بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

64-یک اعتراف غیر هولناک

شب ساعت 10 بود ومن طبق معمول باید (U/A)میدادم.حال نداشتم برم(WC)،به درسا گفتم نوار ادرار تا چند نشون میده؟؟،گفت تا 9...
گفتم بیا یه ذره بخندیم
.سرم رو باز کردم وظرف (U/A)رو با سرم بیکربنات پر کردم وبردم گذاشتم اتاق پانسمانتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،گفتم نهایتا (PH)میشه 9...ولی فکر کنم اگه میفهمیدن ،دیگه به هیچکدوم از آزمایشای من اطمینان نمیکردنتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.البته آزمایش من فقط از نظر(PH) بررسی میشد و چون بقیه ویژگی ها بررسی نمیشد،فکر کنم هیشکی نمیفهمید که اون سرمهجوابش یه ساعت بعد اومد،اتفاقا (PH:9)بود،بسی شاد شدیم،وفهمیدیم بیکربناتی که به ما میزنن خلوصش بالاست.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /اعترافات من/،

[ پنجشنبه 8 اسفند 1392 ] [ 09:32 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دم من گرم!!نه؟؟؟(نظرات)() ]

34-نقشه هام نقش بر آب

من برای اینکه لوله درست بشه یه نقشه کشیدم،گفتم بهش میگم آب میخوام،وقتی آب آورد سرفه میکنم تا بریزه روی باندهای اطراف صورتم،ومجبور شه عوضشون کنه.اون موقع من میتونم لوله رو جابه جا کنم....بهش گفتم،تشنمه...اونم اومد از توی (NGT)به من آب بده.گفتم اینطوری نه..بریز توی دهنم.ریخت و من سرفه کردم،یهویی دیدم گفت نمیخواد کار میدی دستمون و تمام نقشه هام نقش برآب شد.(ABG)یه عذاب دیگه بود که فکر کنم یه روز در میون میگرفتن.(گازهای خون شریانی رو بررسی میکردن)از شریان خون میگرفتن،خیلی درد داشت.هرکسی هم نمیتونست اونم از من با اون همه ادم و ورم.شب در غیاب آقا یه پرستار دیگه اومد از من(ABG)بگیره.تازه سوزنو کج کرده بود و داشت به یکی از پرسنل اونجا توضیح میداد،دو بار سوزنو کرد تو دست من ولی نتونست بگیره،منم گفتم نمیخواد بگیری.گفت نمیشه که...پرستار خودم رسید و این دفعه  اون تونست بگیره...بعد از چند دیقه کاشف به عمل اومد دستگاه (ABG)خرابه.خونی هم که برای(ABG)میگیرن باید زود بررسی بشه وگرنه ارزش نداره.اون موقع قیافه من دیدنی بود.تا نصفه شب هم تلویزیون رو با صدای بلند روشن نگه داشته بود تا نتیجه انتخابات رو بفهمه.شب من کار داشتم و بهش گفتم پرده های اطراف منو بکشه،گفت نمیشه!در صورتیکه بقیه پرستارا این کارو میکردن حتی موقعی که تزئینات تولدم نمیذاشت پرده ها کشیده بشه واسم پاراوان(پرده سیار)آوردن.تا صبح من بیداربودم.صدای اذان صبح رو شنیدم در حالیکه به شدت تب داشتم وتمام تنم خیس عرق بود.یه جوری که پتوی روی تختو انداختم پایین .آقا واسه خودش قدم میزد..یکی از پرستارای خانوم اومد پتو رو انداخت روم و گفت آقای...دعوات میکنه ها!!
اونجا دلم میخواست به خدا بگم:خدایا...جهنم راه دست تر نبود؟؟؟
قبل از اینکه صبح بشه شیفت رو تحویل یکی دیگه از پرستارا (یه آقای جوان) داد و رفت.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /اعترافات من/،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 01:45 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دلت سوزید؟؟() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات