تاریخ : پنجشنبه 26 مرداد 1391 | 09:40 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
تاریخ : پنجشنبه 26 مرداد 1391 | 09:19 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
آدمها ساده می آیند...
ساده دلت را با خود میبرند...
ساده خسته میشوند از دلت...ساده دلت را می اندازند دور...
می شکنند...ساده میروند...
به همین سادگی!
...
ساده دلت را با خود میبرند...
ساده خسته میشوند از دلت...ساده دلت را می اندازند دور...
می شکنند...ساده میروند...
به همین سادگی!
...
میبینی!
آدمها خیلی ساده اند!
خیلی!
آدمها خیلی ساده اند!
خیلی!
برچسب ها: ساده می ایند، هنر داستان و شعر و ...، خانواده اهورا، شنیدن صداهایی که در اعماق چاه باز فریاد میزنند، شعر، دل شکستن، ادم های ساده،
تاریخ : پنجشنبه 26 مرداد 1391 | 09:05 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
تـــو "
دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی
...
کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..
جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و
ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..
جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و
ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..
مگه میشه تو جامعه تفتیش نباشه
وقتی ملاک دین داری تسبیح و ریش باشه
میگن حرفات سنگینه ممکنه نیش باشه
ولی من گربه ای نیستم که با گفتن پیشت پاشه
برچسب ها: الیاس اهورا، تفتیش، شعر های سیاسی، شعر، دوران من، نسل سوخاری،
دوران من دوران کف دست و
عکس خون روی دیوار نبود
دوران من از شدت ترکه ها
کف دست ها بود کبود
طبقه بندی: شعر، مجموعه نسل سوخاری،
برچسب ها: الیاس اهورا، هنر داستان و شعر و ...، دوران من، نسل سوخاری،
تاریخ : شنبه 14 مرداد 1391 | 09:25 ب.ظ | نویسنده : الیاس
وقتی کل زندگیت میشود صفحه وبلاگت
انتهای خوبی نخواهد داشت قسمت اخر سریالت
طبقه بندی: شعر،
برچسب ها: الیاس اهورا، خانواده اهورا، شعر، هنر داستان و شعر و ...، صفحه وبلاگت، قسمت اخر سریالت، داستان،
تاریخ : چهارشنبه 11 مرداد 1391 | 05:30 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
نفس کشیدن کنار جماعت گرگ عالم
چند روزیه به تو فکر میکنم خیلی بد حالم
یک شب بی خبر گذاشتی و رفتی
همون شب بود که شکست شیشه شراب 7 سالم
طبقه بندی: شعر،
برچسب ها: الیاس اهورا، شیشه شراب، شعر، هنر داستان و شعر و ...، خانواده اهورا، شنیدن صداهایی که در اعماق چاه باز فریاد میزنند، جماعت گرگ عالم،
تاریخ : پنجشنبه 5 مرداد 1391 | 11:58 ب.ظ | نویسنده : الیاس
سلام دوستان عزیز
راستش من برنامه ریزی کرده بودم که از 2 یا 3 ماه دیگه خاطرات روزانم و توی وبلاگ بزارم ولی با اتفاقی که امروز برای من و دوستام افتاد دیگه
واقعا نمیتونم خفه خون بگیرم .
پس از مدت ها من و ایمان و شایان تصمیم گرفتیم موتور هامون بکشیم بیرون و بریم یه دوروری بزنیم
( من این چند وقته به علت از دست دادن شغلم خیلی افسرده بودم و بچه ها میخواستن با این کار حال و هوام و عوض کنن )
قرار شد که بریم خونه یکی از بچه ها به اسم جعفر .
کلی وسیله و خوراکی و از این حرف ها خریدیم شایان هم رفت از دوستش قلیون گرفت .
( البته من هیچ پولی نداشم و همش افتاد گردنه بچه ها ) تازه به خاطر ماه رمضان قرار شد که مشروب نخوریم .
سوار موتور هامون شدیم و راه افتادیم ایمان نشت ترک شایان و من هم مثل همیشه تنها بودم .
پس از کلی پرسش و پاسخ چهار راهی که جعفر مونتظرمون بود و پیدا کردیم همین که جعفر امد پیشمون و امدیم تا بریم توی شهرک .
یه موتور هندا که دو نفر بودن امدن کنار موتور شایان نفر اولی یه تپه ریش داشت و یغش تا خر خره بسته بود نفر دومی هم وعضش از نفر اولی بهتر نبود فقط فرقش این بود که یه بیسیم دستش بود .
بعد از شایان پرسید که این جا چی کار میکنین .؟ جعفر به شایان گفت: شایان فرار کن .
( اگه شایان فرار میکرد عمرن اگه میتونست با اون موتور هونداش موتور شایان و بگیره )
ولی شایان ایستاد تا با یارو محترمانه صحبت کنه .
ولی مردتیکه لعنتی اسلحش و دراورد. و شروع کرد با قنداق اسلحه به زدن دوست های خوب من .
( حیف که شخصیت ما بهمون اجازه نمیداد باهاشون در گیر شیم )
توی این وضعیت جعفر مدام فریاد میزد الیاس فرار کن الیاس فرار کن .
اون یارو بیسیمیه هم حمله کرد طرف من .
من سریع گاز دادم و فرار کردم ولی نگاهم همش به دوست های عزیزم بود که میدیدم چه طوری دارن به گناه نکرده کتک میخورن .
سریع پیچیدم توی یه کوچه که از شانس من بن بست بود البته فقط برای موتور و ماشین .
سریع موتورم و پارک کردم و پیاده رفتم توی یه جای خلوت که تقریبا شبیه پارک بود ولی پارک نبود یه جا شبیه پناه گاه افراد بی خانمان بو
( هیچ وقت اون محل و فراموش نمیکنم . )
یه 5 دقیقه ای همین طوری ایستاده بودم وشبیه به یه مجستمه شده بودم.
داشتم نقاشی ها و نوشته های روی دیوار و نگاه میکردم .
تا این که جعفر بهم زنگ زد . اون هم موفق شده بود تا فرار کنه .
سریع با موتور رفتم دنبالش و بعدش هم رفتیم توی شهرک.
وقتی با ایمان و شایان تماس میگرفتیم موبایلشون خاموش بود .
من میخواستم بار ها برم کلانتری ولی جعفر نذاشت اخرش هم در و قفل کرد.
یه دوساعتی گذشت .
ولی این دو ساعت اندازه دو سال از عمر من کم کرد .
تا این که شایان بهم زنگ زد . توی اون وضعیت میگفت :
الیاس تو خودت و ناراحت نکن ما میام بیرون یه جوری .
ساعت دیگه تقریبا 11 شب بود و ایمان زنگ زد و گفت که :
موتور شایان و خابوندن خودمون هم با سندی که از مادر پدر شایان گرفتن ازاد شدیم .
من و جعفر رفتیم دنبالشون .
شایان با خانوادش رفته بود و ایمان سوار کردیم و رفتیم دوباره خونه جعفر .
کیفم و سریع برداشتم و ایمان و سوار کردم و دوباره برگشتیم محل خودمون .
توی راه ایمان تعریف میکرد که یارو بهشون گفته چند شب پیش یه موتور هندا این جا کیف قاپی کرده و فرارکرده من باید شمارو ببرم کلانتری تا مشخص بشه .
هرچی ایمان و شایان بهش گفتن که ای بابا این موتور ما کجاش شبیه هنداست به خرجش نرفته و در اخر بهشون گفته که میریم کلانتری استلام میگیریم اگه شما ها اونا نبودین هم خودتون هم موترتون و ازاد میکنم .
ولی بعد از این که رفتن معلوم شده که حرف های یارو از اساس دروغ بوده .
ونه تنها خبری از کیف قاپی نبوده بلکه نه موتور شایان و ول کردن نه خودشون و .
اخر شب شایان زنگ زد.
مثل این که با باباش بحثش شده بود و از خونه زده بود بیرون و میخواست شب و بیرون بمونه .
با ایمان رفتیم سراقش .
ایمان پیشش موند ولی هر کاری کردم نذاشتن تا من هم پیششون بمونم .
من قصد ندارم توی این مطلب به اون دو تا ادم بی احترامی کنم .
ولی میخوام بگم : ای شما که یه تپه ریش دارین و یغه و تا خرخره بستین .
ای شما که اسم خودتون و مسلمون گذاشتین و فقط از اسلام ریش و یغه بسته و جای مهر روی پیشونی و فهمیدین .
ای شما که مدعی هستین دارین به وظیفتون عمل میکنیین .
چطور میتونین به این راحتی دروغ بگین .؟
چطور میتونید با قتداق اسلحه به هم نوعاتون ضربه بزنید ؟
چطور میتونید یه خانواده و به هم بریزین و باعث شین دوتا جون شب و بیرون بگذرونن ؟
لعنت به من. دوستام الان دارن توی این شهر لعنتی ول میچرخن من نشستم دارم چی میگم .
ببخشید دوستان سرتان و درد اوردم فکر میکردم با زدن این حرف ها یکمی شاید حالم بهتر بشه ولی نشد که نشد .
حالا از قبل هم افسرده تر شدم .
خوشحالم توی این راه تنها نیستم
جوان هایی که توی کشور شون هم اسیرن
کسایی بودن روزی در زندان
تسبیح درست میکردند تا نمیرن
شدم شکل علامت تعجب
چه کار کنم با حال عجیبم
بالا اوردم از روی تنفر
دست بند زدند و بردن رفیقم
حالا در به در و اواره
شب ها خاب روی حصیرن
خدا نیارد ان روز را
عقب روم از اهداف و مسیرم
من هم یکی از ان جوان هام
چیزی نمونده از تن نحیفم
ولی فرق بزرگ نسل من این است
من در هوای ازاد تسبیح درست میکنم تا نمیرم .
طبقه بندی: روزمرگی های ما،
تاریخ : سه شنبه 3 مرداد 1391 | 08:06 ب.ظ | نویسنده : الیاس
سایت ها همه اش فیلتر شد
وقتی که حرام خوندن اشعار شیللر شد
من دگر از ازادی چه بگویم ؟
اون وقت ادم بد نازیسم و هیتلر شد
برچسب ها: الیاس اهورا، شعر، ازادی در ایران، جوان ها در زندان، هیتلر، شیلر، فیلتر،
از درونشان علم و دانش میجویم
هر کدامشان دوره ای دارد و زمانی
یادش بخیر کتاب میگرفتم به صورت عمانی
جرعه ای بود هر کدامشان سیراب کرد ذهنم
در این کتاب ها خلاصه میشد علاقه و عشقم
خلاصه شده بود زندگی من در کتاب
جلوم کتاب بود و دستم دفتر و پشت گوشم مداد
ای کتاب تو بودی که مرا درس دادی
روزی بهم نعشگی و روز دگر حالت مست دادی
روزی نمی اید از دیدن تو من سیر شوم
اگر من منم به پای تو پیر شوم
طبقه بندی: شعر،
برچسب ها: الیاس اهورا، هنر داستا ن و شعر و ...، کتاب، نعشگی و مستی فلسفی، شعر، داستان، خانواده اهورایی،
.: Weblog Themes By Pichak :.