100-عشق من،موهام و استامینوفن
انقد سرم به دانشگاه و امتحانا گرم بود که پاک از خودم غافل شده بودم
.یادم رفته بود که قراره هرماه موهامو اندازه بزنم
،و به امید 15سانت شدنش روزا رو بشمارم.
دیگه درس و امتحان نداشتم،و راحت میخوابیدم
یکشنبه 15تیر بود که من رفتم(CBC)دادم و بسی احساس خوشبختی کردم از اینکه همه چیز آروم بود
،ولی نمیدونم چرا هروقت زیادی احساس خوشی میکنم،یه اتفاقی میفته***...
عصر فردای اون روز،مشغول جمع کردن مطلب برای وبلاگ جدیدم
بودم،که حس کردم داغم و گلاب به روتون حالت تحولِ
شدید دارم،به خودم گفتم تابستونه دیگه،میخوای سردت باشه
!!!نه خب،....پس دل درد و حالت تهوع برای چیه؟؟
حدسم درست بود،گرمای تابستون نبود،ترمومتر گذاشتم زیر زبونم،دیدم بعـــــــــــله38/5
،و
باز قلب من تندتند زد که وااااااااااای نه
،خدایا تو که میدونی من جمعه
بالاخره میرم بیمارستان که دارو بگیرم،جونِ من کاری نکن که تو این ماه
رمضونی،از 4روز قبلش برم اونجا اتراق کنم
بعدشم در حالیکه دائم لبخند ژوکوند به مامان تحویل میدادم
،خودمو زدم به کوچه علی چپ
و نشستم ماه عسل نگاه کردم.
این خبر مسرت نابخش رو هم از مامان مخفی کردم تا وقتی که درسا اومد خونه،و بهش گفتم تب دارم.گفت بریم بیمارستان؟؟گفتم نه توروخدا،ول کن،الان دمِ افطاره،مامان نگران میشه،قرص میخورم اگه تا فردا خوب نشد،یه فکری میکنیم
.
ولی خـــــــــــب بعد از اون همه تجربه ی تبی که طی این مدت داشتم،میدونستم که اگه لرز داشته باشم،هرچندم کم باشه،پیش لرزه ایه برای یه زلزله خفن ،که دستکم 6-5روز بستری شدن،جزئی از تبعاتشه!!ولی خدارو شکر خبری از حس سرما و لرز نبود.
در یک توهم فانتزی طبیبانه
،برای خودمان قرص استامینوفن،یدوکینول و دو لیوان شربت آبلیموی بدون شکر تجویز کردیم
،باشد که خنک شویم.
دما رفت بالاتر،رسید به 39،و مامان همچنان بی خبر بود،منم رفتم دست و پامو خیس کردم و کولرم روشن و بادبزن به دست،خوابیدم جلوی تلویزیون
.مامان که دیگه از قایم باشک بازیهای منو درسا،فهمیده بود یه خبرایی هست،گفت:چی شده؟؟،گفتم:ههههههه،یه کم گرمه
...ولی دیگه نمیشد مامانو گول زد،
حالا دیگه قضیه لو رفته بود و از اونها اصرار و از من انکار که نگران نباشید،حالم خوبه
،و علت تب به نظرسنجی گذاشته شد:
نکنه دیروز از جای سوزن میکروب رفته توش
از بس دست میزنی به اون ماوس کثیف
...بعدش هله هوله میخوری
،دیشب ساعت 1پای لپ تاپت پفک میخوردی،
از حموم اومدی،درست خودتو خشک نکردی
رفتی جلوی کولر و..... خلاصه،فرضیه هایی که منم کم و بیش قبولشون داشتم.
کم کم از 39 سیر نزولی پیدا کرد،و من بسی خوشحال که استامینوفن اثر کرده
و هر یه ربع دوباره دماسنج و آب خنک
...
ساعت نزدیکای 2 شب بود که رسید به 37/5 و خطر از بیخ گوشم رد شد و ما نفس راحتی کشیدیم که این بارم به خیر گذشت
.البته علائم گوارشی تا چند روز به قوتش باقی بود
،مشکل گوارشی هم که دکتر رفتن نداشت
،خودمان تجربی دکتریم.
***...این اتفاق تلنگری بود تا برای چند ساعت جو آروم زندگیمو متلاطم کنه و بگه هیچ حسی پایدار نیست!!!

جمعه بیستم تیر رفتیم بیمارستان،و من دارو گرفتم.بعد از کموتراپی رفتیم بخش 7Bبرای احوالپرسی...
خانم سبحانی گفت موهات چندسانت شده؟گفتم نمیدونم
.گفت آخرین بار گفته بودی 7سانت
.یه خط کش گذاشت روی سرم،گفتم اینطوری نمیشه،باید کنده بشه،بچسبونم رو کاغذ.،گفت:نه،حیفه
،همینجوری اندازه میگیرم
.منم چند تار از جلوی سرمو با خطکش امتداد دادم،تا 12سانتی اومد.شایدم بلندتر بود.موهام مثل قبلنا داره خرمایی میشه،دیگه سیخ و تن تن نیست
،الان موهام قشنگ شبیه بچگیام شده
(در ادامه مطلب)،مثل زمانی که برای اولین بار
میخواستن ازم عکس 3X4 بگیرن،من که یادم نیست،ولی مامان چتری هامو تا
بالای چشمام کوتاه کرده بود و بابا منو از کمرم نگه داشته بود تا عکسمو
بگیرن
،با موهایی که همون موقع هم
شیطون بودن و بعضیاشون سر به هوا،بر عکسِ خود اون موقعهام که به قول مامانم همیشه آروم و سربه زیر بودم.
این روزها در انتظار بستنشون با کش هستم
،موهایی که صاف بودن ولی الان پشت سرم فر شده
،و حالا
بسی دعا میکنم به جون مخترع تل،چون هنوز موهام به کش و کلیپس اجازه
موندگاری نمیدن
.از زیر گیره و گلِ سر هم در میرن،و همش میان تو چشمم
،ولی
همین که هستن،دوستشون دارم
،با تمام شیطونیاشون...
ادامه مطلب
موضوع: ریزش و رویش موهای خوشگلم، دوران درمان نگهدارنده(مهر 92به بعد)،
،و به امید 15سانت شدنش روزا رو بشمارم.
دیگه درس و امتحان نداشتم،و راحت میخوابیدم
یکشنبه 15تیر بود که من رفتم(CBC)دادم و بسی احساس خوشبختی کردم از اینکه همه چیز آروم بود
،ولی نمیدونم چرا هروقت زیادی احساس خوشی میکنم،یه اتفاقی میفته***...
عصر فردای اون روز،مشغول جمع کردن مطلب برای وبلاگ جدیدم
بودم،که حس کردم داغم و گلاب به روتون حالت تحولِ
شدید دارم،به خودم گفتم تابستونه دیگه،میخوای سردت باشه
!!!نه خب،....پس دل درد و حالت تهوع برای چیه؟؟
حدسم درست بود،گرمای تابستون نبود،ترمومتر گذاشتم زیر زبونم،دیدم بعـــــــــــله38/5
،خدایا تو که میدونی من جمعه
بالاخره میرم بیمارستان که دارو بگیرم،جونِ من کاری نکن که تو این ماه
رمضونی،از 4روز قبلش برم اونجا اتراق کنمبعدشم در حالیکه دائم لبخند ژوکوند به مامان تحویل میدادم
،خودمو زدم به کوچه علی چپاین خبر مسرت نابخش رو هم از مامان مخفی کردم تا وقتی که درسا اومد خونه،و بهش گفتم تب دارم.گفت بریم بیمارستان؟؟گفتم نه توروخدا،ول کن،الان دمِ افطاره،مامان نگران میشه،قرص میخورم اگه تا فردا خوب نشد،یه فکری میکنیم
.ولی خـــــــــــب بعد از اون همه تجربه ی تبی که طی این مدت داشتم،میدونستم که اگه لرز داشته باشم،هرچندم کم باشه،پیش لرزه ایه برای یه زلزله خفن ،که دستکم 6-5روز بستری شدن،جزئی از تبعاتشه!!ولی خدارو شکر خبری از حس سرما و لرز نبود.

در یک توهم فانتزی طبیبانه
،برای خودمان قرص استامینوفن،یدوکینول و دو لیوان شربت آبلیموی بدون شکر تجویز کردیم
،باشد که خنک شویم.
دما رفت بالاتر،رسید به 39،و مامان همچنان بی خبر بود،منم رفتم دست و پامو خیس کردم و کولرم روشن و بادبزن به دست،خوابیدم جلوی تلویزیون
.مامان که دیگه از قایم باشک بازیهای منو درسا،فهمیده بود یه خبرایی هست،گفت:چی شده؟؟،گفتم:ههههههه،یه کم گرمهحالا دیگه قضیه لو رفته بود و از اونها اصرار و از من انکار که نگران نباشید،حالم خوبه
نکنه دیروز از جای سوزن میکروب رفته توش
از بس دست میزنی به اون ماوس کثیف
...بعدش هله هوله میخوریاز حموم اومدی،درست خودتو خشک نکردی
رفتی جلوی کولر و..... خلاصه،فرضیه هایی که منم کم و بیش قبولشون داشتم.
کم کم از 39 سیر نزولی پیدا کرد،و من بسی خوشحال که استامینوفن اثر کرده
و هر یه ربع دوباره دماسنج و آب خنک
...ساعت نزدیکای 2 شب بود که رسید به 37/5 و خطر از بیخ گوشم رد شد و ما نفس راحتی کشیدیم که این بارم به خیر گذشت
.البته علائم گوارشی تا چند روز به قوتش باقی بود
،مشکل گوارشی هم که دکتر رفتن نداشت
،خودمان تجربی دکتریم.
***...این اتفاق تلنگری بود تا برای چند ساعت جو آروم زندگیمو متلاطم کنه و بگه هیچ حسی پایدار نیست!!!

جمعه بیستم تیر رفتیم بیمارستان،و من دارو گرفتم.بعد از کموتراپی رفتیم بخش 7Bبرای احوالپرسی...
خانم سبحانی گفت موهات چندسانت شده؟گفتم نمیدونم
.گفت آخرین بار گفته بودی 7سانت
.یه خط کش گذاشت روی سرم،گفتم اینطوری نمیشه،باید کنده بشه،بچسبونم رو کاغذ.،گفت:نه،حیفه
.منم چند تار از جلوی سرمو با خطکش امتداد دادم،تا 12سانتی اومد.شایدم بلندتر بود.موهام مثل قبلنا داره خرمایی میشه،دیگه سیخ و تن تن نیست
(در ادامه مطلب)،مثل زمانی که برای اولین بار
میخواستن ازم عکس 3X4 بگیرن،من که یادم نیست،ولی مامان چتری هامو تا
بالای چشمام کوتاه کرده بود و بابا منو از کمرم نگه داشته بود تا عکسمو
بگیرن
این روزها در انتظار بستنشون با کش هستم
،و حالا
بسی دعا میکنم به جون مخترع تل،چون هنوز موهام به کش و کلیپس اجازه
موندگاری نمیدن
،ولی
همین که هستن،دوستشون دارم
ادامه مطلب
موضوع: ریزش و رویش موهای خوشگلم، دوران درمان نگهدارنده(مهر 92به بعد)،
[ پنجشنبه 2 مرداد 1393 ] [ 07:17 ب.ظ ] [ بهار ]
...صدا
اصلا یه دلشوره خاصی داشتم،میخواستم تخم مرغ رنگ کنم ولی آبرنگامو پیدا نکردم،بیخیال شدم
یه ذره از پروژه ی خونه تکونی ما باقی مونده بود،که مامان اینا از صبح زود مشغول کار بودن
،دکوراسیون خونه رو هم عوض کردن
.اساسا من مدتیه که این وظیفه رو به عهده دارم
،یه
آینه بزرگ داشتیم، هرسال همونو واسه هفت سین میذاشتیم ولی پیداش نکردیم و به جاش یه آینه
کوچولو گذاشتیم.چند دیقه قبل از سال تحویل رفتم پشت پنجره و واسه هممممه ی دوست و
آشناها دعا کردم،.یه آرزوی خییییلی بزرگ هم واسه خودم کردم
.ازون لحظه ها داشتم فیلم میگرفتم،.وااااااای وقتی توپ سال تحویلو زدن،انگار باورم نمیشد که این منم دارم یه عید دیگه رو میبینم
)بعد از شام هم زنگ زدیم به بخش (7B)همون بخشی که
شاید بیشتر از 70 روز از( 100 و چند) روزی رو که من سال گذشته بیمارستان بستری بودم،توی اون
بخش گذروندم.دیگه توش احساس غریبی نمیکردم.فقط یکی از پرستارایی که
میشناختم شیفت بود.خانم سبحانی
واقعا
حرفاش خیلی روی فکرام اثر داشت.آخه 16 ام که من رفته بودم بخش آدرس این وب
رو توی دفتر بخش نوشتم و اصلا فکر نمیکردم کسی همه رو بخونه،ولی خانم
سبحانی خونده بود.حرفاش هم به درد الانم
میخورد هم آینده،در کل انقدر اثر داشت که تصمیم گرفتم سبک نوشتنمو عوض کنم
،
،دو تا از موهای خوشگلمو کندم،چسبوندم تو دفتر خاطراتم،تقریبا 7 سانت شده
،آخه من قبلا موهام لخت بود
شاید هرکسی بخونه بگه چقدر مسخره
،ولی بزرگترین آرزوی امشب من این بود که خدایا:
،ولی
من همچنان روسری سرم بود.شاید باورش سخت باشه ولی توی تمام این مدتی که من
مو نداشتم،همیشه روسری سرم بود،و هیشکی (منظورم بابا و برادرامه)منو بدون
روسری ندید
،حتی درسا و مامان هم ،ظاهر بدون موی منو ندیده بودن
،تا وقتی که اون اتفاقای تلخ افتاد(بعد از دوره چهارم شیمی درمانی) و من کاملا ناتوان شدم و مجبور شدم با کمک اونا حموم کنم
.نمیدونم من زیادی ضعیف میشدم،یا داروها زیادی اثر میکرد
،گفت این سری که بستری شدی (MRI)میگیریم
ودوباره دکتر جون روزی 2بار هپارین زیر جلدی برای من گذاشت.!!!
(اونم با کمک درسا و بابا)
،اون موقع که اونجا بودی باید قیافتو میدیدی
،ودوستم فاطمه با همسرش زحمت کشیدن و وسایل منو آوردن
.با انجیر خیس کرده واسه اون constipation ،ولی عوارض داروهای کموتراپی واقعا درست بشو نبود
!!!
طوری که تمام بالشم پر از مو شده بود و حتی برای چند دقیقه هم نمیتونستم روسریمو بردارم.به درسا گفتم من نمیتونم بدون مو باشم
..آدم بد حجابی نبودم ولی معمولا روسریم میرفت عقب و فکر این که دیگران منو با اون وضعیت ببینن دیوونم میکرد
.