!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

امروز شنبه ی خوبیه، چون من حالم خوبه (بگین ایشاا... كه همیشه حالت خوب باشه!) از امروز صبحِ علی الطلوع تصمیم گرفتم به همه ی اتفاقات بخندم! غصه چرا؟! اخم چرا؟! ناراحتی چرا؟! اونقد میخندم كه هركی خواست منو ناراحت كنه خودش به عذاب وجدان الیم دچار بشه!

پنجشنبه كه كلا نبودم چون توی مهمونیه خانوادگی ماهیانه بودیم! از چند صباحی قبل تصمیم گرفتیم هر ماه خونه ی یكی كه طبق قرعه كشی انتخاب شده جمع شیم و گل بگیم و گل بشنویم! این ماه هم افتاده بود خونه ی خواهرم كه منم كه الان یك آشپز ماهر تلقی میشم همراه با مامانم و عروسمون از صبح رفتیم كه كمكش كنیم! تازه مرخصی هم گرفته بودم اما همین كه پامو گذاشتم اونجا اصلا چنان دامن از كفم  رفت كه رفتم و تا ظهر خوابیدم! خداییش خیلی خسته بودم! و به این ترتیب اونقدر به آبجی كمك كردم كه خودشم باورش نمیشد! آخه من هر وقت میرم خونه شون باید كوزت وار واسم خوردنی بیاره و ظرفایی كه كثیف كردم رو بشوره، همین خوابیدن من كمك بزرگی بهش بود!

دیروزم كه جمعه بود و اصلا نمیدونم چجوری گذشت! اما دیروز یه پیامی دریافت كردم كه خیلی خیلی خوشحالم كرد! (جزئیاتش شخصیه!)

امروزم كه طبق تصمیم، اول صبحی خواستم هر كی رو میبینم بهش لبخند بزنم، اما باور كنین از شانس من چنان مردای خشنی امروز باهام روبه رو میومدن كه ترسیدم اگه لبخند بزنم یه تیزی از تو جیبشون دربیارن و همونجا مثه داعشی ها سرمو از تنم جدا كنن!! آخه این چه وضعشه جماعت اول صبحی حوصله ندارن؟!

والا من بخاطر اینكه قراره پول بگیرم با انرژی میرم سركار... من نمیدونم یعنی مردم با پول هم خوشحال نمیشن پس با چی خوشحال میشن؟!

یه دوست خوش ذوقی هم هست كه این دو روز كه من نبودم كامنت های جالبی گذاشته! من به اونم لبخند میزنم! خب همین كه پست ها رو میخونه و جواب هم میده پیشرفت خوبیه، منم جواب هاشو به حساب طبع شوخی كه داره میذارم!

یكی از دوستان هم پیشنهاد داده بجای آشپزی برم عكاسی! میخوام روش فك كنم، ایده ی خوبیه!

آهاااااا یه خبرم اینكه  استاد هنرمند خطاطمون هم پیشنهاد داده یه شعر بگم برا وبلاگ بعد ایشون بنویسن و بذارم سر برگ این وبلاگ!! وااااااای چه شود! اصلا من خط ایشون رو میبینم ذوق میكنم اونقدی كه شعر گفتن یادم میره (رجوع شود به پست شماره 28)

امروزم قصد دارم وقتی رسیدم خونه بعد از اینكه یكم تو تلگرام گشت زدم برم شیرینی درست كنم واسه فردا! مگه فردا چه روزیه؟! خب فردا میگم دیگه!!

 قول نمیدم عكسشو بذارم، اما اگه خوشگل دربیاد حتما اینكارو میكنم، راستش الناز نفرینم كرده كه شیرینی هام بسوزه، مصطفی میگه این نفرین الناز رو بهونه كردی كه اگه خوب درنیومد بگی كاره نفرینه بوده؟! خداییش من بهش چی بگم؟! دعا كنین آبروی چندین سالم در خطره!

آخه یكی نبود بگه تو كه بلد نیستی مجبوری پز بدی بگی بلدم؟!




طبقه بندی: خاطرات، حرف های قدیمی، توضیحات، حرف های جدید، اتفاقات، 
[ شنبه 16 آبان 1394 ] [ 08:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

امروز که دومین جلسه از کلاس آشپزی بود دوتا غذای خوشمزه با مرغ که محبوب ترین غذا در نزد منه رو داشت آموزش میداد! اولش به طور عملی کاملا نشونمون داد که چجوری درست میشه بعد شروع کرد کامل بهمون گفت که یادداشت کنیم! در همین اثناء که داشتیم دیکته مینوشتیم و سرمونم پایین بود یهو که سرمو بلند کردم دیدم یه آقایی عین مرد عنکبوتی رفته بالای پله و چون گویا قدش کوتاه بوده این صحنه بوجود اومد!! یعنی اونقد خندیده بودم که چند خطی جا موندم از نوشتن، حالا خانوم معلم که درست روبه روی من بود، من با چه وضعی تونستم این عکس رو بگیرم بماند!

Untitle=d.png


+ چند روز پیش مریم واسه خودش از این قلبا خریده بود که منم هوس کردم بخرم! خیلی خوشگله، توشم چراغ داره که چراغش رنگاش عوض میشه! حالا چرا سه تا؟! خب من اینقد مهربونم که لازم به گفتن نیس، یکیشو برا خودم خریدم، یکیشو برا خواهرم و یکیشم برا عروسمون! بله... درست خوندین... عروسمون!! اصولا من خیلی خوبم! من هم خواهر شوهر خوبی هستم هم خواهر زن خوبی، آیا ایمان نمی آورید که من میتونم همسر و عروس خوبی هم باشم؟! آیا این نشانه ها کافی نیست؟! وای بر قوم کافر...

Untitled.png






طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 13 آبان 1394 ] [ 08:47 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


به عکس زیر خوب نگاه کنین! به نظرتون این دوتا خرابکار دارن چیکار میکنن؟!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۴_۱۳۴۵۰۲.jpg
 

هیچی، چیکار میخوانن بکنن!!

داستان این عکس از این قراره که امروز بیش از حد سرمون خلوت بود! من داشتم جدول حل میکردم و مریم و زهرا هم داشتن حرف میزدن، منم اصلا حواسمون بهشون نبودااا اینا حرفشون میشه و زهرا میره تو آشپزخونه و درو قفل میکنه که مریم نتونه بگیرتش! بعد اینا که حواسشون نیس در همون بحبوحۀ دعوا در رو از طرف برعکسِ لولاها باز میکنن و به جای اینکه در به داخل باز بشه به بیرون باز میشه! توی این عکس اونا در واقع میخوان تا صاحب کارمون نیومده گندی که زدن رو درست کنن، اما زهی خیال باطل!!

خلاصه صاحب کارمونم میاد و به جای اینکه کمک کنه شونه هاشو میندازه بالا و میگه کار هرکی بوده خودش درست کنه! من و یکی از خانوما و مریم و زهرا داریم فشار میاریم به در که بره اون طرف، و سحر هم در کمال آرامش نشسته داره صبحونه کوفت میکنه!! شما فقط قیافۀ ما چهار تا و قیافۀ خونسرد سحر رو در اون شرایط تصور کنین!! آخره کار که همیشه خون به شمشیر پیروز است ما هم پیروز شدیم! اما تا آخر وقت صاحب کارمون با زهرا و بخصوص مریم حرف نزد که مثلا بگه دلخوره، اما خداییش خیلی خودشو نگه داشت که نخنده هااا!!

+ عکس با اجازۀ خودشون گذاشته شده!

+ دیشبم یهو دیدم یکی منو توی گروهی اد کرده! صد دفعه گفتم منو یهویی جایی اد نکنین! اولش خواستم برم با عصبانیت بنویسم کی منو اینجا آورده که البته شانس با من یار بود و همچین کاری نکردم!! چون مدیر اون گروه و اد کنندۀ من کسی نبود جز معلم آشپزیمون!! اینجا بود که یاد گرفتم صبر کردن خیلی خوب است... توصیه میکنم شما هم یاد بگیرین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 12 آبان 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته!

اما قبل از تعریف این اتفاق میخوام یه تصویر كلی از محل كارمون بدم! از در كه میاین داخل یه سالن نسبتا طولانی و عریضی هست كه میز سحر و الهه و خانوم ... اونجا هست، كلا كار اونا با من زمین تا آسمون فرق میكنه! بعد ته سالن سه چهارتایی پله هست كه بیاین پایین به یه مكان بزرگی میرسین مربعی شكل، كه میز منو زهرا و مریم هم اونجاس! یه جورایی انگار سحر اول صفِ منم آخرش!! فاصله بینمون بیداد میكنه!

صاحب كارمون داشت میرفت بیرون از در كه میخواست بره به سحر سفارش میكنه كه مراقبمون باشه كه یه تار از موهای سرمون كم نشه حتی، چون خیلی عزیز دردونه ایم! سحر هم چون دید صاحب كارمون هوای ما رو داره یه لقب زشتی به ما داد كه از گفتنش اینجا معذورم! چون این حرف شاید در شان سحر باشه اما در شان من نیست!

ما هم وسایل رزم رو برداشتیم و با زره و شمشیر و تیر و كمان موجود رفتیم به نبرد با سحر تا اونو به سزای عملش برسونیم! كه رسونیدیم!!

IMG_۲۰۱۵۱۲۱۳_۱۱۱۱۵۶.jpg

به ترتیب از راست به چپ: مریم، من (ریزه میزه)، زهرا

+ اصولا هر كه با ما در افتاد... ور افتاد!!

+ راستی امروز زهرا و مریم هم به جمع خوانندگان وبلاگ پیوستند!! از این به بعد بیشتر باید مراقب نوشته هام باشم!! خواننده ها خیلی دارن بهم نزدیك میشن!! روایت داریم خواننده جماعت از رگ گردن میتونه به آدم نزدیكتر باشه!!





طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 11 آبان 1394 ] [ 12:00 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


این روزا هوا خیلی سرد شده، دیشب اخبارم میگفت هوا قراره سردتر هم بشه! من كلا عاشق سرما هستم و هیچوقت از سرما شكایت نكردم، به قول خودم این ها همون سرماییه كه وسط داغی تابستون آرزوشو میكردم، پس نباید ناشكری كنم و قدر این سرما رو بدونم! اما راستش الان تنها دغدغه م پالتومه! سالمه و هیچ مشكلی نداره اما حداقل دو سایز برام بزرگتر شده! یعنی وقتی خریدمش خیلی اندازم بود، حتی یكمی هم تنگ بود اما خب بعدها كه حرص شوهر رو خوردم و لاغر شدم الان واسم گشاده، درسته كه توی خیابون زیر چادر این مشكل هم حل شده ،اما سركار... بین همكارا... بین دخترا...

تازه اصلا هم وقت ندارم با مامان برم بیرون، چون وقتی من سركارم مامان خونه س، وقتی من خونم مامانم به لطف این محرم و صفر همش میره مراسم و اون خونه نیس! خودمم كه اصلا عادت ندارم تنهایی برم خرید، اونقد عادت ندارم كه در بعضی موارد اصلا بلد نیستم حتی!!

امروز صبحم كه هوا بس ناجوانمردانه سرد بود یكم آماده شدنم طول كشید و گفتم الان باز 5 دقیقه دیرتر میرسم و بازم تیكه ی "ظهر بخیر" رو میشنوم، كه همین كه پامو گذاشتم بیرون دیدم به به... پسر همسایه مونم داره میره! گفتم داداش علی كجا میری مسیرت به مسیر من میخوره؟ گفت آره! خلاصه دستش درد نكنه منو رسوند، منم واسه تشكر یكی از اون شكلاتامو كه خیلی دوس دارم بهش دادم!

+پسر همسایه مون تك فرزندِ مایه داری كه 10-15 سالی میشه همسایه ی دیوار به دیوارمونه! طوری كه اونم جزئی از خونواده ی ما محسوب میشه و از من 5 سال بزرگتره!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ دوشنبه 11 آبان 1394 ] [ 09:00 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


دیروز هوا خیلی سرد بود، داشتم از سركار برمیگشتم كه با این صحنه مواجه شدم:

Copy of IMG_۲۰۱۵۱۲۱۱_۱۴۱۸۳۱.jpg


هیچوقت فك نمیكرم كه گربه ها هم احساس سرما كنن و برن روی ماشینی بشینن كه تازه خاموش شده و گرمه!

این گربه ها رو مادرشون توی باغچه ی كنار ساختمونمون به دنیا آورد و از اون روز همسایه مون (زن و شوهر) از اونا مراقبت كردن تا الان به این هیكل رسیدن! تقریبا دوماهی میشه! الانم باز همون مادره سه تا دیگه توی موتور خونه ی ساختمونمون به دنیا آورده و همسایه مون علاوه بر این سه تا كفالت اون سه تا تازه به دنیا اومده رو هم به عهده گرفته! اونا هنوز خیلی كوچولو ان و از آدما میترسن، یكم بهمون عادت كنن ازشون عكس میگیرم براتون میذارم!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ یکشنبه 10 آبان 1394 ] [ 01:17 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از دیروز که رسیدم خونه، تقریبا از ساعت سه تا شب آخر وقت من و خواهرم و عروسمون و چند نفر از همسایه ها بسیج شده بودیم واسه درست کردن ترشی! آخه ما خیلی ترشی دوس داریم! از حجم زیاد وسایل نتونستم عکس بگیرم چون ضیق وقت داشتیم، اما با این حال نصف کارا موند برا امروز که منو مامان دست تنها بودیم و الان تقریبا میشه گفت تموم شده...

در همین راستا منم گفتم حالا فضا فضای معنوی ترشی درست کنونه، منم ترشی لوبیایی که تو کلاس آشپزی یاد گرفتم رو درست کنم، اون که درست بشه حتما پست های بعدی عکسشو میذارم، چون صد در صد کار خودمه!

در حین کارِ امروز هم چون کف آشپزخونه یکم خیس شده بود چنان خوردم زمین که زانوی پای راستم بدجور صدمه دیده، از اون صدمه های فوتبالی... الانم با همین زانو درد که واسه نماز وایسادم ملائک به این عزم و اراده غبطه خوردن (تف به ریا)

حضور من در آشپزخونه و اتفاق ناگواری هم که برای من افتاد بخاطر این بود که غذای امروز با من بود، یعنی نه غذای اصلی هااا خورد کردن سیب زمینی ها! راستش از همون عنفوان کودکی هروقت هوس میکردم آشپزی کنم مامانم میگفت حالا برو این سیب زمینی ها رو پوست بِکن، حالا برو خوردشون کن، حالا برو سرخشون کن... یعنی تمام این بیست و اندی سال کل فعالیت من در آشپزی حول محور سیب زمینی چرخیده، یه جورایی سیب زمینی شناس شدم، اصلا در حد حرفه ای، ارادت خاصی هم به سیب زمینی دارم حتی، نمیدونم شایدم دیگه بهش وابسته شدم و دوسش دارم!

خلاصه اینم سیب زمینی هایی که خورد کردم، همه در یک سایز و مرتب، ما از اون خونواده هاش نیستیم که از این ماس ماسک خارجی ها استفاده کنیم که... همینجوری با دست هم میتونیم حرفه ای و هم اندازه خورد کنیم... بله...


IMG_۲۰۱۵۱۲۱۰_۱۱۴۹۲۲.jpg

اضافه نوشت:

+ از دیروز که مصطفی فهمیده ما داریم ترشی درست میکنیم تا میرم بهش سلام میدم میگه برو اون طرف بوی سیر و پیاز و سرکه میدی!! و هر بار هم قیافۀ من اینه

+ وی پی انم مهلتش تموم شده، یعنی مال پسر همسایه مون بود که منم ازش استفاده میکردم، خیلی بی ملاحضه شده اصلا تمدید نمیکنه! دلم واسه فیسبوکم تنگ شده!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 8 آبان 1394 ] [ 12:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از روزی که بسیج ثبت نام کرده بودم تا همین دیروز هربار یه مشکلی پیش میومد که نمیتونستم برم، که من به شماها مظنونم که ممکنه منو چشم زده باشین؛ حتی فرمانده رو هم ندیده بودم، تا اینکه زهرا گفت که روزهای پایگاه شده سه شنبه و دیروز دیگه هرچقدم حوصله نداشتم گفتم باید برم که حداقل زهرا رو ببینم و حال دوتا داداش کوچیکاشو بپرسم!

البته همچین کوچیکم نیستن هاا... یکیشون یه سال از من بزرگتره و یکیشونم یه سال کوچیکتره! داداش کوچیکش که من خیلی اذیتش میکنم یه گروه توی تلگرام داره که از همون اول منو هم اد کرده، از همون موقع هم منو قانون شکن صدا میکنه و منم اونو آقا بداخلاقه صدا میکنم! همشم میگه چت نکنین و منم که حرف تو گوشم نمیره که، مخصوصا حرف کسی که از خودمم کوچیکتر باشه! دیروز که زهرا رو بعده تقریبا سه هفته دیدم سه تا شکلات از اونا که خودم خیلی دوس دارم برا خودش و برادراش دادم، اون آقا بداخلاقه هم با اینکه جواب سلام آدمو نمیده اما اومد تلگرامو تشکر کرد!

عصر ساعت 6 که از اونجا اومدیم بیرون خب هوا تاریک بود، تا خونه یه ساعتی هم اگه میخواستم پیاده برم طول میکشید، اما دلو زدم به دریا و گفتم ضرر نمیکنم که! خلاصه تا اون مکان خلوتِ نزدیک خونمون همه چی خوب بود، همین که رسیدم اونجا سرعتمو که خواستم زیاد کنم نگو بخاطر سردی هوا نمیدونم انبساط انقباض کدومش رخ داده بود که کفشا برا پام گشاد شده بود و یهو کفشم پرید هوا و دومتر جلوتر از خودم اومد پایین!! فقط خدا خدا میکردم کسی پشت سرم نباشه که خب خلوت بودن محیط خیلی هم بد نیست!!

امروزم اولین جلسۀ آشپزیم بود، بیشتر راجع به آشنایی با وسایل مورد نیاز و آشپزخونه صحبت شد و طرز تهیۀ انواع ترشی!! از بس چیزی ننوشتم وسط کلاس از سحر پرسیدم که تمیز دوتا "ی " داره یا یکی؟! خلاصه حسابی دست خطمم یادم رفته! دست خط به اون قشگیم ببینین به چه روزی افتاده!

IMG_۲۰۱۵۱۲۰۸_۱۸۰۷۰۱.jpg


+ اضافه نوشت:

1. یه شوهرم نداریم براش ترشی بار بذاریم بفهمه چقد کدبانوی خوش ذوق و سلیقه ای هستیم!

2. یه شوهرم نداریم بفهمه بخاطر اینکه واسش غذاهای خوشمزه درست کنیم که هر وقت از سرکار میاد بوی خوش غذا مستش کنه، چه عذابی دارم میکشم و چه کلاسایی ثبت نام کردم!

3. خلاصه امروز خیلی دلم خواست یکی بود براش غذاهای خوشمزه درست میکردم و بعد مینشستم و خوردنشو تماشا میکردم... آخه همۀ همکلاسی هام متاهل بودن به جز....





طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 6 آبان 1394 ] [ 06:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرض شود خدمتتون كه دیروز داشتم از سركار برمیگشتم كه تقریبا نصفه های راه بودم كه یه صدای خش خش شنیدم! (البته قبلش اینو بگم كه مسیر من دو قسمته، یه قسمتش مغازه دارا هستن كه همیشه شلوغه، یه قسمتش یه زمین خالی هست كه سال هاس بدون هیچ صاحبی افتاده و نه ساختمانی میسازن نه چیزی و همیشه هم خلوته، الان داستان توی همون جای خلوته!) یواش پشت سرم رو نگاه كردم اما چون كامل برنگشتم چیزی ندیدم، گفتم شاید بادی بوده یا چیزی، اما یكم جلوتر دیدم دوباره همون صدای خش خش نایلون میاد! دوباره یكم سرمو بركردوندم ببینم آدمی پشت سرم هست یا نه، بازم چیزی ندیدم... كم كم داشتم میترسیدم، یكم سرعتمو كه بیشتر كردم دیدم یه پسربچه ی شیطون سوار بر دوچرخه یجوری آروم آروم پشت سر میومد كه من ندیدمش، اومد از بغلم رد شد! و تا جلوی خونمون پا به پای من اومدم و منو از تنهایی درآورد، احتمالا خودشم دوست نداشت تنها بره این مسیر رو! منم بخاطر اینكه منو دوبار ترسونده بود بدون اجازه ازش عكس گرفتم تا عبرتی شود برای سایرین!


Copy of zzzz.jpg


اما بگم از حس و حال امروزم...

همیشه دوست داشتم بچه ی آرومی باشم، از اون درسخونا كه یه گوشه میشینن و ساعت ها بی وقفه درس میخونن... اما متاسفانه درسخون بودم اما نه از اونا كه روزانه بیست ساعت بخونه، حتی واسه سخت ترین امتحانا هم كه آخرش بیستی نوزدهی چیزی میشدم هیچوقت بیشتر از بیست دقیقه نمیتونستم وقت بذارم، یعنی مغزم نمیكشه یه مطلب رو بعد از فهمیدنش دوبار بخونم! یا مثلا دوست داشتم وقتی میریم مهمونی یا جایی بگم اه این چیه؟ من اینو نمیخورم، اما متاسفانه توی هر مهمونی عین قحطی زده ها میوفتم رو غذا و با چه به به و چه چهی تناول میكنم! حتی همیشه دوست داشتم روح آرومی مثه كاسپر داشته باشم اما فك كنم روح من مثه یكی از اون سه تا خبیث ها بشه! اما...

اینا رو گفتم كه مقدمه ای باشه واسه گفتن بزرگترین آرزوم! اینكه وقتی بارون میاد شلوار و چادر من گِلی نشه!! بارها واسه امتحان انواع مدل های كفش و شلوار رو امتحان كردم اما هیچكدوم افاقه نكرد تا اینكه فهمیدیم عروس راه رفتن بلد نیس گویا!!

خلاصه حسرت به دلم مونده یه قطره بارون بیاد، اصلا زمین یكم نم برداره اما شلوار من كثیف نشه!! درد بزرگیه هاااا!!


+ جواب نوشت:

دوستان عزیزی كه كامنت خصوصی میفرستین آخه من چجوری جواب بدم بهتون؟ (مخصوصا آقای میم توكلی!!) خب برادر من، من یهویی همینجوری بیام جواب بدم نمیگن این دختره داره با خودش حرف میزنه؟! نمیگن قاطی كرده؟ اونوقت جواب خواستگارهای احتمالی رو كه بخاطر جواب های بی سوال من ممكنه بپرن رو كی میده؟!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ سه شنبه 5 آبان 1394 ] [ 09:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


جونم براتون بگه از روزی که اومدیم محل کار جدیدمون یه شیء ناشناخته که عکسش در زیر هست همینجوری روی میز کاره منه! از همون روز هم صاحب کارمون رو کچل کردم که این چیه و اینجا چیکار میکنه و دقیقا کاربردش چیه؟! اما اونم همینجوری نگاه کرده و جوابی نداده! حتی سحر که گاهی از میزش بلند میشه و میاد پیش من و این شیء رو میبینه هربار ازم میپرسه که این چیه و منم میگم از روز اول اینجا بوده! خلاصه هیشکی اینجا نمیدونه که این چیه و چرا و چگونه اومده روی میز من!


IMG_۲۰۱۵۱۲۰۵_۱۰۴۲۰۹.jpg


منم که همیشه پر از خلاقیت و ایده هستم، چند روز پیش که بیکار بودم و همینجوری نشسته بودم و داشتم فک میکردم که چجوری خودمو مشغول کنم چشمم افتاد بهش و برداشتم و باهاش کیبوردمو تمیز کردم!! چشمتون روز بد نبینه، باورم نمیشد کیبورد اینقد میتونه تمیز باشه و جالبتر اینکه این شیء میتونه اینقد مفید باشه! یعنی تا چند ساعت با کیبوردم احساس غربت میکردم و جای حروف به کل از یادم رفته بود بس که ذوق زده شده بودم و فک نمیکردم روزی اینقد تمیز ببینمش!

خلاصه خواستم بگم که اگه چیزی یا وسیله ای توی خونتون یا محل کارتون بود و نمیدونستین باهاش چیکار کنین کافیه عکسشو برا من بفرستین تا طریقۀ استفاده از اونو بهتون آموزش بدم!

پ.ن: امروزم همکارای حسودم برش داشتن و اوناهم کیبورداشونو تمیز کردن! از بچگی همه حسودی منو میکردن... آرامش نداریماااااا


+ عنوان:

    شیء ناشناختۀ در حال پرواز یا همون فضایی ها = Unidentified Flying Object



طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ یکشنبه 3 آبان 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


یکی از مورد علاقه ترین کارهایی که دوس دارم انجام بدم عکاسی هست، اما برخلاف خیلیا اصلا دوست ندارم از خودم عکس بگیرم، دوس دارم جایی که میرم و خوشم میاد از خوده اون مکان عکس بگیرم! یکی از اون محیط ها دانشگاهمون بود... شاید تعداد عکسایی که از محیط و داخل و بیرون دانشگاهمون گرفتم خیلی بیشتر از عکسایی باشه که توی چهار سال از خودم توی دانشگاه دارم! یعنی هروقت دلم برا دانشگاه و اون روزا تنگ میشه به عکساش که نگاه میکنم انگار همونجام... چون خوشبختانه هیچ زاویه ای رو از دست ندادم، مخصوصا جاهایی که خاطره های بیاد موندنی ازشون داشتم!

