ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که تنها به تو می‌اندیشم

به تو آری، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه‌ی فهماندن منظور به هم

به تبسّم، به تکلّم، به دل‌آرایی تو
به خموشی، به شکیبا، به تماشایی تو

به نفس‌های تو در سینه‌ی سنگین سکوت
به سخن‌های تو با لهجه‌ی شیرین سکوت

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگی‌اش
می‌شود یک شبه پی برد به دلدادگی‌اش

شبحی چند شب است آفت جانم شده‌است
اول نام کسی ورد زبانم شده است

آه ای صاف تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه‌ی هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو با آینه این‌قدر یکی‌ست

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش
عاشقی جرم قشنگی‌ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب، آفت جانم شده‌است
آن الفبا که همه ورد زبانم شده‌است

آن الفبای دبستانی دلخواه، تویی
عشق من! آن شبح تار شبانگاه، تویی

#بهروز_یاسمی


تاریخ : پنجشنبه 31 تیر 1395 | 03:24 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
بعد از اون روز حرم, مریض شدم شدید!
فرداش یعنی از دیروز کلاسای تستمون شروع شد. 
دوشنبه زیست,سه شنبه شیمی. 
شیمی عااااالی بود,
ینی من سه ساعت تمام سر کلاس بودم اصصصصصلا خسته نشدم. 
خعلی عالی بود.کاش تو طول سالم ایشون معلممون بود.
هنوزم مریضم. مامانم میگه شاید داری آبله مرغون میگیری! آخه علائمشو حدودا دارم. مثلا دوشب تب و بعدش بدن درد. 
خلاصه اون روز حرم از دماغم دراومد!!!!!!!!!!   :|
دعا کنید زود خوب شم نمونم از کلاس تستام.

خخخخ مامانم اومده بود برام شارژ 5000هزار تومنی بخره از عابربانک, اشتباهی 50000هزار تومنی خرید. وای وای منو بگو چقددد خوشحال شدم. سریع رفتم باش بسته ى اینترنتی سه ماهه خریدم, تا نتو خریدم مامانم بهم گفت بدو بدو شارژتو غیر از ده تومنش بفرست برا من!
میخواستم چهل تومنشو ازم بگیره!
ولی من نت خریده بودم. خلاصه فقد بیست تومن ازش مونده بود,همونو براش فرستادم!
والا, نمیزارن آدم یکم ذوق کنه مال خودش!!!!


وای وای سرکلاس شیمی معلممون داشت میگفت که من سوالایی که بلد نیستمو میدم دانش آموزام حل کنن. 
همه گفتن: واااااه! 
گفت: آره خب,چون شما شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر و...  رو ندارید که! 
یوهو یکیبرگشت گفت: از کجا معلوم؟!
واااای کلاس ترکید.
ینی آبرو برامون نموند. 
خخخخ خود معلممون سریع بحثو جمع کرد و رف سراغ اعداد کوانتومی!!!!!! 
خخخخ به قول بچه ها,داغان بود ینی!

وارد روز های جوگیری میشیم.با بچه ها دوباره قرار کتابخونه رفتنامون شروع شد!
البته من که هروقت که حوصله و وقت داشتم میرفتم, ولی الان بچه هام گفتن میایم.

روزای گرم و آتیشیتون سرشار از اتفاقای قشنگ. 


تاریخ : سه شنبه 29 تیر 1395 | 11:23 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
برعکس دیروز, امروز عصر عااالی بود.
با یه شخص خیییییلی مهم برا خودم,قرار گذاشتیم تو حرم.
خعلی جذاب بود.
واقعا حیف که نمیشه اینجا همه چیو نوشت, وگرنه کااااامل مینوشتمش. اگر رمز دارم بزاریم, بمباران میشیم از هر طرف!

خلاصه این یه آرزوی بزرگ بود برام, مرسی خداجونم که براورده شد. حتی واسه یه بار!
خخخخخ پریسا میگفت ینی فقد حرفای فلسفی زدید؟؟؟؟؟!!!!!!
منم گفتم آره!
و همچنان پریسا:
و اینم من: راس میگیااااا...
خخخخ خو من یه آدم خجالتی و مغرورم, نمیتونم خو!
عیب نداره,همونش خییییلیه.
عاشقتم خداجون.



تاریخ : یکشنبه 27 تیر 1395 | 11:34 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
مینا,دوستم بهترین چیزو یادم داد, بهترین چیز تو زندگی.
حیف که به کار نمیبرمش.
یعنی وقتی کار خودمو انجام دادم, بعد یادم میوفته که عه کاش به اون حرف مینا عمل میکردم!
اه, هیچوقت اختیار اعمالم و افکارم و صحبتامو ندارم!
ینی چی این حرکت ؟!
الان تو موقعیتی هستم که حوصله ى هیشکیو ندارم.حتی خانوادم! 
 باید برم یه جایی که هییییشکی نباشه .هیشکی نشناستم. تنهای تنها مال خودم نقاشی بکشم.
دریامو تموم کنم.
معمولا چنین موقعیتی میرم کتابخونه, ولی اونجا که نمیشه نقاشی کشید!!
حالا تو این اوضاع, کنکور و شک کردن به رشته ى تحصیلیم شده قوز بالا قوز!
اومدم با اعتماد به نفس بالا, تست زیست بزنم. ده تا زدم, ده تاش غلط بود!!  مگه میشه آخه؟؟؟
تو تمام سال های تست زدن چنین شرایطیو نداشتم!
قبول دارم که اون قسمتو درسنامشو خیلی دقیق نخوندم,فقد مرور کردم, ولی در کل خییییلی حالمو بهم ریخت و باعث شدن فکر کنم که راهمو اشتباه اومدم!
گفتم شاید مامانم درست میگه که یه روز پشیمون میشی که چرا نیومدی ریاضی که دیگه دیره!
نکنه اشتباه اومدم تجربی و باید میرفتم ریاضی؟!
خدایا دارم قاتی میکنم! یکی بیاد درست باهام حرف بزنه بهم بگه دقیقا باید چیکار کنم؟؟




تاریخ : شنبه 26 تیر 1395 | 11:41 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
دیروز رفتیم کافه بارون (پاتوق همیشگیمون  )  تولد گرفتیم برا دختر خالم ,فرشته .
خیلی قشنگ بود. خیلی شلوغ بود به خاطر تعطیلی عید فطر. ما رفتیم طبقه ى بالاش. 
تاحالا طبقه ی سومش نرفته بودم. خیییلی بزرگ تر و قشنگ تر از طبقه ى دومش بود که ما همیشه میریم.
یه جای دنج اون گوشه ش پیدا کردیم و نشستیم.
تا پرسنلشون اومد و سفارشارو دادیم بعد کادوشو درآوردیم و همزمان با تولدت مبارک گویان بهش کادوشو که یه ادکلن با عطر شکلاتی بودو بهش دادیم. خیلی صحنه ى جالبی بود. پرسنلشون نگاه میکرد و لبخند رضایت آمیز میزد, خخخ
قبلن هم برا خاله جونم اونجا تولد گرفته بودیم. اونجا کلن پاتوقمونه. هیچ جا دنج تر از اونجا برامون نیس.
خخخ کلی عکس گرفتیم .اصن مگه میشه من جایی برم و عکس نگیرم  ؟!  :|
هر کدوممون انواع شیک هارو سفارش دادیم, شیک موز, شیک پسته, شیک معجون و منم طبق معمول که همه چیو شکلاتی سفارش میدم, شیک شکلات!!!
البته من زیاد شیک دوست ندارم,چون هممون یه جور باشیم شیک سفارش دادم.
خخخ خلاصه چیزی نگذشته بود که بالاشم شلوغ شد!!!!!  دوس ندارم زیاد شلوغ!
خلاصه خیلی خوش گذشت,تولد قشنگی شد.
جای همگی خالی.



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 18 تیر 1395 | 02:26 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
محدثه جونم تولدت مبارک عشقولی من.
امیدوارم هممممییییییششششه حالت خوب باشه و همیشه اتفاقای باحال و قشنگ تو زندگیت بیوفته.
روز به روز شاهد موفقیتات باشم .
امیدوارم نه امروز, بلکه هر روز متولد بشی.
ان شاالله هر روز به خدات و امام زمانت نزدیک تر بشی.
تولدت مبارککککککککک
هوووراااااا


+ببخشید با نوت بوک اومدم نمیتونم عکس بزارم.  ان شاالله با کامپیوتر که اومدم عکسارو میزارم.

تاریخ : جمعه 18 تیر 1395 | 11:24 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
   

#یک_عاشقانه_آرام

#نادر_ابراهیمی 

دیگر معجزه ای در کار نیست. 

زندگی را با چیزهای بسیار ساده پر باید کرد. 


ساده ها سطحی نیستند. خرید چند سیب ترش، می تواند به عمق فلسفه ی ملاصدرا باشد.

مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی، معجزه نمی کنیم. 

مشکل ما این است که همان قدر که ویران می کنیم، نمی سازیم. 

همان قدر که کهنه می کنیم، تازگی نمی بخشیم. 

همان قدر که دور می شویم، باز نمی گردیم. 

همان قدر که آلوده می کنیم، پاک نمی کنیم. 

همان قدر که تعهدات و پیمان های نخستین خود را فراموش می کنیم، آن ها را به یاد نمی آوریم. 

همان قدر که از رونق می اندازیم، رونق نمی بخشیم. 

مشکل این است که از همه ی رویاهای خوش آغاز دور می شویم و این دور شدن به معنای قبول سلطه ی بیرحمانه ی زمان است


تاریخ : چهارشنبه 16 تیر 1395 | 02:10 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. 
دوروز رفتیم باغ یکی از دوستای نزدیکمون.  خییییلی خوش گذشت, اصلا کلن همیشه با این دوستامون که میریم بیرون خوش میگذره!
خخخخ دوتا پاتوغ باحالم برا خودمون داریم که اکثر مواقع اونجاییم.
یکی کافه بارونه, اون یکی یه پارکه نزدیک همون کافه, خخخخ .
به همون دوستمون میگم خاله جون. 
خاله جونم بهم گفته بود که اینجا همممه همدیگه رو میشناسن, اگه کسیو دیدی و سلام نکنی خیلی تابلوعه.  من گفتم من که نمیشناسمشون ,اونام منو نمیشناسن! دیگه چه لزومی داره؟ 
گفت نه اینجا فرق داره, تو حتما هرکیو دیدی سلام کن. 
خخخخ حالا از قضا من رفتم بیرون از فروشگاه یه سری وسایل بخرم. دور بود, باید از کنار یه جاده میگذشتم.
خخخخ حالا همون لحظه یه خانمه داشت رد میشد هم زمان نگاهم از روم بر نمیداشت.  خلاصه تا رسید به من ,من همون لحظه سلام کردم, بیچاره خانمه ابرو هاشو داده بود بالا و با تعجججببببب سلام کرد.  خخخخ.
خو نمیشناخت منو , خخخخ حتما باخودش گفته این چه خنگیه, هرکیو میبینه سلام میکنه.
خخخخ با همون پوزخند رو لبش ازم دور شد!!!   :|
ینی رسما نابودم کرد!!!

خخخخ یه آقایی بود اونجا, بیچاره یکم مخش قاتی میزد, ینی یه جورایی یه تختش کم بود.
خخخخ خاله جون ما گیر داده بود که این عباس آقا یه روزی خاستگار من بوده, جواب رد دادم, اینجوری شده!
ینی خودشیفته تر از خاله ى ما نیس تو دنیا.




امروز با دختر عمم رفتیم فروشگاه یه سری وسایل برای مهد بخریم. 
حخخخ اون وسایلو میخرید ولی من کللللن تو قسمت وسایل نقاشیش بودم!
فروشنده ى اونجا یه سره دنبال ما بین قفسه ها بود که اگه چیزی میخوایم بهمون بده و راهنمایی کنه,
ما هم حواسمون بود و خودداری میکردیم, من تا به وسایل نقاشی رسیدم از خود بی خود شدم دیگه!
یه لحظه یه بسته زغال فشرده ى خییییلی شیک دیدم سرریییییع دویدم دنبال دختر عمم, که بدو بیا اینو ببین, تا اومد من آروم با صدای خفه داد میزدم : زغاله, زغاااالهههه, زغااااااااااااااالللهههههه وااااییییی زغال!!!!
با چشایی که شکل قلب شده داشتم داد میزدم اینارو میگفتم, یوهو دختر عمم که هی میگفت هیس هیس, پرید جلومو دستمو سفت گرفت و با صورت قرمز شده یواش گفت: زهراااااااا, خفه شو پشت سرمونه اون بدترکیب!!!!
وایییییییی من یه لحظه با یه قیافه ی علامت سوال برگشتم پشت سرم, دیدم بعععلههه آقا داره با یه پوزخند نگام میکنه!!!!!
ینی کلن کاخ امیدم فرو ریخت !!!
همون لحظه خیلی شیک برگشتم و دستم دختر عمم گرفتم و دویدم سمت یه قفسه ى دیگه و از نگاه اون آقاهه دور شدم, رسیدیم اون پشت دوتایی ترکیدیم ,,,وای وای مگه میشد دیگه جمعمون کرد!!!


ماه رمضان هم آخرشه... خییییلی سخت گذشت با هوای داغ و جهنمی قم!
ولی شبای قدرش یه چیز دیگه بود...
عاشق نماز عیدم.
اگه رفتین دعام کنید.
ببخشید این پست یکم طولانی شد.
روزاتون پر از حس ها و اتفاقای قشنگ قشنگ. 
 



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 15 تیر 1395 | 01:24 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
وای وای خدا, بعضی آدما تا چه اندازه میتونن پست فطرت باشن آخه؟؟؟
وای هنوز دستام داره میلرزه!!!!
من انقد بی نزاکتی و بی شخصیتی و احمقی رو یک جا تو یه آدم ندیده بودم به خدا!!!!!!
حیف که نمیشه اینجا بنویسم, و گرنه ریز به ریزشو براتون مینوشتم, ببینید چقققددددررررر آدم عوضی پیدا میشه تو این دنیا!!!!
وای وای خدا, میبینی؟ الکی الکی اومد اعصاب من و دوستمو ریخت بهم و رفت عوضی!
حیف که فحش بلد نیستم  :| و گرنه دوبرابر فحشایی که دادو نثار خودش میکردم احمق  !!!!!!
+ خخخخ من فحش ندادم, ولی چنان تیکه ای بهش انداختم که خودش نفهمید از کجا خورد بیچاره! هه داغون شد شدید!
حقشه!  هه!

تاریخ : شنبه 12 تیر 1395 | 03:36 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
خیلی بده که یوهو آشناها بشن غریبه!
غریبه هایی که حتی نمیفهمن منظورتو! نمیفهمن ناراحتیتو!
غریبه هایی که چیزی جز خودشون براشون مهم نیس!
غریبه هایی که دیگه دوسشون نداری!  (هه مگه آدم غریبه هارو هم دوست داره؟! )
آدم اینجور وقتا خیلی تنها میشه... حتی ممکنه راهیو بره که خودشم میدونه تهش هیچی نیس!
ولی چون کسی نیس که بفهمتش و کسی نیس که جز خودش, اونو هم ببینه, نمیتونه جلوی خودشو بگیره!
اما میدونین, اون غریبه ها خودشون فکر میکنن که از همه جهات کاملن!هیچیو برات کم نمیزارن!  حتی وقتی پیششون گله میکنی تعجب میکنن و ازت دلخور میشن! 
ولی خب, غریبه ن دیگه,,, غریبه ها هیچوقت نمیفهمن آدمو!

+یه جور غریبه نشید که آدم نفهمه یه روزی آشنا بودید...


تاریخ : جمعه 11 تیر 1395 | 02:47 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
تعداد کل صفحات : 2 :: 1 2
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات