در آن هنگام که دستان نسیمی سرد...
زروی سنگ فرش هر خیابان
میبرد پوسیده برگی زد...
در این اندیشه میمانم ، اگر روزی بیفتم
از دو چشمانت ، کدامین باد خواهد برد...
تن زرد فرو پاشیده من را؟؟؟؟؟
در آن هنگام که دستان نسیمی سرد...
زروی سنگ فرش هر خیابان
میبرد پوسیده برگی زد...
در این اندیشه میمانم ، اگر روزی بیفتم
از دو چشمانت ، کدامین باد خواهد برد...
تن زرد فرو پاشیده من را؟؟؟؟؟
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تربردار !
از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دونیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را میفرساید
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه
فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر
باش .
با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ...
فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...
آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان
وداع نمی شنوی ؟!
باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران
اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین
بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا
خواهی دید ؟؟؟
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی