تقدیم به آنکس که آفتاب مهرش از آستان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد...


نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 13 تیر 1391-11:04 ب.ظ

زرتشت...

چنین گفت زرتشت:

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

گفت: چهار اصل:

1- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم

2- دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم

3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد 

پس تلاش کردم


4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم


عاشق عاشقی باش ودوست داشتن را دوست 

بدار...

از تنفر متنفر باش وبه مهربانی مهر بورز...

با آشتی،آشتی کن واز جدایی جدا باش...





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 13 تیر 1391-10:46 ب.ظ

.......

داستان چهارم


دختر فداکار

همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای 

سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ 

می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟

من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در 

چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش 

هست.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا.

آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست

اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو 

می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی 

خواستم بهم می دی؟

دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود 

گرفتم و گفتم: قول می دهم.

بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای 

خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا 

اونقدر پول نداره. باشه؟

"نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با 

حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو 

وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در 

چشمانش موج می زد.

همه نوجه ما به او جلب شده بود.

آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین 

یکشنبه!

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه 

سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و 

مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این

برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از 
دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی 

احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی 

که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟"

آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما 

به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. 

حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده 

و قولش!

مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده 

ای؟"

پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل 

نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش

احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه"

آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای 

درشت زیبائی پیدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم 

با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من

هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با 

صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من 

هم بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی 

آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که 

خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا 

فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با

دختر شما می ره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق 

هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش

نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی 

شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم 

کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن

مسخره اش کنند.

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب 

مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو

هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من

فدا کنه.آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب 

خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به 

گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که

عشق واقعی یعنی چه...


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی 

نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن.

بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو 

به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.

به این مسئله فکر کنین.





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:پنجشنبه 8 تیر 1391-03:50 ب.ظ

.......

سلام 


در زیر چندتا داستان کوتاه و مفید و آموزنده رو که از 

یک سایت گرفتمو واستون میذارم...

خودم که خوندم خیلی برام جالب بود گفتم که بزارم 

که شما هم ازش استفاده کنیین و شاید به دردتون 

بخوره!!

داستان اول:

اطلاعات لطفا (داستان کوتاه)

خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان

تلفن خرید ما بودیم.هنوز جعبه قدیمی و گوشی

سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به 

خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به

تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف

می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می 

بردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این 

جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می 

داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود، و به همه

سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست 

و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم 

روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.

رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی 

می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده

نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می 

مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله

رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک 

چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه 

بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در 

گوشم گفت: اطلاعات.

"انگشتم درد گرفته..." حالا یکی بود که حرف هایم 

را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری؟

جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا 

خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه

دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را

داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس 

می گرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که 

به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و

علومم را بلد بود جواب بدهد.

او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته

بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات 

لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش 

تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد

حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه

ها می گویند. ولی من راضی نشدم.

پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز

می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند

عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه 

قفس تبدیل می شوند؟

فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون 

که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که

دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز 

خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.


وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم... 

دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.

اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر 

روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که

تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی 

بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه

دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و 

دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در 

بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می

کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که 

وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.


سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه 

ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک

به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را 

برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش،

پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می 

نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را 

شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت

خوب شده.

خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن 

روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم 

بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر

تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم.

پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او 

تماس بگیرم؟

گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری 

صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: دوستش هستید؟

گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می 

کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش 

درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری 

برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر

شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا 

خواند:

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در

آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد.

---------------------------------
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم 

ندارند

عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند

بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند

محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند

داستان دوم:

ارزشمندترین دارایی‏


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای

قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. 

اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه

دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر 

دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.

اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای 

رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از

حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان 

اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی

کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت

آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می 

کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود

را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر 

به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از 

شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از 

زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می 

شدند بسیار تماشایی بود.


به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار 

می کردند؟


داستان سوم:


استاد جودو

پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد.

پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود 

ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل

پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از 

او خواست تا به پسرش تعلیم دهد.

استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمی

دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او 

یاد می دهد. یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام

به او گفت: “استاد، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی

دهید؟”


استاد لبخندی زد و گفت: “همین یک حرکت برای تو 

کافی است.”

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد. 

چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر

در اولین مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از 

پیروزی بسیار شاد بودند، به شدت تشویقش می

کردند.

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله 

نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که 

همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می

ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد 

که برنده خواهد شد. مسابقه آغاز شد و حریف یک

ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمین افتاد و از درد 

به خود پیچید. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولی

استاد مخالفت کرد و گفت: ”نه، مسابقه باید ادامه 

یابد.”


پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و 

مبارزه آغاز شد، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و

پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب 

پرسید: “استاد من چگونه حریف قدرتمندم را

شکست دادم؟“

استاد با خونسردی گفت: “ضعف تو باعث پیروزیت 

شد! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف

انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست 

چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی"


نکته:یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به

عنواننقاط قوت خود استفاده کنی.


عرفان:اگه خوشتون اومد لطفا بگین تا بقیشو هم 

بزارم.ممنونم







داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 




شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات