تقدیم به آنکس که آفتاب مهرش از آستان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد...


نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 24 آذر 1391-09:22 ب.ظ

یک داستان کوتاه...


   كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌


 خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌


 گشت.نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر 


با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ 


و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ 


بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در 


جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ 


درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌


 لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید كه‌ درخت‌ گفت:


 اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ 


را كسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ كه‌ باید. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌


 سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ،


 هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.


 خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتدای‌


 جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. 


درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.


 زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر


 درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.


درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری،


 مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم،


 شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.


 درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری،


   همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی،


 در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود،


 جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا 


هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت.


 دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌


 از حیرت‌ درخشید و گفت:


 هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! 


درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌


 خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.



عرفان نوشت:


                  از ره غفلت به گدایی رسی

              

                  ور به خود آیی،به خدایی رسی

 





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 




شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات