ویلییام 10 سال بیشتر نداشت وبر خلاف حرف های پدرش که به اون دستور میداد که تو خونه بشین و بیرون نرو اون عاشق بازی کردن توی کوجه و خیا بون بود.
ویلیام مس دفعات دیگه برخلاف حرف های پدرش رفت بیرون و به بازی پرداخت ولی این بازی با بازی های دیگه فرق داشت.
ویلیام هنگام بازی به زمین خورد و شئی سخت به یکی از چشماش برخورد کرد . ویلیام درحالی که خون از چشماش سرازیر شده بودبه سرعت خود را به درب خانه رساند ودر حالی یک دستش از شدت خون ریزی بر روی چشمش بود با دست دیگه زنگ خانه را فشار داد ودر همان حال غش کرد به زمین افتاد.
پدر ویلی به سرعت خود را به درب رساند ودید که ویلی با صورتی خون آ لود بر زمین افتاده به سرعت ویلی را برداشت و به بیمارستان رساند.
یک شب گذشت و ویلی چشمش را باز کرد ولی نه هر دو چشمش را بلکه فقط یکی از چشمهاشو ویلی یکی از چشمهایش را بر اثر شدت ضربه از دست داده بود.
ویلی همان یک چشمش را باز کرد ولی نه ناراحت بود ونه گریه می کرد چون که چشمش را در راه چیزی که دوست داشت ازدست داده بود.ولی پدر ویلی مدام به او سرکوفت میزد ومیگفت: مگه توخانه چی کم داشتی پسر چند دفعه بهت گفتم بیرون نرو. خانه مگه میخ داشت !
ویلی با صورتی مئیوس نه از این که چشمش را از دست داده بلکه به خاطر حرف های پدرش. گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد.پدرویلی مدام سرکوفت میزد و می گفت : تو میخای با یک چشم چی کار کنی چه طور میخای زندگی کنی. اصلا معلوم نیست که چی پیش میاد. ادامه میداد و طون صداش و آروم میکرد و میگفت: اصلا معلوم نیست که چی پیش میاد ؟
ویلی شب را سپری کرد ولی نه با این فکر که چی پیش خواهد آمد. شب به اخر رسید صبح شد پدر ویلی با صورتی عبوس و خشن به ویلی گفت:پاشو ببینم با این گندی که زدی . ویلی همان یک چشمش را با لبخند باز کرد و گفت : سلام ... . ولی چیزی نشنید جزئ بدو بی راه .
ویلی با پدش سوار اتوبوس شد و همین که اتوبوس راه افتاد پدر ویلی هم شروع کرد و گفت و گفت و گفت ... .
تو راه از شدت عصبانیت بر روی پای ویلی مشت میزد و در حالی که همه نگاه میکردند میلی را تحقیر میکرد ولی ویلی نه گریه میکرد و نه حرفی میزد. دکترها از این که ویلی دوباره بینایشو به دست بیاره قطع امید کردند و پدر ویلی هرروز هر ماه و هر سال به ویلی این جمله را تکرار میکرد . حالا میخای بایک چشم چه غلطی بکنی ؟ سال ها به سرعت سپری شد و ویلی زدگی خود را از پدرش جدا کرد .
در یک روز پدر ویلی داشت مجله ای میخواند وناگهان عکس پسرش را در یک ورق بزرگ مشاهده کرد تعجب کرد پایینش را خواند .
پسری که یک چشم بیشتر نداشت قهرمان تیر اندازی شد .
طبقه بندی: داستان،
.: Weblog Themes By Pichak :.