67-پایان دوره 8ام و بهار دوباره
به خانوم یعقوبی (یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیم،تو نمیخوای برای ما بنویسی؟؟؟
منم خیلی تند تند نوشتم،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...نمیدونم شاید چند نفری از قلم افتادن(همین جا من شرمندم)
انگار ته این سرم قصد رفتن نداشت،اونجا بود که فهمیدم وقتی ملافه هارو عوض کردن گواهی که من از دکتر جون گرفته بودم هم قاطی ملافه ها جمع کردن،و گم شده.
بالاخره ساعت 7:30 عصر بود که سرم تموم شد.ماهم از بخش خداحافظی کردیم،درسا هم شیفت بود،بردیم رسوندیمش بیمارستان خودشون و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))
از اینجا بود که انگار من دوباره به زندگی برگشتم وشدم ....بهار دوباره
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 06:23 ب.ظ ] [ بهار ]