرفی پیدا نمیکنیم بگیم، پیدا هم کنیم چون انگلیسی شو
نمیدونیم بیخیالش میشیم! الان دو روزه یک کلمه هم باهاش حرف نزدم...
النازم که
معلوم نیس چشه نه درست حسابی میاد نت نه چیزی، وقتی هم میاد نته من ادا میده! دلم
براشون تنگ شده شدید!
به نظرتون کی میتونه باشه؟!
شمام همچین فکری نکنین گناه داره بهش تهمت بزنین!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
خدا وکیلی دیدین یا نه؟! حتی فقیرترین زوج هم حلقۀ ازدواجشون از
انگشتره دخترانۀ من ضخیم تر و کُلُفت تره، اما چون من انگشترم رو دوست دارم (و عادت کردم) توی
این انگشتم (انگشتِ انگشتریِ دست چپ) بندازم عالم و آدم فک کردن من راضی شدم با یه
پسری که حتی پول نداره برام یه حلقۀ درست و حسابی بخره ازدواج کنم
و جالبه که یه
عده اومدن بهم تبریک گفتن و یه عده هم ناراحت بودن که چرا بهشون خبر ندادم!!
مخاطبم شمایی که ادعات میشه کوروش پرستی و یا تُرک و کُردی هستی که دم از اصالت
میزنی، شما خیلی غ... میکنی از رو حلقه که ابتکار غربی هاس مردم رو قضاوت میکنی!
من
دلم میخواد الان که مجردم حلقه دست کنم، پس فردا ازدواج که کردم دست نکنم، آیا به
کسی مربوطه؟! عجب گیری کردیما!! (ناراحتم شدید!) بگذریم...
)
چرا؟! چون من همیشه
مجهز از خونه بیرون میرم، یه ظرف داشتم زمان دانشجویی که توش از نخ و سوزن گرفته
تا چسب زخم و... خلاصه همه چی توش جا میشد،(قابل توجه دخترایی که وبلاگ رو میخونن،
یه خانوم همیشه باید مجهز بره بیرون!
) که اتفاقا آبروی خیلی ها رو توی دانشگاه که
45 دقیقه تا شهر راه داشت با اونا حفظ میکردیم (دوخت و دوز و ...)، بعد از فارغ
التحصیلیم دادمش آبجی و هیچوقت بهم پس نداد! الان تجهیزاتمو توی این ظرف میذارم!
میدونین این ظرف، ظرفه چیه؟!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
اینقده دیر دیر میان که شب اصلا
دلمون نمیخواست برن، حتی مهیار هم دست منو گرفته بود و میگفت: " عمه جون
توروخدا نذار اینا منو با خودشون ببرن
" اینم مدرکش... میتونین تشخیص بدین کدومش
دست منه؟!
عروسمون هیچ جا جز خونۀ خودشون راحت نیست (حتی خونۀ مامانش) خب
حقم داره! خلاصه علیرغم همۀ این التماس ها نموندن و رفتن... اما بعد از دو دقیقه
برگشتن!! بلــــه... ماشین پنچر شده بود و هوام که سرد بود داداش گفت باید بمونن!!
و اینجوری بود که دیشب خیلییییییییی بهم خوش گذشت!!
همین... میتونین برین (البته بیشتر حال
میداد که این خبر رو توی ادامۀ مطلب بذارم و کلی فحش بخورم... اما خب من بچۀ خوبی
ام، خدا حفظم کنه!)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
)!! چه زود گذشت، آخه حسش نیست حرفامو از سرکار بنویسم! اما دیگه مجبورم،
حالا چرا مجبورم
نمیدونم دقیق، ولی فک کنم بخاطر اینه که عصرا که میرسم خونه تا
یکم استراحت کنم و درس بخونم و برم تلگرام و چت کنم دیگه وقت تموم میشه و (به قول
امیر مسعودی) عملا باید بیخیال پست گذاشتن توی وبلاگ بشم و بعد میام میبینم ای دل
غافل چند روزه که پست نذاشتم!
دیگه حالی به آدم میمونه؟! احوالی به آدم
میمونه؟! (بحثش مفصله و توی یه پست رمزدار به زودی - اگه حسش باشه- خواهم نوشت!)
شما فرض کنین الان میشینم یه صفحه ریاضی (همین ریاضی
خودمون، دودوتا چهارتا) تمرین میکنم، سرمو بلند میکنم میبینم عــــه سه چهار ساعت
گذشته!!
تازه الان درک میکنم که نفرات برتر کنکور چجوری میگن ما روزانه 13-14 ساعت
درس میخونیم، من یه صفحه تمرینم 3 ساعت طول بکشه، خو چهار صفحه تمرین میشه 12
ساعت! آخه قبلاها این مدلی درس میخوندم که کتابو باز میکردم، میگفتم اینو که بلدم،
اینم که اینجوری حل میشه بیخیال، اینم که بیاد فوقش جواب نمیدم، بعدش میدیدم مثلا
ریاضی سال سوم رو عرض 10 دقیقه خوندم و انتظار داشتم رتبۀ توپ بیارم
(زهی خیال
باطل!) ولی الان که به خودم سخت میگیرم همچین مغزم گاهی ارور میده!
این بزرگترین توهینه به من!! منه استاد، با اینهمه سابقۀ
درخشان تدریس رفیقش باشم و ضعف زبان داشته باشه هیچ، جلوی چشم من بره کلاس زبان
ثبت نام کنه!
