تاریخ : چهارشنبه 17 آبان 1391 | 07:16 ب.ظ | نویسنده : مریم اهورا


همیشه اون طوری که می خوای پیش نمی ره دست بردن توی سرنوشت هم امکان نداره.

بعضی اوقات زندگیتو تمامه هستیتو می دی تا مثلا بتونی کناره بقیه زندگی خوبی رو داشته باشی.

پیشه خودم این جمله رو تکرار می کنم "این نیز بگذرد".وقتی چیزی برات نمونده چی می خواد بگذرد.

خدایا تو که هم من هم اونو دیدی .ما دوتارو و مشکلاتمونو با تمامه وجودت حس کردی.

چرا زندگیو سخت می کنی من که همین طوریش هم همه چی برام سخت بود.احساس عذاب وجدان داره خفه ام می کنه.

این نوشته هارو الان دارم تو جایی می نویسم که فقط و فقط خودت می دونی کجاست جایی که آرزومون بود که همیشه اونجا برای دفعه ی اول هم دیگرو ببینیم.

شاید هیچ کس باور نکنه ولی میگم امروز توی همین جایی  که هستم یه دختری اومد پیشم بعد با گوشیش داره بلند حرف میزنه مدام داره

اسمه کسی که دنیای منه رو میگه وای خدایا من خوابم آخه چرا بینه این همه آدماومد پیشه من. 

خوش به حالشون چه ذوقی میکنه وقتی داره باهاش حرف میزنه.این خواب نیست واقعیته چیزی  که می خواد مدام برای من تکرارشه.

من نتونستم حتی کوچیک ترین خواستشم براورده کنم.

من فقط برای این که بتونم اون جوری که دیگران دوست دارن زندگی کنم  از بهترینم کسم گذشتم.

منو با تمامه بدی هام با تمامه بیچارگی هام ببخش.منو سرنوشتمو ببخش.من نیز بگذرم با همه بدی هایم.ولی از یاده تو هیچ وقت نخواهم گذشت.

هنوز هم  روزنه های امید در فراسویم با وجوده کوچک بودنش می درخشد و هنوز من به لطف خداوند ایمان دارم.

خاطراتم را با این جمله تمام می کنم "و به راهه  آرزو ها همه عمر جست و جوها". (مریمــ اهورا)


+این جدایی به خواستو ارده من نبود.


+بهترینم منو ببخش من دوست دارم به یادتم هنوز هم می خوامت کمکم کن.


نوشته شده در 16\8\91

11:25

ا






طبقه بندی: روزمرگی های ما، 
برچسب ها: مریم اهورا، و به راهه آرزو ها همه عمر جست و جوها، این نیز بگذرد، تکه ای از خاطرات من، روزنه های امید، جدایی، منو ببخش،  

تاریخ : سه شنبه 16 آبان 1391 | 05:26 ب.ظ | نویسنده : الیاس
سلام دوستان عزیز از همه تون ممنونم که این مدت با نظر های زیباتون به روند رشد مطالب من کمک کردین و همیشه بهم روحیه دادین راستش این روز ها زیاد حالم خوب نیست خودم و گم کردم حسابی باید برم دونبال خودم و پیداش کنم و دو دستی بگیرمش و بشونمش سر جاش . 
یه چند وقتی پیشتون نیستم ولی مطمئنم شما دوستان خوب فراموشم نمیکنید و با نظر های زیبا و خوبتون مثل همیشه بهم روحیه میدین . 
البته هنوز افشین و نگار و مریم عزیز هستن و با مطالب زیبا و خوبشون مثل همیشه گل میکارن . 

بهتون قول میدم با دست های پر برگردم پیشتون دوست های عزیزم . 

تا چند وقت دیگه و با برگشت من یه پسر با استعداد و گل دیگه هم به جمع خانواده اضافه میشه منتظر این عضو جدیدمون هم باشین. 


