تاریخ : جمعه 29 اردیبهشت 1391 | 11:51 ق.ظ | نویسنده : الیاس

 باز هم وقت حرص درخت ها فرا میرسد

  وقت چیدن درخت یاس

غروب جمعه دل ادم می گیرد

این درخت هر غروب نگران ماست

من سن و سال این درخت را فراموش کردم

کاش کج شود سمت من کمی راه راست

یاس ریشه درون خاک دارد هنوز

من به فکر پریدن از تراس                       

$ALetterPlus;$B


طبقه بندی: شعر، 

تاریخ : جمعه 29 اردیبهشت 1391 | 11:47 ق.ظ | نویسنده : الیاس

هیچ کس سن و سال این درخت را نمیداند من از وقتی که یادم می اید  همون ته کنار دیوار خوابیده بود و هر روز رفتن من را از خانه نظاره میکرد .

باز هم وقت حرص درخت ها فرا میرسد وقت چیدن شاخه ها  درخت یاس خانه مادر بزرگ به این فصل و به قیچی باغبانی پدر بزرگ عادت دارد.

هر سال در این فصل دست قیچی فقط شاخه های یاس و کوتاه میکند ولی اون هنوز ریشه درون خاک دارد.

یاس کل فصل پاییز و زمستان را با این فکر میگذراند تا دوباره وقت بهار گل بدهد باز میداند که روزی دگر چیده خواهد شد ولی هنوز ریشه دارد.

><sp


طبقه بندی: داستان، 

تاریخ : سه شنبه 26 اردیبهشت 1391 | 10:38 ب.ظ | نویسنده : الیاس

چندی از غروب گذشته و نم نم بارون می اید و باد برگ های زرد درختان را جارو میکشد  من لرز لرزان درحالی که کلاه خود را تا انجا که جاداشت پایین کشیده بودم و شال گردن خود را نیز محکم بسته بودم داشتم دکمه های پالتوی خود را می بستم ایستگاه اتوبوس سقف نداشت وبارون مستقیم به روی صورت  من و بقیه میپاشید ایستگاه یواش یواش پر میشد و من در حال خود قوطه می خوردم که ناگاه یه چهره اشنا دیدم نمی دونم دقیقا کجا ولی فکر کنم انو تو کوچه خدمون قبلا دیده بودم  وقتی چشم هام ناگهان به نگاهش خیره شد چیزی توی دلم شعله گرفت نمیدونم دقیقا چی بود ولی جدیدا این طوری زیاد میشم . من یه نگاه یواشکی به صورتش انداختم و سریع صورتمو به سنگ فرش خیابون دوختم اه که بعضی وقت ها چقدر این سنگ فرش ها بیهوده به نظر میاد.

من به سنگ فرش ها نگاه میکردم و نمی دونستم. نمی دونستم بین حرف های معلم دینی و حرف دلم کدام و انتخاب کنم .

یک بار دیگه نفس عمیقی کشیدم و سر خود را به سرعت بالا اوردم ودیدم که باز به من نگاه میکنه دیگه خشکم زده بودو نمیدونستم چی کار کنم همین طوری خیره شده بودم این دفعه اون سرش وپایین انداخت .

توی این فکر بودم که چی کار کنم  ایا برم جلو سرصحبت و باز کنم یا نه همین طوری سر جای خود بایستم ؟ اگر رفتم جلو به من محل نداد و یا بد تر بهم دری وری گفت چی ؟

اگر به فکر من باشه و من نرم جلو چی؟

نمی دونستم واقعا نمی دونستم چی کار کنم ...

یه نقس عمیق کشیدم و من پا پیش میزارم هر چی بادا باد یا باهام صحبت می کنه ویا نه یه ضد حال اساسی بهم میزنه .

دستی به  سرو روی خودم کشدم و کمی کلاه خودم و بالا تر دادم توی این فکر بودم که چی بگم  پیش خودم گفتم بزار برم جلو صحبت خودش خود به خود میاد استارت زدم که برم یکهو اقای بغل دستی گفت : ببخشید ساعت چند ؟

 من به نگاهی به اقا انداختم و گفتم :

18:35

بار دیگه که امدم برم باز صدا شنیدم که :دیرمون شد چرا اتوبوس نمیاد اخه ؟

 میاد همیشه یه خرده تاخیر داره  .

 باز دو باره بهم گفت که : اقا شما همیشه با این اتوبوس رفت و امد میکنید ؟

اره تقریبا

من در حالی که داشتم بهش جواب میدادم تو این فکر بودم که بپیچونمش و برم به کارم برسم ولی خیلی سمج بود .

اقا شما درس می خونین ؟ کلاس چندمین ؟

من یه خرده ای فکر کردم و گفتم چی کار کنم این یارو بیخیال بشه توی همین هین مامانم هم زنگ زد .

الیاس کجایی ؟

من توی ایستگاه اتوبوسم.

کی میای ؟

 میام.

حالا دیگه وقتش بود که برم جلو .

یه خرده ایستادم و خودم و پیدا کردم و امدم برم اتوبوس امد همه هجوم اوردن طرف اتوبوس ومن نفهمیدم چی شد که یهو دیدن تو اتوبوسم . با خودم گفتم که حتما موقع پیاده شدن می بینمش ولی وقتی پیاده شدم ندیدمش  توی کوچه هم چند باری برگشتم و عقب و نگاه کردم ولی نفهمیدم چی شد ؟

اصلا سوار اتوبوس شد یا نه ؟ نکنه به خاطر من توی ایستگاه وایساد ؟ 

یا نکنه سوار شده ایستگاه های دیگه پیاده شده ؟ نمیدونم !

نکنه اصلا من اشتباه کرده بودم .؟

اصلا نفهمیدم که حرف های معلم دینیمون درست بود یا دلم ؟




طبقه بندی: داستان، 

  • امیر خان
  • انجمن مورفولوژی جغرافیایی
  • کارت شارژ همراه اول
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات