من پسر حسرت، بی هیچ امیدی به عشق به زندگی به آینده، پسری که از کودکی با
نا امیدی لحظاتش را سپری میکرد
و هرچقدر زمان بیشتر میگذشت...بیشتر طعم درد و حسرت را احساس میکردم...
درد تنهایی، درد حسرت هایی که در دل داشتم...
تنها با امید مرگ زیستن را تجربه میکنم ....خطر ها را لمس میکنم و لذت میبرم .....
همانند دیوانه ای که تنها دلیل برای کارهای احمقانه اش دیوانگی اوست...!!
آری خواهم نوشت....
تا روزی که مرگ آرزو و عشق دیرینه ام مرا در آغوش بگیرد...
آری مرگ، دوست تنهایی من، دوستی که هر لحظه کنارم احساسش میکردم
دوستش دارم زیرا که مرا از این همه دروغ و نا امیدی دورم میکند..
فارغ از هر رنگ (دروغ) و ریا او نیز مرا صادقانه دوست میدارد...
نه همچون تو که مرا در سخت ترین لحظات تنها گذاشتی
میدونی دلتنگی یعنی چی؟دلتنگی یعنی این که : بشینی به خاطراته با تو فکر کنی
اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت
ولی چند لحظه بعد شوری اشکهای لعنتی ،
شیرینی اون خاطره ها رو از یاد ببرن
همیشه احساس آخرین بیسکوییتی رو دارم که تَه بسته ساقه طلایی میمونه....
خرد شده و تنها که همه با بی میلی و از روی اجبار مصرفش میکنن، خیلی ها هم دورش میندازن
ای فلک گر نمیزادی مرا اجاقت کور بود؟
اما پسر حسرت میخندد، خنده ای تلخ با صدای بلند که تنها صلاح اوست
.: Weblog Themes By Pichak :.