در اخرین ایستگاه تنهایی این روز ها 
در اخرین ایستگاه میسوزم این روزها 
این روز ها که تو نیستی من نیستم ولی ایستگاه اخر هست 
یاد تو من را به ایستگاه اخر میدوزد این روزها 
مست و افسرده نگاه میکنم به ساعت 
ساعت 7 شده و تو هستی و ایستگاه اخر 
ایستگاه اخر بود که خداحافظی کردیم برای بار اخر 
من منتظرت هستم تف به هر چه ایستگاهست آخر 






طبقه بندی: شعر،  روزمرگی های ما، 
برچسب ها: دیگه چه عنوانی وقتی باید، الیاس اهورا، شعر، روزمرگی های ما، خانواده اهورا، ایستگاه اخر، من رفتنیم و رفتن رسمم،  

تاریخ : یکشنبه 14 آبان 1391 | 10:47 ب.ظ | نویسنده : الیاس
اگر مادر نباشد جسم انسان ساخته نمیشود و اگر کتاب نباشد روح انسان پرورش نمی یابد . پلوتارک 

بدون حکومت میتوان زندگی کرد اما بدون کتاب هرگز . ابراهام لینکلن 

در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند نیست . تولستوی

من هیچ غمی نداشتم که خواندن یک صفحه کتاب ان را از بین نبرد . مونتسیکو 

نحوه ی افکار و اندیشه های انسان به طوری است که ممکن است فقط با خواندن یک کتاب پایه ی اندیشه ها و افکار انسان را بر مبنای جدید قرار دهد و چه بسا ممکن است تا مسیر سرنوشت میلیون ها انسان را در راه به خصوص بیندازد . انیشتین 

این جمله رو هم خودم چند سال پیش گفتم کا البته چند روز پیش فهمیدم شبیه جمله منتسیکو هستش که سال ها پیش گفته : 

ما باید بخوانیم تا بدانیم که هیچ نمیدانیم . 


چرا ما ایرانی ها برای هر چیزی حاضریم پول بدیم الا کتاب ؟ 

من ادم هایی و اطراف خودم دیدم که هر چیز از هر نوعی و که فکرش و میشه کرد میخرن که بعضی هاش هم اصلا هیچ استفاده خاصی نداره ولی وقتی موقع کتاب میرسه تازه اگه قرار باشه کتابی بخونن با هزاران بدبختی میگردن تا دانلودش کنن قسمت جالب ماجرا این که وقتی دیده بودن من کتاب خریدم انقدر تعجب کرده بودن که من هم داشتم یواش یواش به خودم شک میکردم دیگه .
البته من هم شده به خاطر شرایط مختلف کتابی و دانلود کنم یا از دوست هام قرض بگیرم ولی نه دیگه همیشه که . 
به نظر من این جریان میتونه دلایل زیادی داشته باشه . 

مثلا یکیش رد شدن کتاب ها از فیلتر های وزارت ارشاد که نماد ازادی بیان در ایران هستش . 

یکیش شرایط اقتصادی مردم که هر روز هم داره بد تر میشه . 

یا فرهنگ سازی نکردن از سنین کودکی و اگاه نکردن بچه ها از ارزش بالای کتاب . 

یا تبلیغات کم در این مورد .

یا چاپ کردن کتاب های بدون ارزش توسط یه عده افراد با نفوذ و  . . . که باعث پایین امدن اعتماد خواننده به کتاب های داخلی شده. 

یا مثلا زندانی کردن نویسنده های با استعداد و پر مخاطب به خاطر مسائل سیاسی . 

و صد ها دلیل دیگه که همه دست به دست هم دادن تا این باشه وضعیت چاپ و نشر کشور ما با این تاریخ غنی . 

مسئول های زحمت کش کشور ما هم که شبانه روز دارن تلاش میکنن تا این مشکلات حل بشه حتما دیگه . حالا کی میخواد درست بشه معلوم نیست اصلا ما نخواستیم درست بشه یه کاری کنن حد اقل بدتر نشه . 

با این شرایط فعلی که من زیاد امیدوار نیستم . 
شما چطور ؟ 







طبقه بندی: معرفی کتاب،  روزمرگی های ما، 
برچسب ها: کتاب، روز مرگی های ما، جملات بزرگان، الیاس اهورا، چرا ما ایرانی ها برای هر چیزی حاظریم پول بدیم الا کتاب ؟، انتقاد، ما باید بخوانیم تا بدانیم که هیچ نمیدانیم،  

تاریخ : پنجشنبه 27 مهر 1391 | 01:45 ق.ظ | نویسنده : الیاس
                                             w7728_P191111_20.jpg

سلام دوستان عزیز . من اول قصد داشتم این اتفاقی که برام افتاد و به شکل یک داستان در بیارم و بنویسم ولی به دلیل تنبلی فراوان پشت گوش اندازی و بی خیالی وقت نشد به همین دلیل گفتم فعلا اتفاقی که افتاد و به شکل خام براتون تعریف کنم و شما بهم بگین ایا این اتفاق میتونه یه داستان خوب بشه یا نه ؟ 
بگین ببینم اصلا باهاش حال میکنید یا نه ؟ 




ادامه مطلب

طبقه بندی: روزمرگی های ما، 
برچسب ها: الیاس اهورا، مستی، مشروب، روزمرگی ها من، یکی از هزاران بدبختی جوان های ایرانی، داستان، ایا این داستان واقعی است ؟،  

تاریخ : جمعه 7 مهر 1391 | 12:49 ق.ظ | نویسنده : الیاس


سلام دوستان خوبم . 

ببخشید که یه مدت کنارتون نبودم . 

این کار جدیدی که پیدا کرده بودم تمام وقتم و گرفته بود که نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه این کارم هم به جمع 4 تا شغل قبلیم پیوست و این و هم به نوعی از دست دادم . 

یادم روز اولی که از کار اصلیم یعنی روزنامه همشهری امده بودم بیرون چقدر ناراحت بودم ولی الان دیگه وقتی یه اتفاق میفته و مجبور میشم دوباره از شغلم دست بکشم واقعا خندم میگیره . 

تا الان 5 تا شغل عوض کردم تقریبا توی 3 ماه . همین طوری پیش برم فکر کنم یه رکورد بزنم برای خودم . 

ولی خدایی دلم برای وبلاگم خیلی تنگ شده بود . 



طبقه بندی: روزمرگی های ما، 
برچسب ها: الیاس اهورا، هنر داستان و شعر و ...، شعر، شنیدن صداهایی که در اعماق چاه باز فریاد میزنند، روزمرگی های من، 5 تا شغل عوض کردم، ولی خدایی دلم برای وبلاگم تنگ شده بود،  

تاریخ : جمعه 17 شهریور 1391 | 07:17 ب.ظ | نویسنده : الیاس
سلام دوستان عزیز . ببخشید که این چند روز کم پیدا بودم و نمیتونستم به وبلاگ های قشنگ تون سر بزنم . 
اخه تا ساعت 12 شب یا شاید هم بیشتر سر کار بودم . بعدش هم که مثل جنازه دراز به دراز می افتادم . 
ولی الان یه 2 روزی میشه که باز یه مشکلی برام پیش امد و یه اتفاق باعث شد که من دوباره بی کار بشم . 
نمیدونم چرا زندگی داره اینقدر به من سخت میگیره این چهارمین کاری هستش که بعد از بد شانسی های مکرر و بعد از بیرون امدن از کار اصلیم یعنی روزنامه همشهری داره از دستم میره این کارم و یه جورایی دوست داشتم چون وسط هاش یه خورده ای وقت خالی داشتم و میتونستم یه 2 خطی کتاب بخونم و یه نیم چه خطی هم بنویسم . ولی افسوس . البته فعلا جای امید هست . 
نمیدونم شاید این اتفاق ها در اخر به نفع خودم تموم بشه واقعا نمیدونم دیگه مغزم هنگ کرده . 



