67-پایان دوره 8ام و بهار دوباره
!!!گفت:مرخصیت رد شده،مریض از اورژانس فرستادنبه خانوم یعقوبی
(یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیممنم خیلی تند تند نوشتم
،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...
انگار ته این سرم قصد رفتن نداشت
،اونجا بود که فهمیدم وقتی ملافه هارو عوض کردن گواهی که من از دکتر جون گرفته بودم هم قاطی ملافه ها جمع کردن،و گم شده
.بالاخره ساعت 7:30 عصر بود که سرم تموم شد.ماهم از بخش خداحافظی کردیم
و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))
از اینجا بود که انگار من دوباره به زندگی برگشتم وشدم ....بهار دوباره

موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 06:23 ب.ظ ] [ بهار ]
.من هم رفتم ،یهویی گوشی دکتر زنگ زد،دکتر گفت :من میرم نیم ساعت دیگه میام.
.رفتم سر تختم.ولی نیم ساعت مثل برق گذشت.من هم رفتم اتاق پانسمان،خدارو شکر آخریش بود.خاطره عوارض لیدوکائین اون دفعه تو ذهنم بود
رفتم دفتر خاطراتمو آوردم
،گواهی بدین من نرم دانشگاه.دکتر جون هم نوشت
.بعد هم اومدم سرتختم
تزئیناتو چسبوند به دیوار
.ظرفا وخوراکی ها هم حاضر کردن،لپ تاپم هم روشن بود با یه آهنگ تولد(گفتم تولدم نیست،ولی من انگار از اول به دنیا اومدم،پس کسی گیر نده ها!!!
،خلاصه بعد ازپذیرایی، گرفتن عکس و فیلم و...
،گفتم نهایتا (PH)میشه 9.
..ولی فکر کنم اگه میفهمیدن ،دیگه به هیچکدوم از آزمایشای من اطمینان نمیکردن
جوابش یه ساعت بعد اومد،اتفاقا (PH:9)بود،بسی شاد شدیم
،زنگ زد آزمایشگاه،گفت وقتی نمیشه،نباید به هر قیمتی از مریض خون بگیرید
.شب احساس کردم صدام تغییر کرده،گلوم درد میکرد،آبریزش بینی هم داشتم
.گفتم وااااااااای بازم سرما خوردم
،فردا بگیر،گفتم اگه بخوایم کیک سفارش بدیم واسه فردا صبح حاضر نمیشه
.گفت:خب شما هم با ما بیاین دار آباد
.فیلم تولدم هم به خانم زند ودانش دوست نشون دادم
،آخه آخریش بود.صبح از بخش پرسیده بودیم که تخت خالی دارن یا نه؟؟وقتی رفتیم اسم منو از قبل روی برد بخش نوشته بودن
.گفتم صبر کنید برسم،بعد!!با لباسای بیرونم 53کیلو بودم
گفتن یعنی چی؟گفتم یعنی(Good Bye Party)
،به من گفتن مشکلت چیه؟؟گفتم کم خونی.گفتن خیلی شدیده؟؟دیدم حوصله سوال جواب ندارم.همون موقع خانوم سبحانی اومد میخواست سوزن پورتمو وصل کنه،منم گفتم بریم اتاق پانسمان،وصل کن.خلاصه که در رفتیم
.جواب آزمایش من اومد(WBC)پایین بود.دکتر جون تلفنی گفته بود (G-CSF)بزنن.این دوره بازم (MTX)و هر 6ساعت(U/A)اصلا همه پرستارا میدونستن
..واقعا دلم میخواست خفش میکردم
.خدا میدونه من هیچ وقت سر (IT)و(BM)گریه نکردم 
میفرستین خون بگیرن؟دست منو ببینید
،اومدن داروهامو بردن که حاضر کنن.آخرین داروم هم ریتوکسی مب بود،قبلش سایمتیدین زدن،دیفن هیدرامین هم خوردم
.آقای مرادی آورد وصلش کرد.باید 3ساعته میرفت.ماهم همین جوری نشسته بودیم ،(LUXOR)بازی میکردیم
.دکتر ظهر اومد،ساعت 1بود.خانم حیدرزاده وسایل آورد،گفت:وسایل رو میزو جمع کن،گفتم:نه،
.دکتر (IT)منو زد.وقتی میخواستم برگردم سر جام هردوتا پام بی حس شده بود
بخاطر لیدوکائینی بود که موقع (IT)زدن.دلم میخواست پامو بذارم روی یخ.تمام طول مسیر خونه رو خواب بودم.