!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

قبل از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام میکنم! گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز شروع شده؟!"

من

منم با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد!

و اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم!

کی میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه! (مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!) خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30 رسیدیم خونه! اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم!

بهمن1.png

توی راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم!


IMG_۲۰۱۶۰۳۲۳_۱۲۳۳۳۵ - Copy.jpg

+ دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا "متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 23 بهمن 1394 ] [ 09:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)

صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!)

صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه!


33.png

+ دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island

+ ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه!

+ جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 21 بهمن 1394 ] [ 04:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اتفاقی با حدیثی روبه رو شدم كه مصداق حال چندنفری میشه و حیفم اومد عین اون حدیث رو نقل و بعدش تفسیر نكنم!

امام علی علیه السلام:

اَعجَزُ النَّاسِ مَن عَجَزَ عَنِ اکتِسابِ الاِخوَانِ، وَاَعجَزُ مِنهُ مَن ضَّیعَ مَن ظَفِرَ بِهِ مِنهُم؛
عاجز ترین مردم کسی است که از بدست آوردن دوست عاجز بماند و از او عاجزتر کسی است که دوستان بدست آورده را از دست بدهد.

(الامالی، ص 110)

به حول و قوه ی الهی این روزا دوست پیدا كردن تو شبكه های مجازی از نوشیدن آب هم راحت تر شده! اما این رفیقان مجازی كجا و دوستانی كه از خیلی قبل میشناسیم و بارها هم امتحانشونو پس دادن كجا!

یه اخلاقی دارم كه دوستم اگه بهم ارزش نده، یهو ولش نمیكنم؛ چندباری بهش فرصت میدم كه كارشو جبران كنه، اگه كرد دوباره میتونه روی دوستی با من حساب كنه، اگه موفق نشد و جبران نكرد خب رفاقت با منو از دست میده، اما اونقدری از خودم مطمئن هستم كه شاید آدم خیلی خوب و به دردبخوری نباشم اما تا جایی كه بتونم تو رفاقت كم نمیذارم! حالا نمیخوام وارد بحث همسرداری بشم كه خب اون مورد ورای رفاقته! نمیخواستم اینا رو بگم اما صرفا جهت اطلاع بود!

+ تموم شدن دوره ی آموزشیه میلاد یه طرف، اینكه من از دست كلش راحت شدم یه طرف؛ كه البته این خلاصی هم محدوده، دوباره جمعه بره تهران بازم این كار اجباری رو باید متحمل بشم!

+وااااای دیروز م.پ.ن عكس بچگی هاشو فرستاده بود... قول دادم به كسی نشون ندم اما بدجور شوق دارم حداقل یكی ببینه! آخه خیلی نازه! میاد میگه مظلومتون اومد واقعا مظلومه!

+ بجز الناز از این به بعد اسم بقیه رمزی نوشته میشه چون ممكنه اینجا رو هك كنن... نه كه شخصیت مهمی هستم هر لحظه امكان اینكه مورد سوء قصد از طرف عوامل بیگانه (ترور) قرار بگیرم خیلیه! خدا خودش باید حفظم كنه!




طبقه بندی: حرف های جدید، اتفاقات، 
[ سه شنبه 20 بهمن 1394 ] [ 08:48 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

سر قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!

تاناز.png

 + جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار...




طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات، 
[ یکشنبه 18 بهمن 1394 ] [ 05:44 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هکر خر است تموم شد رفت!

دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم!

بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! )

اما بگم از امروز...

امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم!

Untitled.png

+ امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!

+ و باز هم عنوان...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 17 بهمن 1394 ] [ 07:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره میشه این:


شماره1d.png

شماره2.png


+ خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!!

+ جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟!

+ همچنان عنوان را دریابید!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 16 بهمن 1394 ] [ 10:51 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دیروز مرخصی میگیری كه با مامان جونت برین خرید و بعد یهویی دختر داییت از غیب نازل میشه و شما رو برا ناهار دعوت میكنه و اصلا هم نمیدونست كه اتفاقا من اون روز مرخصی گرفتم و میتونم بیام و بعد تویی كه انتظار داشتی صبح یكم بیشتر بخوابی و بخاطر این اتفاق غیر منتظره مجبور میشی همون ساعت همیشگی بیدار شی و عصر هم قرار میشه كه زودتر برگردین اما غیبت اینقد شیرین میشه كه شب برمیگردین و شب تصمیم میگیری یكم زودتر بخوابی و دلت باز میگیره و اینبار به اصرار دوستت كه میخواستی شخصی رو نفرین كنی ، دعاش میكنی و با همون دل غمگینت بازم شب دیر میخوابی، انتظار داری الان سركارخوابت نیاد؟! نه واقعا همچین انتظاری داری؟!

تازه شبشم یه خواب خیلی عجیب ببینی و بخوای تعبیرشو بدونی و هیچ جا همچین تعبیری رو نمیابی و دست از پا درازتر خودت میشی معبّر (تعبیر كننده) و خوابتو اونطوری كه دلت میخواد به خیر (طبق روایات) تعبیر میكنی دیگه حالی به آدم میمونه؟

شنبه هم مرخصی گرفتم كه با الناز جونم برم دانشگاه، من كه كاری ندارم، بخاطر الناز میرم (آیكون منت گذاری)!

یكی از آپشن های مثبتی كه قرار گذاشتن توی دانشگاه داره اینه كه اولا آدم خاطراتش مرور میشه، دوما انگیزه میشه واسه افرادی مثل من كه علاقه ی فراوانی به كسب علم و دانش دارن، سوما هوا خوب باشه آدم میره تو حیاطش میشینه بدون حضور پیرزنان و پیرمردانی كه آدم رو زیر نظر میگیرن و هزارتا حرف و حدیث پشت سر آدم درمیارن، و اگه هوا هم خوب نباشه بدون هیچ منتی میریم داخل ساختمون یا بوفه و باز هم بدون هیچگونه بودن در انظار عمومی راحت میتونیم گپ بزنیم!

یه مساله ی دیگه ای هم كه هست اینه كه من واقعا دانشگاهمو دوس دارم!

با كمی تخلص در جمله ای كه شنیده بودم جمله رو اینگونه بیان میكنم:

It is not my university, but it is still mine!

اصل جمله هم با عرض پوزش از حضار گرامی این بودش كه:

He is not my boyfriend, but he is still mine!

بعد ازمدتها یه پست خارجكی گذاشتم دیسك كمرم عود كرد!!

+عنوان از آرش ن‍ژادی... عنوان رو دریابین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 15 بهمن 1394 ] [ 09:44 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز بالاخره همون روز موعودی بود كه منتظر بودیم كه چی میخوایم بپوشیم!

تنها خیری كه این عروسی برای من داشت این بود كه فهمیدم آرایشگر خوبی میشم! حالا چرا؟! عرض میكنم!

قرار بود دخترهمسایمون كه آرایشگره بیاد و یه دستی به این ابروهای من بكشه كه خدایی نكرده نامرتب نریم عروسی، اما از شانس من طفلی این چند روزه حالش به حدی بد بود كه همش زیر سِرُم به سر میبرد! خلاصه آبجی هم كه وقت نداشت و مامانم هرچی گفت بیا بریم پیش آرایشگر محل منم لج كردم و گفتم یا شانس یا اقبال، یا درستش میكنم یا از اینی هم كه هست افتضاح تر میشه! خلاصه جونم براتون بگه كه هنوزم خواهرم معتقده آرایشگر، ابروهای منو درست كرده!

خلاصه دیروز ساعت 10 كه از سركار اومدم بیرون، مجبور بودم برم خونه ی آبجی كه چند قلم وسایل آرایش ازش بگیرم (چون حتی ساده ترین لوازم هم توی وسایلای من پیدا نمیشه) بعدش رفتم خونه و ساعت دو آماده بودم و منتظر بودم سحر بیاد دنبالم! یعنی شرایط جوری بود كه یا باید قید دنیا رو میزدم یا آخرت رو! اما من هردوش رو هم حفظ كردم و با اون شرایط چادر هم سر كردم (تف به ریا)

عروسی هم كه واقعا خوش گذشت و جای تك تك دوستای دخترم خالی (از ورود آقایون معذوریم)!

بعده عروسی چون سحر با ماشین اومده بود و خودمونم بدجور تو فاز عروسی بودیم، تصمیم گرفتیم بریم عروس رو تا جایی كه میتونیم بدرقه كنیم، از قرار معلوم مریم اینا (عروس و داماد) قرار بود اون شب رو برن مرند، ما هم تا ورودی روستای اوغلی (كمی مونده به پلیس راه) بدرقه شون كردیم و خلاصه ساعت هفت و نیم بود كه خونه بودیم!

حالا یكی بیاد آرایش رو پاك كنه تا بتونیم فرایض دینیمونو انجام بدیم! (برای بار دوم تف به ریا)

بعد از اینكه با چه وضعی كه میدونم خدا قبول میكنه نمازمو خوندم دیدم شدید سرگیجه دارم، نه كه خوشگل شده بودم منو چشم زده بودن!

و در نهایت ساعت 8 خوابیدم تااااااااااا صبح!

+ النازم پیام داده بود و طفلی نگرانم شده بود كه چرا بعد از اومدنم نرفتم تلگرام و بهش گزارش عروسی رو ندادم! قربونش برم همیشه به فكر منه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ دوشنبه 12 بهمن 1394 ] [ 01:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

پریشب که حسابی برف اومده و جاتونم خالی بود الناز اینا توی خونشون آدم برفی ساخته بودن و داشت به من حرص میداد! منم دیدم بچه های محلمون دارن یه آدم برفی میسازن و تمام شب رو دعا کردم که اون آدم برفی بتونه تا صبح دووم بیاره و دیروز صبح قبل رفتنم چندتایی سلفی با این آدم برفی خوشگل انداختم!

برف.png

بخاطر اینکه یکشنبه قراره بریم عروسی و دیگه باید کم کم به خودمون برسیم و خودمونو خوشگل تر (چون خوشگل هستیم همینجوریشم) کنیم، دیروز که داشتم با الناز چت میکردم یه عکس بسیار خنده دار از خودم توی آرایشگاه انداختم و براش فرستادم! بچه های گروه که از این عکس اطلاع حاصل پیدا کردن خواستار بدست آوردن اون بودن و اینم واکنش عشقم الناز:


ممممم.png

 

+ دوستای من اینجورین! برا همینه با دنیا عوضشون نمیکنم!

+ اگه چت هارو متوجه نشدین کامنت کنین براتون ترجمه شو بذارم!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 9 بهمن 1394 ] [ 12:24 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از قدیم گفتن خدا هیچ مسلمونی رو بیکار نکنه! جدیدا ما میگیم خدا هیچ کارمندی رو بیکار نکنه چون وقتی بیکار میشیم کارایی میکنیم که اصلا در شان یک کارمند نیست!

دیروز به حدی بیکار بودیم که دخترا غیرتشون گل کرد و بلند شدن قسمت پایین رو چنان با جون و دل تمییز کردن که هرکی میومد اونجا فک میکرد اشتباه اومده! البته بگم که من هرگز همچین کارایی نمیکنم چون کلا از کارایی شبیه کار خونه متنفرم، و هرکس هم به اشتباه فتوا بده که کار خونه وظیفۀ خانومه خونه س با انواع فحش های تمیز و غیر تمیز من روبه رو خواهد شد!

اینم همکارمون زهرا که بعد از نظافت محل کار طفلکی خسته شده بود و توی تخت سلوی ( بخونید سِلوا) خوابیده بود!

1.png

امروز اینقد خسته بودیم از بیکاری که صاحب کارمون رفت و برامون خوردنی خرید که با گوشی بازی نکنیم و مشغول خوردن باشیم، اما ما همچنان درحال خوردن با گوشی هم بازی میکردیم!


2.png

+ اون تسبیح هم مال اون همکارمونه که از من پنکک میخواست! خواستم توی این عکس نشون بدم که از ظاهر افراد نباید قضاوت کرد! چه بسا دختری که آرایش میکنه با خودش تسبیح داره و دختری چادری و ریاکاری مثه من یه تیکه دعا هم تو کیفش پیدا نمیشه!




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 6 بهمن 1394 ] [ 06:31 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

 از قرار معلوم 11 بهمن جشن عروسیه همکارمون مریمه و اولش قرار نبود کسی از ما دعوت بشه اما چند روز پیش در کمال ناباوری اومد گفت اگه دعوتتون کنم میرقصین یا برم یکی دیگه رو دعوت کنم؟؟! مام گفتیم نیکی و پرسش؟!

از دیروزم که مریم بخاطر تدارکات عروسی نمیاد، حالا ما موندیم و یه عالمه کار، واسه یکشنبه هم اینجوری که بوش میاد قراره همۀ پرسنل مرخصی بگیریم و اوضاعی میشه ها!!

الان چند روزه تاپیک (موضوع) صحبت هامون چه وقتای بیکاری چه موقع صرف صبحونه و چه حتی توی گروهِ پرسنلیمون توی تلگرام شده "چی بپوشیم"! واسه منی که خیلی به لباس و این چیزام اهمیت آنچنانی نمیدم یکم انتخاب اینکه چه لباسی بپوشم سخته! حالا اگه جمع دوستان بود خیلی برام مهم نبود اما چون همکار و همسر صاحب کارمونم میاد باید لباس طوری باشه که هم در شان شخصیتمون توی محل کار باشه هم اینکه بهمون بیاد و با دوستامون بتونیم خوش بگذرونیم!

خلاصه اینکه در اینجور مواقع شدیدا به جنس مذکر غبطه میخورم که با یه دست کت و شلوار تمام عروسی ها و مراسم و جشن ها رو به نحو احسن سرهم میارن و اصلا کی به کیه!

اما ما خانوما لباس هیچی، آرایش صورت و مو و همه هم به کنار، نوع رفتارمون هم توی جمع مهمه! (عجب گیری کردیما!!) یعنی مجرد باشی باید یه جور رفتار کنی، نامزد باشی یه جور دیگه، تازه عروس باشی یه جور و مادرشوهر یا مادرم زنم باشی دیگه بدتر!! حتی نوع لباسم باید متناسب با این چیزا باشه! خداییش وقتی ما دخترا یا خانوما میگیم چی بپوشم منظور این نیست که لباس ندارم، منظور اینه که متناسب با تمام شرایط موجود چی مناسبه که بپوشم اما آقایون اینو درک نمیکنن و فک میکنن ما از کمبود لباس داریم شکایت میکنیم!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، 
[ یکشنبه 4 بهمن 1394 ] [ 11:36 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


پست قبلی یکم واکنش در پی داشته!

اول میپردازیم به واکنش الناز در رابطه با پست قبلی (شمارۀ 80)


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۲-۲۳-۲۴-۳۷.png

چند وقت پیش هم که یه عکس از عکسای پروفایل خودمو الناز و مهدیه رو گذاشته بودم، الناز پرسید که چرا اسمش الناز2 هست! گیر داده بود که الناز 1 کی هست و اون فقط باید اولین و آخرین الناز تو زندگیم باشه! سر این قضیه باهام قهر کرد حتی!

گفتم الناز جان بخدا تو تنها الناز زندگیه من هستی، الناز 1 هم خودتی اون یکی شمارته! گیر داده که اون شمارمو پاک کن که فقط من یک باشم! یعنی به خودشم حسودی میکنه! عاشقشم به مولا...

+خدایا چی میشد این احساسی که الناز به من داره رو روی یکی از مخلوقات خوشگل و پولدار ذکورت (جمع مذکر) دایورت میکردی آخه؟! مثلا قیامت میشد اگه اینکارو میکردی یا امام زمان (عج) پیش از موعد ظهور میکرد؟! (اللهم عجل لویک الفرج)

+عکس پروفایل منم همین عکس النازه!

یکی از دوستان هم با اسم "کند اوشاقی" یه کامنت خصوصی داده با این مضمون:

22222.png


+ فک کنم دارم میزنم تو کار خیر!! خدا خیرم بده!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 2 بهمن 1394 ] [ 01:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بخاطر اتفاقی که برای دامادمون افتاده و پاهاش توی گچه دکتر بهش گفته تا میتونه پاچه و پای مرغ بخوره تا زودتر پاهاش خوب شه! منم مدتی بود بدجور هوس پای مرغ کرده بودم، چند روز پیشم مطلبی خوندم راجع به همین پای مرغ که چه فوایدی داره، چقدم خوشمزه س لامصب! دیروز که قرار بود بعدازظهر هم اضافه کار برم مجبور شدم برم خونۀ خواهرم که به محل کارم نزدیکتره تا (تف به ریا) نمازمو بخونم و یکمی هم استراحت کنم! مامان هم از شانس اونروز پای مرغ درست کرده بود و وقتی فهمید میرم خونۀ آبجی اینا سهم منو آورد اونجا... جاتون خالی... نوش جونم باشه!

1.png

شب هم که از سرکار برگشتم خونه دوباره سورپرایز شدم، دیدم مامانینا بستنی خریدن خوردن واسه منم گرفتن با نون اضافه! چون میدونن من نونشو بیشتر از خودش دوست دارم! اینم نوش جونم باشه!!

Untitled.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 1 بهمن 1394 ] [ 06:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


از مهمترین اتفای این چند رو باید عرض کنم که:

1. پریروز که میخواستم از صندوق پول بردارم که یهو دستم خورد و چایی ریخت روی پولا و اصلا هم به گردن نگرفتم کار منه و مجبور شدیم پهنشون کنیم جلوی آفتاب خشک بشن!!

333333.png


2. قرار و دیدار و ملاقات دیروز با یک عزیز که بدون هیچ مناسبتی (از سر دوست داشتن) این کیف رو برام از نصف راه خرید!

1111.png



3. ملاقات دامادمون که چند روز پیش افتاده بود و پاش شکسته بود و فردا از بیمارستان مرخص میشه و من تازه امروز وقت کردم برم ببینمش!

222222.png




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 25 دی 1394 ] [ 07:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز... یكی از اون چهار همكار جدیدالورودمون اومد پیش من یواشكی یه چیزی گفت!

من: چی گفتی؟ نفهمیدم!

اون دوباره پرسید: پنكك داری؟

من

اون: نمیدونی چیه؟

من

اون: همون كه میزنن صورت دیگه!

من

اون: چیه؟! چرا اینجوری نگاه میكنی؟

من: تو صورت من ذره ای آرایش میبینی؟


+ هركی توی تمام وسایل من از عنفوان كودكی تا كنون یك لاك بیابد حتی بهش جایزه یه ست لوازم آرایش میدم!! چه برسه به پنكك (با صدای جناب خان!!)

و بعد از رفتن دوستم همچنان من


+ عنوان رو فقط داشته باشین!! حافظ در وصف زیبا رویی چون من گفته! الكی بهش نمیگفتن لسان الغیب كه!!
 



طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


راسته كه میگن دنیا وفا نداره ها...

یه همسایه ای داشتیم دوتا دختر داشت، با دختراش دوست بودیم، حتی بعد از اینكه از محله ی ما رفتن باهاشون درارتباط بودیم تا اینكه بهمون خبر دادن دختر بزرگه (كه از من كوچیكتره) داره ازدواج میكنه؛ نحوه ی اشنایی اون و همسرش واقعا مثه فیلما بود... درست روزی كه فرداش قرار بود عروس بشه حالش بد میشه و میبرن دكتر و میگن سرطان داره...

با وجود اینكه دكترش تشخیص میده كه بیماری پیشرفت كرده و هیچ امیدی نیس پسره بدون هیچ مراسمی دختره رو قبول میكنه و باهم زندگی رو شروع میكنن...

و همین دیروز كه ما خونه ی خواهرم بودیم خبر میدن كه بعد ازیه هفته بودن توی كما دیروز فوت میكنه...

خدا رحمتش كنه... امیدوارم خدا به خونوادش مخصوصا همسر وفادارش صبر بده...





طبقه بندی: اتفاقات، 
[ شنبه 19 دی 1394 ] [ 09:30 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


وقتی که توی سرمایی که قشنگ داری میلرزی و سرکار حتی جرات نمیکنی شال گردنتو باز کنی و یهوی تو و مریم و زهرا هوس بستنی میکنین


Untitleتd.png

اینم میشه عواقبش


Untitled.png


+وقتی که ساعت دو میخوای بیای خونه و سحر میگه ماشین میاره و بریم دور دور و تو هم قبول میکنی و برات یه پفک گنده میخره انتظار داری لاغرم بمونی؟! نه واقعا همچین انتظاری داری؟! خجالت بکش یکم!

+ آقای م.ت هم قهر کرده!! قهر نکن دیگه... خدا رو خوش نمیادا!!





طبقه بندی: حرف های جدید، اتفاقات، 
[ چهارشنبه 16 دی 1394 ] [ 06:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


همیشه عددها رو دوس داشتم، شایدم بخاطر اینه که علاقۀ خاصی به ریاضیات داشتم و تنها درسایی بودن که هیچوقت منو خسته نمیکردن حتی اگه نمیفهمیدم! معمولا از هر کی میپرسم چه عددی رو دوس داری، عدد مورد علاقه شون تعداد اعضای خونوادشونه، اما با اینکه ما 6 نفر بودیم و الان 8.5 نفر هستیم اما من عاشق عدد 7 هستم! یه جورایی به نظرم عدد خاصیه، هیچ ربطی هم به چیزای فلسفی که راجع به این عدد میگن نداره، کلا اعدادی که 7 توشون باشه برام یه جورایی شانس میاره، 17، 27، 37، 47، 57و....

هفتم، هفدهم و بیست و هفتم هر ماه رو خیلی دوس دارم، ماه هفت رو هم همینطور!

دیشب توی تلگرام یکی از دوستام گفت 6 دی ماه!! 6 دی ماه رو شاید بشه گفت یکی از بهترین یا بدترین روزای عمرم بود... هر سال اون موقع تا دو ماه عزا میگرفتم، اما امسال حتی متوجه نشدم که 6 دی کی گذشت... عدد 6 رو دوس ندارم...

فردا 17 دی ماهه، هم سالگرد فوت مادربزرگمه هم تولد میلاده، هر سال این موقعه مامانم یه مهمونی بزرگ میگیره اما امسال بخاطر اینکه هفتۀ پیش خالم مهمونی داد و تازه همۀ فامیل همدیگه رو دیدم موکول شده به بعد از تموم شدنه آموزشیه میلاد... تازه احتمال اینکه فردا میلاد بتونه بیاد یا نه هم کمه!

+ من که خدا خدا میکنم میلاد فردا نیاد، هرچی پول داشتم رفتم کلی لباس خریدم (انگار عروسیه بابامه) پول ندارم براش کادو بگیرم، حالا بمونه برا بعد میشه یه جورایی پول پیدا کرد...





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 16 دی 1394 ] [ 11:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


دیروز میلاد داشت راجع به تصوراتش دربارۀ اینکه دخترا برن خدمت حرف میزد و با خودش میگفت چطور میشه یه گروهان دختر لباس شبیه به هم بپوشن؟! میگفت و میخندید... باید عرض کنم خدمت برادر گلم که من و مهدیه و الناز لباس که سهله عکس پروفایل هامونم یکی کردیم و هرقت بخوایم عوض کنیم باهم هماهنگ میشیم و عوض میکنیم، دیگه لباس یک شکل که چیزی نیست... گذشت اون زمون که دخترا میخواستن تک باشن! این عکس های پروفایلمون همه رو دیوونه کرده، یکی روی حرف الناز به من سلام میده، من خودمم قاطی میکنم که اونی که حرف زد الناز بود یا مهدیه یا خودم حتی!!! خلاصه اوضاعیه هااا...

Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۱۱-۲۳-۲۲-۱۵.png

دیشب در بحبوحۀ (که یه عمر فکر میکردم بهبوحه نوشته میشه!) یک چت مهم بودم که دیدم نت ندارم، اتاق که تاریک بود نگو برقا رفته و نتم هم قطع شده؛ به الناز پیام دادم که از روی پیام من عکس بگیره و بذاره گروه، متن پیام هم به این شرح بود که "دوستان من نتم قطع شده شبتون بخیر..."

حالا دوستام توی گروه بهم شب بخیر میگفتن و الناز اونا رو برام مخابره میکرد، جالب اینجاس که اونایی که به الناز میگفتن به زهرا از طرف ما اینو بگو خودشون شمارۀ منو داشتن اما امان از خساست!! یعنی دیشب اونقد خندیده بودم که تا ساعت یک و نیم شب که تا کنون سابقه نداشته بیدار بودم، حالا بماند که اعصابم هم آخر آخرا خورد شد!

خلاصه خدا این النازو برا من نگه داره، مهدیه رو هم همینطور... منم برا اونا نگهداره...

+ میلاد ساعت چهار رفت... از ساعت چهار بیدارم، کور شدم از بیخوابی...

+ من هیچوقت ترجمه رو نمیپیچونم، واسه خیلیا صلواتی ترجمه کردم، اما الان واقعا وقت ندارم، حتی یکی از رفیقام هم ازم خواست براش ترجمه کنم رسما بهش گفتم نمیتونم، تازه گفتم که کامپیوترم خرابه فایل شما رو باز نمیکنه! شما فک کن پیچوندم... (قابل توجه بعضیا...)





طبقه بندی: حرف های جدید، حرف های قدیمی، اتفاقات، 
[ شنبه 12 دی 1394 ] [ 12:08 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تف به ریا که منو وادار میکنه که بگم سه شنبه که ولادت پیامبر بود تصمیم گرفتم روزه بگیرم و موفق هم شدم اما حسابی سردرد گرفته بودم... نزدیکای اذان بود که هوس ماکارونی کردم! به مامان گفتم گفت میخواد بره بیرون و اگه دلم میخواد خودم برم درست کنم... من؟! شاید باورتون نشه اما تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه طلسم غذا درست نکردن رو بشکنم و دست به قابلمه بشم!  مامان رفت و من موندم و ماکارونی و قابلمه و آب حوش و نمک و رب و خیلی چیزای دیگه...

آخرشو بگم که به قدری خوشمزه شده بود که دیروز که مهمونی خونۀ خالم اینا دعوت بودیم شنیدم که داره اعتراف میکنه که کم مونده بود قابلمه رو هم بخوره!

میلاد هم از چهارشنبه اومده و فردا صبح ساعت 5 باید بره، امروز مامان گفت چی بذارم برا ناهار، میلاد گفت پیتزا تنوری البته مدل خونگیش! ماهم چون دیگه مهمون بود قبول کردیم اما این وسط من ضرر کردم چون تنها چیزیه که از دستم بر میاد...

عکسشم براتون گذاشتم آخر این پست...

+ از عکس ماکارونی معذورم چون روزه که بودم واقعا گرسنگی به قدری اثر کرده بود که حس عکاسی نبود، شما به من اعتماد کنین که خوشمزه شده بود؛ قرار شده توی گروهمون توی تلگرام دوستان رو به چالش بکشیم برای به رخ کشیدن دست پخت... درسته آشپزی دوس ندارم اما پسرای گروهمون فک کردن من بلد نیستم!! هه... زهی خیال باطل..

IMG_۲۰۱۶۰۲۱۱_۱۳۱۷۴۷.jpg




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ جمعه 11 دی 1394 ] [ 07:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 13 ::     ...  7  8  9  10  11  12  13  



      قالب ساز آنلاین