در سحر گاه های تنهایی
زمان هایی که برگ های دفترم تر میشود بانگی زیبا از دورمی امد و می گفت : بشتابید به سوی من و من دگر احساس تنهای نمی کنم .
زمان هایی که برگ های دفترم تر میشود
بانگی زیبا از دورمی امد و می گفت : بشتابید به سوی من و من دگر احساس تنهای نمی کنم .
بانگی زیبا از دورمی امد و می گفت :
بشتابید به سوی من و من دگر احساس تنهای نمی کنم .
بشتابید به سوی من
و من دگر احساس تنهای نمی کنم .