منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال چهارشنبه 3 تیر 1394 03:05 ق.ظ نظرات ()
    خب ترم دوم هم به سلامتی و میمنت که نه ولی به هر حال گذشت و ما همچنان در انتظار نمرات پربار دو درس خواندن 2 و دانش خانواده و جمعیت (تنظیم سابق!) هستیم. و از همین جا برای جفتشون التماس دعا داریم ... اولی که استاد محترم 70 % ترم 4ی ها رو انداخته که بسی جای خوف و وحشت دارد و دومی هم که کم سر کلاس شیطنت نکردیم که ... علی ای حال خدا به راه راست هدایتمون کنه و خودش به دادمون برسه ...

    مطابق ترم گذشته این ترم هم با خاطرات خوب و بدی همراه بود که خاطرات بد رو سپردیم به گوش باد و شن های ساحل (الکی مثلا خیلی روشن فکرم ) و خاطرات خوب هم که اهم ... بگذریم! اما یه جاهایی هم بود که دست به دوربین شدیم و یه چیزایی رو ثبت کردیم که البته به علت نسیان و کهولت سن فراموش کردیم کجا گذاشتیم و جاهایی هم بود که فی الفور خفتمان نموده و عکس ها رو درسته از حافظه گوشی کِـخ کردند و گوش مالی ای نیز به ما دادند که باز خدا ازشون نگذره !!! و اینکه تتمه ای از عکس ها باقی موند که خدمتتون ارائه میشه ... نیست که این روزا همه یا عکاسن یا مدل گفتیم حالا نه اینکه همچین هیکلمون توانایی و استعدادش یه خورده خسته س حداقل چهارتا عکس بزاریم ...

    1.اول از همه خاطرات کلاس فنون که روزگاری داشتیم با استادش ... بنده خدا 10 نمره مفت و مجانی رو بهمون داده بود و از اونجایی که ما هم برای نمره درس نمی خوندیم و کلا هدفمون یادگیری بود هی از این هفته به اون هفته موکول می کردیم تا اینکه ترم تموم شد و به خاک سیاه نشستیم ... یعنی یک امتحان 10 نمره ای داده بود در حد بنز! نصف بچه ها که کف کرده بودن سوالات از کجا اومده  و یک عده قلیل شب دانشجو (!) هم که به تعریف از سوالات و از اینجور چیرا می پرداختن (که صد البته ما این ها رو از خودمون نمی دونیم!) ... 
    سر کلاسم همه چیز داشتیم ... از هشدار مبنی بر اینکه تکرار نشه و جان عزیزاتون بیاید 10 نمره مفت و مجانی بگیرید ... تا مباحث عاشقانه 1 - 2  - 3 که از حق نگذریم چقدرم مشتری داشت ... و اینکه جا داره از استاد گرامی تشکر کنم به جهت نقاشی های جذابشون 1 - 2 و اینکه متاسفانه ینده با توجه به لوکیشنم سر کلاس امکان عکس برداری نداشتم و اینکه یک بار هم استاد گرام متوجه شدند و فرمودن: جناب معلوم الحال هم ثبت کردن به عنوان سند و مدرک که فردا دبه در نیارین (که گمونم دبه توافق ژنوم آخرش افتاد گردن ما !!!) و اینکه یکی از خانوم ها اومدن تصویری ثبت کنند من باب یادگاری که صدای شاتر دوربینشون استاد که هیچ، نصف دانشگاه رو مطلع کرد و اینکه استاد این بار فرمودن پاکش کنید لطفا وگرنه ...

    2. خاطره دوم هم از جشنواره درون دانشگاهی حرکت بود که به دانشکده های مختلف سر زدیم و دستاوردهاشون رو دیدیم ... توی دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی که خودم به شخصه چند تا ویروس گیاهی (فکر کنم البته) کشف کردم که زحمت جایزه نوبلش ارزونی خودشون و اینکه یک سری مرغ و خروس بچه های رشته های دام و طیور  آورده بودن که واقعا ما رو به حیرت وا داشتن با فعالیت های online (بر خط)شون . مرغاشون  تخم  گذاشته بودن منتها نمی دونم آخر سر تخم بی نوا کجا رفت! خیلیا چششون دنبال همون یه دونه تخم مرغ بود! ... یه مجسمه گچی هم بود که یه زنگوله ازش آویزون بود و منم عشق اینجور شیطنتا رفتم دلنگ و دولونگ راه انداختم که دیدم دارن بد نگاه می کنن فلذا بساطم رو جمع کردم که برم که یهویی یکی از معاونین دانشگاهی در حال سرکشی گذارش افتاد به سمت این غرفه و راست اومد سراغ زنگوله گوسفنده و اونم دلنگ و دولونگی راه انداخت که بسی موجبات خرسندی عومل غرفه رو در پی داشت ... اما نمی دونم چرا همین که مسئول محترم تشریفشون رو بردن و من رفتم که دوباره دلنگ و دولونگ راه بندازم یا چشم غره من رو به سمت در خروج هدایت کردن !!! خداوند به همه عزیزان اعصاب کافی عنایت بفرمایند ... انشاء الله

    3. البته اینم بمونه (در رابطه با جشنواره حرکت فوق ذکر) که تنی چند از عزیزان همکلاسی با نام ما (یعنی درحقیقت فامیل ما !!! بازم خوبه آبرو داری کردن اسممون رو عوض کردن ولی نمی دونم هم زمان چرا تغییر جنسیت هم رومون اعمال کردن) اینجا و اونجا نظرات و یشنهادات گران بها از خودشون تراوش می کردن که خدا بازم به راه راست هدایشتون کنه ... واقعا ما داریم به کجا میریم؟! آخه چرا من؟! پاسخ به این سوال و ده ها سوال دیگر امشب راس ساعت 22:45 دقیقه سر کوچمون ...

    4. البته غرفه ما هم توی جشنواره جذابیت داشت منتها زیاد نه ... آخه یه عکسایی از بزرگان ادبیات کشیده بودن و گذاشته بودن که تنشون توی گور می لرزید ... بنده خدا چخوف رو چجوری کشیده بودن (!) شکسپیر رو که نگو ... بخش نظراتم جالب بود ... البته یه کتابایی هم بود که واقعا مفید و جالب بود و اینکه قیمتشون اندازه یه فلافل (!) بیشتر نمی شد که جا داره از اینجور تخفیفات استقبال بکنیم ...
    توضیح اضافه: گویا عزیزان اشاره می  کنن که  نه اینکه اسم جشنواره حرکت بود، عکس ما هم در حال حرکت (اون هم با سرعت نوری!) رفته روی سایت دانشگاه ... حالا این  مصیبت رو کجای دلم بزارم؟ دیگه زنم بهمون نمیدن 

    5. در حاشیه ی تعطیلی زود هنگام سریال «در حاشیه» هم جا داره بگم که هم قطارامون (بچه های خوابگاه) از دیالوگ های جناب مدیری نهایت بهره رو بردن ... چه روی دمپایی هاشون و چه موقع گم کردن وسایلشون !!!

    6. این اطلاعیه که لیست یک سری از اشیاء گمشده ی پیدا شده (!) در دانشکده بود هم در نوع خودش جالب بود که ...
    «
    هانسفری» Hands free: یاد هانسل  و گرتل افتادم ؛ نمی دونم چرا؟! ... البته نه اینکه ما از اینجور چیزا نگاه کنیما !!! حالا گیریم نگاهم کردیم؛ مگه ما دل نداریم؟ ... باقی چیزا هم نکات قابل توجه خودش رو داره که به ما مربوط نمیشه !!!

    7. این اطلاعیه هم در نوع خودش جالبه و حکایت از فرهیختگی دانشجوهای دانشگاهمون داره! هنوز دقیقا نمی دونیم کلاس های چه هنری هست که باید ثبت نام کنیم منتها چون گفته بودن بیاین ما هم دعوتشون رو رد نکردیم ... البته شاید هم نرفتیم

    8. یکی دیگه از آپشنای دانشگاهمون هم از این استاد دون (جایگاه استاد) ها هستش که فکر کنم دیگه آپشن اختصاصی دانشگاه خودمونه علی الخصوص این که همیشه هم پشتشون یه سری پریز و سیم لخت و درهم برهم هستش که احتمال شهادت اساتید در راه علم وجود داره ... باشد که رستگار شوند

    9. و در آخر هم این موجود عزیز که این اواخر توی خوابگاه و این ور و اون ور باهاش محشور بودیم ... نامرد در طول روز خودش رو به موش مردگی می زد اما موقع غذا که می شد تا از هر کسی یه تیکه گوشتی چیزی نمی گرفت ول کن نبود که ... گربه هم گربه های قدیم! جوری بهشون لگد می زد که صدای جیغشون تا 6 کوچه اون طرف تر شنیده میشد نه این گربه ها که به چشم طلبکار بهت نگاه می کنن !!!

    10. و ما بعد آخر هم که مجددا هنر دست خانم ها در کلاس ... نمی دونم چرا دو دقیقه ما دیر میایم سر کلاس اینا سوء استفاده می کنن !!!

    می دونم خیلی از تصاویر جالب نبود ... تصاویر جالب تری هم بود که به دلیل حفظ حریم شخصی و ترس از گوش مالی عزیزان توی حافظه کامپیوترمان جا خوش کرده تا ببینیم کی میشه که مثله سایت ویکی*لیکس یهویی شروع کنیم به افشاگری


    توضیح واضحات: قسمت های درشت یا همون بولد (Bold) دارای لینک تصاویر مرتبط با هر موضوع هستند.

    پ.ن.1: خدمتتون عرض شود که این پست قرار بود 2 3 روز پیش فرستاده بشه کف دنیای مجازی که به دلیل نداشتن حال افتاد به امروز ...
    پ.ن.2: برای عکس گرفتن بنده سر کلاس کلی مشکل داشتم چون که جام مشخص بود و اینکه همیشه هم جلو پر از کلیپس ... دیگه به بزرگوازی خودتون ببخشین ... ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم
    پ.ن.3: سفارشات جهت مجالس با قیمت بازرگانی و نقد و اقساط پذیرفته می شود ... فیلم بردار و عکس بردار (!) آقا و خانم
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 04:03 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 25 اردیبهشت 1394 11:07 ق.ظ نظرات ()
    خُب به سلامتی و میمنت یه اتاق جدید هجرت نمودیم. اما بعد از اون رفتار همون چند تا دوست و رفیقی که توی خوابگاه و اتاق داشتیم هم عوض شد. هم اتاقی محترم (اونی که ترم یک تقریبا کلا با هم بودیم و ما رو به اسم هم میشناختن) پیدا بود که کمی ناراحته اما بروز نمیده تا اینکه دیروز حوالی ساعت 7 که داشتم از دانشگاه بر می گشتم دیدم که تلفنم صداش در اومد (لرزید البته) و دیدم که خودشه ... بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب میای با هم درس بخونیم؟ و منم: در کمال تعجب گفتم آره و فهمیدم که یه اتفاقی افتاده چون با اینکه اوایل ترم کلی برنامه برای درس خوندن داشت اما دریغ از باز کردن لای کتاب حتی برای امتحانات پایان ترم. به اتاقم که رفتم زنگ زدم که بیاد و نرسیده فهمیدم که باز چی شده ... با هم به هم زده بودن و منم طبق معمول شدم مستمع تا حرفاشو بزنه ... بعدشم رفتم به اتاق بچه ها که شامم رو ازشون بگیرم و همچنان اون داغون و له پشت من بود و سردرگم که چه باید کرد و مدام هم حق رو به خودش می داد ... خلاصه ساعت 10 شد و نه اون دنبال درس بود و نه میزاشت که من درس بخونم ... شماره منزلشون (!) را گیر آوردم که زنگ بزنم ببینم چی شده [ آخه 2 3 هفته پش برای اولین بار روی اصول حاکم توی زندگیم پا گذاشتم و با اوشون و ایشون صحبت کردم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شدن و روابط دیسکانکت(Disconnect) شده مجددا به کانکت(connect) تغییر وضعیت داد - البته از نوع دیال آپ؛ هی زارت و زارت قطع میشد در طول هفته های اخیر- ] که دیدم بالاخره بعد از پیام بازی ها و دعواهاشون منزل تماس گرفتن و های های گریه و زاری که ... (این قسمتاش اصلا به من چه) تا اینکه بالاخره یجوری شد که از گریه و زاری خسته شدن و رفتن سر وقت زندگیشون مجددا ... اصلا  در نظرشون یه تراژدی در حد رومئو و ژولیت شده بود !!!
    ... که امروز صبح باز نمیدونم شماره منو کی بهشون داده که سرکار علیه تماس گرفتن که چرا گوشیش خاموشه و نگرانش شدم؟ خب من چی کار کنم؟ بابا من خودم هزارتا بدبختی دارم ... :/ البته هنوز هم برام این سوال هست که شماره منو از کجا پیدا کرده؟! آخه من اصلا عددی نیستم (Not Number) که بخوام به کسی شماره بدم یا کسی شمارمو داشته باشه و اصلا بود و نبودم انگار فرقی براشون (همکلاسی ها و سایر عزیزان) نداره1 ...
    فکر می کنن یادم رفته که ترم یک به خاطر سرکار خانوم آقا تا صبح بیدار بود و اونم هی زنگ می زد که امتحانم رو خراب کردم و فلان و چنان و من بدبخت هم نه می تونستم برم بخونم نه می تونستم بخوابم ...حالا بماند که با چه معدل خفنی ترم رو به پایان رسوندن جوری که وقتی شنیدم انگشت بر دهان کلاغ پر کنان تا ولایت رفتندیدندم !!!

    آخه یکی نیست با اینا بگه ... نه به خودم بگه: «کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی» ... اگه من قرار بود دفتر مشاوره و مددکاری بزنم که میرفتم کار خودم رو مینداختم روی غلتک نه اینکه اینا تا هی مشکل پیدا می کنین و تقی به توقی میخوره میاین سراغ من! حالا بماند که وسط فرایند جوشکاری روابط چقدر فحش و بدوبیراه نثارم شد ... جناب هم اتاقی 4 سال از بنده بزرگترن و به تعبیر خودشون از اون آدمای ..... بودن که هر کاری کردن جز عشق و عاشقی که آخرش هم عشق و عاشقی رفت توی پاچشون هر چند من هنوزم به روابطشون خوش بین نیستم ... این خط، اینم نشون! البته نه اینکه بگم چون حسودیم میشه و چه و چه ... بنا به یه سری مسائل سوای از سن و سالشون !!!



    اصلا نمی دونم چرا خواجه حافظ شیرازی  گفته «از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند» آخه سخن عشق که مثل باغ پرندگان نیست که همش جیک و جیغ و ویغ و بگذریم ... والا دل اینایی که من دیدم گاراژیه برای خودش و به تعبیر یکی از اساتید گاراژ هم جای ماشینای خرابه، آدم هیچ وقت ماشینی رو که سالمه تحویل گاراژ نمیده و اونایی که توی گاراژن هر کدوم یه عیب و نقصی دارن برای خودشون (خراب به معنای دارای عیب و نقص نه خدایی ناکرده ...) ... اگه قرار به عشق و عاشقیه که وضعیت مشخصه ... اما ... اگه یه نفر بخواد چند تا هندونه رو همزمان با یه دست بلند کنه که میشه ... بگذریم! توضیحات تکمیلی ایشالا در آینده ای نه چندان نزدیک ...


    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که دلم  از  چی  گرفته
    هیــچ کی نمی تونه بفهمــه           که صدام از چی  گرفته
    هیچ کی نمی مونه که با من           توی راهم همسفر شه
    آخه    می ترسه   که  با  من           با دل من در به در  شه

    # یگانه_محسنشون # آلبوم_نفس های_بی هدف # هیچ کی_نمی تونه_بفهمه 1

    به قول فامیل دور: آقای مجری!!! نشد ما بیایم با یه نفر درد و دل کنیم و بعدش اون طرف بهمون ثابت نکنه که از ما بدبخت تره!!!
     ما خودمون کلی بدبختی سرمون هوار شده و بعضیا (!) هم یه انتظاراتی ازم دارن که انگار من غول چراغ جادوم ... توی دو هفته گذشته به اندازه کافی خسته شدم ... به اندازه کافی همکلاسی ها رو شناختم ... به اندازه کافی کسایی که ادعای دوستی داشتن رو شناختم و به ذات همشون پی بردم ... هیچ وقت (یعنی کم پیش اومده) عجولانه قضاوت نکردم ولی بعضی ها رو میشه شناخت: از روی ظاهر و رفتار و حرفایی که میزنن؛ اما از همون اول محتاطانه عمل کردم و منتظر موندم تا اینکه خودشون رو نشون دادن ... کسایی که وقتی چیزی ازت میخوان در به در دنبالتن اما بعدش دِ برو که رفتی ... حتی جواب سلام هم نمیدن !!!

    ترم دو داره تموم میشه اما من هنوز تنهام ... بدون هیچ پشتیبانی ... ترم بالایی ها رو که میبینم همه با همن اما همکلاسی های ما هر کدوم ... بگذریم !!!  خبرایی در راهِ ... به قول بعضیا Coming Soon ....


    پ. ن.1: آلبوم جدید هنرمند محبوب کشورمون آقای محسن یگانه هم در اومده اما من فعلا حس و حال آنالیزش رو ندارم ... الکی مثلا خیلی پایبند به اخلاقیاتم و دانلودش نکردم !!! ... ولی بعدا اگه حسش بود نظرم رو میدم ... اگه نشدم ایشالا دو سه سال دیگه که آلبوم بعدیشون رو ارائه کردن راجع به این آلبوم اظهار فضل می کنم ...
    پ. ن.2: نمی دونم چرا سایتای آپلود عکس کار نمی کنن ... احتمالا اونا هم مثل بلاگفا دچار اختلال شدن ... خدا شفاشون بده !!!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال سه شنبه 15 اردیبهشت 1394 02:56 ب.ظ نظرات ()
    یعنی یک مشت جلبک رو دور هم جمع کرده بودن برای زندگی مفیدتر بودن تا همکلاسی های ما. ساعت دوم لابراتوار خانوما گفتن آقای معلوم الحال بیاید کلاس رو تعطیل کنیم و ما هم نه نگفتیم و رفتیم به مراسم جشنی که توی دانشگاه بود و اینکه هنوز کامل از مراسم مستفیض نشده بودیم که زنگ زدن بدویید بیاید سر کلاس استاد اومده عصبانیه که چرا سر خود کلاس رو تعطیل کردین و وقتی من این جملات رو به خانم های حاضر در صحنه ابلاغ کردن گفتن که نه ما نمیریم شما هم نرید. فلذا ما هم با خیال تخت رفتیم خوابگاه که استراحت کنیم (آخه ساعت 7 صبح هم اتاقیم بلندم کرده که آهنگ فلان رو داری؟ آخه یکی نیست بگه نامسلمون من ساعت 3 خوابیدم توی سر و صداتون حالا هم آهنگ ... از من میخوای؟) خلاصه رسیدیم خوابگاه هنوز بساطمون رو زمین نذاشته بودیم که زنگ زدن بیا که استاد تهدید کرده که فلان می کنم و بسان و از اینجور تشکیلات که منم باز بدو بدو خودم رو رسوندم دانشگاه و لابراتوار و در نفس نفس زنان نشستیم که در طرح آزمون سازی یکی از ترم بالایی هامون شرکت کردیم.
    حالا داریم بیرون میایم که یکی از خانومای عشق تعطیلی (جیغ جیغوی سابق!!!) از شما انتظار نداشتم! گفت: عه من خب چی کار می کردم؟

    حالا بماند که توی سلف یک مشت ابله گمان بد بردن و کلی خزعبلات نثارم کردن ... هر کی ندونه انگار از کثافت کاری هاشون خبر ندارم. اصلا نمی دونم چرا همکلاسی های ما اینقدر دو رو هستن. چون آقای A با B مشکل دارم اگه B کنار من بشینه یعنی من رفیقشم و ... حالا بماند که خودم نمی خوام سر به تنه جناب B باشه و به خونش تشنم از ترم بالایی های زبان که میپرسم میبینم روابطشون حسنه ست نمونه ش همینه همسایه هامون اما همکلاسی های ما که یکی اینوریه یکی اونوریه آخرشم هیچی ... نشد یه بار یه تصمیم درست و حسابی بگیرن! بماند از این زیرآب زنی هاشون و پشت سرهم حرف زدناشون و قر و فر و عشوه هایی که جلوی هم میان !!!

    امروز با دکتر ا صحبت کردم. از نظر اون برای رفتن مشکلی ندارم و اگه درخواست بدم هم با آشنایی که از این دانشگاه رفته به دانشگاه مقصد من به راحتی با درخواستم موافقت میشه اما هنوز هم مرددم ... چهار سال بمونم و با آدمایی زندگی کنم که مدام قبلشون عوض میشه یا برگردم به یه جای نزدیک تر. جایی که مردمش از نظر فرهنگی تفاوت زیادی با خودم ندارم هر کس به فکر خودشه و می خواد یجوری زیرآب اون یکی رو بزنه.


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 01:22 ب.ظ نظرات ()

    امروز بعد از مدت ها دوندگی بالاخره طی یک اقدام خودجوش صبح علی الطلوع  به دفتر معاون فرهنگی و دانشجویی رفتم و درخواست جابجایی رو مستقیما به منشیش تحویل دادم اما همین که بیرون اومدم گفتم کار از محکم کاری عیب نمی کنه این همه به این و اون شکایت کردی و درخواست دادی مستقیم برو سراغ رییس دانشگاه. فایل word نامه توی فلشم بود. اسم و فامیل رییس دانشگاه رو جایگزین اسم و فامیل معاون محترم کردم و صاف رفتم دفتر ریاست. جناب رییس جلسه تشریف نداشتن اما منشیش منو حواله رییس دفتر رییس کرد و جناب رییس دفتر هم با خوندن نامه اول بسم الله از این دانشجوی محترم زبان و ادبیات انگلیسی یک غلط املایی گرفت و من شدم 19 !!! عه ببخشید ... هیچی چون مجلس بی ریا بود منم گفتم بابا من دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسیم و انگلیسیا یه دونه Z  بیشتر ندارن (البته غلط املایی از فامیلی یکی از مسئولین محترم بود که اسمشون توی نامه ذکر شده بود؛ تازه به من چه فامیلشون اینقدر سخته! علاوه بر اون از نامه اداری ای که ساعت 2:30 شب نوشته شده باشه دیگه چه انتظاری میره. البته خودمونیما، خودمم فکر نمی کردم نامم اینقدر بُرش داشته باشه)
    جناب رییس دفتر هم بعد از اظهار فضل نسبت به بنده گفتن همین جا بشین و به منشی رییس دستور دادن که فورا شماره مسئول خوابگاه ها رو بگیر و مستقیما زنگ زدن که الان میفرستما کارش رو راه بنداز. به چیزایی هم زیر نامه نوشت و مهر و امضا کرد. اما رسیدن ما همانا و جیم شدن مسئول همانا ... نمی دونم چی شده بود که رفته بود توی شهر اما ظهر وقتی از سلف برمیگشتم دیدمش و گفتم جناب س منو آفای ج فرستاده. که گفت بله بله ... نیازی به نامه نبود از این به بعد مشکلی چیزی پیش اومد بگین خودم حلش می کنم و اون هم با یه مهر و امضای دیگه منو به مسئول شب حواله کرد که امشب برم سراغش و اتاقم رو از اون بخوام. می ترسم آخرش اونم منو بفرسته اتاقک نگهبانی ورودی دانشگاه بگه برو اونجا درساتو بخون عمویی !!!
    خدا کنه جوری نشه که از چاله بیرون بیام و زارتی بیفتم توی چاه! اما ساختمون مذکور جای آرومیه نسبت به بقیه جاها آخه اکثرا برو بچه های ارشد و دکترا توش هستن و جوونیاشون رو به موقع کردن

    به هر حال نمردیم و یه بار تونستیم حقمون رو نصفه نیمه بگیریم. البته هنوز ندادن(حق رو میگم) اما این بار حقم مثل مهریه ست ندادن به زور می گیرم ظهرم مجددا جناب ج (رییس دفتر محترم) رو دیدم که جویای احوال شد و گفت نتیجه رو بهم اطلاع بده و اگه نشد مجددا بیا پیش خودم.

    پ.ن.1: دیروز با یکی از بچه ها بحث شد البته اوشون بحث کرد و روابط ما تیره و تار شد ... من مسئول حرفایی هستم که میزنم نه مسئول تفسیرهای غلط و نادرست بقیه ...
    پ. ن.2: نمایشگاه کتاب نزدیکه و موسم بن و بن گیری ... یکی از بن های ثبت نامی ما هم به نام ایشونه ... به نظرتون چجوری خفتش کنم؟

    ---------------------------

    * بعدا نوشت1: بالاخره یه اتاق دو نفره جور شد. موقعیتشم بد نیست و اون اتاق از اون اتاقاییه که یک ترم و خورده ای یکی از ساکنانش رو مسخره می کردم.(آدمی مثل من از هر چی بدش بیاد سرش میاد ولی بازم خدا رو شکر)
    * بعدا نوشت 2 (22 اردیبهشت 94): یجورایی با هم اتاقی جور شدم. البته زیاد نمی بینمش چون یا سر کاره یا دانشگاه ... بینابینش هم خواب اما در کل بد نیست! یه دانشجوی ارشد تقریبا باحال و خسته ... سلیقه شعریش هم عینهو خودمه
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:58 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال دوشنبه 31 فروردین 1394 05:33 ب.ظ نظرات ()
    اندر حکایت کلاس "خواندن و درک مفاهیم 2" و استاد باحالش (MR. Kh):
    استاد گرام که از حضرات مستفرنگ هستند اخلاق جالبی دارن.
    ویژگی اول ایشون هم سلام و احوال پرسی تکراری و جالب بر انگیز همیشگی شونه که میاد میشینه پشت "جا استادی" و میگه: "سلام! خانم ها آقایان ... امیدوارم حالتون خوب باشه و روز خوبی رو شروع کرده باشین"
    ویژگی دوم ایشون ریلکس بودن بیش از حدشونه و این که حتی اگه دخترا هم سر و صدا کنن با صدای خسته ش فقط میگه: "خانوماا، لطفا ... !!!"
     و ویزگی سوم: از اول این ترم (یعنی ترم دوم) که سر کلاس اومدن از ما می پرسیدن شما teaching (آموزش) هستین یا literature (ادبیات) ؟ و ما هی می گفتیم ادبیات (همون Literature) ... و بعدش می گفتن: الان چه درسی دارین با من؟ و ما هم باز می گفتیم: درک مفاهیم 2 ... و باز جلسه بعد یا هفته آینده باز همین سوال ها رو از ما می پرسیدن و ما هم باز با صدای بلند مثله بچه دبستانیا تکرار می کردیم  اونم در حالی که لبخند ملیحی رو لبامون نقش بسته بود.

    یکی دیگه از ویژگی های بارز و جالبشون توضیح راجع به فرهنگ ها و آداب و رسوم ملل مختلف و ریشه بعضی از کلمات و توضیحات جانبی هستش و این که بعضا مواردیی رو سر کلاس مطرح می کنن و بچه ها رو به چالش دعوت می کنن. بحثای جالبی هم سر کلاسشون مطرح میشه که بحث امروز از این قرار بود.
    - استاد: اول از همه شما teaching  بودین یا literature؟
    - ما: literature
    - استاد: ترم چندین؟
    - و باز هم ما: ترم 2
    - استاد: چرا شما ادبیات می خونین؟ دلیلتون چیه برای مطالعه ادبیات؟
    - ما در آغاز بحث:
    - خانم A: چون رشته ادبیات قبول شدیم . من teaching رو دوست داشتم. (ایشون کمی تا اندکی جیغ جیغو هستن و کسی جرات نمی کنه بهش تیکه بندازه چون میپره به آدم که : "چی گفتی؟" و بیا و درستش کن !!!)
    - خانم B: چون قبول شدیم دیگه استاد! این چه سوالیه؟!
    - خانم C: ...
    (الحمدلله خانما زیاد تو بحث شرکت می کنن ... دیگه نیازی نیست ما شرکت کنیم! البته بعضا زورکی هم میکشونمون توی بحث که بنده هم افاضاتی کردم)
    - استاد: شما مثلا چرا شاملو و فروغ می خونین؟
    - منک "استاد والا ما که نمی خونیم ... ولی اینایی که هی زرت و زرت عاشق میشن و شکست عشقی می خورن بدجور به کارشون میاد ... البته بعضا نشونه روشن فکریه و میشه پستا رو فرستاد کف فضای مجازی
    - استاد:
    - دخترا:

    - و در نهایت استاد: نوچ ادبیات مثله یه سفره می مونه ... سفره ای که هر چی از ازش بخوری و برداری بازم تموم نمیشه؛ توی ادبیات هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو دازه و اینکه هر فیلمی در بدترین شرایط ارزش یک بار دیدن رو داره (بحث به ساخت فیلم از روی برخی آثار ادبی هم رسیده بود) ... شماها هر چقدر هم که کتاب بخونین باز هم نمی تونین ادعا کنین که کل ادبیات انگلیس رو خوندین ... از اولین آثار مربوط به چاسر تا به امروز، آثار نویسندگان و شعرایی که به زبان انگلیسی سروده شدن و حتی همه اون آتاری که به انگلیسی ترجمه شدن ... [بحث جالبی شد که باز حال ندارم ادامه بدم چون فردا امتحان میان ترم دارم و اومدم پست بزارم] ...
    و اینکه در نهایت کلی با استاده حال می کنم.
    راستی ویژگی آخرشون که زیر مجموعه ریلکسیشن ایشون هست اینه که عمرا حضور و غیاب بکنن ... باز صد رحمت به ترم قبل که چند بار حضور و غیاب کردن! این ترم که هیچ! جلسه سوم بعد از عید منو فرستاد آموزش که لیست اسامی رو بگیرم و وقتی بنده به کارشناس محترم آموزش دانشکده مراجعه کردم مطلع شدم که: توی سیستم همچین استادی وجود خارجی و داخلی نداره !!! و وقتی برگشتم و بهش گفتم و گفت: بهشون بگو این استاد 8 ترمه که داره اینجا تدریس می کنه ! و من : و بعد اون: پس بگو چرا حقوق من رو واریز نمی کنن ! و باز هم من:
    یعنی یه همچین استاد بیخیالی داریم ما !!!

    راستی: ??I am nothing, are you nothing, too

    خدا حفظشون کنه


    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 28 فروردین 1394 10:59 ب.ظ نظرات ()
    امروز (جمعه) با جمعی از اصحاب منقل قرار شد بریم به یه جایی که هم کوه داره هم دشت، هم جنگل، هم دریا، هم صحرا (البته نمی دونم یه همچین جایی که گفتم توی ایران خودمونیا کره خاکی وجود داره یا نه) ... خلاصه بچه ها رو پاشوندیم (بلندشون کردیم) و راه افتادیم که خیر سرمون بریم که هنوز نرفته 3 نفر لفت (left)  دادن، حالا هی از ما ریکوئست (request) و هی از اونا ignore ... فلذا همراه با جمعی از ملنگان پا شدیم که بریم !!!
    رفتیم و رفتیم تا اینکه دیگه نرفتیم ... آقا همین که پیاده شدیم دو تا سگ واق واقشون شروع شد؛ ما هم با کلی اعتماد به نفس خطاب به بقیه گفتیم: ما خودمون پاچه می گیریم، حالا اینا می خوان ..... که یهو یکی از سگ هاپرید سمت من! ما هم که خلاصه فکر کنم یه دویست متری رو به سمت خاکریزی ها خودی طی کردیم که ندا آمد (از جانب بچه ها): بیا سگ بسته ست ... حالا خداییش خودتون بودین در نمی رفتیم تو همچین اوضاعی که تا ظهر به من می خندیدین؟!

    نمی دونم چرا بعضی ها اینقدر خودرأی هستن و فقط و فقط حرف حرفِ خودشونه! والا یکی از حضرات اگه پیله کنه و یه حرفی رو بزنه تا بهت اثباتش نکنه که ول کن نیست! هر چقدرم ضایعش می کنی بازم از رو نمیره حالا امتحانش ضرر نداره شماها بیاین توجهیش کنین؛ خدا رو چه دیدی شاید شد ... اگه بشه که من حاضرم 1/4 زندگیمو وقف شما بکنم (کم نیست ... پیرمون کرده بخدا)
    طرف اومده توی اون همه رطوبت نم پیله کرده که باید چای بزرایم ... من .... نیست اگه اینجا چای نخورم! نیم ساعت داشتن زور می زدن که آتیش درست کنن ... تازه آتیش گر گرفته بود که یکی از بچه ها اومد کتری رو بذاره روی آتیش که کتری خالی شد روی آتیشا و خاموششون کرد ... یعنی اون صحنه دیدنی بود؛ نمی دونستم بخندم یا گریه کنم(یه همچین موجودیم من)
    و اندک زمانی بعد (از صرف چای البته!) [ناگفته نماند که پدرمون دراومد که به این بچه 2 ساله چای بدیم] جناب جلالت معآب که ادعای زیادی داشتن توی حوزه کباب گفتن آقا کبابا با من ... یه ربع بعدش خطاب به من: بیا بساط آتیش رو به پا کن ... خطاب به دومی: برو جوجه ها رو بزن سر سیخ ... خطاب به سومی: تو هم برو باد بزن ... من   ... دومی ... سومی   ... اوشون
    حالا وایساده هی چپ و راست دستور میده و امر و نهی می کنه ... آحرشم میگه بلد نیستین و خودشون میرن بالا سر بساط و شروع می کنن عمل احیا رو ... ببخشین آماده سازی رو .... بعد از دوساعت آماده شده و به قدل خودش "مغز پخت شده" تحویل می گیریم؛ نمی دونم تعریف واژه مغز پخت هم مثل واژه عشق انتزاعیه یا نه چون یا سوخته بودین یا خام و نیم پز و ما مغز پخت توون ندیدیم

    اصلا نمی دونم حکمت آفرینش همچین آدمایی چیه! فقط حرف حرفِ خودشونه! یعنی از رو هم نمی رنا ... چه گویم؟ خدایا حکمتت رو شکر و چرا همچین آدمای بی منطق و جاه طلبی باید نصیب من بدبخت بشن آخه؟! 


                                                                                                                                             تمه
                                                                                                                          الیوم 28  فروردین المبارک 1394
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال شنبه 8 فروردین 1394 12:10 ب.ظ نظرات ()
    امسال هم مطابق سنوات گذشته خانواده تصمیم گرفتن که بک جوری و به یه بهانه ای (!) از خونه و ولایت و غیره بزنن بیرون که مقصد هم از پیش تعیین شده بود اما همه چیز با رسیدن عمه ی بزرگوار و اعضای بیتشون (2 داماد بزرگوار) درهم شد و بنا بر این گذاشته شد که یک سری به شرق استان بزنیم اما اوخر شب (در واقع وارد فردا شده بودیم؛ ساعت از 12 شب گذشته بود) که نقشه عوض شد و تصمیم به جانب سیاحتی در غرب منحرف شد ... وعده ی حرکت و آماده باش حرکت هم 6 صبح حالا بماند که ساعت 11 ظهر حضرات حرکت کردن و بعد از رسیدن به یکی از نقاط اولیه ی غرب (بنا به مسائل امنیتی افشا نمیشه!) و یه توقف کوتاه گرفتار چنان بارونی شدیم که مجددا نقشه رو عوض کردن حرکت به سمت یکی دیگه از استان های شمالی ادامه پیدا کرد !!! خدا خدا می کردم که اوضاع جوی اونجا دیگه خوب باشه که به اون بهانه ما رو از طریق خلیج فارس به کشورای عربی حاشیه خلیج فارس نفرستن که الحمدلله بخیر گذشت ...

    و اما ... عمه گرامی دامادی دارن که در نوع خودش اعجوبه ایه و بمب خنده ایه برای خودش که قراره یه سری از وقایعی رو که در کنارش بودیم و داشتیم از محضرشون فیض می بردیم بیان کنیم(البته زبون و لهجه خاص خودش یه چیز دیگه س) ... باشد که راهگشای جوانان نیاز مند و پیران فرازمند این مرز و بوم واقع شود (الکی مثلا هیئت علمی ای چیزی یم!)

    1. اول از همه اوشون (داماد گرامی) از باجناقشون میگفتن که: پادشاه یمن رو هم ببینه میگه رفیق منه ...
    2. در قسمتی از بیانات گهر بارشون هم به عقربه سوخت ماشینشون اشاره داشتن که وقتی بنزین پره، خالی نشون میده و وقتی خالیه، پُر که کلا هممون رفتیم تو آمپاس و حتی به شخصه رؤیت کردیم ... دست خودروسازهای وطنی درد نکنه
    3. قضیه سوم مربوط میشه به رمز تلفن همراه اون جناب که به نقل از منزلشون (دختر عمم!) دوبار توی خواب ( ) رمزش رو عوض کرده که سری اول به حول و قوه ی الهی بعد از 10 روز رمز رو پیدا کرده و سری دوم (که 1 هفته ای هم ازش می گذشت) همچنان ادامه دارد و جالب اینکه کوتاه نمیومد که گوشیش رو بدیم فلش کنن و اینکه ساعت 9 شب آقا تازه راضی شده توی 2م فروردین که همه جا تعطیله و میگه الا و بلا همین الان چون لازم دارم گوشی رو ... حالا ما هم به این در و اون در زدیم و کلی ریش و فلان و بهمان گرو گذاشتیم بنده خدا مغازش رو باز کرده ... حالا میگه اگه اطلاعات گوشیم پاک میشه حاضرم 20 روز و حتی یک ماه صبر کنم و خودم بازش کنم تا .... آخرشم شرمندگیش موند برای ما که دوم فروردین طرفو راضی کردیم مغازشو باز کنه و ایشون زده زیرش !!! (حالا بماند که فردا شبش داده بود گوشیش رو فلش کنن و کلی هم از این آپشن و راهکار خفن تعریف می کرد)
    4. یه روز هم کلا رفته بودیم کنار ساحل ... نسیم ملایمی در حال وزیدن بود که ایشون آغاز خطابه کردن: «میگن 3/4 زمین از آبه ...» و منم یواش زمزمه کردم: بله! علوم چهارم دبستان؛ بعدش تازه اوشون ازم پرسیدن که می دونستی؟!... یعنی با این کارش داغونم کرد! نه تنها منو که وزارت علوم و کل نظام اموزشی کشور رو زیر سوال برد حالا درسته دانشجوییم دیگه نه در این حد !!!
    5. توی یکی از این روزها هم که نشسته بودیم دور هم یکی دیگه از دامادهای گرامی عمه ی ما شروع کردن به توضیح طرح های زیست محیطی خودشون برای ما و یکی از فواملیل (جمع مکسر فامیل!) وابسته که اخیرا از بلاد کفر برگشته که اله و بِله و ... که داماد مذکور که کنار من نشسته بودن عرض کردن: «یه روز تو مجلس می بینمت مهدی(داماد مبتکر طرح های زیست محیطی) ...» منم که
    6. (ادامه از پنج) داماد مبتکر همچنان از رو نرفته بود و مشغول ارائه طرح های خودش بود تا اینکه یکی دیگه از طرح ههای اجراییش رو هم عنوان کرد و اون این بود که سطل های مجزایی برای تفکیک زباله های تر و خشک و شیشه و ... توی سطح شهر تعبیه بشه (توضیح: شهر مذکور اوشون یه شهرستان کوچیکه که البته از نظر سیاسی خیلی ...) بحث به جایی رسید که سطل ها رسیده و توی انبار شهرداری هستن و به دلیل قیمت بالاشون هنوز نصب نشدن و قراره جاهایی گذاشته بشن که عزیزان همیشه در صحنه سطل رو بلند نکنن ببرن خونشون (آیکن مورد نظر رو خودتون پر کنید ....) که جناب فامیل مستفرنگ گفتن بزارن جلوی بانک ها و غیره که مجهز به دوربین مدار بسته هستن که بلافاصله پسر عمه ی گرامی فرمودن:« اتفاقا دوربین مدار بسته بانک ملی مرکزی رو بردن » و من باز ...  [ ایران خاک دلیران ... ایران سرای شیران ... ]
    7. رفته بودیم (ینی کلا همون جا بودیم جایی نرفته بودیم!) مناطق ساحلی یکی از استان های جنوبی که مجددا جناب باد در حال وزیدن بود و بساط بادبادک فروشی هم سکه  ... پسر عمه گرامی ما هم رفته بود یه دوری بزنه که برگشت و گفت میدونین چی میگن این بادبادک فروشا(شیوه تبلیغاتشون): بچه ها گریه کنین، زاری کنین و پاهاتون به زمین بکوبین تا بابا ماماناتون براتون بادبادک بخرن که اوشون رفتن سمت جناب فروشنده و گفتن: والا ما بچه که بودیم اگه گریه می کردیم چیزی جز کتک نصیبمون نمی شد ... که جناب فروشنده از بغل ما رد شد و خودمون هم قسمتی از تبلیفات جنجالیشون رو شنیدیم که دارن کلی آیه و روایت میارن که آآآآآآآآآآآآآآی پدر مادراااااااا اگه می خواین بچه هاتون توی سال نو ازتون راضی باشن براشون بادبادک بخیرین وگرنهبه 999 درد بی درمون (این دیگه از خودم بود خداییش) ناشی از نفرین بچه هاتون مبتلا میشین و ....
    8. (18+ و کمی تا اندکی خاک بر سری) خونه بنده خدایی نشسته بودیم که عزیزی (جناب مبتکر زیست محیطی) خواستن ما رو هُل بدن سمت مرغا (و اینکه یه کاری کنن که زن بستونیم) که داماد همیشه صحنه ی گرامی فرمودن شما هنوز بچه ای و دهنت بوی شیر میده و زنی که می خوای بگیری باید از لحاظ سنی یه تناسب خاصی با تو داشته باشه ... یکی از فامیلای ما زن گرفته زنش تازه بعد از 4 سال به سن تکلیف رسیده !!! ... گفتم: یا خدا! یا این حساب زن ما رو هنوز نزاییدن (آخرشم نفهمیدم داره به من توهین می کنه یا به اون فامیلشون آخه حرفش جوری بود که "نه سیخ بسوزه نه دسته"!!! ) - البته ناگفته نماند بحث تا جاهای خوب و خوشی هم پیش رفت و از ما اصرار و از بقیه هم هی لایک و کامنت و ... و قرار بود که عاقبت بخیر بشیم که نشد دیگه ... [یـَک جوری از دختر مذکور حرف میزدن که  گفتم بابا ایشون با این همه سجایا رو کمالات چطوری میخوان بدن به من؟؟؟!!! (خود درگیری مزمن و مقاوم به درمانم خودتون دارین) ]
    9. پسر عمه گرامی مطابق معمول مشغول لاف اومدن و سرکار گذاشتن ما ها بودن که خانومش سر رسید و گفت: چی کار می کنی باز؟ بازم داری سر بچه ها کلاه میزاری؟ اونم گفت: ...جان بزار بچه ها رو سر گرم کنیم !!! (حالا اونایی که دور و برن به جز دو تا کوچولو بقیه توی رنج سنی 18 سال به بالا تشریف دارن )
    10. اندر مزایای بازی ح.ک.م. :
    -اولا
    : به عنوان یک دانشجو واقعا متاسفم که هنوز این بازی رو یاد نگرفتم ... یکی از دلایل عمده ش هم می تونی خستگی مفرط باشه که هنوز راهی برای درمانش پیدا نکردم ...
    - دوما: اونجور که شواهد امر (اقوال عزیزانی که بازی می کنن) پیداست این بازی، بازی ای سرشار از قلب و دل و قلوه و احساس (نماد عشق) و سرباز وظیفه (نماد خدمت رسانی) و شنبلیله و گشنیز و جعفری و سایر سبزیجات (نشانه سلامتی) و یک سری عناصر معلوم الحال دیگه (...!) هستش که من حیث المجموع بدک به نظر نمیاد و اینکه به گمونم توی این بازی «بالاتر از سیاهی رنگی نیست»
    - سوما:
    باقیش هم مربوط به مکالمات و مرودات و دعواهای بازیه و خاطراتی از زمان های دور ... از دایی پسر عمم (که همانا عموی بنده تشریف دارن!) که وقتی توی بازی با اقتدار می بردن خطاب به اونها می گفته: «الحق که خواهر زاده خودمی و ...» و اگه می باختن (که مطمینا یکی از طرفین کجبورن یجوری ببازن) اون ها رو می بسته به ف.ح.ش و ... که نشان از این داره که گویا هیچ وقت تحمل شکست نداشتن [ییخشید تهش یخورده بی ادبی شد]
    و اینکه یه بار دایی گرامی شون می خواستن ساک پسر عمه و برادرشون (عموی کوچیک بنده) رو تحویلشون بدن و روانه خونه ی خودشون کنن چونن دو تا از ورق ها کم بوده که گویا آخر سر توی جیب کت خودشون پیدا میشه (که نان از توانایی شدیداللحن اوشون توی تقلب بوده و اینکه به هر دری میزده که به هر نحوی برنده باشه و به عبارتی: "گور بابای fair play " )
    11. یک روز هم توی باغ نشسته بودیم و کارگرا مشغول کار بودن که مادربزرگم از رنج و زحمت کارگرا می گفت که از صبح تا شب کار می کنن فقط و فقط برای ... تومن و اینکه بقیه ش به دلال ها می رسه و غیره که باز پسر عمم شروع کرد: «بله! متاسفانه بچه های خودمون قدر عافیت رو نمی دونن و اگه کار کرده بودن الان انقدر نق نمی زدن ...» که باز همسر گرامی شون بهش توپید که نه این که خودت کلی سختی کشیدی؟! که برگشت گفت: نشد یه بار نزنی توی ذوقمون و ازمون حمایت کنی !!! من باید برای این بچه ها الگوی کاملی باشم (این لحن قوی و تاثیر گذارش منو کشته )
    12. بعد از اون هم که کارگرا داشتن برمی گشتن خونشون بلند جوری که همه بشنون گفت حواستون باشه م (برادر بنده) و ح (خواهر زاده خودشون) همراه با کارگرا نزارن برن آخه زندگی کردن با خودمون نه اینکه انقد براشون سخت شده !!! که باز خانومش وارد صحنه شت که ساکت شو این مسخره بازیا چیه؟ که بادی انداخت تو گلوش و به سبک فیلمای دهه ی بووووق گفت: ساکت ...(اسم منزلشون دیگه)! بزار خودشون راهشون رو انتخاب کنن !!!


    خاطرات زیاد بود که خیلیاش رو نمیشه گفت و خیلیاش هم که حافظه ما یاری نمی کنه ... البته همه ی خاطرات شیرینیش یه لحن گوینده ها و موقعیتی بود که توش قرار داشتیم وای کاش بستری فراهم بود که به صورت 3D  تشریحش کنیم که نشد  ... دیگه فکر کنم پیر شدم و باید به فکر بازنشستگی باشم. (تازه اخیرا شنیدم که کارکنای شرکت نفت باید سنشون به 65 سال برسه تا بازنشسته بشن و فرقی نمی کنه که چقدر خدمت کرده باشن که متاسفانه هر  چی مثالم زدن جلومون بنده خداها بعد از روز بازنشستگی یا روانه ی قبرستون شدن (که خدا رحمتشون کنه و عاقبت هممونه) یا رفتم سینه بیمارستان؛ خدا صبرشون بده حواسم باشه اگه موقعیت کاری پبش اومد یه وقت نرم سمت شرکت نفت آخه هنوز جوونم ...)
    ***  البته با عرض معذرت که خاطرات نوروز امسال معطر بود به عطر عمه ی گرامی و فامیل های وابسته !
    ... خدا خودش موج دوم سفرها رو بخیر بگذرونه !!! باید بچسبم به درس و مشق که پایان تعطیلات از آنچه که در آینه می بینید به شما نزدیک ترند !!!
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:57 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 10 اسفند 1393 12:23 ب.ظ نظرات ()
    ▦ از قدیم الایام گفتن «مطلب بی تیتر مثل آدم بی شناسنامه ست» ... هنوزم نمی دونم چه تیتری برای این پست انتخاب کنم!

    ▦ والا نمی دونم چجوری عزیزان ذی صلاح برنامه ریزی کردن که از صبح علی الطلوع تا شام علی الغروب اون هم از شنبه تا پنچشنبه کلاسم (یعنی زدن چشم برنامه ریزی رو کور کردن) ... البته یه طرف قضیه هم برمی گرده به خودم که بر اساس پتانسیل خراب شدم انتخاب واحد کردم (که جا داره درودی هم بر پدر پتانسیل عزیز بفرستم!) ...

    ▦ به قول یکی از اساتید مستفرنگ (فرنگ رفته) دوران دانشجویی دورانیه که باید توش خوش گذروند و در کنارش درس هم خوند و من هنوز نمی دونم به کدوم نیمه بیشتر بچسبم (چون هیچ وقت تعادل درست حسابی ای تو زندگیم نداشتم و همیشه یه وری! بودم) ... نیمه خوش گذرونی که بدون هیچ partner ی اعم از جنس موافق و مخالف ممکن نیست و  نیمه درس خوندن و «اطلبوا العلم ...» هم که با وجود دو عزیز پدر بیامرز (هم اتاقی های جدید) که هیچ توجهی به کنوانسیون حقوق بشر هم ندارند ممکن نیست ...

    ▦ ... و این وسط منم و دیشلمه های نیمروزی و کلی پروژه و تحقیق برای اساتید ... پروژه های داوطلبانه اجباری (!) ای که 10 نمره از پایان ترم رو تشکیل میدن و نمیشه به راحتی اونم چهار نعل از کنارشون رد شد ...

    ▦ چشم شهلای کور شده مان از حدقه درآمد و متکای چانه (کف دست) مان خسته شد بس که یک چا نشستیم و به یک جا زل زدیم و ... آخرشم هیچ ...

    ▦ طرف دیگه ی قضیه حرف های یک بنده خدایی بود که دیروز بهم زد و دنیا رو روی سرم خراب کرد ...

    ▦ توی این هیر و ویر تفالی زدیم به دیوان خواجه شیراز:
    من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم               محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

    تفسیر: متاسفانه (یا خوشبختانه!) در سال جدید هم تغییری در روند زندگی شما اتفاق نمی افتد و آش و کاسه و مابقی چیزها، همان آش و کاسه و مابقی چیزهای سال قبل است!
    - خدا خودش رحم کنه ... حافظم حافظای قدیم !!! 

    □□□□□

    ▦ هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار ... سرم درد می کنه و خستم ... از همه چی ... از همه کس ... دیگه حال و مجال قال و مقال نیست ... از ناحیه چهار چرخ پنچریم (به انضمام زاپاس!) ...


    روزگار  به کامتون ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 19 بهمن 1393 12:54 ق.ظ نظرات ()
    موضوع انشا: ترم یک خود را چگونه دیدید؟
    بر همگان واضح و مبرهن است که ما ترم خود را با جفت چشم هایمان (بعضی ها هم که به دلیل کلاس داشتن با چهار چشمشان) می بینیم ...

    1. عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی / ...
    گویا برای ایشون هر گلی یه رنگی داشته !!!

    2. یکی از مباحث مهم در دوران دانشجویی توجه به امور دخل و خرج (امور اقتصادی سابق!) هستش که در نوع خودش باعث بروز خلاقیت هایی در دوستان میشه ... از اینجور کارا که عادیه و با روش خودش مشتری جمع می کنه تا اینجور کارا که ممکنه کار طرف رو به جاهای باریک (راهروهای تنگ بیمارستان) بکشه ...

    3. حاشیه نویسی جزوه ها که دیگه جزء جدایی ناپذیر زندگی دانشجوئیه ... منتها آدم نمی دونه چرا فقط شب امتحان میوفته دنبال خودن این حاشیه ها ...
    رونوشت (!): خوبم رفیق ! نیمکت سرش خوبه کلاس تهش ... (یه قسمتاییش برای خوندن به کارشناس خط دادگستری نیاز داره)
    و رونویسی از شعر «نگران نباش» امیرعلی بهادری: نگران آیندتی ... دلشوره داری تو هر حالتی ...

    4. هنر دست خانوما ... [دست و پنجشون درد نکنه!]
    بعدا نوشت: استاد محترم هم به محض ورود به کلاس وقتی متوجه شد قراره دستش بندازن پیش دستی کرد و به یکی از بچه ها گفت جمله welcome to grammar land  (نیازی به ترجمه هسته؟! ... الکی مثلا خیلی بلدم ) رو بنویسه؛ که به صورت غیر مستقیم هممون رفتیم قاطی جک و جونورا !!! (یی دلیل نیست که بعضی از دانشگاه ها رو بیرون شهر می سازن)

    5. بعضی جاها هستن که اصولن همه عقده هاشون رو روشون خالی می کنن ... مثلا: روی میز، درخت و ... اما این نمونه ش دیگه نوبره! معلوم نیست طرف چجوری رفته بالا ...

    6. بعضی نوشته ها رو هم انصافا آدم حیفش میاد نذاره ...البته اکثرا شب امتحانی و عرفاننین (پاس شود کریمی، پاس نشود حکیمی سابق!)

    7. توی سالن مطالعه و کتابخونه به دلیل محدودیت جا نسبت به تعداد نفرات معمولا دانشجوهایی که ارشد دارن یادداشت هایی میزارن که چکیدش اینه: «جان عزیزت نشین ... الان میام» که معمولا به این سرنوشت دچار میشن (مدیونید اگه فکر کنید که من از اون دسته آدمام که جای غصبی بهم میچسبه) ... اما وقتی این رو روی یکی از میزا دیدم با خودم گفتم:بشینم؟! نشینم؟!...

    8. بعضی اطلاعیه ها هم که در نوع خودش طنز ظریف و خفیفی داره ...

    ... من از این انشا نوشته می گیرم ترم یک چیز خوبی است.
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 13 آذر 1399 03:56 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 10 ... 7 8 9 10
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات