طبقه بندی: داستان، روزمرگی های ما،
برچسب ها: داستان، خدا و غروب خورشید و یه اتوبوس کارگر، زندگی سخت کارگری، داستان های اجتماعی، این داستان بوی بغض یه نویسنده هستش که جزء قلمش راه دیگه ای برای کمک به شخصیت های داستانش نداره .، ین داستان بوی فقر میده بوی دست های پینه بسته بوی اشک های بچه ای که برای مردسه رفتن کفش نداره ولی دم نمیزنه بوی شرمندگی یه مرد جلوی زن و بچه هاش بوی شرف زنی که توی خانه هیچی نداره ولی خودش و به اب و اتیش میزنه تا شوهرش جلوی بچه هاشون خجالت زده نشه،
ادامه مطلب
طبقه بندی: کتاب هفته، معرفی کتاب، داستان،
برچسب ها: دانلود کتاب بوف کور از صادق هدایت، دانلود کتاب، کتاب صادق هدایت بوف کور، صادق هدایت، شعر و داستان، بوف کور، قصه،
ادامه مطلب
طبقه بندی: داستان، روزمرگی های ما،
برچسب ها: سریال کلاه پهلوی، نقد سریال ها، داستان، روز مرگی های ما، شریفی نیا مریلا زارعی شقایق فرهانی، الیاس اهورا، فیلم،
طبقه بندی: داستان،
برچسب ها: داستان، شعر، الیاس اهورا، کفش، قطار، افشین اهورا، هنر داستان و شعر و ....، روز های زندگی، ارززو های زندگی، عشاق دل خسته، روز های مستی، کمی گذشت بد نیست،
ویلییام 10 سال بیشتر نداشت وبر خلاف حرف های پدرش که به اون دستور میداد که تو خونه بشین و بیرون نرو اون عاشق بازی کردن توی کوجه و خیا بون بود.
ویلیام مس دفعات دیگه برخلاف حرف های پدرش رفت بیرون و به بازی پرداخت ولی این بازی با بازی های دیگه فرق داشت.
ویلیام هنگام بازی به زمین خورد و شئی سخت به یکی از چشماش برخورد کرد . ویلیام درحالی که خون از چشماش سرازیر شده بودبه سرعت خود را به درب خانه رساند ودر حالی یک دستش از شدت خون ریزی بر روی چشمش بود با دست دیگه زنگ خانه را فشار داد ودر همان حال غش کرد به زمین افتاد.
پدر ویلی به سرعت خود را به درب رساند ودید که ویلی با صورتی خون آ لود بر زمین افتاده به سرعت ویلی را برداشت و به بیمارستان رساند.
یک شب گذشت و ویلی چشمش را باز کرد ولی نه هر دو چشمش را بلکه فقط یکی از چشمهاشو ویلی یکی از چشمهایش را بر اثر شدت ضربه از دست داده بود.
ویلی همان یک چشمش را باز کرد ولی نه ناراحت بود ونه گریه می کرد چون که چشمش را در راه چیزی که دوست داشت ازدست داده بود.ولی پدر ویلی مدام به او سرکوفت میزد ومیگفت: مگه توخانه چی کم داشتی پسر چند دفعه بهت گفتم بیرون نرو. خانه مگه میخ داشت !
ویلی با صورتی مئیوس نه از این که چشمش را از دست داده بلکه به خاطر حرف های پدرش. گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد.پدرویلی مدام سرکوفت میزد و می گفت : تو میخای با یک چشم چی کار کنی چه طور میخای زندگی کنی. اصلا معلوم نیست که چی پیش میاد. ادامه میداد و طون صداش و آروم میکرد و میگفت: اصلا معلوم نیست که چی پیش میاد ؟
ویلی شب را سپری کرد ولی نه با این فکر که چی پیش خواهد آمد. شب به اخر رسید صبح شد پدر ویلی با صورتی عبوس و خشن به ویلی گفت:پاشو ببینم با این گندی که زدی . ویلی همان یک چشمش را با لبخند باز کرد و گفت : سلام ... . ولی چیزی نشنید جزئ بدو بی راه .
ویلی با پدش سوار اتوبوس شد و همین که اتوبوس راه افتاد پدر ویلی هم شروع کرد و گفت و گفت و گفت ... .
تو راه از شدت عصبانیت بر روی پای ویلی مشت میزد و در حالی که همه نگاه میکردند میلی را تحقیر میکرد ولی ویلی نه گریه میکرد و نه حرفی میزد. دکترها از این که ویلی دوباره بینایشو به دست بیاره قطع امید کردند و پدر ویلی هرروز هر ماه و هر سال به ویلی این جمله را تکرار میکرد . حالا میخای بایک چشم چه غلطی بکنی ؟ سال ها به سرعت سپری شد و ویلی زدگی خود را از پدرش جدا کرد .
در یک روز پدر ویلی داشت مجله ای میخواند وناگهان عکس پسرش را در یک ورق بزرگ مشاهده کرد تعجب کرد پایینش را خواند .
پسری که یک چشم بیشتر نداشت قهرمان تیر اندازی شد .
طبقه بندی: داستان،
هیچ کس سن و سال
این درخت را نمیداند من از وقتی که یادم می اید
همون ته کنار دیوار خوابیده بود و هر روز رفتن من را از خانه نظاره میکرد .
باز هم وقت حرص
درخت ها فرا میرسد وقت چیدن شاخه ها درخت
یاس خانه مادر بزرگ به این فصل و به قیچی باغبانی پدر بزرگ عادت دارد.
هر سال در این فصل
دست قیچی فقط شاخه های یاس و کوتاه میکند ولی اون هنوز ریشه درون خاک دارد.
یاس کل فصل پاییز و
زمستان را با این فکر میگذراند تا دوباره وقت بهار گل بدهد باز میداند که روزی دگر
چیده خواهد شد ولی هنوز ریشه دارد.