97-آنچه گذشت(1)
سلام.اول میخواستم کلا سروته سامانه جوی رو یه جورایی هم بیارم،ولی دیدم اگه همینجوری ولش کنم،میشه یه گوله توی گلوم و این غمباد در ترکیب با همون بی حسی یه طرفه(حوصله پیگیریشو ندارم!) که هنوز به قوت خودش باقیه،میره در دسته غوز بالاغوز قرار میگیره،پس توی 3 تا پست سعی میکنم(آنچه گذشت)رو جمعش کنم.میخوام بی رودربایستی بگم،به کسی برنخوره!
1:خاطره بازی-دوران جاهلیت!!!
اساسا توی دانشگاه قبلی،ما پرستاری های ورودی بهمن 89 به زیادی فرجه رفتن معروف بودیم،تقریبا یک ماه مونده بود به شروع امتحانا،که ما به شدت کلاس جبرانی میرفتیم تا بتونیم فرجه زیاد بگیریم.همیشه هم حداقل بیشتر از 20 روز میرفتیم فرجهجو خوابکاه(ببخشیدخوابگاه) واسه درس خوندن خوب نبود،بخاطر همین همه فرجه م رو توی خونه میگذروندم،به جز روز آخر که مجبور میشدیم برگردیم خوابگاه.نمیدونم ریتم زندگی برای درس خوندن(فقط درس ها!) چجوری تقسیم میشه،ولی اگه سطحی پایینتر از (slow)هست،من همونم.بذارید فس فس صداش کنم
توی درس خوندنم خیلی فس فس میکردم،با اینکه طولانی مدت کتاب دستم بود،ولی حجمی که خونده بودم کم بود.آخه کــــــــــلی طول میکشید تا با 12 رنگ خودکار نکات رو ،علامت بزنم،خلاصه کنم،های لایت کنم و هزار تا کار وقت گیر دیگه!!
بخاطر همین هرچقدر هم که فرجه ها طولانی بود،من به جمع بندی نمیرسیدم،خیلی خوب میخوندما،ولی اگه دوره نمیکردم،انگار نه انگار که چیزی خونده بودم
فرجه تموم میشد و من با کلی صفحه که هنوز خونده نشده جمع و جور میکردیم بریم خوابگاه،با یه چمدون سنگین از کتاب و خوراکی هایی که مادرِجانا(من همیشه مامانمو اینجوری صدا میکنم)زحمتشو کشیده بود تا یه موقع غذای بی خاصیت خوابگاه زیادی روی مغزمون اثر نکنه..
سوار اتوبوسایی میشدیم که شاگرداش بجای اراک میگفتن اررروووووک،تا مسافراش بیان و ما میرفتیم به سمت اراک
اتاقمون طبقه 6 خوابگاه بود،وقتی میرسیدیم طبقه خودمون در حالی که سکوت مطلق همه جا رو گرفته بود،یهویی چند تا از بچه ها سبز میشدن،که در یک حرکت کلیشه ای لوس،بعد از یه سلام بلند بالا با صدای جیغ،همدیگرو بغل میکردیم و همه میگفتن هیـــــــــــــــچی نخوندیم(همیشه راستگویان اندک بودند)
اون رودربایستی که تقریبا توی طول ترم نمیذاشت سر ظرف شستن و مرتب کردن اتاقو سرو صدا و... به همدیگه گیر بدیم،موقع امتحانا کمرنگتر میشد و اولین کاری که معمولا من خودم انجامش میدادم،برنامه ریزی بود و سعی میکردم همه کارامون برنامه ریزی عادلانه داشته باشه.خوابگامون دو تا سالن مطالعه داشت،یه دونه خیلی بزرگ با فرش و صندلی توی زیرزمین و یه دونه کوچیکتر با فرش توی طبقه 7.من بعد از این برنامه ریزی،در حالیکه پتو و بالشم رو زده بودم زیر بغلم به سالن مطالعه طبقه 7 اثاث کشی میکردم،تمام ایام امتحانام فقط برای کارای واجبم میومدم اتاق خودمون.یه جوری که حتی شب رو اونجا میخوابیدم و حوصله نداشتم بیام توی تخت خودم،چون میدونستم صبح دوباره باید پاشم برم همونجاالبته خیلی دوست داشتم توی جای خودم بخونم،ولی رفت و آمدای زیاد بچه ها توی اتاق و یه تلویزیون مزاحم که از نیم ساعت قبل و 1ساعت بعد سریالهای در پیت،دورش جمع میشدن جو اتاقو شلوغ میکرد،و منم به احترام بقیه که درسشون تموم شده بودو میخواستن TVببینن،میرفتم توی همون سالن مطالعه.. اونجام هر چند دیقه یه بار،یکی پیدا میشد که با سوال مسخره ی چند صفحه خوندی؟آرامشتو بهم میزددرس خوندن من کلا با همه فرق داشت،من همیشه دراز کشیده،در حالیکه دست چپم زیر سرم و خودکارم دست راستم بود درس میخوندم،و هر وقت دستم خواب میرفت،به پهلو یا پشت میچرخیدم و سرم روی بالشم و کتابم جلوم بود.یه جوری که کلا واسه همه سوژه بود که تو چطوری با این مدل درس خوندن خوابت نمیگیره؟!یا مدل بدترش این که:تو همش خوابی،پس کی درس میخونی؟!آره خب خوابم میومد،ولی یه استرس دائمی که حجم سنگین باقیمونده رو یادآوری میکرد،تا صبح خواب رو به من حروم میکردبالاخره باید یه جوری تاوان تمام مراسمای عرفانی که طی ترم داشتیم،و جز مشت بچه های اتاق بغلی به دیوار،کسی نمیتونست مارو به خودمون بیاره،پس میدادیم(البته من بخاطر ریتم فس فس به مراتب چندین برابر بقیه)
واسه همین شبای امتحان تا صبح به زور نسکافه و خوراکی خودمو بیدار نگه میداشتم،و نهایتا شاید تا صبح یه 20 دیقه ناغافل چرت میزدماین ترم آخری که خوابکاه بودم،حتی دیگه سالن مطالعه هم نمیتونست استرس منو کم کنه و من به ناچار،میرفتم پیش 2تا از بچه های بهداشت،که توی اتاقکی 1در2 بس کثیف،متروکه و جای وسایل اضافی به دردنخور درس میخوندن.
(اولش تو ذهنم مسخره کردم،ولی انگار وقتی یه روز اونجا درس خوندم،از اینکه کسی مزاحمم نبود،بدم نیومد)
معمولا نمیرسیدم جزومو کامل تموم کنم و با حجم زیادی که برای دوره مونده بود،میرفتم سر امتحان،نمرم اکثرا خوب میشد و حســــــابی واسه همه عجیب بود و میگفتن تو کند میخونی،ولی خوب میخونی،حافظت خوبه،یه دور تو اندازه 5 دور ماست.این مدل تعریف کردن از 100 تا تیکه و بدوبیراه بدتر بوداصلا درس خوندن ما از تو خودمونو سوزونده بود و از بیرون دیگرانو...دقیقا مثل TVدائم البرفک ولی پرسرو صدای اتاقمونو رودربایستی ناخوشایندی که باعث میشد حرفامو قورت بدم.انگار اینا دست به دست هم میداد تا استرس شبای امتحان که در من خودش رو به صورت بیخوابی،سکسکه زیاد،تپش قلب و(*PEA)نشون بده،دو چندان بشه و همراهی با غذای بی کیفیت خوابکاه،درس خوندنای بی وقفه،شب زنده داری به زور نسکافه،حرص خوردنای الکی و عادتای بد غذاییم مثل صبحانه نخوردن بدنمو ضعیف کنه و باعث بشه میکروبای کثیف اون اتاق نمور توی سرمای برفی دی ماه اراک زیادی توی جسم بی جونم جولون بدن و ویروس تبدیل بشه به بلاست*و عفونت تبدیل به (ALL) و همه اینا مقدمه ای باشه برای شروع همه اتفاقایی که ای کاش نمیفتادن!!!
خدایا نمیدانم اینجایی که هستیم،تقدیر ماست یا تقصیر ما...
(*PEA):انقباض زودرس دهلیزی،که بیمار آن را به صورت ریزش دل احساس خواهد کرد.،نیاز به درمان ندارد،و علت آن استرس،بیخوابی،مصرف کافئین و...میباشد.(خوب یادش بگیرید،تا آخر این 3 تا پست زیاد باهاش برخورد میکنید!)
ادامه دارد...
آنچه گذشت2و3 بنابر یک سری ملاحظات حذف شد
موضوع: گریزی به گذشته نه چندان دور،
1:خاطره بازی-دوران جاهلیت!!!
اساسا توی دانشگاه قبلی،ما پرستاری های ورودی بهمن 89 به زیادی فرجه رفتن معروف بودیم،تقریبا یک ماه مونده بود به شروع امتحانا،که ما به شدت کلاس جبرانی میرفتیم تا بتونیم فرجه زیاد بگیریم.همیشه هم حداقل بیشتر از 20 روز میرفتیم فرجهجو خوابکاه(ببخشیدخوابگاه) واسه درس خوندن خوب نبود،بخاطر همین همه فرجه م رو توی خونه میگذروندم،به جز روز آخر که مجبور میشدیم برگردیم خوابگاه.نمیدونم ریتم زندگی برای درس خوندن(فقط درس ها!) چجوری تقسیم میشه،ولی اگه سطحی پایینتر از (slow)هست،من همونم.بذارید فس فس صداش کنم
توی درس خوندنم خیلی فس فس میکردم،با اینکه طولانی مدت کتاب دستم بود،ولی حجمی که خونده بودم کم بود.آخه کــــــــــلی طول میکشید تا با 12 رنگ خودکار نکات رو ،علامت بزنم،خلاصه کنم،های لایت کنم و هزار تا کار وقت گیر دیگه!!
بخاطر همین هرچقدر هم که فرجه ها طولانی بود،من به جمع بندی نمیرسیدم،خیلی خوب میخوندما،ولی اگه دوره نمیکردم،انگار نه انگار که چیزی خونده بودم
فرجه تموم میشد و من با کلی صفحه که هنوز خونده نشده جمع و جور میکردیم بریم خوابگاه،با یه چمدون سنگین از کتاب و خوراکی هایی که مادرِجانا(من همیشه مامانمو اینجوری صدا میکنم)زحمتشو کشیده بود تا یه موقع غذای بی خاصیت خوابگاه زیادی روی مغزمون اثر نکنه..
سوار اتوبوسایی میشدیم که شاگرداش بجای اراک میگفتن اررروووووک،تا مسافراش بیان و ما میرفتیم به سمت اراک
اتاقمون طبقه 6 خوابگاه بود،وقتی میرسیدیم طبقه خودمون در حالی که سکوت مطلق همه جا رو گرفته بود،یهویی چند تا از بچه ها سبز میشدن،که در یک حرکت کلیشه ای لوس،بعد از یه سلام بلند بالا با صدای جیغ،همدیگرو بغل میکردیم و همه میگفتن هیـــــــــــــــچی نخوندیم(همیشه راستگویان اندک بودند)
اون رودربایستی که تقریبا توی طول ترم نمیذاشت سر ظرف شستن و مرتب کردن اتاقو سرو صدا و... به همدیگه گیر بدیم،موقع امتحانا کمرنگتر میشد و اولین کاری که معمولا من خودم انجامش میدادم،برنامه ریزی بود و سعی میکردم همه کارامون برنامه ریزی عادلانه داشته باشه.خوابگامون دو تا سالن مطالعه داشت،یه دونه خیلی بزرگ با فرش و صندلی توی زیرزمین و یه دونه کوچیکتر با فرش توی طبقه 7.من بعد از این برنامه ریزی،در حالیکه پتو و بالشم رو زده بودم زیر بغلم به سالن مطالعه طبقه 7 اثاث کشی میکردم،تمام ایام امتحانام فقط برای کارای واجبم میومدم اتاق خودمون.یه جوری که حتی شب رو اونجا میخوابیدم و حوصله نداشتم بیام توی تخت خودم،چون میدونستم صبح دوباره باید پاشم برم همونجاالبته خیلی دوست داشتم توی جای خودم بخونم،ولی رفت و آمدای زیاد بچه ها توی اتاق و یه تلویزیون مزاحم که از نیم ساعت قبل و 1ساعت بعد سریالهای در پیت،دورش جمع میشدن جو اتاقو شلوغ میکرد،و منم به احترام بقیه که درسشون تموم شده بودو میخواستن TVببینن،میرفتم توی همون سالن مطالعه.. اونجام هر چند دیقه یه بار،یکی پیدا میشد که با سوال مسخره ی چند صفحه خوندی؟آرامشتو بهم میزددرس خوندن من کلا با همه فرق داشت،من همیشه دراز کشیده،در حالیکه دست چپم زیر سرم و خودکارم دست راستم بود درس میخوندم،و هر وقت دستم خواب میرفت،به پهلو یا پشت میچرخیدم و سرم روی بالشم و کتابم جلوم بود.یه جوری که کلا واسه همه سوژه بود که تو چطوری با این مدل درس خوندن خوابت نمیگیره؟!یا مدل بدترش این که:تو همش خوابی،پس کی درس میخونی؟!آره خب خوابم میومد،ولی یه استرس دائمی که حجم سنگین باقیمونده رو یادآوری میکرد،تا صبح خواب رو به من حروم میکردبالاخره باید یه جوری تاوان تمام مراسمای عرفانی که طی ترم داشتیم،و جز مشت بچه های اتاق بغلی به دیوار،کسی نمیتونست مارو به خودمون بیاره،پس میدادیم(البته من بخاطر ریتم فس فس به مراتب چندین برابر بقیه)
واسه همین شبای امتحان تا صبح به زور نسکافه و خوراکی خودمو بیدار نگه میداشتم،و نهایتا شاید تا صبح یه 20 دیقه ناغافل چرت میزدماین ترم آخری که خوابکاه بودم،حتی دیگه سالن مطالعه هم نمیتونست استرس منو کم کنه و من به ناچار،میرفتم پیش 2تا از بچه های بهداشت،که توی اتاقکی 1در2 بس کثیف،متروکه و جای وسایل اضافی به دردنخور درس میخوندن.
(اولش تو ذهنم مسخره کردم،ولی انگار وقتی یه روز اونجا درس خوندم،از اینکه کسی مزاحمم نبود،بدم نیومد)
معمولا نمیرسیدم جزومو کامل تموم کنم و با حجم زیادی که برای دوره مونده بود،میرفتم سر امتحان،نمرم اکثرا خوب میشد و حســــــابی واسه همه عجیب بود و میگفتن تو کند میخونی،ولی خوب میخونی،حافظت خوبه،یه دور تو اندازه 5 دور ماست.این مدل تعریف کردن از 100 تا تیکه و بدوبیراه بدتر بوداصلا درس خوندن ما از تو خودمونو سوزونده بود و از بیرون دیگرانو...دقیقا مثل TVدائم البرفک ولی پرسرو صدای اتاقمونو رودربایستی ناخوشایندی که باعث میشد حرفامو قورت بدم.انگار اینا دست به دست هم میداد تا استرس شبای امتحان که در من خودش رو به صورت بیخوابی،سکسکه زیاد،تپش قلب و(*PEA)نشون بده،دو چندان بشه و همراهی با غذای بی کیفیت خوابکاه،درس خوندنای بی وقفه،شب زنده داری به زور نسکافه،حرص خوردنای الکی و عادتای بد غذاییم مثل صبحانه نخوردن بدنمو ضعیف کنه و باعث بشه میکروبای کثیف اون اتاق نمور توی سرمای برفی دی ماه اراک زیادی توی جسم بی جونم جولون بدن و ویروس تبدیل بشه به بلاست*و عفونت تبدیل به (ALL) و همه اینا مقدمه ای باشه برای شروع همه اتفاقایی که ای کاش نمیفتادن!!!
خدایا نمیدانم اینجایی که هستیم،تقدیر ماست یا تقصیر ما...
(*PEA):انقباض زودرس دهلیزی،که بیمار آن را به صورت ریزش دل احساس خواهد کرد.،نیاز به درمان ندارد،و علت آن استرس،بیخوابی،مصرف کافئین و...میباشد.(خوب یادش بگیرید،تا آخر این 3 تا پست زیاد باهاش برخورد میکنید!)
ادامه دارد...
آنچه گذشت2و3 بنابر یک سری ملاحظات حذف شد
موضوع: گریزی به گذشته نه چندان دور،
[ دوشنبه 9 تیر 1393 ] [ 08:39 ب.ظ ] [ بهار ]