واکنون در خلوت نورانی اتاق تنهاتر از همیشه ام
نشسته ام ونگاههای پردردم تا عمق وجود زمان
را سریع میکاود تا شاید خاطره ای از بودنت را بر
بوم ذهن سرشار از سخنم نقشی زند...
فاصله ها خودشان خوب میدانند با همه وسعت
پوچشان حتی لحظه ای هم نمیتوانند تورا از من
دریغ دارند...
پس لبخند بزن ای مهربانم...
بازهم کبوتر احساسم بال میگشاید تا در آبی بی
کران آسمان قلبت به پرواز در اید.گویا سالهاست که
مفهوم پرواز در گنجایش ذهنش نیست.
چشمانم هم اغوش خواب میگردند اما قلبم هنوز در
میان انگشتانم به روی کاغذ میلغزد ورقص کنان از
عشق مینگارد...
عشقی که سالها دروغ میپنداشتمش وحال در برابر
این قدیس،این قدیس عشق،سربرسجاده میگذارم
ومیستایمش
عشق...
حتی نامش مرا به وجد می آورد.این حکس ناب که
گاه چو آتشفشان فوران میکند وگاه فرو مینشیند وتا
زمانی که با من بماند بر باور خویش خواهم ماند
وعاشق بودن وعاشق ماندن را خواهم آموخت.
محبوب من!خوب میدانی که هیچ چشمی دروغ
نمیگوید.حتی چشمان بی روح ابلیس که تنها فریب
در آن موج میزند،فریبی سرد همچون قندیلهای
آویخته برسر غارهای بی روشنایی گناه...
پس چگونه باور کنم تنفری را که بی رحمانه در
رگهای چشمانم تزریق میکنیفحال آنکه در لرزش
دستانت،استواری عشقت را میبینم ودر ساحل
خیس چشمانت غمی به وسعت عالم خانه کرده
است که دلم را به درد می آورد...
از چه گریزانی؟؟؟
از من وعشق من!از من ونگاه من واز لحظه های بی
تو بودنم...
از چه رو آهنگ رفتن را برای لحظه های سرنوشتم
مینوازی،حال آنکه مدتهاست با منی...
پس تا ابد با من بمان،بمان که تو تنها امید زندگی
هستی برای...
من!!!
امروز ظهر شیطان را دیدم!!
نشسته بر بساط صبحانه وآرام لقمه بر میداشت...
گفتم:ظهر شده وتو هنوز بساط کار خود را پهن
نکرده ای؟؟؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند!!
شیطان گفت:خودرا پیش از موعد بازنشسته
کرده ام...
گفتم:به راه عدل وانصاف باز گشته ای یا سنگ
بندگی خدا به سینه میزنی؟؟
گفت:من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم...
دیدم انسانها،آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه
پنهانی انجام میدادم،روزها به صدها دسیسه آشکارا
انجام میدهند!!!
اینان را به شیطان چه نیازی است؟؟؟
شیطان در حالی که بساط خود را بر میچید تا در
کناری آرام بخوابد زیر لب گفت:
آنروز که خداوند گفت بر آدم ونسل او سجده
کن،نمیدانستم که نسل او در زشتی ودروغ وخیانت،
تا کجا میتواند فرا رود!!
وگرنه در برابر آدم به سجده میرفتم ومیگفتم که:
همانا تو خود پدر منی...