روزی شخصی در قطار با لباس های شیک و کفش های واکس زده
و براق نشسته بود . که متوجه میشود سنگی درون کفشش است
کفش را از پایش در می اورد و به کنار پنجره قطار میرود . کفش را از پنجره بیرون میبرد و شروع
میکند به تکاندن که کفش از پنجره به پایین میفتد . اون شخص به سرعت اون یکی لنگه کفشش را هم در می اورد و به پایین می اندازد .
فردی که در صندلی مقابل نشسته بود پرسید :
چرا اون یکی لنگه کفشت را به پایین انداختی ؟
ان شخص جواب داد :
یک لنگه کفش به درد من نمی خورد . ولی یک جفت کفش نو میتواند یک نفر را خیلی خوشحال کند .
طبقه بندی: داستان،
برچسب ها: داستان، شعر، الیاس اهورا، کفش، قطار، افشین اهورا، هنر داستان و شعر و ....، روز های زندگی، ارززو های زندگی، عشاق دل خسته، روز های مستی، کمی گذشت بد نیست،
.: Weblog Themes By Pichak :.