اما امروز صبح ساعت هفت که داشتم میرفتم سرکار با صحنه ای مواجه شدم که برای اولین بار خجالت کشیدم از اون صحنه عکس بگیرم! نه تنها صحنۀ زیبایی نبود بلکه واقعا شرم آور بود!! صبح ساعت هفت، قریب به ده نفر از رفتگران مشغول تمیز کردن جوب بودن که بخاطر نذری های دیشب حسابی گند زده بودن به خیابون و پیاده رو و آب همه جا رو برداشته بود! عکس زیر از جاهای دیگه بهتر و خلوت تر بود و چون خجالت کشیدم خواستم فقط یه گوشه از بی معرفتی مردم رو نشون بدم...

و ناخود آگاه یاد این شعر افتادم که شاعر میگه:

نذرت قبول اما...

خم کرده ای کمرها

بیچاره رفتگرها...


IMG_۲۰۱۵۱۲۰۵_۰۷۲۸۴۲.jpg





طبقه بندی: اتفاقات، 
[ یکشنبه 3 آبان 1394 ] [ 06:48 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز که عاشورای حسینی بود و تسلیت میگم بهتون همینجور که همه جمع بودیم و داشتیم صحبت میکردیم که بریم هیئت کدوم محله رو تماشا کنیم و منم میگفتم من از محلۀ خودمون بیرون نمیرم، یهو دامادمون زل زد تو چشمای منو گفت: "میگن توی محرم بخت باز میشه!!"

این حرف امروز دامادمون ریشه در اتفاق دیشب داره... من کلا اهل بیرون رفتن نیستم که عزاداری آقایون رو تماشا کنم اما بخاطر دل "اسراء خانوم" (رجوع شود به پست قبلی) دو شبه که محبوری میرم تا بلکه خدا یه ثوابی هم برا ما بنویسه، هرچند از لحظه ای که میرم بیرون این دختر منو میخندونه تا وقتی که از دستش فرار میکنم و  میام خونه! خلاصه دیشبم که رفته بودیم و داشتیم برمیگشیم، یکی از همسایه هامون جلوی مامانمو میگیره و میگه واسه برادرم دنبال یه دختر خوشگل مثه خودت میگردم که محجبه هم باشه، البته منم در حال نوشیدن شیری بودم که هر شب نذری میدادن ! یهو اون یکی همسایمون برگشت منو نشون داد و گفت: ایناها!! اون خانومه گفت این کیه مگه؟! اونم گفت دختره همین خانومه که داری ازش آدرس دختر میگیری دیگه! آقا اینو که گفت منو میگی... دیگه نتونستم نگاه کنم به اون خانومه، اون و دخترشم مگه چشم از من برمیداشتن!! نگاهشون اونقد سنگین بود که گفتم مامان فقط بریم من شیر نمیخورم!!

خلاصه پرسیدیم که پسره چیکاره س! اول گفت رانندۀ کامیونه! منم قیافه م اینجوری شد که شانسه منه دیگه!

بعدش گفت البته چون الان دانشجوی دکتراس نمیخواد بیکار باشه واسه همون! بعد من یهو قیافه م به این صورت تغییر کرد!!

امروزم اتفاقا واسه همین نمیخواستم جایی به جز محلۀ خودمون برم... مدیونین فک کنین من فکرای شومی توی سرم بوده هاا

حالام نمیدونم واقعا حرف دامادمون راسته که میگن توی محرم بخت باز میشه؟!

شایدم داره اون باور من به عیدی گرفتن از سید به واقعیت میپیونده!! کسی چه میداند!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 2 آبان 1394 ] [ 07:46 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

به روز شد!!

توی پست شماره ی بیست و یك راجع به یكی از عادت های خوبم براتون نوشته بودم، راهنمایی میكنم: عیدی گرفتن از سادات در عید غدیر!

و گفته بودم یه سیدی داریم تو دانشگاه كه هر سال عیدی منو با واسطه و به هر نحوی شده به دستم میرسونه (خدا خیرش بده)

امسال اما عجیب تر بود! و از همه عجیب تر دیشب بود كه با میلاد هماهنگ كرد و اومد هیئت شاه حسین گویان محله ی ما! چیزی كه من فك میكردم در حد یه تعارف معمولیه اما این عیدی دادن گویا اینقدر برا خودش هم مهم هست كه یه شب از محرم رو رسما اختصاص داده بود به من و محله ی ما كه تا آخر هیئت هم مهمون هیئت ما بود و آخر وقت رفت خونشون!

اتفاقا دیروز كه خواهرمو دیده بودم گفتم آقا سید احتمالا امشب بیاد، اون موقع فقط در حد یه احتمال بود و حتی تصورشم نمیكردم اون همه راه رو بكوبه بیاد، اما در كمال ناباوری این اتفاق افتاد و عیدی من و میلاد و خواهرم رو بهم تحویل داد! خواهرم همیشه میگفت معرفت كل پسرای دانشگاه یه طرف، معرفت این سید یه طرف!! خیلی هم دلش میخواست ایشونو ببینه اما خب قسمت نبود...

الان كه سركارم، برم خونه و وقت كنم عكسشو آپلود میكنم رو همین پست كه ببینین پاكتی كه پولو توش گذاشته چه خوشگله!!

خلاصه من از همینجا برای چندمین بار ازشون تشكر میكنم، واقعا قدم رنجه فرمودن و تشریف آوردن... البته خیلی هم خوشحال شدم!

+لازم به ذكره كه همین سید ما با یكی از پسرای همسایمون به اسم امید هم همكلاسه، و از اولشم قرار بود با اون هماهنگ كنه بیاد، اما این امید خان گویا یكم پشت گوش میندازه و جدی نمیگیره و كل دیشب رو سید با داداش من سپری میكنه! اجرش با امام حسین (ع)...


اینم عکسی که قولشو دادم:


IMG_۲۰۱۵۱۱۳۰_۱۵۵۴۳۶.jpg

حالا پاکت های سال های قبل رو ندیدین! سیدمون خیلی خوش سلیقه س!! دو نقطه دی




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 28 مهر 1394 ] [ 10:17 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!



دو روز پیش که میشه چهارشنبه (دیگه خاطراتم خیلی داره قدیمی میشه!!) سرکار نشسته بودیم که یهو سحر گفت زهرا؟ گفتم بله؟

- وقت داری بریم بیرون؟!

+آره چطور؟ کجا بریم حالا؟

- تو بیا بهت میگم!

+باشه، ساعت دو که کارمون تموم شد هرجا بگی میام!

(لبخند رضایت بخش روی صورت سحر!!)

و به این ترتیب بنده گول خوردم و من و خودش رو برد کلاس آشپزی ثبت نام کرد!! خودشم آشپزی سنتی، مثه کوفته و دلمه و آش و ... آخه منو چه به آشپزی؟! از وقتی به مامان گفتم یه شور و شوق خاصی توی چشاش هست، بنده خدا فک میکنه من برم آشپزی یاد بگیرم ناهار و شام اینا رو میتونه بندازه گردن من؛ دیگه نمیدونه من تنبل تر از این حرفام!! کی بشینه دلمه بپیچه!!

خلاصه کلاسامون از 6 آبان قراره شروع بشه، به اون همکارمونم که قرار بود بگیم نگفتیم، یعنی من میگفتماا فقط غافلگیر شدم! فک نکنم لازم باشه دوباره تکرار کنم که چقد مهربونم!

واسه اونجایی که قراره اسباب کشی کنیم دوتا هم همکار تازه اومده که هر دوشون از من کوچیکترن، با یکیش که از همون اول مشکل داشتیم همه مون و اصلا به دلمون نمی نشست، اون یکی هم قابل تحمل تر بود اما راستش همون چهارشنبه یه رفتاری از خودش نشون داد که از چشم من افتاد، نمیدونم چطوری باید به تازه واردها بفهمونم که خط قرمزهای منو توی رابطه هاشون رعایت کنن! آخه من آلارم صمیمی شدن دادم که با من صمیمی میشین؟! هرچیزی هم حدی داره (آیکون زهرای عصبانی!!)

خلاصه جونم براتون بگه که دیروزم توی گروه ادبیات توی تلگرام به پیشنهاد من مشاعره گذاشته بودن، از اینکه یبار توی همچون جایی که به جز دو سه نفر آشنا نبودن به حرف و پیشنهاد من ارزش داده بودن بسی خوشحال و خرسند بودم و در لباس خود نمیگنجیدم... مدیونین فک کنین لباسم تنگ بود!! واسه همین پیشنهادات سازنده ای که میدم و دوستای نزدیک خودم قدر نمیدونن، مدیر اون گروه توی خصوصی بهم پیام داد که بازم اگه پیشنهاد دارم رو کنم، منم کلی پیشنهادهای عالی دادم و اونم خوشش اومد، حالا ببینیم چی میشه! کلا من پُر از ایده و خلاقیتم اما به قول خودم که به همکلاسیام میگفتم اینقده ریزه میزه م که به چشم نمیام!





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 24 مهر 1394 ] [ 11:12 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

چند وقته اصلا وقت نداشتم حتی به وبلاگ دوستامم سر بزنم چه برسه بخوام واسه اینجا مطلب بنویسم!

یكشنبه كه میشه سه روز پیش مرخصی بودم و قرار بود واسه تسویه ی خواهرم بریم دانشگاه، از قبل هم با اونایی كه هماهنگ كرده بودم یكیش الناز بود و یكی مهدیه و یكی هم مصطفی! با خودم میگفتم دیگه به كسی خبر نمیدم كه ببینم اتفاقی میبینمشون یا نه، از صبح كه پامون رسید دانشگاه به طور كاملا اتفاقی یكی یكی با آیلار و سحر و فهیمه و سید و عینكی و دراز و... رو به رو شدم!! حتی باورم نمیشد كه كسایی رو میدیدم كه فك میكردم خیلی وقت پیش فارغ التحصیل شدن!

خلاصه اون روز اینقد خسته بودم كه فقط رسیدم خونه میخواستم بخوابم، حتی یادم رفت با خواهرم خداحافظی كنم...

فردای اون روز كه میشد دوشنبه و دو روز پیش بعد از اینكه از سر كار برگشتم قرار بود برم پایگاه چون هفته ی قبل هم بخاطر سرماخوردگیم نتونسته بودم برم كه مامان گفت كه برنامه ریزی كرده بریم خونه ی دختر عموم كه تازه اسباب كشی كردن توی خونه ی جدیدشون!!

فردای اون روز یعنی سه شنبه كه دیروز میشه هم دوستم فائزه (كه تاكید فراوانی داره اسمش با ی نوشته نشه و حتما با ئ نوشته بشه) كه الان ارشد توی قزوین میخونه و اومده بود خونشون، اصرار كرد كه بریم خونه شون و من و مامانم راه افتادیم رفتیم و جاتون خالیییییی!

از طرفی هم محل كارمون داره شش مغازه جابه جا میشه و از شنبه همینجوری تیكه تیكه داریم وسایل ها رو جا به جا میكنیم و كلا بین دو مغازه آواره ایم كه نه میدونیم این وری هستیم نه اون وری!! از اینجا رونده و از اونجا مونده شدیم یه جورایی!! تنها چیزی كه الان سر كار بهم آرامش میده همین سیستم خودمه، حتی میز و صندلی هم مال خودم نیس و احساس غربت میكنم، همینه میگن هیچ میزی به آدم وفا نداره هاااا

چندین بارم اعتراض كردم كه من میزم هم نباشه صندلی خودمو میخوام چون نمیتونم راحت بشینم اما كو گوش شنوا؟! الان به طور كاملا موقت توی سالن محل جدید اتراق كردیم تا بیان محل اصلی رو آماده كنن و میز و صندلی و سیستم ها رو بچینن و با سلام و صلوات وارد محل كار جدید بشیم، واسه همین چون الان یه جورایی سرراهی حساب میشیم اصلا دلم نمیخوام عكسی از شرایط الانم حتی یادگاری هم نگه دارم!!

تازه اینجا بخاری یا یه گرم كن هم نداره و همه مون سرماخوردیم و منم نه تنها خوب نشدم، بدترم شدم حتی!!

الانم كه دارم اینو تایپ میكنم نوك انگشتام یخ كرده و نوك دماغم قندیل بسته!! تا كی قراره این شرایط رو تحمل كنیم خدا میدونه!! خدا كنه هر چی زودتر این اسباب كشی تموم شه و بدونیم داریم چیكار میكنیم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 22 مهر 1394 ] [ 09:19 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز عصر همینجوری نشسته بودیم كه یهو تلفن زنگ زد و مامانم تلفن رو كه قطع كرد گفت زود باشین برین چایی بذارین الان میرسن همین دورو برا هستن!! گفتیم خب كیه؟! گفت شما نمیشناسینش!

خلاصه اومدن و نشستن و تازه فهمیدیم كه از نوادگان پسر عموهای پدربزرگم (از طرف مادر) هستن كه مامانم اینا بهشون پسردایی میگفتن (حالا چرا نمیدونم؟!) یعنی فامیلای خیلی دوری حساب میشدن ولی چون زمان بچگی با مامانم اینا همسایه بودن صمیمیتشون و خاطرات مشتركشون زیاد بود!

بعد از معرفی كردن و اینا تازه فهمیدیم اونا سید هم هستن! اینو داشته باشین...

من سالهاس عادت كردم یعنی بد عادتم دادن كه از سادات عید غدیر عیدی بگیرم به عنوان تبرك! هر سال هم یكی از پسرای دانشگاهمون كه واقعا دل پاكی هم داره بهم عیدی میداد و اتفاقا امسالم كه عید رو تبریك گفتم با اینكه دیگه دانشگاه نمیرم اما گفته هرجا بگم میاد تا تبرك رو بهم بده! اینم عكسای عیدی هام هست كه هیچوقت خرجشون نمیكنم!



zzzz.jpg

خلاصه برگردیم به دیروز كه فهمیدیم این فامیل های تازه پیدا شده سید هستن، منم به شوخی گفتم پس عیدی ما محفوظه، همونجا در آورد اون پنج هزاری رو به من داد و به بقیه هم همینطور!!

بعد از رفتن اونا كه داشتم به این دست و دل بازی و سادات و اینا فك میكیرم با یه حساب سر انگشتی به این نتیجه رسیدم كه ما هم از طرف مامانم سید حساب میشیم، اما طبق تحقیقات من، سالها پیش پدربزرگِ پدر بزرگم در طی یه اتفاقاتی (كه به احتمال زیاد مساله ناموسی بوده!) سید بودنِ خودشو انكار میكنه و این سید بودن توی شناسنامه های ثبت نمیشه!! اما خب ملاك كه شناسنامه نیس!!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های قدیمی، 
[ پنجشنبه 16 مهر 1394 ] [ 11:52 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروز صبح كه داشتم میومدم سركار هنوز حالم خوب نشده بود اما چون دیروز رو مرخصی گرفته بودم و به جای استراحت با دوستم زهرا رفته بودیم بازار و دوتا شلوار خریدم، دیگه نمیخواستم امروز رو هم مرخصی بگیرم چون برنامه دارم یكشنبه یعنی چهار روز دیگه مرخصی بگیرم كه با خواهرم و هفت هشت تا از دوستام بریم دانشگاه كه آبجی تسویه كنه!! یعنی یه جورایی مراسم تسویه كنون داریم!!

یادش بخیر وقتی من رفته بودم واسه تسویه خواهرم هنوز دانشجوی اونجا بود و منم اون روز برادرمو برده بودم دانشگاه كه هم دانشگاهمونو ببینه هم بیاد وقتشو با یكی از بچه های شیمی به اسم داریوش بگذرونه!! طفلكی ها بخاطر من چقد آلاخون والاخون (از املاییش مطمئن نیستم خیلی محاوره ایه!!) شدن! یعنی مجبورشون كردم كل دانشگاهو با من بچرخن تا من امضا هامو بگیرم!

بگذریم!

داشتم میگفتم كه اره صبح كه زدم بیرون یعنی یَك هوا سرد و طوفانی بود كه نگو، تازه بارونم میبارید، بعد منم بدون هیچ چتر و كاپشن و پالتویی حتی عزمم رو جزم كردم كه پیاده تا محل كارم برم!! خیلی دلم میخواست از همون مسیر صعب العبوری كه توی پست قبلی راجع بهش نوشتم برم اما حسابی اونجا گِل شده بود و اونوقت به جای دفتر باید میرفتم حموم مستقیم!!

یعنی هوااا خیلی دلگیر بود، مخصوصا كه دیشب اتفاقی افتاده بود و صبح هم قبل رفتن همچنان درگیر اون اتفاق بودم كه بعد از نماز نتونستم بخوابم و بیدار موندم تا جواب اون شخصی كه افكار منو به هم ریخته بود بدم (توی تلگرام)... تازه كارمو شروع كرده بودم كه همون طرف گویا حرفامو خونده بود و زنگ زد و یعنی خلاصه كنم، هوای دلم از هوای بیرون بدتر بود! حالا مهم نیس، توی اون هوای بیرونی و درونی دنبال یه آهنگی میگشتم كه بزارمش رو تكرار و تا ساعت دو كه میخوام برم فقط بخونه، اما هرچی آهنگامو بالا و پایین كردم چیزی نظرمو جلب نكرد، جز یه آهنگ بی كلامی كه هیچوقت گوش نمیدادم و مال فیلم پدر خوانده بود!!

شاید صد بار اونو امروز گوش دادم و فقط فكر كردم!! فك كنم از این آهنك های بی كلام خوشم اومده امروز برم خونه چندتایی دانلود میكنم واسه همچین روزایی كه نه دوست دارم حرف بزنم نه كسی باهام حرف بزنه و فقط دلم میخواد فكر كنم... فكر...





طبقه بندی: حرف های قدیمی، اتفاقات، خاطرات، 
[ چهارشنبه 15 مهر 1394 ] [ 01:31 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اینكه تولد خواهرت باشه دیروز و از ساعت سه ظهر تلپ بشی و اونقدر با مامان حرف بزنه كه نتونی بخوابی حتی، بعدشم هی بشینی بگی یه چیزی بیار بخوریم و اونم خربزه بیاره كه تو نمیتونی بخوری و بعد سفارش بدی كه من نسكافه میخوام و اونم هی غر بزنه كه تو دیگه چجور خواهری هستی و بعد موقع شام دوغ بخوری و دیگه بخاطر گلو دردت صدات درنیاد و بعد از شام هم منت بذاری سر خواهرت كه من واسه مامانم كار نمیكنم و الان دارم برات ظرف میشورم لذت داره یعنی؟!

تازه بدترین قسمتش اینجاش كه شب دیر وقت بیاین و بری یه سر تلگرام و ببینی هیشكی نیست و بگیری بخوابی و صبح با چشمای نیمه باز كه بدجوری هم خوابت میاد باید بری سركار و همون موقع هم آنلاین میشی و اول صبحی میبینی بازم خبری نیست و صدات همچنان درنمیاد و اصلا هم حوصله نداری و همه ی عالم و آدم رو به باد فحش میگیری و لعنت میفرستی بر كسی كه اینجا آشغال میریزد و شیطان رجیم و از این صوبتا...

و همینطور الان سركار باشی و گلوت همچنان میسوزه و صبحونه هم معلوم نیس كی قراره بخوری و اصلا میتونی بخوری یا نه و داری اینا رو مینویسی...

بعد از اینجا هم قراره برم پایگاه!! دیگه از آرمان های امام نمیشه گذشت :دی





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ دوشنبه 13 مهر 1394 ] [ 07:56 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!




بسیجی شیعه و سنی ندارد/ به فرمان ولی سر میسپارد...

عنوان رو حال كردین؟!

جونم براتون بگه كه تقریبا دو ماه پیش بود كه از طرف اون آموزشگاهی كه اونجا تدریس میكردم و بنا به دلایلی دیگه اونجا نیستم احضار شدم برا گزینش!! منو گزینش؟!
كلی اطلاعات جمع كردم كه چی میپرسن و چجوریه و اینا، منم كه چادری حداقل از بابت ظاهر خیالم راحت بود اما خداییش شكیات نماز و اینجور چیزا اصلا تو كتم نمیره! الان وسط نماز اول نماز یا حتی بعد از نماز یادم بیوفته چیزی و شك كنم به نمازی كه خوندم، دندم نرم شروع میكنم از اول میخونم!! یادم نمیمونه، حتی نمیفهمم كه وسط نماز شك كردم یا بعد از نماز! تا همین دیروزم فرق بین "شك" و "یقین" رو هم نمیدونستم حتی!
خلاصه یكی از همكارام یا بهتر بگم صمیمی ترین دوستم زهرا كه قبلا رفته بود باهام اومد و از گزینش خودش گفت كه سخت نیست و نترس و از این صوبتا!
رفتم و سر صبح اولین نفری بودم كه اسمم پیج شد و مثه اون خانوم دكترا كه میگن خانووووم فلانی به اتاق شماره ی فلان
همچین حس قربانی شدن بهم دست داد!!
یه خانومه چادریه تقریبا مسن اونجا منتظرم بود! استرس؟! نه بابا... فوقش خودمو آماده كرده بودم كه هرچی بگه بگم هول شدم یادم رفته وگرنه بلدماااااااا!! ظاهرمم غلط انداز
خلاصه از اونجایی كه خوده لوك خوش شانسم در حد من شانس نداره سوالای دوران راهنمایی رو از من پرسید! منم خب ریا نشه حافظم خوبه همشو جواب دادم! بین خودمون بمونه وسطا هم حرفو ربط دادم به داییم كه شهیده!! فك كنم یه پوئن مثبت گرفتم اونجا!! شاید چندتا
آخر آخرا كه از دستم به استیصال (=بیچارگی) رسیده بود پرسید عضو بسیج هستی؟!
قیافه ی من در اون لحظه
نمیخواستم كم بیارم گفتم اول راهنمایی عضو بودم نمیدوستم هر سال باید تمدید بشه!!
قیافه ی خانومه
منم با یه لبخند ملیح ادامه دادم البته خودمم خیلی دوست دارم عضو بسیج باشم و تصمیمشو دارم منتها دنبال یه پایگاه میگردم كه نزدیكه خونمون باشه، آخه میدونین چیه؟ (مظلوم نمایی هااا) ما حتی نزدیك ترین مسجد هم به خونمون نیم ساعت فاصله داره!!
قیافه ی خانومه لابد تو دلشم میگفت آخیی طفلكی چقد از فضایل معنوی دوره!!
خلاصه آخره آخرش بعد از تلاوت كلام ا... مجید و تایید شدنه بنده هیچی نتونست بگه گفت با چادر شلوار سفید؟! بعد با چادر و شلوار سفید كفش پاشه بلند؟! همون لحظه چندتایی پوئن منفی خوردم!

 با این مقدمه ی یه كوچولو طولانی به اصل مطلب میپردازم!

از اونجایی كه فقط صبح ها میرم سركارو عصرا بیكارم تا شب دوست ندارم وقتم به بطالت بگذره، واسه كنكورم هم برنامه ریزی كردم از بهمن شروع كنم بخونم! راستش میخوام ببینم ثبت نام شدم تا انگیزه بگیرم، الان انگیزه ی لازم رو ندارم...

برا همین قضایایی كه گفتم دیروز با دوستم زهرا رفتیم پایگاهی كه اون رفته بود، تقریبا بخوام پیاده برم یه ساعتی طول میكشه و به طبع با ماشین خیلی كم! نصف با ماشین و نصف پیاده هم میانگین اون دوتا میشه!

راستش فك میكردم الان یه جاییه كه نباید بخندی و حرف بزنی و صمٌ و بكمٌ باید بشینی پای منبر و فقط تكبیر بگی! بعدش كه رفتم دیدیم حتی خانوم هایی كه در سن مادربزرگمن چه قشنگ ما رو تحویل گرفتن و میگن و میخندن! بعد اونا مشغول شدن به صحبت كردن راجع به برنامه های پایگاه و منو زهرا هم تا میتونستیم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم!!

+ بسیج همچین كه میگن سخت نیست هاااا! خیلی هم مهربون و خوش برخوردن! (ستاد ترویج آرمان های امام)

+ عنوان: شاعر مرحوم محمدرضا آقاسی




طبقه بندی: حرف های قدیمی، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 7 مهر 1394 ] [ 09:59 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


موقع اومدن تو راه هم با جنازۀ یه گنجشک روبه رو شدم، خیلی دلم سوخت، همیشه مُردن پرنده ها برام سواله، یعنی اونا یهویی موقع پرواز قلبشون وا میسته و میمیرن و میوفتن پایین؟! یا میدونن که دارن میمیرن و خودشون میان پایین؟ اما خب صحنۀ دردناکیه!! ظرف کمتر از پنج روز این دومین گنجشکیه که دیدم که مُرده!!


3.jpg



طبقه بندی: اتفاقات، 
[ یکشنبه 5 مهر 1394 ] [ 07:23 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 13 ::     ...  9  10  11  12  13  



      قالب ساز آنلاین