 ای زندگی مگر من چه هیزم تری به تو فروختم 

                            من که دم نزدم و در اتش تو مدام سوختم 


من که تبدیل به زغال شدم درونت ای زندگی 

                          رنگ و شیره ی جوانی ام را در قمار تو باختم 
                             



طبقه بندی: شعر،  روزمرگی های ما، 
برچسب ها: الیاس اهورا، مگر من چه هیزم تری بهت فروختم ای زندگی .، روزمرگی های من .، باز هم من بی کار شدم .، شعر، هنر داستان و شعر و ...، شنیدن صدا هایی که در اعماق چاه باز فریاد میزنند،  

تاریخ : پنجشنبه 9 شهریور 1391 | 01:47 ق.ظ | نویسنده : الیاس
الان که این موقع شب شروع به نوشتن کردم خیلی خستم البته از لحاظ جسمی نه فکری و روحی امروز اولین روز کاریم بعد از یک ماه و خورده ای دوره بیکاریم بود. 
این مدت که بی کار شده بودم خیلی خسته تر از الان بودم چون هر روز و هر شب فکرم درگیر بود روحم درگیر بود . خلاصه که کلا درگیر بودم . 
من همین چند دقیقه پیش از سر کار امدم خونه . 
این کار جدیدم هم هیچ ربط و ارتباطی به کار قبلیم یعنی کار توی روزنامه همشهری نداره . 
به رشته مورد علاقم یعنی عکاسی هم ربطی نداره . 
ولی با یه چیز ربط خوبی داره اون هم پول هستش چیزی که من باید داشته باشم تا بتونم به یه سریع از هدف هام برسم . 
من تقریبا تا ساعت 12 شب  سر کار هستم و قسمت جالب ماجرا اینه که جمعه ها هم باید برم سر کار و تمام روز های قرمز تقویم و . 
از تمام دوستان خوبم که توی این مدت بی کاری من و رها نکردن ممنونم . 
دوست خوب خیلی خوب . 


پ ن :  دوستان عزیز که به وبلاگ من میاد و نظرات قشنگ تون و میدین ببخشین من این مدت یه خورده سرم شلوغه نتونستم جواب نظرات قشنگتون و بدم و به وبلاگ تون سر بزنم .  ولی سر فرصت حتما این کار و میکنم . 




طبقه بندی: روزمرگی های ما، 
برچسب ها: الیاس اهورا، روز مرگی های الیاس اهورا، رفتن سر کار، 24 ساعت کار مفید ولی بی فایده، دوست خوب خیلی خوب،  

تاریخ : یکشنبه 29 مرداد 1391 | 04:56 ب.ظ | نویسنده : الیاس

راستش توی این ماهی که دیگه روز های اخرش و داریم طی میکنیم برام چند تا اتفاق عجیب و غریب افتاد که به غیر از یکیش بقیش همش تلخ بود . 
توی این یک ماه از کار اصلیم امدم بیرون و ضرف یک هفته 3 تا شغل عوض کردم . 
یه تریپ این لباس شخصی های به درد نخور پیچیدن بهمون و یه روز امدیم خوش بگذرونیم کوفتمون شد . 
یه اتفاق خوبی هم که برام افتاد این بود که یه دوست خوب پیدا کردم . 
ولی یکی از اتفاق هایی که برام پیش امد خیلی عجیب و غریب بود هنوز هم خودم توی کفش موندم. 
اولش نمیخواستم این اتفاق و با کسی در میان بذارم ولی خیلی برام جالب بود که نظر شما دوستان خوبم و در موردش بدونم . 
چند وقت پیش اطراف شهریار یه کاری داشتم که باید میرفتم انجامش میدادم موقع برگشتن طرفای غروب بود که زد به سرم برم اطراف اون جا یه دوری بزنم من خیلی دوست دارم توی جاهایی که برای اولین بار میبینم توی جاده های خلوت و سر سبز بگردم . 
دیگه تقریبا هوا تاریک شده بود توی یه جاده بودم که دو طرفش و فقط باغ و درخت و دیوار های کاه گلی گرفته بود و میتونم بگم فکر نکنم اطرافش خونه ای بود . 
همین طوری که داشتم با سرعت کم میرفتم و از هوای خنک و بوی سر سبزیه جنگل ها لذت می بوردم دیدم که یه بچه سورا دوچرخه از کنار امد تو جاده . به محض این که دیدمش خوشحال شدم یواش داشتم میرفتم کنارش و توی این فکر بودم که این بچه این جا چی کار میکنه و اصلا از کجا ادم یهو . روم برگردوندم که بهش لبخند بزنم دیدم نیست . 
این مطلب و برای یه سریع از دوستام تعریف کردم گفتن الیاس دوباره رفتی بیش از حد خوردی توهم زدی یه چیزی دیدی ولی من توی ماه رمضان اصلا از این چیز ها نخوردم . 
خودم هنوز هم توی کفم ولی من مطمئنم که دیدمش .  



طبقه بندی: روزمرگی های ما، 
برچسب ها: الیاس اهورا، روز مرگی های من، اتفاق عجیب و غریب، کودکی که سوار بر دوچرخه بود ولی خودش نبود، ماهی که گذشت، باغ های شهریار، شما به روح اعتقاد دارین ؟،  

تاریخ : پنجشنبه 5 مرداد 1391 | 11:58 ب.ظ | نویسنده : الیاس
                                              

                                      سلام دوستان عزیز

راستش من برنامه ریزی کرده بودم که از 2 یا 3 ماه دیگه خاطرات روزانم و توی وبلاگ بزارم ولی با اتفاقی که امروز برای من و دوستام افتاد دیگه                          
                    واقعا نمیتونم خفه خون بگیرم . 

پس از مدت ها من و ایمان و شایان تصمیم گرفتیم موتور هامون بکشیم بیرون و بریم یه دوروری بزنیم 

( من این چند وقته به علت از دست دادن شغلم خیلی افسرده بودم و بچه ها میخواستن با این کار حال و هوام و عوض کنن ) 

قرار شد که بریم خونه یکی از بچه ها به اسم جعفر . 

کلی وسیله و خوراکی و از این حرف ها خریدیم شایان هم رفت از دوستش قلیون گرفت . 
( البته من هیچ پولی نداشم و همش افتاد گردنه بچه ها ) تازه به خاطر ماه رمضان قرار شد که مشروب نخوریم .
 
سوار موتور هامون شدیم و راه افتادیم ایمان نشت ترک شایان و من هم مثل همیشه تنها بودم . 

پس از کلی پرسش و پاسخ چهار راهی که جعفر مونتظرمون بود و پیدا کردیم همین که جعفر امد پیشمون و امدیم تا بریم توی شهرک .
 
یه موتور هندا که دو نفر بودن امدن کنار موتور شایان نفر اولی یه تپه ریش داشت و یغش تا خر خره بسته بود نفر دومی هم وعضش از نفر اولی بهتر نبود فقط فرقش این بود که یه بیسیم دستش بود . 
 
بعد از شایان پرسید که این جا چی کار میکنین .؟ جعفر به شایان گفت: شایان فرار کن . 

( اگه شایان فرار میکرد عمرن اگه میتونست با اون موتور هونداش موتور شایان و بگیره )

ولی شایان ایستاد تا با یارو محترمانه صحبت کنه . 

ولی مردتیکه لعنتی اسلحش و دراورد. و شروع کرد با قنداق اسلحه به زدن دوست های خوب من .

( حیف که شخصیت ما بهمون اجازه نمیداد باهاشون در گیر شیم )
 
توی این وضعیت جعفر مدام فریاد میزد الیاس فرار کن الیاس فرار کن . 
اون یارو بیسیمیه هم حمله کرد طرف من .
 
من سریع گاز دادم و فرار کردم ولی نگاهم همش به دوست های عزیزم بود که میدیدم چه طوری دارن به گناه نکرده کتک میخورن .
 
سریع پیچیدم توی یه کوچه که از شانس من بن بست بود البته فقط برای موتور و ماشین  . 

سریع موتورم و پارک کردم و پیاده رفتم توی یه جای خلوت که تقریبا شبیه پارک بود ولی پارک نبود یه جا شبیه پناه گاه افراد بی خانمان بو

 ( هیچ  وقت اون محل و فراموش نمیکنم . )

یه 5 دقیقه ای همین طوری ایستاده بودم وشبیه به یه مجستمه شده بودم. 

داشتم نقاشی ها و نوشته های روی دیوار و نگاه میکردم . 

تا این که جعفر بهم زنگ زد . اون هم موفق شده بود تا فرار کنه . 

سریع با موتور رفتم دنبالش و بعدش هم رفتیم توی شهرک. 

وقتی با ایمان و شایان تماس میگرفتیم موبایلشون خاموش بود . 

من میخواستم بار ها برم کلانتری ولی جعفر نذاشت اخرش هم در و قفل کرد. 

یه دوساعتی گذشت .
 
ولی این دو ساعت اندازه دو سال از عمر من کم کرد .
 
تا این که شایان بهم زنگ زد . توی اون وضعیت میگفت : 

الیاس تو خودت و ناراحت نکن ما میام بیرون یه جوری . 

ساعت دیگه تقریبا 11 شب بود و ایمان زنگ زد و گفت که : 

موتور شایان و خابوندن خودمون هم با سندی که از مادر پدر شایان گرفتن ازاد شدیم . 

من و جعفر رفتیم دنبالشون . 

شایان با خانوادش رفته بود و ایمان سوار کردیم و رفتیم دوباره خونه جعفر .  

کیفم و سریع برداشتم و ایمان و سوار کردم و دوباره برگشتیم محل خودمون . 

توی راه ایمان تعریف میکرد که یارو بهشون گفته چند شب پیش یه موتور هندا این جا کیف قاپی کرده و فرارکرده من باید شمارو ببرم کلانتری تا مشخص بشه . 

هرچی ایمان و شایان بهش گفتن که ای بابا این موتور ما کجاش شبیه هنداست به خرجش نرفته و در اخر بهشون گفته که میریم کلانتری استلام میگیریم اگه شما ها اونا نبودین هم خودتون هم موترتون و ازاد میکنم . 

ولی بعد از این که رفتن معلوم شده که حرف های یارو از اساس دروغ بوده .

ونه تنها خبری از کیف قاپی نبوده بلکه نه موتور شایان و ول کردن نه خودشون و . 

اخر شب شایان زنگ زد. 

مثل این که با باباش بحثش شده بود و از خونه زده بود بیرون و میخواست شب و بیرون بمونه . 

با ایمان رفتیم سراقش . 

ایمان پیشش موند ولی هر کاری کردم نذاشتن تا من هم پیششون بمونم . 

من قصد ندارم توی این مطلب به اون دو تا ادم بی احترامی کنم . 
ولی میخوام بگم : ای شما که یه تپه ریش دارین و یغه و تا خرخره بستین . 

ای شما که اسم خودتون و مسلمون گذاشتین و فقط از اسلام ریش و یغه بسته و جای مهر روی پیشونی و فهمیدین .

ای شما که مدعی هستین دارین به وظیفتون عمل میکنیین . 

چطور میتونین به این راحتی دروغ بگین .؟

چطور میتونید با قتداق اسلحه به هم نوعاتون ضربه بزنید ؟

چطور میتونید یه خانواده و به هم بریزین و باعث شین دوتا جون شب و بیرون بگذرونن ؟ 

لعنت به من. دوستام الان دارن توی این شهر لعنتی ول میچرخن من نشستم دارم چی میگم . 


ببخشید دوستان سرتان و درد اوردم فکر میکردم با زدن این حرف ها یکمی شاید حالم بهتر بشه ولی نشد که نشد .
 
حالا از قبل هم افسرده تر شدم . 



خوشحالم توی این راه تنها نیستم 

جوان هایی که توی کشور شون هم اسیرن 

کسایی بودن روزی در زندان 

تسبیح درست میکردند تا نمیرن 


شدم شکل علامت تعجب 

چه کار کنم با حال عجیبم 

بالا اوردم از روی تنفر
 
دست بند زدند و بردن رفیقم 


حالا در به در و اواره 

شب ها خاب روی حصیرن 

خدا نیارد ان روز را 

عقب روم از اهداف و مسیرم


من هم یکی از ان جوان هام 

چیزی نمونده از تن نحیفم 

ولی فرق بزرگ نسل من این است 

من در هوای ازاد تسبیح درست میکنم تا نمیرم .  









طبقه بندی: روزمرگی های ما، 

تعداد کل صفحات : 3 ::      1   2   3  

  • امیر خان
  • انجمن مورفولوژی جغرافیایی
  • کارت شارژ همراه اول
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات