بدشانسی یعنی این که ساعت ٨ صبح پاشی بری برای امتحان و بشینی روی صندلی اما سوالای یه امتحان دیگه رو بهت بدن. دلیلشم فقط و فقط بخاطر اینه که امتحان توی سیستم آموزش ساعت ١٣ ثبت شده و توی کارت های ورود به جلسه دانشجوها ساعت ٨ !!
علی ای حال صفحه اول از بیست سوال فکر کنم (همین فکر کنم ها و حدسیات کار دستم داده!) نوزده تاش رو درست جواب دادم. (اون یکی هم استاد از خودش داده بود!)
صفحه دوم هم از ده تا چهار یا پنج تاش رو فکر میکنم که درست جواب دادم! :-(
یخورده ناراحت و خستم اما ... بالاخره باید از اشتباهات درس گرفت. فرق نمیکنه چقدر گرون برات تموم بشه، ١ نمره یا ٥ ۶ نمره !!!
Tongue-in-cheek: not serious
:-! :خوش شانسی هم یعنی اینکه استاد سوالای ترم قبل رو به ترم یکی های ما داده اونم با جواب و امروز هم دقیقا همون سوالات رو بهشون داده! همین استاد بزرگوار دو ترم قبل با اینکه خیلی از سوالاتشون جزو مباحث تدریس شده نبود و حتی زحمت تصحیح ورقه ها رو هم به خودشون ندادن و لطف کردن دو نمره از معدل بنده کم کردن ( دو درس ۴ واحدی!) حالا اینجوری شدن استاد خوبه! خدایا این شادیا رو از ما نگیر! بعدش هم «دکتر» صداش می کنن!
بعدا نوشت: بد شانسی مال ما بود که "خواندن متون مطبوعاتی" داشتیم که استادش یه استاد فوق العاده جیگره :-) و خوش شانسی برای ورودی های جدید (آموزش زبان و ادبیات) که "خواندن و درک مفاهیم ١" داشتن با استادی که بیشتر به فکر تجارته تا تدریس! تدریسشم تفریحیه. پشت میز میشینه از رو کتاب میخونه و معنیشو میگه. نه حضور غیابی نه چیزی
خب ترم شروع شد و ما هم بعد از کلی دوندگی به یه اتاق ۶ نفره رسیدیم. هم اتاقیا بعضی هاشون جابجا شدن تا اینکه با حذف و اضافه های مکرر ۶ آدم با ۶ شخصیت متفاوت نصیب همدیگه شدن.
شرح مصائب ما:
- یکی میخواد ساعت ١١ شب بخوابه.
- از اونور تا ١٢ ظهر حق روشن کردن هیچ لامپی رو نداریم.
- طرف جوری با جفتک (مثل فیلم هشدار برای کبرا ١١) در اتاق رو باز می کنه انگار طلب ارث پدر بزرگوارش رو از ما و در خوابگاه داره.
- داشتم با مادرم صحبت می کردم، پرسید: وضعیت اتاق چطوره؟ گفتم: عااااالی!!! که یهو عزیزی با لگد در رو باز کرد و شنگول میخوند: ”صندلی آی صندلی آخ بری باخ بری باخ .....“ (ایشون آذری نیستن! سوء تفاهم نشه) و صندلی رو برداشت و شترق در رو بست! و من مونده بودم با دهان بازی که کسی نبود اون رو ببنده!
- یکی دیگه از هم اتاقیا عشق دختر امپراطور (فکر کنم سریال جدید تلویزیونه فکر کنم) شده و هر شب سالن tv ه! میگه یه شب رفتم کنترل رو از نگهبانی بگیرم نگهبان گفت آقای "گ" (مسئول شب) کنترل رو با خودش برده. میگه رفتم دیدم آقای "گ" و تاسیساتی ها نشستن منتظر دختر امپراطور :-))
- یه شب تأسیساتی ها و مسئول شب برای دریل و شروفاژ اینا اتاق بودن و من زنگ زدم که هم اتاقی "دختر امپراطور دوست" پاشه بیاد. مسئول شب (آقای "الف") گفت: بابا این الان نشسته پای دختره امپراطور ول کنش نیست! بعد که ماجرا رو براش تعریف کردم گفت خودش هم طرفدار "لینچان"ه (اسم یکی از شخصیتای فیلمه فکر کنم! دوره دقیانوس پخش میشد! هنوز دارن تکرارش رو میزارن) که چند وقته تموم شده !!! الان سرگرمی نداره به ما گیر میده. خودش و نگهبانا هر شب سالن tv بودن
- بازی پرسپولیس استقلال بود. یه بنده خدا داریم که از ترم یک ازش فراری ایم ولی آخر هوار شد سرمون. باعث و بانی آشوب و سروصدا! گفتم چه پرسپولیس ببره چه ببازه چه مساوی کنه این کلا حداقل به مدت ٢ ساعت باید مخ ما رو بخوره !!! حالا پرسپولیس گل دقیقه ٩۶ زده و ماهم داریم توی اتاق برای میان ترم میخونیم. ول کن نیست آقا ما بردیم ما بردیم ... کوتاه هم نمیاد ... از هر ١٥ جمله هم بطور میانگین ٨ تاش فحش و بد و بیراهه! میگم بیخیال شو دیگه میگه برو عامو تیمتون باخته ناراحتی! خبر نداره من تا ترم قبل نمی دونستم توپ فوتبال گرده !!!
- همین هم اتاقی آشوب گر یه اسپری داره که در حکم سلاح کشتار جمعیه! ده دفعه گفتیم توی اتاق نزن بازم کوتاه بیا نیست و میزنه و حالا تازه اول بدبختیه! به غیر از سوزش ریه هامون و اشکی که از چشمامون جاری میشه با باد پنکه و باز کردن در و پنجره و هیچ چیزی نمیشه بو رو به بیرون منتقل کرد.
- یه اندک ترم هم داریم که تخت بالایی منه و یه بار می خواستیم برای دریافت ژتون حمام و واکسن خوابگاه بفرستمیش اتاق معاون دانشکده و مدیر دانشجویی که ببخیال شدیم آخرش من از اوناش نیستما ولی خداییش این دیگه خیلی ضایع بازی در میاره! بلد نیست در کمد و میز باز کنه چه برسه به در ماست! خدایا اینا از کجا اومدن؟
- یه هم اتاقم داریم که یجورایی همشهریه. رفته ولایت با وانتافه برگشته! همین که فهمید جناب آشوبگر افتاده با ما عطای اتاق رو به لقاش بخشید و گفت من که رفتم «معلوم» جان! تو هم خودت رو نجات بده !!!
- به شب بارونی جناب آشوب گر از طبقه سوم بلوک ما با طبقه اول بلوک بغلی داشت بلند بلند صحبت می کرد و بهتره بگم های و هوی می کرد! سالن مطالعه هم بین دو بلوک هستش. مسئول شب اومده منو خفت کرده که چرا سروصدا میکنی؟ مگه تو دنبال این نبودی که ما پارسال بیاریمت اینجا! گفتم: بابا تمام بدبختیای ما زیر سر همین باعث و بانی آشوبه !!! درسته من یخورده شیطونم ولی نه در این حد !!! پارسال از اون بلوک فرار کردم بخاطر اوشون. امسال باز انداختینش ور دل من ! خودشم داشت میخندید !!!
- یه هم اتاقی تربیت بدنی داریم فکر می کردیم از این ورزشیاشن! به قول همشهری مون: همه تربیت بدنیا معتادن !!! والا با اون هیکلش برای جابجایی تختا و کمدا و حتی شستن و بردن و آوردن فرش و موکت ها کمک که نکرد هیچ کلی نق هم میزنه که چرا جابجا کردین! همونطور خوب بود که!
- ساعت ١٢ شب دم بلوک ما با یکی از بچه ها وایساده بودیم مشغول صحبت کردن اونم توی یه شب خیلی خیلی سرد! که مسئول شب آقای "گ" اومد بره اتاقش برگشت به ما گفت: شما چرا اینجا وایسادین؟ گفتیم پس چی کار کنیم؟ بریم اونجا وایسیم؟ گفت: برید بخوابید دیگه !!! ساعت یک شده بود که داشت میرفت سرکشی به بلوک ما باز ما رو دید برگشت گفت: ای بدبختا !!! هنوز بیدارید :-)
- شوفاژ اتاق رو تاسیسات هر شب هواگیری می کنه و باز شب بعدش ریستارت میشه! ماهم هر شب در اتاق تاسیساتی ها رو میزنیم و میگیم همون همیشگی! خودشون نیم ساعت بعدش میان اتاق
پ. ن.١: هم اتاقی "دختر امپراطور" دوست هم به دلیل مشکلات انحراف کمر به طبقه اول منتقل شدن. بنده خدا همتی که کرد دستی به سر و روی اتاق کشید و تختا رو جابجا کردیم و فرشا رو شستیم. بقیه که هیچی دیگه! خیر سرشون هیکلی بزرگ کردن و تربیت بدنی و فلان و چنان می خونن !!!
پ. ن.٢: ببخشید این پست طولانی شد! این فقط گوشه ای از خاطرات و ماوقع این یک ماه بود
ماه مهر و دهه اول محرم هم تموم شد؛ هفته ها مثل برق و باد گذشت. کلاس دیگه تقریبا خالی شده و امکان انتقالی و میهمانی نیست. از پسرا فقط ٣ نفر باقی موندن و بقیه کلاس هم دخترن. همچنان به عنوان به عنوان یه فردی که از ناکجاآباد اومده (مثل شازده کوچولو) باهام رفتار میشه و دوستای سایر رشته هام و بقیه دانشکده ها بیشتر از همکلاسی هام هستش. یکی از استادایی که جدیدا باهاش "اصول و روش ترجمه" داریم یه جلسه آخر ساعت پرسید: با دوری از خونه و زندگی توی اینجا کنار اومدی؟! با بچه ها بیرون میری؟ گفتم: کم و بیش کنار اومدن اما رفتار بعضی ها هنوز برام آزار دهنده ست! با بچه های خوابگاه کم و بیش بیرون میرم اما همکلاسی ها قبلا هم مارو به رسمیت نمیشناختن. الانم که هیچی دیگه !!!
□ این ترم دو تا از درس هامون با دکتر ا. مدیر گروه زبانه که آوازه سخت گیریش و انداختنش شهره آفاقه! هنوز نرسیده ٢ جلسه جبرانی برای غیبتای شهریورمون کنار گذاشت و در صورتی که غیبتا به ۴ برسه بدون تعارف حذف میکنه. درس هامون هم همش مربوط به نقد ادبی و رایتینگ هستش و محاله که گیر نده! البته حق هم داره. ولی هفته گذشته من characterization روی توی یه داستان بررسی کرده بودم که تعاریف من رو عینا یکی از خانوم ها با همون ترتیب آورده بودن! نیم ساعت استاد به من میگفت که اینا اشتباهه و فلان و چنانه اما وقتی خانوم عینا همونا رو خوندن گفتن خوبه، فقط چند کلمشو عوض کن! :-/
□ یکی دیگه استادای جدید دانشگاه یه خانمه که همه بانوان کلاس رو با پیشوند dear و اسم کوچیک صدا میکنه! یه بار برگشت گفت (به انگلیسی البته) : .... جان (خانم) یاد گرفتی؟ یکی از آقایون از ته کلاس به فارسی گفت: بله استاد !!! یکی نیست بهش بگه با دو من ریش و سبیل از کی رفته توی جرگه بانوان, یه عمر خاموش بودی الانم سکوت میکردی دیگه!
□ "شعر ساده" داشتیم با استاد ق. و طبق معمول با احساس و حرارت خاصی داشتن درس میدادن. شعر که تموم شد به انگلیسی از خانوما پرسید: شماها هم مثل این خانوم توی شعر عاشق شدید و دوست دارید عاشق بشید؟ و جواب خانم ها هم: No, Never, از اینجور چیزا بود. استاد هم نامردی نکرد و برای اولین بار به فارسی گفت: همتون دروغ میگید، هر شب توی اینترنت دنبال مدل لباس عروسید اینجا کلاس میزارید :-)
□ دکتر ا. (مدیر گروه محترم) در حال نصیحت ما بود که دانشجوی خوب دانشجوییه که تقویم رو نگاه کنه و ببینه چه موقع از غیبتاش استفاده کنه و .... و در آخر هم فرمودن: جرأت دارید سر کلاس من غیبت کنید یا تاخیر داشته باشید. من میدونم و شما !!! خودش حرفاشو نقض کرد
□ یکی دیگه از ویژگی های دکتر ا. اینه که کتاب و دفتر سر کلاس نداشته باشی راهت نمیده (مثل دبستان و راهنمایی). و جلسه اول هر کی میومد مستقیما اشاره نیکرد انتشارات و کتاب فروشی دانشگاه. کتاب بگیرین و برگردین! یعنی دانشجو نرسیده میگفت مثلا کتاب لارنس پرین ده تومن کتابفروشی، بدو برو بگیر برگرد ... خدیا آخر وعاقبتمون رو با دکتر ختم به خیر کن. شنیدم رنج نمره دهیش دور و بر ١٢ ه و بی تعارف میندازه.
پ. ن.: اینپست طبیعتا پست محسوب نمیشه و صرفا جهت دست گرمی بود! بازم برمیگردم، این بار با پستای پربارتر
این مدت بدجور گرفتارم شده بودم و مشکل خوابگاه و دروس این ترم کلا اوضاعم رو بهم ریخته بود اما به هر حال همچنان میخندیم و میخندونیم :-)
* داشتیم توی اتاق بچه ها قند میخوردیم. دیدیم قند کمه!(توضیح: بحران قند اکثر موارد توی خوابگاه هستش و معمولا قند با مروارید برابری می کنه) یکی از بچه ها گفت: ”بچه ها فکر کنید دارید توی بوفه چایی می خورید و قند کم آوردید!“؛ به این میگن شبیه سازی
* توی اتاق مدیر دانشجویی بودم برای خوابگاه و سرش هم شلوغ! یکی از شورای صنفی اومد باهاش کار داشت گفت وایسا مشتریا (!!!) رو راه بندازم خدمت شما می رسم. بعد یه خانوم جلو رفت که درخواستشو تحویل بده. برگشت گفت: خب چند کیلو پیاز چند کیلو سیب زمینی؟!
* مدیر دانشجویی می خواست با اعضای شورای صنفی جلسه بگیره. گفت فردا ٨ صبح اینجا باشین. رئیس شورای صنفی گفت: شرمنده نمی تونیم اون موقع بیایم. گفت: آها! یادم نبود شماها دانشجویین و صبحتون از ١ بعد از ظهر شروع میشه. اصلا میخواین من ١٢ شب خوابگاه خدمت برسم؟!
* دو تا از بچه ها یه اتاق سه نفره گرفتن و از قضا افتادن با «ف»(یک فروند! دانشجوی فلسفه و از اون مقرراتیاش که ٩ شب خاموشیه و مقررات منع رفت و آمد به اجرا در میاد و ... ؛ البته به ایشون چاشنی ***** و **** خونی رو هم اضافه کنید که یعنی آهنگای مبتذل تعطیل) یعنی مسئول شب و مسئول خوابگاه وقتی فهمیدن این ٢ تا با «ف» افتادن داشتن میپوکیدن از خنده. مسئول شب: من جای شماها بودم زندگی توی اتاق ١۴ نفره رو به زندگی با «ف» توی اتاق ٣ نفره ترجیح می دادم !!!
* توی بانک شعبه دانشگاه منتظر بودیم تا اسممون رو اعلام کنن برای پرداخت فیش. متصدی یه خانم رو صدا کرد و گفت دویست تومن ندارید؟ خانم هم جلوی من بود و شروع کرد به زیر و رو کردن کیفش برای پیدا کردن دویستی. من دیدم ناکام موند گفتم: چسب زخمم قبوله. اگه ندارین آدامس شیک هم قبول می کنن :-)
* توی اتاق مسئول خوابگاه بودم که دیدم یه ورودیه جدید در حال پر کردن فرمه. بعد برگشت به مسئول خوابگاه گفت: «اینجانب» منم؟
# خدایا اینا کین؟ از کجا پاشدن اومدن؟ اصلا کنکور دادن؟ توجیه شدن الان کجان؟
* توی راهرویی بودم که اتاق اساتیده و پشت سر یکی از استادا داشتم میرفتم سمت لابراتوار. یهو یه خانم اومد جلومون و با عصبانیت داد زد: من همه چیو درست کردم! تو اینجا وایسادی بیکار ... من که فکر کردم با منه و یه قدم عقب گرد کردم. استاد بنده خدا هم گرخید و اومد یه قدم عقب و حالت تدافعی به خودش گرفت. بعد دید که من پشت سرشم میخواست بگه: چه بلایی سر اعصاب بچه مردم آوردی؟ که خانم محترم خیلی شیک و مجلسی از بین ما دوتا رد شدن و رفتن سمت دوستشون !!!
بعدش استاده میگفت: من فکر کردم با منه، تو فکرد کردی با توئه! خدا به شوهراشون رحم کنه. چی قراره بکشن از دست اینا ...
* مجددا با استاد مذکور رسیدیم به انتهای راهرو که یکی از اساتید همکارشون رو دیدن و گفتن: ساعت چنده؟ یادتون نره ساعت ١ جلسه داریم. همکار فرمودن: من ساعت ١ کلاس هم دارم. من گفتم: بابا کلاس که فرار نمی کنه، جلسه مهم تره. همکار گرام برگشتن: که چقدر شما دانشجوها کلاس دودره کن هستین و عشق تعطیلی. که استاد قبلیه فرمودن: ایشون از بچه های زبانن خانم دکتر! از بچه های خودمون نیستن .(بچه: دانشجو؛ جهت تنویر افکار عمومی)
پ. ن. بی ربط: آهنگ «شهرزاد» محسن چاوشی عالیه. چرا واقعا؟