تقدیم به آنکس که آفتاب مهرش از آستان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد...


نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 23 آبان 1391-07:29 ب.ظ

دوروز مانده به پایان جهان...

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ


 زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها


 دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان


شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت


 تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.


داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...


بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!


 تنها یک روز دیگر باقی است. 


بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!


لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز...


 با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟


فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن


 را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است


 و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به 


کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در


 دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن!


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی


 دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند!


 می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از 


لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت:


 وقتی فرداییندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای


 دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.


آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش


 پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد


 که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، 


می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را 


مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما...


 اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفشدوزکی


 را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و


 به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و


 برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.


او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و 


لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و 


عبور کرد و تمام شد!


او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در


 تقویم خدا نوشتند:


 او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.



دل نوشت:شما چند روزتون مونده؟؟؟


              بیایید از همین الان زندگی کنیم...      





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 


sanaz1372
سه شنبه 29 بهمن 1392 08:23 ب.ظ
خدایا.یادته
دستشوگرفتم اوردم پیشت.گفتم من فقط همین ومیخام گفته کمه.بهترشوگذاشم برات
کنار.پاموکوبیدم زمین وگفتم همینومیخام گفتی اخه نمیشه قولشوبه یکیدیگه
دادم.
راضیه
یکشنبه 12 آذر 1391 05:52 ب.ظ
لااقل بیا یه فنجون چایی برات بریزم توو این سرما...وااالااا
پاسخ عرفان : چشم الان میام
چایی رو زود دم کن که اومدم
بعدشم من با لیوان میخورم
راضیه
یکشنبه 12 آذر 1391 05:50 ب.ظ
دروووووووووود عرفان عزیز

خوبی؟
گمونم اگه ما نیاییم احوالی ازت بگیریم تو عمرا اینکارو بکنی...و بوته ی فراموشیه که دوستی مونو ازمون میقاپه.

دل و دماغت کام بک ایشالا.
پاسخ عرفان : نه بابا این حرفا چیه
شما تاج سر ما هستین
بخدا گرفتاری زندگی نمیذاره زیاد بتونم بیام
ممنونم از حضور همیشگیت با چایی های قند پهلوتون
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات