کاش بودی
[ پنجشنبه 29 اسفند 1398 ] [ 10:06 ق.ظ ] [ درسا ]
بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی … |
کاش بودیکاش بودی تا از گنجه ی آبنوس منبت کاری شده زیباترین پیراهنم را بیرون میکشیدم و بوی نفتالین تمام هشتی را برمیداشت کاش بودی من حیاط را آب و جارو میزدم تو سیب یاقوت در حوض فیروزه میریختی و تاب به شاخه ی گردوی جوان شده می بستی تا آواز چکاوک ها بی تاب نماند کاش بودی تا وقتی فواره قلاب میگرفت پیچکهای بازیگوش که از دیوار همسایه بالا میرفتند را ببینی و همراه با پروانه ها به شیطنتشان بخندی کاش بودی تا کارت پستال گلهای شکفته با دستخط باران که به دستت میرسید نخستین تبریک عید سهم اشتیاق تو باشد کاش بودی تا دختر بهار را که گلدان به گلدان با بوته های بنفشه و شمعدانی از پله ها بالا می آمد ببینی بغلش کنی ببویی اش ببوسی اش و خوشآمد بگویی تا من حسودی ام شود کاش بودی تا روی ترمه های گلدوزی شده تخم مرغ نقاشی کنی و همراه با سبزه ها عطر سمنو را دل سیری نفس بکشی و کنار سفره ی هفت سین با تیک تاک ساعت تحویل برقصی تا من اسکناسی تا نخورده از لای دیوان حافظ بردارم و به تو عیدی بدهم کاش بودی تا مهربانی بود شادی بود عشق بود تا من آخرین اسفندها را دور سرت دود میکردم و سال نو فقط سهم سالنامه ها نبود تا فروردین از راه میرسید و دست از زنگ درِ خانه مان برنمیداشت تا تو چادر سپید گلدارت را به سر میکردی و من از پنجدری بلند میگفتم آمدم آمدم...
[ پنجشنبه 29 اسفند 1398 ] [ 10:06 ق.ظ ] [ درسا ] تولدت مبارک بهونه ی قشنگ من برای زندگی![]() ![]() ![]() ![]() در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم
تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدنت وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد ![]() ![]()
May you live a long life
May you have happy days and nights May all your dreams come true
May you spreading happiness everywhere And Stay away from every sorrow and grief
[ سه شنبه 27 خرداد 1393 ] [ 01:46 ق.ظ ] [ درسا ] 29-خدایا شکرت
خلاصه با پلاکت علی آقا پلاکتش رسید به 50000 و متخصص بیهوشی جرات پیدا کرد از گردنش رگ بگیره ، واسش کاتتر بذاره . کمی خیالم راحت شد که حالا آنتی بیوتیکها به بدنش می رسه
![]() ![]() ![]() این چند روز واسه خانواده ما هر ثانیه ش معادل یک سال بود. همش استرس ، نگرانی ... وقتی می رفتم ملاقاتش با اینکه بیهوش بود باهاش حرف می زدم ، حتی جوابای خوب آزمایشاشو براش می خوندم وبهش یادآوری میکردم که چند روز بیشتر به تولدت نمونده و ... یادمه یه روز یکی از پرستارا گفت مگه میفهمه تو چی میگی؟! ![]() در طول این مدت خیلیا براش زحمت کشیدن: اول از همه آقای دکتر قدیانی که خیلی دقیق وضعیتشو بررسی می کرد یادمه پرستارش می گفت گاهی بیشتر از نیم ساعت بالا سر خواهرته. ( این 12-10 روز وقت و بی وقت مزاحم دکتر می شدم اما حوصله می کرد. یه اخلاق خوب دیگه ی دکتر این بود که از عبارت مگه نگفتم!؟ هیچوقت استفاده نکرد. آخه قبل از جلسه ی 4م کموتراپی 4-3 بار تاکید کرده بود پورت بذار وخواهرم قبول نکرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود حتی یکبار هم یادآوری نکرد که اگه پورت داشت مشکلش کمتر می شد...) ![]() ![]() بعد پرستارای مهربون (ICU3) که شبانه روزی براش تلاش کردن. ![]() ![]() (الهی قربون همتون) ![]() یک هفته نفس گیر با همه سختیهاش گذشت ![]() یه هفته نه، یه قرن بود. بعد از 6 روز جواب کشت خون اومد. سودوموناس. ![]() چهارشنبه شب ساعت 10:30 زنگ زدم آقای دکتر قدیانی ، تازه ویزیتش کرده بود گفت: دیگه بیهوش نیست ، خودش خوابیده. بهترین جمله ی عمرم رو شنیدم. خبر خوشحال کننده ای بود ![]() ![]() بالاخره بعد از 8 روز قند عسل ما چشماشو باز کرد ![]() ![]() خودش که نمی دونست چه روزای سختی رو گذرونده.!!! ![]() اتفاق بدی بود ! ولی می تونست خیلی بدتر از این باشه ! به هرحال خداست و همیشه جای شکرش را باقی میگذاره حتی در بدترین شرایط ... خدایا شکرت ... ![]() ![]() ![]() موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:53 ب.ظ ] [ درسا ] 28-الهی قربون همتون...
گفتن : خب بده یکی از بیمارستان خودتون. با معاون بیمارستانمون ، خانم دکتر آقاجانی
![]() ![]() ![]() ![]() دوباره زنگ زدم خانم دکتر ، ایشونم آدرس خونه شونو داد ، بنده خدا مهر به دست پایین مجتمع منتظرم وایساده بود اومد متن رو برام مهر و امضا کرد ![]() از انتقال خون پلاکت رو گرفتم و با سرعت نور رفتیم بقیه ا... ![]() رفتم (ICU) پلاکتو بدم به پرستار گفتم دماش احتمالا از 40 هم رد شده بلافاصله تزریقش کنید. (پلاکت به دمای بالاتر، پایینتر از (24-20) و تکون زیاد حساسه و کاراییش رو از دست میده) گفتم یه موقع نذارید یخچال، گفت پس چیکارش کنم؟! بحث نکردم.زنگ زدم دکتر، گفتم امروز خیلیا زحمت کشیدن و همه با مسئولیت خودشون کار کردن ![]() ![]() ![]() ![]() ... چند لحظه بعد از استیشن گفتن :پرستار تخت 1 ، دکتر قدیانی پشت خطه .. ![]() ![]() موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:52 ب.ظ ] [ درسا ] 27-تلاش برای زندگی
بعد از اینکه منتقل شد (ICU) من خیلی به آقای صادقی نژاد اصرار کردم که پیشش بمونم ولی اجازه ندادن
![]() و این آغاز ماجرا بود ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:52 ب.ظ ] [ درسا ] ****واسه عزیزترین خواهر دنیا****
spring had com " and you " and love " and hope " when you win I will proudly tell the world " hey! Thats my sister" but if you lose ... i will sit by your side hold your hand and say "Hey i am your sister" بهار بود و تو بودی و عشق و امید ![]() وقتی تو برنده باشی ![]() با افتخار به همه دنیا میگم : " آهای ، این خواهر منه " ولی اگه تو شکست بخوری... من می شینم کنارت ، دستاتو می گیرم و میگم : " آهای من خواهر توام " ![]() ![]() سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی ، این قسمت خاطراتتو من میخوام تکمیل کنم چون خودت یادت نمیاد ![]() موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:51 ب.ظ ] [ درسا ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |