تاریخ : یکشنبه 19 آذر 1391 | 08:59 ب.ظ | نویسنده : حسرت اهورا
سلام روزگار...کمی میتوانی از عذاب من دست برداری ..میخواهم کمی دردل دل کنم باتو...نمیبینی در دستانم پرچم سفیدیست و خالی از خجر، نترس من چون تو خنجر در نیام مخفی نمیکنم...!!!
آری با تو .....چرا میخندی...!!!
من پسر حسرت مینویسم هرچند تلخ، هرچند دردناک اما مینویسم تا دردهایم را با خودم تقسیم کنم اینجا همه دردهایشان را باخود تقسیم میکنند و کسانی هستند که دردهای دیگران را به تمسخر میگیرند...پسر حسرت در جایی زاده شدم که سکوت نماد آزادیست.... در میان مردمی قدم برمیدارم که ریا نماد بخشش و زنانش خود را می آرایند برای رضای مردان شهوت پرست ....
ای نماد پاکی چرا چشمانت را بسته ای؟ میبینی تو با کالای که من در کودکی میخریدم تفاوتی نداری پس ای ملکه درگاه خدا دریاب جایگاه پاکت را ....
شرم سارم صاحب عصر .... میبینی این سرزمینیست که پدرمان آدم به ما داد؟ ...
نزول حرام است اما من نزول نمیگیرم فقط گاهی از روی ناچاری به بانک بهره ای میدهم آری فقط بهره بانکی آن حرام نیست خیالت راحت...
و ظلم نماد شوخ طبعیه توست با مردمانی درمانده
درهمین حوالی که من خسته بر دیوار تکیه داده ام با کوله باری از درد و با زخم های یادگاری از اطرافیان....مَردی را میبینم که دخترکی گریان را درآغوش...دخترک قطعه نانی میخواست با چشمان خیس....مرد بیچاره با بغضی در گلو و جیبی خالی از پول....دست کودک را کشید باوعده ای پوشالی....
خدایا من که ناخواسته دراین مرداب ماندم .... بسپار رفتنم را به دستان دلم....خدایا بسی دلخونم و غمگین
کمی شادم... کمی آرام... کمی خوشحال... کمی دل رحم....ولی گاهی کوهی از غم... کوهی از درد.... کوهی از حرفهای ناگفته...
پسر حسرت با چشمانی پر از شرم در مقابل دیدگان پدر....و نگاهش به دستان پینه بسته اش ....چقدر سخت است روزگار کاش تمام دردهایم را روزی تو تجربه کنی تا دیگران همچون من نشوند.... روزگار میکنم شکوایه از تو .... میزنم داد به بلندای غم و درد
اما پسر حسرت میخندد، خنده ای تلخ با صدای بلند که تنها صلاح اوست
آری با تو .....چرا میخندی...!!!
من پسر حسرت مینویسم هرچند تلخ، هرچند دردناک اما مینویسم تا دردهایم را با خودم تقسیم کنم اینجا همه دردهایشان را باخود تقسیم میکنند و کسانی هستند که دردهای دیگران را به تمسخر میگیرند...پسر حسرت در جایی زاده شدم که سکوت نماد آزادیست.... در میان مردمی قدم برمیدارم که ریا نماد بخشش و زنانش خود را می آرایند برای رضای مردان شهوت پرست ....
ای نماد پاکی چرا چشمانت را بسته ای؟ میبینی تو با کالای که من در کودکی میخریدم تفاوتی نداری پس ای ملکه درگاه خدا دریاب جایگاه پاکت را ....
شرم سارم صاحب عصر .... میبینی این سرزمینیست که پدرمان آدم به ما داد؟ ...
نزول حرام است اما من نزول نمیگیرم فقط گاهی از روی ناچاری به بانک بهره ای میدهم آری فقط بهره بانکی آن حرام نیست خیالت راحت...
و ظلم نماد شوخ طبعیه توست با مردمانی درمانده
درهمین حوالی که من خسته بر دیوار تکیه داده ام با کوله باری از درد و با زخم های یادگاری از اطرافیان....مَردی را میبینم که دخترکی گریان را درآغوش...دخترک قطعه نانی میخواست با چشمان خیس....مرد بیچاره با بغضی در گلو و جیبی خالی از پول....دست کودک را کشید باوعده ای پوشالی....
خدایا من که ناخواسته دراین مرداب ماندم .... بسپار رفتنم را به دستان دلم....خدایا بسی دلخونم و غمگین
کمی شادم... کمی آرام... کمی خوشحال... کمی دل رحم....ولی گاهی کوهی از غم... کوهی از درد.... کوهی از حرفهای ناگفته...
پسر حسرت با چشمانی پر از شرم در مقابل دیدگان پدر....و نگاهش به دستان پینه بسته اش ....چقدر سخت است روزگار کاش تمام دردهایم را روزی تو تجربه کنی تا دیگران همچون من نشوند.... روزگار میکنم شکوایه از تو .... میزنم داد به بلندای غم و درد
اما پسر حسرت میخندد، خنده ای تلخ با صدای بلند که تنها صلاح اوست
.: Weblog Themes By Pichak :.