خداییش شما جای من بودین با همچین رفیقی بهم نمیزدین؟!( نه میدونم
نمیزدین، چون منم نمیزنم
)
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
شنبه مامان یه عالمه سبزی خریده بود و منم بعد از اینکه از سرکار اومدم
مستقیم نشستم و با کمک همسایه ها بالاخره شب تموم شد! فرداش که یکشنبه باشه همسایمون دو برابر ما سبزی خریده بود و به رسم
ادب باید میرفتم کمک و دوباره از سرکار خسته و کوفته رفتم اونجا و اونم شب به زور
و بلا تموم شد! مامان گفت برای استراحت دوشنبه (که امروز باشه) رو بریم خونۀ خالم
اینا، منم گفتم باشه و امروز از سرکار مستقیم رفتم اونجا و شاید باورتون نشه اما
سه برابره این دو روز اونجا سبزی بود!!!
قسم خوردم فردا عمرا دست به سبزیه کسی
بزنم،
حتی اگه خواهرم باشه! مُردم به خدا از خستگی!!
جای همتونم خالی بود، دفتر رو
گرفته بودیم رو سرمون
(یکمم سرمون خلوت بود آخه!) واسه خنده از این کیک هزار تومنی
ها خریدیم و براش با کمترین امکانات تولد گرفتیم!!
اما خداییش از مجللترین تولدهام
بیشتر بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم!
طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
عه!! چه زود گذشت! هیچی دیگه دیروز مهیار خان (عمه فداش شه
) از صبح
اومده بود عمه شو ببینه و منم اون باشه نمیتونم درس بخونم، نزدیکای غروب بود که
مهیار خوابیده بود و منم اومدم درس بخونم یهویی برقا رفت!
منم که عاشق کسبِ علم و
اینام، به رگ غیرتم برخورد و زیر نور فانوس به کسبِ فضایلِ علم پرداختم!
(این پست
صرفا برای کوبیدن تو سر بچه هامه و هیچ ارزشه دیگه ای نداره!
)
گفتم اگه مشکلی پیش بیاد چی؟! گفت پای من... گفتم مشکلی پیش
بیاد پاتو قطع میکنم برا خودم نگهش میدارمااا، اونم قبول کرد! الان بخاطر جونش
فراری شده و نت رو بهونه کرده که من تو خوابگاه نت ندارم (منم باور کردم!
)!
تلگرامم کار نمیکنه هیچ، از موبوگرامم متنفرم! من الان پای م.پ ن. رو میخوام، واسه
پاش جایزه گذاشتم، چه پاش چسبیده به بدنش باشه چه قطع شده باشه (برگرفته از جملۀ
معروف dead or alive )
اما
متاسفانه یه رفیقه پایه ندارم باهاش برم...
خداییش این دوستای من به چه دردی
میخورن؟!
به یک عدد رفیقه پایه (سه پایه، چهار پایه و بیشتر) مادام العمر،
با ضمانت نامۀ کتبی، یک عدد شاخه نبات و یک جلد کلام ا... مجید، یک حج عمره و
مهریۀ معلوم نیازمندیم!!!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
)...
اون شخص کسی نیست جز الناز (به افتخارش...
) الناز جان اکانتم مبارکت باشه، نوش جونت باشه،
گوارای وجودت باشه، ایشاا... پیاماش همیشه برات بچرخه!
درس جای خود، گوشی جای
خود، چت جای خود، قسمت شد اصلا ازدواجم جای خود...
اینا هیچ ربطی به هم ندارن!
با پیام هایی رو به رو میشین
که حال دوستتون رو از شما پرسیدن،
آیا شما اونوقت اکانتتونو به همون دوستتون
واگذار نمیکنین که اون دسته از دوستانه نگران از ایشون، به طور مستقیم با دوستتون
در ارتباط باشن؟!
(خیلی مبهم شد حرفام اما عکس زیر گویای همه چیزه! هزارتا حرف
توشه که امیدوارم متوجه بشین و حتما هم میشین!)
) میذارم اینجا بعدا بگوشمش!! اگه یادم رفت یادم بندازین...
چرا؟! چون خلوته، البته نه خلوتی که ترسناک باشه،
خلوته دنج! نمیتونم توصیفش کنم پس بیخیالش میشم، شما فقط در همین حد داشته باشین
که من دوسش دارم.
تو اینستا یه خارجی (بماند کدوم
کشور!) اومده بود باهاش چت میکردم (واسه تقویت زبان!) بعد در کمال پررویی از من
خواستگاری میکنه! بعد من میگم داداچ من مسلمون تو غیر مسلمون، تو باید مسلمون بشی
هااااا، کار هر کسی نیست هاااا، اما در کمال تعجب دیدم حاضره دینشم عوض کنه!! (عجب
زبون نفهمیه!!
)
افسوس که این همه کمالات
داره اینجا هدر میره...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) ابری بود گفتم شاید شاهد اولین بارون پاییزی باشم اما هوا فقط گرفت و نبارید
که نبارید!
بعد از سه چهار روز تعطیلی سرکار رفتن هم عالمی داره ها!! مخصوصا که
هنوز خیلی سرمون شلوغ نشده و میتونیم با بچه ها از هر دری حرف بزنیم، بعد تو همین
اثناء هوس کنیم چیزی بخریم، بخوریم و با این پفک قلبی ها روبه رو شیم و کلی
باهاشون عکس بگیریم!! به لطف میلاد (اون زمان که هنوز خدمت نرفته بود) تقریبا همه
مدل پفک رو دیدم و خوردم اما خداییش این مدلیش رو ندیده بودم!! واسه امروز سوژۀ
خوبی بود...
باید رو بُعد درس خوندن تمرکز کنم
تا بعد ببینم خدا چی میخواد!
هیچی دیگه خانوم
اونجا سوتی داده و تا یه مدت نباید آفتابی شه اما کماکان توی دایرکت اینستا به
فعالیتش ادامه میده!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
قالب ساز آنلاین |